بعد از ورشکستگی کاوه و اون همه بدبختی دنباله ش, افسردگی شدیدی گرفته بودم…
تموم روز همراه کاوه بودم و زندگیم خلاصه شده بود تو راه انداختن کارخونه ی جدید و دردسراش…
اما چاره ای نداشتیم و باید دوباره سرپا میشدیم …
من کیانم و کاوه داداشمه؛ داداشی که واقعا عاشقشم و از همه چیزم بخاطرش گذشتم…
کارخونه ی جدید یه جای دنج بود تو دامنه کوه و بالای یه روستا؛ یه کارخونه ی متروکه که قسطی خریدیمش و باید حداقل یکی از سالن هاش رو برای تولید، تعمیر میکردیم.
مجبور بودیم تو هزینه ها صرفه جویی کنیم و جای گرفتن کارگر اکثر کارها رو خودمون انجام بدیم؛
از بنایی و لوله کشی گرفته تا جوشکاری سقف سوله …
وسطای مرداد بود و من مشغول کار بودم که کاوه همراه دونفر برگشت کارخونه …
خستگی یه روز کامل کارگری و بنایی کردن به درونگرایی و گوشه گیری ذاتیم اضافه شد تا سریع خودم رو برسونم به اتاق قدیمی نگهبانی و از روبرو شدن با غریبه هایی که همراه کاوه بودن فرار کنم.
غروب آفتاب بود و کوه های اطراف رو از شیشه های کهنه و کثیف پنجره نگاه میکردم…
به سرم زد حالا که کاوه مهمون داره و سرگرمه برم تو طبیعت روستا و چندتا عکس خوب برای پیج اینستاگرامم بگیرم…
همیشه کوچه باغ های بین کارخونه تا روستا خلوت بود؛ حتی آخر هفته ها هم هیچ وقت اینجا رو شلوغ ندیدم…
راه رودخونه رو پیش گرفتم و یه نخ سیگاری که جیره ی روزای ترک بود رو روشن کردم…
یه نسیم خنک میومد و برگای سپیدار های بلند حاشیه ی رودخونه رو میرقصوند.
فکر شنا کردن بعد اون همه گرما و کار چیزی بود که تا رسیدن به لب رودخونه به ذهنم نرسیده بود تا حداقل لباس تمیز همراهم باشه…
خودمو رها کردم رو آب و چشامو بستم…
تنم از خنکی آب رودخونه بی حس شده بود اما آرامش عجیبی داشتم…
به آخرین هم آغوشی و سکس با میلاد فکرکردم…
میلاد رفیق و هم محله ای بچگیم بود اما دوم دبیرستان عاشق من شد؛ اولا رفتار ها و حرفاش برام عجیب بود حتی گاهی مسخره به نظر میومد
به طور کلی از بچه بازی و همجنسبازیای اون دوران خوشم نمیومد و برام مفهومی جز کونی بودن یه عده و لاشی بودن یه عده ی دیگه نداشت…
اما میلاد سعی میکرد بهم بفهمونه که یه همجنسگرای واقعیه و با بقیه فرق داره…
و اونقدر خوب از پس این کار براومد که به عنوان یه پارتنر بپذیرمش و به مدت دو سال یه رابطه ی رمانتیک داشته باشیم.
گاهی به خودم میومدم و به آدمایی فکر میکردم که با دونستن این موضوع چقدر ازم متنفر میشن اما میلاد اونقدر خوب و باشخصیت و مهربون بود که تا سال آخر دبیرستان و زمانی که با خونواده ش مهاجرت کنن، با هم بودیم و سکس برنامه ی ثابت همه ی خلوت هامون بود…
فشار کار، مشغله و استرس زیادش به اضافه ی افسردگی باعث شده بود بعد از میلاد هیچ رابطه ی دیگه ای نداشته باشم و حالا بعد از مدت ها ذهنم پر شده بود از فکر سکس!
یادآوری خاطرات میلاد حشری م کرده بود و کیر نیم شقم رو توی شورتم حس میکردم…
سرم داغ شده بود و دلم میخواست جایی بودم که حداقل بتونم جق بزنم و از این حال و هوا دربیام…
با شنیدن صدای گنگ و مبهم چند نفر به خودم اومدم و از این که هوا گرگ و میشه و متوجه گذر زمان نبودم جا خوردم…
خودم رو رسوندم لب رودخونه؛ هوا سرد شده بود و تنم میلرزید؛ از پشت درختا نور یه چراغ قوه بهم رسید و بعدش کاوه و دو نفر دیگه پیداشون شد…
_ کجایی تو پسر ؟ نگرانت شدم… گوشیتم که گذاشتی تو اتاق!
به خودم اومدم و دیدم هنوز به دوستای کاوه سلام نکردم.
به کاوه گفتم: معرفی نمیکنی دوستان رو؟
_ آقای کریمی و همکارشون برای نصب دستگاه ها چند روزی مهمون هستن…
احوالپرسی ساده ای کردیم و تموم راه تا رسیدن به کارخونه به صحبتای کاری گذشت…
نصف شب با بدن درد و سردرد از خواب بیدار شدم؛
بعد مدت ها خواب میلاد رو دیده بودم و تموم بدنم منقبض و بی قرار بود…
نیاز به دستشویی داشتم تا بتونم بعدش جق بزنم و از این حس خلاص شم…
خمار و بی حال خودم رو رسوندم به محوطه ی کارخونه و راهروی دستشویی ها که بوی سیگار کنجکاوم کرد…
نسخ شده بودم و بیشتر از اون حشری !
ترکیب دود و سکس چیزی بود که بهش شرطی بودم و یادگار میلاد بود…
از دور همکار آقای کریمی رو دیدم که نور گوشیش صورتش رو روشن کرده بود و تنها کنار حوض سنگی تو محوطه از سیگارش کام میگرفت…
صدای پام رو شنیده بود و تا بخوام از همصحبتی باهاش فرار کنم گفت :
_ شما که به این جا عادت دارین چرا بی خواب شدین!
تموم روز حواسم بهش بود…
ازش خوشم اومده بود دلم میخواست به هر بهونه ای بهش نزدیک بشم!
کلی کار داشتم اما دستم به هیچ کاری نمیرفت…
یکی دوبار دیدم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه؛ دیشب لابلای حرفاش تو شوخی و خنده گفته بود که کنار رودخونه توی نور چراغ قوه ی کاوه متوجه کیر نیم شقم شده …
بعد از ظهر بازم فرصتی پیش اومد تا حرف بزنیم و بیشتر باهاش صمیمی بشم؛ از اون آدما بود که انگار چندساله باهاش رفیقی و میشناسیش…
بدجوری فکرمو مشغول کرده بود.
فرصت زیادی نداشتم؛ باید یه جوری متوجه میشدم نظرش درباره ی سکس با من چیه …
روی تخت دراز کشیده بودم و سعی میکردم بعد از مدت ها پسورد اکانت شهوانی رو به یاد بیارم…
دلم میخواست یه جوری فکرم ارضا بشه و خوندن داستان های سایت اولین راهی بود که به ذهنم رسید…
داستان اول رو تا نیمه خوندم که صدای خوردن چیزی به شیشه نگاهم رو کشوند سمت در…
پیمان بود… باز از این که کیر شقم رو دیده خجالت زده بودم… خودم رو جمع و جور کردم و رفتم دم در:
_ جانم ؟ چیزی احتیاج داری؟
نشست لب تخت و با یه چشمک ریز گفت : زندگی مجردی اونم تو کوه و روستا فشار آورده ها…
اتاق رو تاریک کرده بودم و کنارش دراز کشیده بودم …
بی خوابی شب قبل و خماری سکس اونقدر درگیرم کرده بود که چیزی از روند فیلم متوجه نبودم …
بدنم داغ بود و بوی ادکلن تلخش دیوونه م میکرد…
تو حال خودم بودم که وسطای فیلم رسید به یه صحنه ی سکسی که انگار حال اونم عوض کرد…
با خنده گفتم:
_میخواستی حال منو خوب کنی مثلا؟
نگام کرد و بی پروا گفت: دو روزه داری با نگاهات منو میگای میخوای بندازی گردن فیلم ؟ !!
از پشت بغلش کرده بودم؛ کونش رو خیلی ریتمیک و حرفه ای میمالید به کیرم…
آب دهنم رو گذاشتم سر انگشتامو و انگشت وسطم رو کردم تو کونش و یواش عقب جلو میکردم
مهره های گردنش رو میبوسیدم
تو گوشش قربون صدقه ش میرفتم و از بدنش تعریف میکردم…
کیرم رو گرفت و از پشت رسوند به سوراخ کونش…
چندبار سعی کرد سرش رو بذاره تو اما کیرم میلغزید و تا تخماش میرفت…
روناش رو چسبوندم به هم و چندتا لاپایی از پشت زدم؛ کون قلمبه و موجی که میفتاد تو گوشتاش نمیذاشت از کونش بگذرم…
گذاشتم دم سوراخش و با یه فشار تا ته کردم تو…
آخ بلندی گفت اما وقتی از زیر دستش زبونم رو رسوندم به سر سینه ش و شروع کردم لیس زدن، بدنش شل شد و زیر تلمبه های وحشی کیرم فقط آه و ناله ی لذت بردنش رو میشنیدم…
نمیدونم چقدر تو حال مستی و شهوت گذشت اما با شنیدن صدای کش دارش که گفت : آب داغتو بریز تو سوراخم…
تحملم تموم شد و آب کیرم انگار از تموم تنم کشیده شد و ریخت تو کونش …
وقتی از کنارش بلند شدم دیدم لای پاش پر از آبه اما من اونقدر مست بودم که متوجه نشدم کی ارضا شد…
لباساش رو پوشیده بود و به نظر میومد با بیرون اومدن از اون حال و هوا خجالت میکشه بهم نگاه کنه…
یه بهونه جور کرد و با یه شب بخیر و یه لبخند مصنوعی از پیشم رفت …
بی پروا و حرفه ای بودنش تو سکس با اینهمه شرم و خجالت بعد از سکس برام تناقض عجیبی بود…
نوشته: کیان
امشب چرا همه داستانا گیه؟:/
البته این داستان قشنگ بود بقیه داستانا fucked up بودن.
به به
یه داستان خوب خوندیم بالاخره
نوشتن رو ادامه بده ، منتظر نوشته های بعدیت هستم ، من منتقد نیستم که بخوام نقد کنم ولی در حد یه نفر که داستان ها رو میخونه بعد از ۵ خط اول بیخیال ۹۰ درصدشون میشه ، تا اخر مجبور شدم بخونم داستان رو
خیلی خوب صحنه ها و فضا ها رو توصیف کردی ، طوری که راحت میتونستم توی رودخونه بودن رو تصور کنم
باز هم تکرار میکنم که مشتاق خوندن داستان های بعدیت هستم
عالی بود کیان جان
بالاخره یه داستان گی خوب خوندیم تو این خراب شده 😂
اگه ادامه داره حتما بنویس ادامرو
عالیه
فقط نمیتونم درک کنم چطور با وجود حرفه ای بودن در سکس سوراخش فابریک بود
((از نوع لب دادن و حرکتای بدنش متوجه حرفه ای بودنش تو سکس شدم…))
((اما از فابریک بودن کونش بدجور حشری شده بودم و کیرم ))
بعد از مدت ها ی داستان خوب با فضا سازی خوب خوندیم خیلی جذاب بود آفرین
حشری کننده بود