خداحافظ ايران

1395/11/18

اينجا،وسط يه مشت عرب كه هيچي ازشون نميفهمم
اسير شدم.هم وطنامم يه جور ديگه عذابم ميدن
جز عاتكه خواهر شوهرم و اُسامه شوهرم هيچ كسي رو ندارم
شب ها جام روي قاليچه كوچيك ايرانيمه.به هركسي از ايرانيا كه ميگم شوهرم يه دو رگه ايراني عرب إماراته باهام عين يه موجود نجس رفتار ميكنن
واقعا درك كردن يه عشق انقدر سخته؟
و يا فهميدن اينكه همه زندگيشون معمولي نيست.چشمامو كه ميبندم پشت اون پلكاي سنگين فقط تصوير اخرين ديدارم با پدر جلوي چشممه اونم يكي از همينا بود.
تصوير حس تحقيره اون تفي كه انداخت روي صورتم.
چون عاشق يه مرد عرب شدم،چون عاشق اُسامه شدم
درست صداش تو ذهنمه((تو لياقت اسم ماندانارو نداري،اسم تورو بايد ميذاشتم كنيز…))
صاف به چشمام خيره شد
به چشمايي كه كپي از چشماي خودش بود و گفت:اگه با اين مرتيكه سوسمار خور رفتي
ديگه نبايد اسم منو
ايرانو
مادرتو
و حتي اسم خودتو بياري.
تو بي شرفي.تو بي همه چيزي.تو دختر من نيستي
تو دختر من نيستي.پدر با اين حرفش ريشه هاي منو براي هميشه از ايران بريد.
اين حرفارو كه ميزد سعي ميكردم چيزي توي خاطراتم پيدا كنم كه مانع رفتنم بشه
چيزي كه از عشقم قوي تر باشه
اما هيچي جز تنهايي و خيانت پدر مادر و بي اهميتيم براي اونا نديدم
هيچي…
پوزخند زدم مثل اينكه اونموقع براشون يهو مهم شده بودم
سري تكون دادم و فقط با يه جمله براي هميشه همه چيو تموم كردم
_باشه…
صداي ضجه هاي مامان خوب يادمه،آخ از دل مادر كه هميشه بايد خون باشه
با همه اون حرفا باز داشت بي تابي ميكرد،پشت بابا ايستاده بود
بابا اون لباس ابيش تنش بود با شلوار سياهش،موهاشو كشيده بود بالا و ريشش در اومده بود.اونموقع براي اولين بار حس كردم چقدر دور چشماي كشيدش چروك شده…
اون روز هيچوقت تصويرش فراموش نميشه
مامان يه مانتو شلوار سياه تنش بود،موهاش و چند ماهي رنگ نكرده بود و لاش تك و توكي موي سفيد ميديدم
بي اختيار خندم گرفت،سه ماه پيش همين موقع ها داشتم موهاشو رنگ ميكردم و كلي غر غر ميكردم كه چرا نميره ارايشگاه
اونم با صداي مهربونش ميگفت
_دختر بزرگ كردم براي همين كارا ديگه!
چه روزاي دوري…
بابا دستاشو گرفته بود و نميذاشت بياد سمتم.نميذاشت بغلش كنم،براي اخرين بار بوي تنش و توي ذهنم ثبت كنم
من بوي عطر مادرمو يادم رفته،اون دستاي نرمشو،اون نگاهش…
بابا نذاشت.
_گمشو برو،هرزه خودتو فروختي به عربا!خفه شو زن،بذار بره بذار گورشو گم كنه بره،يه عمر مار تو استينم داشتم
اما من خودمو نفروختي بودم.من هرزه نبودم،من عاشق شده بودم…
يدفعه مامان ول كرد و خودشو بهم رسوند
فرياد كشيد
_برو،بهت گفتم گمشو
و چك محكمش و براي اولين بار زد زير گوشم،اُسامه پشت سرم بود و گرفتم.
به زور دستمو كشيد و برد به سمت ماشين
به مامان نگاه ميكردم
كي ميخواد موهاشو رنگ كنه؟ميگفت ارايشگر موهاشو ميسوزونه
با كي اش رشته ميپزه و هي غر ميزنه انقد به كشكا ناخونك نزن.
به بابا نگاه ميكنم
ديگه كسيو نداره با همه وجودش شكنجش كنه
حبسش كنه تو خونه،دعواش كنه.
دلم براي خسيس بودنش تنگ ميشه
دلم براي اپارتمان كوچيكمون تنگ ميشه.
چقد سفيدي ديوارامون امروز خاكستري بنظر مياد!لعنت به هواي اهواز…
سوار ماشين شدم و سرم روي شونه اُسامس
خيلي سعي داره ارومم كنه،اما درد بي ريشه شدن با هيچي كم نميشه
دستمو ميبرم سمت عباشو ميكشم روي چشمام
سياهي لوازم ارايش توي سياهي عباي اُسامه گم ميشه.
چند ساعت بعد سوار هواپيماييم.همه كارامونو از قبل كرده بوديم،حتي هماهنگي هاي مخفي براي خروج من.هنوز يه دختر بدون شوهر بودم و اجازه پدر لازم بود
اما واقعيت اين بود كه پدري در كار نبود براي اجازه دادن و اُسامه با همون نفوذش خيلي راحت كارارو درست كرده بود.
شب بود،تقريبا همه توي هواپيما خواب بودن،صندلي منو اُسامه جز اخرين صندليا بود.
بي رمق سرم روي شونش بود و اشك ميريختم
حتي يه ثانيه چشماشو نميبست.پا به پاي من بيدار بود.يهو حس عجيبي اومد سراغم دوست داشتم بيشتر بهش نزديك شم.
يه نزديكي متفاوت!به نيم رخش نگاه كردمو لباي نسبتا گوشتيش،چراغا خاموش بود با اين حال دوباره دور و برمونو نگاه كردم از حراست كسي نباشه.
هيچ كس نبود.
اروم دستمو گذاشتم روي سينش و خودمو كشيدم بالا و چند ثانيه بعد لبشو بين لبام گرفتم
اولين لمس فراتر از دست دادن.
متعجب شده بود.فكر نميكرد تو اون شرايط همچين كاري كنم اما يكم بعد خودشو جمع و جور كرد و همراهيم كرد.
خيلي اروم لبامو ميمكيد،و منم لباي اونو ميبوسيدم.اروم چفيه سفيدشو كشيد روي صورتامون كه كسي نبينه.دست راستش روي سينم بود،دوتا از دكمه هاي مانتومو باز كرد و شروع كرد به مالش سينه هام و همزمان دستش چپش لاي پام رفت و روي درز شلوار ليم ميكشيد
بهش نزديك تر شدم و از شدت شهوت وسط پامو به زانوش فشار ميدادم
احساس استرسي كه جريان داشت و حتي از پشت بدن اونم حس ميكردم.بي اختيار دستم رفت سمت پايين درست وسط دشداشش بدنش عين اتيش بود
خورد به كيرش كه داشت شق ميشد.خيلي اهسته شروع كردم به فشار دادنش از روي لباس،اهسته خودشو فشار داد به صندليشو چند لحظه چشماشو بست سعي داشتم بهش نزديك تر شم كه يهو هولم داد سر جام و دستمو از روي كيرش برداشت.
يكم دلگير شدم ازش.اما درك ميكردم بيشتر از اين نميشه
توي هواپيما بوديم.تمام اون اتفاقا حتي ٣ دقيقه هم نشد
اما ترس و استرس اونو به نظرم به بلندي چند ساعت كرده بود
دستمو بين دستاش گرفت و با لبخند گفت:
_اين بهتره،منو ببخش هيچ تضميني وجود نداشت يهو تو هواپيما نكنمت!
بي اختيار خندم گرفت.
با هم صحبت ميكرديم كه چراغا روشن شد و يكي از درد اور ترين جمله هاي زندگيمو براي هميشه شنيدم
_مسافرين عزيز هم اكنون از اسمان ايران خارج شديم…
شايد اون خانم فراموش كرد بگه
البته ماندانا براي هميشه.

نوشته: ماندانا


👍 17
👎 8
18930 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

578008
2017-02-06 23:42:17 +0330 +0330

یعنی آدم میتونه تویه حال بد و بغض و گریه و اون همه فکر خیال واسه جدا شدن از مادرش اونم چند ساعت بعد جداییشون شهوتی شه؟ من که بعید میدونم

درکل موفق باشی کارت خوبه

0 ❤️

578010
2017-02-06 23:49:12 +0330 +0330

ای کاش از اول اشناییت با اسامه مینوشتی…
منم زمانایی که عصبی میشم هالی به هولی میشم…
انشالا که انتخابت درست بوده باشه…
لایک عزیزم

1 ❤️

578021
2017-02-07 02:09:43 +0330 +0330

داستانت غمگین بود من خوشم نیومد از موضوعش . ولی خوب نوشته شده بود مطمعنم اگه موضوع بهتر و شادتری انتخاب کنی داستانای خیلی بهتری میتونی بنویسی. موفق باشی

0 ❤️

578029
2017-02-07 04:28:49 +0330 +0330

ریدم تو روحت با این مزخرفاتت

1 ❤️

578038
2017-02-07 05:27:58 +0330 +0330

ماندانای عزیزم اولا عاشق داستان و قلمتم…
دوم اینکه پدرت رو درک میکنم که حق داشته اونقدر عصبانی بشه در مقابل حماقتی که تو اسمش رو عشق گذاشته بودی، اون میدید و تو کور بودی…

سوم این که من خودم پدرم، هرچقدر که از دست دخترم عصبانی یا دلخور باشم… هر چقدر… باز هم اگر به اغوشم پناه بیاره،،، عاشقانه قبولش میکنم… تو هم شک نکن، پدرت تو رو دور نیانداخته از ذهنش… همیشه عاشقته، همیشه تا ابد منتظرته…

0 ❤️

578047
2017-02-07 07:38:42 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده
انشاءالله زودتر ام عثمان بمیره و بشی خانم خونه و کنار عشقت از زندگی لذت ببری
هر وقت خسته شدی فقط به این فکر کن
راجع به خانواده هم مغز بادام از خودش شیرین تره
یه بچه که بیاری کم کم بهت نزدیک تر میشن
نا امید نباش
برات ارزوی خوشبختی دارم ?

0 ❤️

578064
2017-02-07 13:14:16 +0330 +0330

ای تو روح هرچی عشق و عاشقیه که آدمو نابود میکنه.البته اگه عشقت، عشقش واقعا عشق باشه میشه که تحمل کرد.اما کاش پدرت بیخیالت نمیشد.پدربه معنای واقعی کوهه. نبودش بدجور پشت آدمو خالی میکنه من خودم ترجیح دادم از عشقم بگذرم تا از پدرم!به هرحال آرزوی خوشبختی میکنم برات

0 ❤️

578069
2017-02-07 13:29:38 +0330 +0330

لایک پنجم
انسانیت به خون نیست به نژاد نیست
ان اکرمکم عند الله اتقاکم

0 ❤️

578117
2017-02-07 22:10:55 +0330 +0330

عالی مثه همیشه،
ماندانا جان دوست عزیز ی خواهشی که ازت دارم اینکه تیتر داستانتو جوری انتخاب کن بفهمیم نوشته تو سریعتر بیایم بخونیم مثلا تو پرانتز ی میم بزار بفهمیم تویی

عشق گاهی خوشی داره گاهی غم، تصمیم اشتباه گاهی هم درست امیدوارم وقتی همه چیزتو از دست دادی معشوقت لیاقتشو داشته باشه چون بهای سنگینی براش پرداخت کردی

موفق و شاد باشی بانوی عزیز ?

0 ❤️

578119
2017-02-07 22:20:12 +0330 +0330

نژاد پرستی دوست ندارم ولی به داستانت به خاطر نثر روانش امتیاز مثبت دادم

0 ❤️

578171
2017-02-08 08:29:23 +0330 +0330

ماندانا خانم آدم نمیدونه چی برات بنویسه که آرومت کنه,فقط به قول دوستمان rose.hot ای کاش از اول آشناییت با اسامه مینوشتی

0 ❤️

578233
2017-02-08 16:44:17 +0330 +0330

نخست اینکه در هیچ پرواز خارجی انانس نمی دن هواپیما هم اکنون از ایران خارج شد
دوم مشکل فعلی کشور ما به هیچ وجه عرب ها نیستند بلکه روس ها هستند پس لطفا اینقدر تنفر از اعراب را رواج ندین
سوم فکر نکنید من عرب هستم نه من رگه کرد و ترک دارم

1 ❤️

578234
2017-02-08 16:45:15 +0330 +0330

دو قرن سکوت رو میخوندی هیچ وقت نگاهش هم نمیکردی

0 ❤️

578240
2017-02-08 17:59:46 +0330 +0330

لایک 14 رو من بهت دادم…

0 ❤️

578273
2017-02-08 23:38:22 +0330 +0330

ماندانا از زمان تيكاف تا نقطه هوايي مرزي كه اعلام سرتيم پرواز ميشه هيچكدوم از خدمه پرواز حق ندارند سالن رو ترك يا حتي در اول يا اخر هواپيما بشينند و در حال پذيرايي هستند اونم پرواز إمارات كه يكي از بهترينهاست حال موندم تو اين ٣ دقيقه اونا كجا بودند

0 ❤️