یه سری از قسمت های این جریان به خاطر اینکه کامل یادم نبوده دست کاری شده و جزییات کاملا حقیقی نیستند…اسم ها واقعی نیستند… اگر نارسایی داره ببخشید… در ضمن اگر کسی می خواد با خوندش جلق بزنه لطفا نخونه چون فکر نمی کنم که موفق بشه…)
سال 87 بود که توی شهرستان محلات دانشگاه قبول شدم !
اولش بابام مخالفت می کرد و گیر داده بود که یه سال دیگه بخون تا تهران قبول شی اما اون قدر دایی و عمو و عمه و خاله و دیگه کل فامیل اومدن روی مخش کار کردند تا اجازه داد که من برم شهرستان. البته قبلش باهام اتمام حجت کرد که اگر بدونه کوچکترین خاطایی ازم سر زده همون موقع است که باید انصراف بدم و دیگه هم حق ندارم برم دانشگاه حتی اگر تهران باشه
روزی که رفته بودم برای ثبت نام با یه دختر چادری و خیلی مظلوم اشنا شدم به نام لیلا. لیلا خانواده خیلی تعصبی داشت ! حتی وقتی لیلا داشت با من که دخترم صحبت می کرد داداشش چپ چپ بهم نگاه می کرد که با خواهر من حرف نزن!!! مامانش فقط یه چشمش بیرون بود!!!
وقتی بهش گفتم بابام به زور راضی شده که بیام اینجا اون هم داغ دلش راضی شد و گفت که کلی توی خونه بحث کرده و قول داده و داداشش هم راضی شده که بیاد اما شرط گذاشته که هفته ای یه بار می اد بهش سر می زنه و هر سری هم از همه ی مسئولین دانشگاه و خوابگاه پرس و جو می کنه و اگر خطایی ازش سر زده باشه دیگه باید دور درس خوندن رو خط بکشه
ولی اینا برای من و لیلا مهم نبود! خوشحال بودیم که بالاخره خانوادهامون رضایت دادند…
از شانس خوب یا شاید بدمون بود که من و لیلا خوابگاهامون توی یه ساختمون بود! البته اتاقامون باهم فرق داشت . ولی رفت و با یکی از بچه ها صحبت کرد و اون هم راضی شد که جاش رو با لیلا عوض کنه و لیلا با من هم اتاقی هم شد!
زمانی که وارد اتاق شدیم کسی داخل نبود. غیر از ما دو نفر دیگه هم توی اون اتاق بودند و دو تا تخت دو طبقه توی اتاق بود با یه اینه بزرگ و یه کمد!
یه کمد دیواری هم بود که من لیلا توی طبقات خالیش وسایل هامون جا دادیم!
با اینکه مردها رو توی خوابگاه راه نمی دن اما داداش لیلا اون قدر داد و بیداد کرد و کولی بازی در اورد تا اینکه سرپرست مجبور شد که بیاد بالا و به همه طبقات حجاب اعلام کنه! که اقا داداش لیلا خانوم تشریف بیارند توی اتاق و محل زندگی خواهرش رو ببینه
خیلی جالب بود که وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون با لحن خیلی تند و مزخرفی برگشت و بهم گفت : کاری به خواهر من نداشته باش هاااا. سرت به کار خودت باشه! نمی خواد باهاش حرف هم بزنی . تنها باشه براش بهتره!
من هم که جرات نداشتم چیزی بگم . روم و کردم اون ور و مشغول انجام کارای خودم کردم!
لیلا خیلی خجالت کشیده بود و وقتی داداشش رفت کلی ازم معذرت خواهی کرد! اما من که از دست لیلا ناراحت نبودم …
با لیلا مشغول شدیم به درست کردن تخت هامون .
کارامون که تموم شد رفتیم طبقه پایین تا غذا سفارش بدیم و از روز بعد بریم خرید تا بتونیم خودمون غذا درست کنیم.
زمانی که پایین بودیم دو تا دختر وارد خوابگاه شدند که تازه از راه رسیده بودند چون ساعت 10 بود باید جلوی سرپرست به خانوادشون زنگ می زدن و هم اینکه باید بلیطتشون رو نشون سرپرست می دادند که ببینه واقعا توو راه بودند یا نه!
خلاصه که به خانوادهاشون زنگ زدند و رفتند بالا! رفتاراشون تا حدی عجیب بود. از لب های همدیگه بوس می کردند و وقتی هم از پله ها بالا می رفتن دستاشون دور کمر هم بود و ماچ و بوسه بود که نثار همدیگه می کردند. به نظر من که حالت خیلی عجیب و چندشی داشتند
تا از پله ها رفتند سرپرستمون رو به ما دو نفر کرد و گفت: اگر اینا از اینجا می رفتند من راحت می شدم!
سفارش غذا دادیم و اومدیم بالا و قرار شد که صدامون کنن!
وقتی در اتاق رو باز کردم رفتم داخل یه لحظه میخ شدم سرجام!
یکی از همون دخترا لخت مادرزاد ایستاده بود دم در حموم و اون یکی هم داشت لخت میشد!!!
تا دید من در رو بازکردم بدون اینکه بخواد خودش رو جمع کنه گفت: بیا تو دیگه! هم اتاقی جدیدمون تویی؟
وارد اتاق شدم و گفتم : اره!
پشت سر من هم لیلا وارد شد…
سعی می کردم وقتی باهاش حرف می زنم بهش نگاه نکنم! ولی لیلا ذل زده بود به هیکل دختره وچشم هم برنمی داشت! وقتی دیدم لیلا داره چه جوری نگاه می کنه خندم گرفت و اون یکی دو تا دختره هم به لیلا نگاه کردند سه تایی زدیم زیر خنده!
دختر ی که قدش بلندتر بود گفت: خوبه پسر نیست! وگرنه همین الان من و می کرد !!!
اون یکی دختره هم حرفش رو تایید کرد و بعدش دوتایی با هم رفتند حموم
فک من و لیلا هم بسته نمی شد که ! داشتیم این دو تا رو نگاه می کردیم که دارن با هم می رن حموووووووووم!
لیلا گیر داده بود بهشون که چرا باهم میرید حموم؟؟؟؟
یکیشون با یه حالت خیلی شهوت انگیزی گفت: میخوای امتحان کنی؟ خیلی حال می ده هااااااااا.
لیلا خجالت کشید و سریع گفت: نههههههههههههههه! گناه داره! اصلا نباید پیش هم لخت باشید!
دختره: ااا؟؟؟؟؟؟؟ چطور وقتی داری ما رو دید می زنی گناه نداره! اگه راست می گی دیگه نگاهمون نکن!
لیلا دیگه چیزی نگفت و اون دو تا هم رفتندحموم…
تا اون دوتا رفتن حموم لیلا شروع کرد به صحبت کردن که این دوتا چقدر هیکل های نازی دارند ! چرا با هم می رن حموم؟ خیلی راحتن هاااا! چرا؟؟ و …
مونده بودم دست لیلا! یه بند داشت حرف می زد! وسط حرفاش بلند شدم و گفتم دارم میرم ببینم غذاها رو اوردند یا نه! می ای؟
لیلا: نه! حال ندارم! لطفا تو برو!
من هم که از خدام بود! گفتم باشه و رفتم پایین!
هنوز غذا رو نیاورده بودند اما همون پایین نشستم تا بیارند و بعدش برگشتم دوباره توی اتاق!
اون دوتا هنوز توی حموم بودند . به لیلا گفتم : بدون اینا بخوریم زشت نیست؟
لیلا هم با خونسردی گفت: نه! ما که اصلا نمی شناسیمشون! غذاتو بخور بابا!
شروع کردیم به خوردن…
دیگه هم ازحرف زدن خبری نبود. لیلا اون قدر گرسنه بود که همه حواسش به غذا خوردنش باشه.
توی سکوت اتاق یهو سر و صدایی از حموم بلند شد که بیاد وببین!
صدای اه و ناله یکیشون بالاگرفته بود و من و لیلا هم کپ کرده بودیم!
وقتی این سر و صدا رو شنیدم وبیش از حد راحت بودن این دو نفر با هم رو دیدم حدس زدم که باید لز باشند اما حالا یکی بیاد لیلا رو توجیه کنه! بدون اینکه به من بگه رفت به سمت حموم و تند تند در میزد و میگفت: چی شده؟؟؟؟ حال کی بد شد؟؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟
وای من دیگه مرده بودم از خنده! اوردمش نشوندمش کنار خودم و بهش گفتم : لیلا! این دو تا باهم لزند!
لیلا: چی هستن؟ لزن؟ یعنی چی؟
من: شوخی می کنی! یعنی نمی دونی لز چیه؟
لیلا: نه!
می خواستم براش توضیح بدم که یکی در رو زد و در اتاق رو باز کرد! یکی از بچه های اتاق بقلی بود که گفت: به اون دو تا بگو اروم ترررررررر! الان دوباره این سر پرسته می اد بالا دعوا به پا می کنه ها ! هیچ کدوم اعصاب نداریم!
بهش گفتم: من نمی تونم بهشون چیزی بگم! می خوای بیا خودت بگو!
دختره هم با عصبانیت وارد اتاق شد و در حموم زد و گفت: سروناز! نازنین! بسه دیگه! بذارید از راه برسید بعدش شروع کنید! یا حداقل ارومتر دیگه ! خوابگاه و گذاشتید روی سرتون هاااااااا!
یکیشون داد زد!: نازنین ارضا نشده هااااااااااا! صدای تی وی رو ببر بالا! به این دو تا هم بگو سر و صدا کنن ! صدای نازنین گم بشه توی صداها!!!
دختره با عصبانتت مشت زد به در حموم و گفت: شورش رو در اوردییییییییییییییییییین!
رفت صدای تی وی رو که توی سالن بود بلند بلند کرد! دوباره اومد توی اتاق گفت: سریع تمومش کنید! صدای تی وی بلنده
کم کم صدای نازنین داشت به گوش می رسید!
رفته رفته صداش بلند و بلندتر می شد! …
دیگه کم کم داشت جیغ می زد!!! خیلی سر و صدا می کرد!!!
همون دختره اومد رو به من گفت: پاشو وایسا دم در حموم! انگار داره می زااااااااد! اگه سرپرست اومد بهت می گم بزن به در حموم!
تا خواستم پاشم صدای اه و ناله نازنین مبدل شد به خنده و دو تایی توی حموم داشتن قهقه می زدن
دختره هم خندش گرفت و گفت: نمی خواد! بشین! مثل اینکه تموم شد!
حالا فکر کنید توی این حین لیلا عین مشنگها داشت به در حموم نگاه می کرد همش داشت به مخش فشار می اورد! دوباره طاقت نیاورد و گفت: چی شد؟ ببین! یعنی چی که لزن؟؟؟
با خنده گفتم: حالا بیا شامت رو بخور تا بعدا بهت بگم!
شروع کرد به خوردن ولی همش فکرش مشغول بود!
بالاخره اون دو تا از حموم اومدن بیرون و با یه حوله که دور باسنشون پیچیده بودند فقط اومدن نشستند روی تخت! یکیشون رفت بیرون! با همون وضعیت فجیع! بچه ها داشتند توی سالن تی وی می دیدند. تا دیدنش همه داد زدند که : چه عجبببببببب نازنین خانوم! خوش گذشت؟؟؟؟
نازنین همش با ناز می خندید و جوابشون رو می داد!
لیلا بی مقدمه رو به دختر قد بلند که توی اتاق بود کرد و گفت: داشتین چی کار می کردین؟؟؟ چی شد؟ چرا داد می زدی؟
دختره گفت: یعنی واقعا نفهمیدی؟
لیلا: نه!
دختره: وا؟ خوب داشتم ارضا می شدم!
لیلا: یعنی چه جوری؟
دختره : یعنی تو واقعا تاحالا ارضا نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونی ارگاسم چیه؟
لیلا: نه!
دختره یه لبخند شیطنت برانگیزی زد و گفت: نشونت می دیم عزیزمممممممم!
اون یکی اومد داخل و گفت : چی رو نشونش می دی؟
دختره هم اب و تاب گفت: این تاحالا ارضا نشده!!!
اون یکی هم با تعجب به لیلا گفت: یعنی خودارضایی هم نکردی؟
لیلا: نه!
دو تایی زدند زیر خنده!
یکیشون برگشت به من گفت: تو چی؟ تو می دونی ارضا شدن چیه؟
لیلا به جای من گفت: اره! می دونه بابا! تازه لز هم می دونه چیه؟! قراره به من هم بگه
دختره گفت: خدا رو شکر! باز این یه چیزی حالیشه! نمی خواد این بهت بگه ! خودمون بهت می گیم . فعلا یه ترم کامل پیش همیم!
لیلا هم نیشش باز شد و گفت: مرسی!!!
انگاری که می خوان بهش بستنی بدن مثلا! ظرف غذای خودم رو برداشتم و رفتم بیرون!
همون دختر عصبانیه اومدم سمتم و گفت: تو هم لزی؟
من: نه!
دختره: خوبه! من سیمینم!
من: من هم انا هستم!
ظرف غذا رو انداختم توی اشغال و سیمین من و برد نشوند کنار خودش و شروع کرد به گفتن از اون دوتا! جفتشون رو هم بهم معرفی کرد: قد بلنده سرونازه و اونی که یه کم توپره نازنین! این دو تا با هم لزن! ترم 6 هستند و به احتمال زیاد 10 ترمه هم تموم نکن! خیلی بده که توی اتاق اینایی! باهاشون قاطی نشو. و کاری به کارشون نداشته باشی کاری باهات ندارن! و …
از سیمین جدا شدم و دوباره اومدم توی اتاق!
لیلا ازم خواست که در رو باز بذارم چون بخار حموم پر شده بود توی اتاقمون ! حموم توی اتاق ما بود و این مشکل بخار در طول ترم خیلی اذیتمون کرد
اون شب نازنین و سروناز دوتایی با هم روی یه تخت خوابیدن. لیلا هم دوباره گیر داده بود که می افتین هااااااا! خوب برید سر جای خودتون بخوابید!!!
نازنین که دیگه حال نداشت جواب سوالای لیلا رو بده گفت: بگیر بخواب! به ما چی کار داری؟ اه!
حدود یک ماهی از شروع ترم گذشت و از طرفی ما چهار نفر با هم کنار اومده بودیم که چه جوری غذا درست کردن و ظرف شستن و خرید رو بین خودمون تقسیم کنیم تا کسی بهش فشار نیاد و همه به درساشون برسند. که البته این برنامه رو سروناز و نازنین که ترم بالایی بودند و با تجربه ریخته بودند و ما هم مخالفتی نداشتیم چون برای همه خوب بود!
توی این مدت من و لیلا خیلی دیده بودیم که این دو تا تو زیر لهاف به هم بلولند! اما همیشه زیر پتو یا هر روز انداز دیگه ای کارشون رو می کردن و معمولا وقتی ما نبودیم همدیگه رو ارضا می کردن. چون دیگه صدای ارضا شدنشون رو به جز وقتی که حموم می رفتن نمی شنیدیم!
اما یه شب بعد اینکه شام رو خوردیم من پا شدم سفره رو جمع کنم و نازنین هم با من اومد توی اشپزخونه تا ظرف ها رو بشوره چون نوبتش بود! همیشه وقتی نوبت ظرف شستن نازنین می شد می ذاشت برای صبح و همون لحظه ظرف ها رو نمی شست اما اون شب با من اومد توی اشپزخونه
اون شروع کرد به شستن ظرف ها و من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل ها . یه کم هم لفتش می دادم تا نازنین ظرفا رو بشوره و تنها نمونه.
نازنین ازم پرسید: تا حالا دوست نداشتی که سکس کنی؟ حالا منظورم حتما دختر نیست هاااا. فرقی نمی کنه . کلی می گم!
من: خوب چرا! هر کسی دوست داره! ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده. البته بادختر خوشم نمی اد با پسر هم حتما باید کسی باشه که دوستش داشته باشم.
-اوکی! پس طالب سکس رمانتیکی؟
-اوهوم!
-من و سروناز هم خیلی هم دیگه رو دوست داریم
-من که نگفتم دوست ندارین! من از لز بودن خوشم نمی اد!
بحث ما تموم شد و شستن 4 تا قاشق چنگال و بشقابهای کثیف هم داشت تموم می شد. نازنین وقتی دید که منتظر اون ایستادم ازم خواست برم و اون هم خودش می اد!
رفتم داخل اتاق! نازنین هم بعد چند لحظه اومد … اول رفت سراغ پنجره اتاق و بستش. بعدش هم در رو بست
اومد نشست کنار سروناز . سروناز داشت با هندزفری هاش اهنگ گوش می داد. هندزفری ها رو از گوش سروناز در اورد شروع کرد از لباش لب گرفتن.
لیلا هم که همیشه حواسش به این دو تا بود این سری سرش توی کتابش بود . صداش زدم لیلا! صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت: ها؟!
با چشمم به نازنین و سروناز اشاره کردم. لیلا نیشش به پهنای صورتش باز شد و انگاری که داره فیلم سینمایی می بینه ذل زد به این دو تا
نازنین لب های سرو ناز و می خورد و سینه هاش رو از روی لباس می مالید . سروناز کاملا شل بود. داشت کم کم دستش می برد به سمت الت نازنین.
من خودم هم مثل لیلا بودم! تا به اون موقع دو تا لز که جلوی خودم سکس کنند ندیده بودم!
یه لحظه نازنین نگاهم کرد و گفت : لطفا برو جلو در! نذار کسی بیاد توووو. از همین پشت در هم مراقب باشی کافیه!
من هم چیزی نگفتم و قبول کردم!
رفتم جلوی در و لای در رو یه کم باز می کردم وحواسم بود که کسی نیاد داخل…
کم کم نازنین و سروناز هم دیگه رو لخت کردن و فقط شورت پاشون بود. سروناز دراز کشیده بود و نازنین پاهاش رو گذاشته بود دوطرف سروناز. تقریبا می شه گفت که روش بود
دیدن این صحنه برای لیلا دیگه خیلی سنگین بود. حتی تا اون موقع یه فیلم سکسی عادی هم ندیده بود!!! خوب دیدن این صحنه ها اونم این جوری زنده براش خیلی عجیب بود
توی همین حال لیلا به نازنین گفت: من دارم یه جوری می شم. فکر کنم شورتم خیسه!!! نازنین زد زیر خنده و گفت : در این موارد باید دستت رو بکنی توی شورتت و بمالیش!
لیلا:چی رو بمالم؟
نازنین: منو! چوچولت رو دیگه!!! کم کم یاد می گیری!
لیلا دستش رو برده بود توی شورتش ! ولی مطمئنم که نمی دونست که کجا رو بماله. چون اخمهاش روکرده بود توو هم و داشت تمرکز می کرد ببینه چوچول چیه و کجاست!!!
نازنین داشت سینه های سروناز رو میک می زد و یا اون یکی دستش از روی شورتش التش رو می مالید.
سروناز یه دستش به سینه اش بود و اون یکی دستش توو موهای سروناز . از طرفی هم صدای اه و ناله اش و لبش که پی در پی از شدت لذت داشت گاز می گرفت صحنه خیلی سکسی روبه وجود می اورد. خود من هم حالم بد بود!!!
لیلا دیگه طاقت نیاورد! حالش بدتر از اونی بود که بخواد فکر کنه که داره چی کار می کنه
شورت و شلوارش رو با هم در اورد و رفت سمت نازنین و گفت : کجاش و بمالم!
نازنین یه لبخند زد و گفت: ببین!
بعدش شورت سروناز رو دراورد و پاهاش باز کرد . با دستش اروم چوچول سروناز رو تکون می داد ومی گفت: ببین! این رو می گم!
سروناز توی حال خودش نبود! دو دستی سینه هاش رو چسبیده بود و فشار می داد . به حالت خمیده در اومده بود و سر و صداش دیگه کامل دراومده بود. نازنین اصلا انگشتش رو داخل نمی کرد اما انگشتش رو گذاشته بود روی سوراخش و با زبونش داشت با چوچولش ور می رفت…
سروناز دوبار بالا و پایین شد و ارضا شد و شل افتاد روی تخت. چشماشم باز نمی کرد. فقط بی حال به نازنین گفت: الان حالم سر جاش بیاد می ام بهت حال می دم عزیز دلم!
لیلا گیر داده بودم منم!!! . انگاری که دارن می برنش شهربازی…
از اونجایی که خیلی پشمالو بود نازنین رغبت نمی کرد بهش نزدیک بشه. اما بهش گفت: از این بعد اصلاح کن! این چه وضعشه؟ بیا بخواب ببینم! بولیز لیلا رو هم دراورد و شروع کرد به خوردن سینه های لیلا و با یه دست هم مالیدن چوچولش…
لیلا با دو سه حرکت بالا پایین شد و جیغ کشیییییید و ارضا شد.
همه زدیم زیر خنده! سروناز با این که حال نداشت حتی چشماش رو باز کنه اما با همون چشمای بسته هر هر می خندید
نازنین گفت: چرا جیغ می کشی؟؟؟؟؟
لیلا اصلا حرف نمی زد! فکر کنم اصلا نمی دونست که چی شده!!! بعد چند لحظه گفت: چقدر باحال بود! خیلی جالب بودااااا!!!
یه لحظه نازنین نگاهم کرد و گفت: نمی خوای بیای ؟ حال می ده هااااا
لبخند زدم و گفتم : نه!
بعدش هم رفتم بیرون و نشستم پشت در…
بعد چند دقیقه سروناز اومد در و باز کرد که من به پشت خوردم به پاهای سروناز!
سروناز با خنده گفت: عملیات تموم شده ها . بیا برو توووو
نمی دونم چرا با دیدن این صحنه ها اعصابم بهم می ریخت! وقتی که توو هم لولیدن سروناز و نازنین رو می دیدم اذیت نمی شدم اما چون لیلا رو هم داشتن قاطی می کردند اعصابم خورد می شد!
موقع خواب لیلا رو بردم توی راه پله ها.
من: لیلا! می دونی امروز چی کار کردی؟
لیلا: اره! تا حالا تو هم ارضا شدی؟ حال می ده هااااا . بیا نازنین ارضات کنه. خیلی باحال این کار رو انجام می ده!
من: لیلا! من نمی گم ارضا شدن بده . اما این راهش نیست هااا.
لیلا: بی خیال! قراره فردا سه تایی بریم حموم!!
من: (فکم افتاد زمییییییییین!) حمووووووووووووم؟ کجا با این عجله؟ مگه خونه خالست؟
لیلا: خودشون گفتن. دخترای خوبی هستند . من که دوستشون دارم!!!
ترجیح دادم دیگه چیزی نگم. بهش گفتم: خودت می دونی!
از اون روز به بعد لیلا هم کمکان وارد اکیپ این دو تا شده بود. تقریبا سه تاشون با هم روی اعصابم بودند. چند بار اقدام کردم برای عوض کردن اتاقم . اما نشد که نشد! یعنی کل خوابگاه این دو اعجوبه رو می شناختند و حاضر نبودند که اتاقشون رو با من عوض کنن. از طرفی بابای جفتشون هم از اون کله گندههای روزگار بودند که اگر به بچشون چپ نگاه می کردی له ت می کردند. مامان سروناز فوت شده بود و مامان و بابای نازنین هم از هم جدا شده بودند. البته همه این اطلاعات رو بعدا سیمین بهم گفت!
سیمین اونجا قدیمی بود و از همه بچه های واحد ما هم سنش بیشتر بود. از طرفی حرفش برش داشت و معمولا کسی رو حرفش حرف نمی زد حتی نازنین و سروناز!
و اما لیلا که بعدا فهمیدم باباش مرده و توی کل دنیا یه مادر داره و یا داداش (عصبی) . همه ی دنیای لیلا توی مامانش خلاصه می شد و به جز باریکه محبتی که مادرش بهش داشت از کسی محبت ندیده بود.
از طرفی نازنین و سروناز بیش از حد شروع کردن به تحویل گرفتنش و پشتش رو گرفتند . طوری که کم کم لیلا بهشون تکیه کرد و انگاری که اون دو تا مامان و باباش باشند!!!
جالب بود که به حرف کسی هم گوش نمی داد و اگر نازنین یا سروناز بهش میگفتند بپر توو دهن شیر با کله شیرجه می زد! و شدیدا هم بهشون وابسته شد! طوری که ماهی یه بار به زور می رفت خونشون ! داداشش هم که خوشحال بود که خواهرش اهل هیچ کاری نیست! ولی نمی دوست که توی خفا دو نفر عوضی دارند مخش رو کار می گیرند
اوایل فکر می کردم که نازنین و سروناز دوستش دارند اما بعد اتفاق وحشتناکی افتاد فهمیدم که همش یه جور بازی بوده . این اتفاق وحشتناک از وقتی شروع شد که سروناز و نازنین گیر دادن به لیلا که باید با اون پسری که چند دفعه جلو اومده بود به لیلا پیشنهاد داده بود دوست بشه!!
لیلا اوایل قبول نمی کرد و همش پسشون می زد. همش می گفت : اگر داداشم بفهمه می کشتم واین حرفا
کم کم نازنین و سروناز راههای پیچوندن داداشش رو بهش یاد دادند!!
گاهی دلم برای داداش لیلا می سوخت که چه خوشه برای خودش… . برای همین هم تصمیمم گرفتم که به داداشش بگم که خواهرش داره از دست می ره اما داداشش دلش می خواست شاد باشه برای خودش . با همون خشم همیشگی توی چشمام نگاه کرد و گفت: برو دروغات رو برای خودت نگه دار!!! من از مدیر دانشگاه بگیر تا سرپرست امار لیلا رو دارم. خواهر من پاک تر از برگ گله! شما خودت مورد داری!!!
بعد اینکه این حرفا رو بار من کرد توی دلم گفتم: حقته که دورت بزنن!
پسری که به لیلا پیشنهاد می داد توی دانشگاه ما نبود و از پسرهای همون جا بود. (نمی خوام با این داستان به اهالی محلات بی احترامی کرده باشم . همه جا خوب وبد داره). بالاخره زور زدن های نازنین و سروناز جواب داد و لیلا با اون پسره که اسمش هم سروش بود دوست شد!
سروش یه پسر قد بلند و هیکل معمولی و قیافه خیلی معمولی بود . تیپش بدک نبود و خودش رو خیلی عاشق لیلا نشون می داد . روزی که لیلا باهاش دوست شد بهش گفته بود که به دوستاش بگه ناهار رو مهمون اون هستیم . نازنین و سرو ناز هم با سر رفتند .
تازه لیلا کلی هم پز می داد که دوست پسرم دستش به جیبش می ره و این حرفا…!
با کادوهایی که اون برای لیلا می گرفت و تلفن های شبانه روزی و بیرون رفتن های همیشگی داشت به من هم این اطمینان رو می داد که سروش واقعا لیلا رو دوست داره ! اما نه! این طور نبود…
شاید یه ماه از دوستیشون می گذشت .درست وقت امتحانات بود که استرس رو توی چشای لیلا رو دیدم. رفتم ازش پرسیدم که اگر چیزی شده بهم بگه شاید بتونم کمکش کنم اما لیلا از من خیلی دور شده بود! خصوصا که داداشش هم بهش گفته بود که من خواستم مثلا زیرابش رو بزنم و از اون به بعد یه جورایی دور من رو خط کشیده بود…
فرداش ساعت حدودای 6 عصر بود که دیدم لیلا عین مرغ پر کنده هی این ور و اون ور می ره و نازنین و سروناز هم همش دارن توی گوشش می خونن.
اخر سر هم یه چیزی بین هم پچ پچ کردن و شروع کردن به ارایش کردن لیلا! اولش توی دلم خندم گرفت که لابد می خوان ارایشش کنن باز این از داداشش می ترسه اما بعد اینکه ارایشش کردند نازنین یه دست از مانتو شلوارهای خیلی شیک خودش رو داد به لیلا و سروناز هم یه ست صورتی با یه تاپ صورتی که با اون ست تن لیلا ست بود بهش داد.
لیلا لباس ها رو پوشید و نشست روی تختش! با تعجب گفتم: می خوای جایی بری؟ الان؟ با سروش؟ چی خبر که اینقدر تیپ زدی؟
لیلا چیزی نگفت: به زانوهاش تکیه داده بود وداشت گوشت کنار ناخوناش رو می کند…
دوباره گفتم: لیلا؟ چی شده؟ چته؟
نگاهم کرد و گفت: دارم میرم خونه سروش !
سروناز وارد اتاق شد و گفت: گیر نده بهش که نره هاااااا. کلی زور زدیم تا رازیش کنیم . بعد یه ماه دیگه باید بره خونه پسره دیگه . این جوری که نمیشه . باید همدیگه رو بیشتر بشناسند؟ سروش می خواد بره خواستگاریش…
من: چه ربطی داره؟ چون سروش می خواد بره خواستگاریش این باید بره خونش؟
سروناز : گیر نده دیگه! سروش این رو خواسته . لیلا هم سروش رو دوست داره . پس باید قبول کنه دیگه…
من رو به لیلا: اخه با چه عقلی می خوای بری خونش؟ باباجان پسره حتی توی دانشگاهمون نیست که فردا اگر اتفاقی افتاد بشه خفتش کرد . لیلا نرو!
سروناز داد سرم: انا! به تو چه؟ دلش می خواد بره! بس کن دیگه . اه!
لیلا هم از جاش بلند شد و گفت: بریم؟
داشتم دیوونه می شدم! رفتم دستای لیلا رو گرفتم و گفتم: تو نمی ری! همینی که می گم. تو نمی فهمی داری چی کار می کنی . می دونی داداشت بفهمه… می کشتت؟؟؟
خندید و گفت : اگه تو نگی نمی فهمه!!!
سروناز هولم داد و دو تایی با هم رفتند…
یه ساعت بعد نازنین اومد داخل اتاق! با عصبانیت پرسیدم: بقیه کوشن؟
با خنده گفت: من باهاشون نرفتم!مگه نمی بینی؟ من که مانتو شلوار تنم نیست که . من پیش لاله و شیده بودم…
خیلی استرس داشتم! خیلی نگران لیلا بودم . داشت دستی دستی خودش رو می انداخت توی اتیش.
حدود ساعت 7:30 بود که سروناز هم اومد اما بدون لیلا…!
دیگه قاطی کرده بودم! داد و بیداد می کردم فقط! می خواستم برم به سرپرست بگم اما هیچ دردی دوا نمی شد و فقط می شد دردسر برای لیلا.
از طرفی وقتی شنیدم که سروناز لیلا رو تا دم در خونه ی سروش برده و خودش برگشته دلم می خواست سروناز و تیکه تیکه کنم! همش هجوم می بردم به سمت سروناز و نازنین جدامون می کرد
ساعت شد 9! ولی لیلا برنگشت… سرپرستمون صداش در اومده بود و همش می اومد بالا و سراغش رو می گرفت ولی چیزی دستگیرش نمی شد.
ساعت که 10 شد سرپرستمون از شدت استرس همه تنش می لرزید.
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم قضیه رو به سرپرستمون گفتم. قاطی کرد و اومد بالا پیش سروناز . گیر داد بهش که کجا بردیش؟
سروناز هم با ارامش خیلی خیلی زیاد گفت: من نبردمش! دیگه هم جواب سوالای تو رو نمی دم. برو بیرون!
سرپرستمون هم چاره ای نداشت جز اینکه بره… ولی این سری من و سروناز بودیم که افتاده بودیم به جون هم . یکی اون می گفت و یکی من!!!
هر چی که بلد بودیم نثار هم کردیم . صدامون خیلی بالارفته بود . کل خوابگاه هم دیگه خبردار شده بودند که چی شده!
سرپرست اومد جدامون کرد و سروناز رو برد پیش لاله و شیده. نازنین هم با سروناز رفت…
سیمین هم اومد من رو برد توی اتاق خودشون …
توی اتاق سیمین اینا همه نگران بودند …هیچ کدوم تا صبح نخوابیدیم
…
بالاخره صبح شد . ولی هنوز از لیلا خبری نبود. دل تو دلم نبود. از بی خوابی و استرس چشمام پف کرده بود و رنگم پریده بود . از طرفی امتحان داشتم که نتونستم برم سر جلسه و حذف شد.
تا ساعت 10 صبح هیچ خبری نبود. حتی دانشگاه هم از طریق سرپرستمون در جریان قرار گرفته بود.
معاون دانشگاهمون دو بار به خوابگاه سر زد که ببینه خبری شده یا نه! (دانشگاهمون غیر انتفاعی بود و خیلی کوچیک – برای دیدن رییس دانشگاه دنگ و فنگ نداشتیم. دیگه معاون جای خود دارد!!! )
و اما حدودا ساعت 10:5 دقیقه بود(اون قدر به ساعت نگاه می کردم و قدم می زدم که ساعت اومدنش دقیق یادمه)
یهوو کلی سر و صدا از طبقه پایین اومد. عین جت پریدم پایین.
لیلا برگشت…
مانتوش پاره شده بود و دکمه هاش سه تا یکی بسته شده بود. شالش سرش نبود. تاپی هم که از زیر پوشیده بود کلا تنش نبود و سوتینش معلوم بود.
عین یه شوک بود برام . نه من بلکه همه میخ شده بودن سر جاشون. سرپرستمون رفت جلو و زیر بقلش رو گرفت و برد توی اتاق خودش.
یه چند دقیقه ای هیچ خبری نبود و کسی رو توی اتاق راه نداد. همون جا جلوی در نشسته بودم و هنگ بودم. از ظاهرش معلوم بود که چه اتفاقی براش افتاده…
همون چیزی که تا صبح من و بچه ها رو بیدار نگه داشت و تمام شب نگرانش بودیم.
سرپرستمون اومد بیرون . ازش خواستم که بذاره برم توی اتاقش اما نذاشت و گفت خوابه…
داشتم با از سرپرستمون پرس و جو می کردم که اون هم عین اینکه کر هستش . هیچی نمی گفت. سرش رو انداخته بود پایین و داشت با گوشی ور می رفت و یهویی وسط حرفام گفت: اقا ما اینجا یه بیمار اورژانسی داریم… تو رو خدا زودتر بیایید . خون ریزی داره از ناحیه واژن و ادرس خوابگاه رو داد. توی همین حین سروناز اومد و به سرپرست گفت: لیلا اومد؟
دیگه اون قدر عصبی بودم که چشمم رو بستم دست انداختم به سمت سروناز . جیغ و داد و مو کشی و فحش و …
سرپرستمون داد زد سرمون و گفت: بسه!!! تمومش کنید دیگه . وگرنه یه کاری می کنم که به گه خوردن بیافتید هااااا…
سروناز با لحن عصبانی گفت: مگه چی شده که این سگ هار این جوری داره سر من داد می زنه؟
سرپرستمون هم قاطی کرد و گفت: سگ این نیست. سگ تویی که این طفل معصوم رو انداختی توی چاه. سه نفری ریختن روی سرش و معلوم نیست که چی کارش کردن. خون ریزی داره… می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سروناز انگاری که پاهاش شل شده باشه همون جایی که ایستاده بود نشست . من هم انگاری که همه ی دنیا دور سرم چرخید…
داد زدم: یعنی در این حدحالش بده؟ چرا نمی برینش دکتر؟
سرپرست هم گفت: مگه نشنیدی؟ زنگ زدم اورژانس دیگه . الان می رسند. بیمارستان همین بقله
بعد چند دقیقه…
امبولانس اومد و سرپرست حجاب اعلام کرد و ما رفتیم توی اتاق ها.
لیلا رو بردند بیمارستان. من هم رفتم اماده شدم تا خودم رو برسونم به بیمارستان.
وقتی رسیدم بیمارستان رییس دانشگاه و معاون هم اونجا بودند. دلم نمیخواست که از من توضیحات بخوان اما مجبور بودم. هر چی می دونستم گفتم و قرار شد که سروناز رو هم بیارند…
سروناز هم که دیگه زررررررررررنگ. سریع با بابا جونش تماس گرفته بود و اخر سر هم نفهمیدم که این قضیه رو چه جوری ماسمالی کرد و کاری کرد که یه بار هم ازش پرس و جو نشد و کلا می گفتی سروناز همه می گفتند: سروناز کیه؟
و اما لیلا … خون ریزی شدیدی کرده بود همه بدنش کبود بود. تا می خورده زده بودنش و کرده بودنش . وقتی می خواست تعریف کنه گریه اش می گرفت و ازش می خواستم که دیگه ادامه نده…
داداش گرامیش هم وقتی رسید بیمارستان داد و بیدااااااااااااااد راه انداخته بود که بدید خودم باید این دختره ی اشغال رو بکشم! منظورش خواهر عزیزش بود!
اگر پرستار ها نبودند همون جا لیلا به دست برادرش کشته شده بود.
لیلا از دانشگاه اخراج شد و با همون داداش قلدرش که به نظر من دلیل انحراف لیلا همون ادم اشغال بود (سروناز و نازنین که جای خود دارند) رفت شهرستان خودشون و دیگه نمی دونم داره توی چه شرایطی زندگی می کنه یا اصلا زندهست یا نه…
نوشته: آنا
اوفففففففففففففف خیلی جالب بود انا جونم منکه خیلی خوشم اومد عزیزه دلم داستان جذابی بود نمیدونم چرا به طرز داستان نوشتنت علاقه خاصی پیدا کردم :d
کلی بهت خسته نباشید میگم بازم ادامه بده فدات شممممممممممممممممممممم
اولا که سروناز تجاوز نکرده بود تا اون رو اعدامش کنن. این کار رو سروش انجام داده بود که گم و گور شد. اگر می خواستم جریان پلیسیش رو هم بنویسم کلی طول می کشید
ساینا جان در این جمله “سروناز یه دستش به سینه اش بود و اون یکی دستش توو موهای سروناز بود” حق با شماست و در واقع جمله صحیح اینه :“سروناز یه دستش به سینه اش بود و اون یکی دستش توو موهای نازنین بود”
به خاطر تایپ سریع هم معذرت می خوام !!!
golden dodool نه زمانیکه به جای دوست پسر دو پسر دیگه هم اون جا باشند و بخواند همه با هم به حسابش برسند .
چه عرض کنم من کلن همیشه با مسئله لز بودن یا گی بودن مشکل داشتم ودر حقیقت در جامعه ما هم جایگاهی ندارن وکلا چندش اور من که ترجیح میدم با یه دختر خوشگل خوش قد وبالا باشم تا با یه پسر پشمالو زمخت مثل خودم
راستی یادم رفت بگم
مهم اینه که باران جون خوشش اومد کلی صفا کرده بود
فک کنم دخترا دوس داشتن.
خسته نباشی نویسنده
من فقط داستان مارالت رو خوندم . چه از خود شیفته ای بابا
جفنگیاتت مال خودت!
خیلی ببخشید ها
یارو کار سیاسی می کنه اونم از نوع خفنش در عرض دو روز باباش می اد می ارتش بیرون…
دیگه اینکه چیزی نیست…(حالا خوبه خودمون توی شلوغی های تهران دیدیم)
محلات هم یه جای کوچیکه و ماسمالی کردن این قضیه هیچ کاری نداره
در ضمن حتی اگر نازنین و سروناز ثابت می شد که با هم لز هستند کی دیده که سروناز لیلا رو برده اونجا؟
سروناز می گفت: من تنها رفتم .لیلا هم تنها رفت. حتی سرپرست خروجی هاشون رو جدا زده بود !!!
سروناز اون قدر زرنگ بود که به این زودی دم به تله بده
می خوای جلق بزنی برو داستان های خودت رو بخون
بازم اومدم خیلی برام جالبه دفعات قبل هم گفتم از این کس شعرا ننویس و این سه چهار تا نام کاربریتو هم جمع کن که لو رفته آخه از خودت تعریف میکنه که چی بشه مگهبچه های مردم گوششون درازه
نام های کاربری این نویسنده کند ذهن:(anna-hastam
باران نفس
Mr.ok
)حداقل هر جا میری با این اسما واسه خودت به به چه چه نکن لو نری بد بخت
اگه بچه ها شک دارن یه سری به داستانهای قبلی این جانور بزنن و همینطور داستان (زن عموی کون گنده)از یه بدبخت که میتونین قسمت نظراتشو ببینین این آدم عقده نام کاربری داره
ببین! از داستان های من بدت می اد؟ نخون خوب
کسی مجبورت نکرده که
انگاری که بستمت و به زور می گم بخون!!!
ای بابا!
sarina ههههههههههههههههههههههههههه =)) واقعا این بار برات متاسفم که نمیفهمی داری چی میگی منو انا mr.ok یک نفریم ؟ وای یعنی واقعا چجوری به این نتیجه رسیدی ؟ =))
برا اطلاعاتت یسریا منو اینجا میشناسن پس خواهشن از این اراجیفت دست بردار
یکاری نکن بگن از مخ پریود شدی …
در کل با اینکه بعضی جاهاش این قدر پیازداغش زیاد بود که تو ذوق می زد اما می شد بهش اعتمادکرد. بیشتر برای درس عبرت خوب بود و اما نتایج اخلاقی این داستان:
1- پسرای محترم لطفا این قدر به خواهراتون گیر ندید. یه کم شیطونی هم بد نیستا اما شیطونیه کنترل شده.
2- دخترای عزیز در صورتیکه برای تحصیل به یه شهر دیگه میرید برای خودتون خونه جدا بگیرید تا با چندتا لز هم اتاق نشید. ضمنا خونه خالی از خودتون میشه و دیگه سه نفری سرتون نمی ریزن.
3- دخترهای عزیز لطفا با پسر های هم دانشگاهی های خود دوست شوید تا در صورت تجاوز و زورگیری امکان پیگیری توسط رییس دانشگاه و معاونش باشه
4- دخترخانومای محترم لطفا به سکس گروهی روی بیارید تا توسط سه نفر زور گیر نشید. مثلا با دو تا دوستاتون برید خونه دوست پسرتون تا اگه اونا سه نفر بودن شما کم نیارید
5- دوستان عزیز لطفا داستان رو بخونید و نظرتون رو درباره سوتی ها ونکاتش بگید نه اینکه به نویسنده گیر تخمی بدید که شورتت چه رنگیه و دستت کجه و غیره
6- مطمئنم که اون دختره لیلا خیلی بعد از این داستان زجر کشیده و اگر که از دست اون داداش خرچنگش سالم در رفته باشه دیگه از سکس زده میشه و هرگز به سکس هم فکر نمی کنه. پس آقایون محترم لطفا در هنگام سکس با دخترهای عزیز لطفا یواشش یواش یواش بکنید تووووووش
پیروز و کیر تیز باشید
من فقط داستانا رو به اميد كامنت ها و گيرهاي تخمي دوستان ميخونم! شاسكول گير داده چرا گفتي انگشت سبابه سروناز تو سوراخ كون نازنين و انگشت وسطش تو سوراخ دماغ ليلا بود :دي
من فکر تو رو درباره ی سکس کاملا" قبول دارم.به نظر من آدم باید فقط با عشق واقعیش سکس داشته باشه و عشق واقعی عشقی نیست که تو خیابون و با شماره دادن بدست بیاد و مستلزم بودن به مدت نسبتا" طولانی در یک جمع دوستانه.دانشگاهی.نسبتا" خانوادگی یا مهمانی ها بوجود بیاد و یک برخورد بسیار کوتاه و گذرا نمیتونه موجب عشق بشه و یک رابطه ی سالم و اصولی درست کنه.از آنا ی عزیز هم به خاطر داستان زیبا و آموزندش متشکرم.
ساینا جون! بی خیال عزیز دلم
خونت رو کثیف کن
ایرادی که گرفتی به جا بود و اشتباه من بود.
باشه عزیزم؟
من برای اولین بار میخوام برای یه داستان نظر بدم داستان بیشتر از اینکه برای بر انگیختن احساس جنسی باشد عمق فاجعه نادانی جنسی رو نشون میداد دختری که افتاب ندیده میاد دانشگاهو نمیدونه باید چی کار کنه عدم اموزش جنسی در مدارسو تابو بودن سکس و رابطه جنسی باعث شده چنین فجایعی بار بیاد مشکل لیلا بود که چیزی نمیدونست در مورد رابطه جنسیو تو هم انا مقصر بودی که راهنماییش نکردی به نظر من تو با گفتن به برادرش اونرو از خودت دور کردی و گذاشتی هر چی بیشتر به سمت نازنین و سروناز بره داشتان جالب اما خیلی نارحت کننده بود
بله! من هم مقصر بود. بیشتر به خاطر همین عذاب وجدان بود که اونقدر نگرانش بودم
راستش این رو هم در نظر بگیرید که من همین که خودم قاطیشون نشدم و تونستم خودم رو کنترل کنم کلی هستش . من فقط 18 سالم بود و تصمیم گیری برای انجام کار درست تقریبا برام سخت بود
از طرفی از بزرگترها هم نمی تونستم کمک بگیرم. چرا که مامان و بابای خود من هم اگر می دونستند که با چنین کسانی دارم زندگی می کنم مطمئنا نمی ذاشتن که برم و همین طور هم شد و بعد این قصیه به اصرار پدرم انصراف دادم و دوباره شروع به خوندن کردم
داستانت کیری بود مظلوم نمایی نکن موضوع داستان یه جور انحراف سکسی رو داره تبلیغ میکنه تو خودت دوست داری شوهرت با یه مرد باشه تو که همش ادعا میکردی تو نظرات قبلیت و همه دوستاتم تاکید میکردن که سکس چارچوب داره و بدون خیانتش لذتبخشه حالا چی شده که رو اوردی به این داستانا بچه ها این سایت با من ازطریق ایمیل ارتباط برقرار کرد و به خاطر نظرات شخصیم که ضد نظام بود خوشش اومده بود و دوست دارن که تو این داستانا (خیانت تجاوز و غیره) شرکت کنم یعنی بنویسم مثل همین خانوم که اول نظر مارو با پاک بودن خودش تو داستانای قبلیش جلب کرده بود ولی حالا داره ماهارو سوق میده به طرف نا هنجاریای سکس که اینارو تو ایران رواج بده آنا یا هرکی که هستی دیگه واقعا دیگه ننویس دستت رو شد
از دوستان خوبمونم فریجاب و مهدی بی کس میخام بیان نظر مردونه بدن اینجا داستان طرفدار و مخالف زیاد داره
admin to key adam mishi
na khodai dastanai ke mizari vaghean fogholade mozakhrafan
agha inja texas nis
ba hesab o natije gire dastanaye shoma dokhtara hame az agab midan
ame khale o tak take asan
hame midan
ye ara dashtim eyne adam minevesht
dar morede in dastanam nazari nadaram hamash montazere dastanaye ara ya shabih
یک حقیقت تلخ و در عین حال آموزنده و نکته دار رو به تصویر کشیدی خسته نباشی خوب بود
آنا جان من نميگم داستانت دروغ بود،اما باورش واقعا مشكله!
شايد واقعا اينجور آدمهايى مث كاركتراى داستانت وجود داشته باشه اما كسى كه اونجورى تو يه خانواده بزرگ ميشه به اين راحتى تن به اعتماد نميده!
نظر من:تخيلات بود
ma2ra عزیز نظر شما برای من قابل احترامه
ولی بچه هایی که توی این جور خانواده ها بزرگ می شند دو حالت دارند:
گروه دوم خیلی اسیب پذیر هستند و خیلی زود به کسی که بهشون محبت می کنه دل می بندند.(لیلا اول به نازنین و سروناز و بعدها به سروش دل بست)
اصراری ندارم برای اینکه باورش کنید(توسط بچه ها متهم می شم) … مهم چیزی هستش که این داستان می خواد بگه …
ممنون که منطقی نظرتون رو گفتید
با عرض معذرت کیر تو مغر همه شما پسرای سنده که تا می فهمین یه داستانو دختر نوشته تعریف و تمجید می کنید و وقتی می فهمید پسره هرچقدر هم که خوب باشه جد و آبادش رو لخت میارید جلوی چشاش
آخه اینم داستان سکسی بود؟ نمی گم که داستانت بد بود ولی سکسش 0/0000000001 درصد هم نبود
من راستش قصد نداشتم بيام اينجا و نظر بدم. اول به اين دليل كه ديگه فرصت اضافهاي ندارم كه توي اين سايت خرج كنم؛ دوم به اين دليل كه احساس كردم بعضي از دوستان منتظرن كه من بيام اينجا تا عين شغال و كفتار از كمين بريزن بيرون و مثلاً براي كوبيدن من به آنا حمله كنن. هنوزم دارم از توي كمينشون ميبينمشون. يك روز از چاپ اين داستان گذشته؛ اونا اگر نظري داشتن بايد تا حالا ميومدن و ميگفتن كه نگفتن؛ اما از حالا به بعد اگر بيان معلوم ميشه دعوا سر چيه و كجاشون از چه چيزي ميسوزه!
اما درباره داستان آنا. دوستان به درستي به غلطهاي تايپي اشاره كردن كه خوب آنا توضيح داد؛ عجله در تايپ و … بنابراين من از اين عيب داستان ميگذرم. اما چيزي كه اين داستانو از نوشتههاي قبلي آنا متمايز ميكنه استعداد كمنظيرش (كم نظير در مقايسه با نوشتههاي اين سايت) در پيشبرد وقايع داستانه. حتي اگر بنا به تعريف خاطره هم باشه كسي كه با كليات داستاننويسي آشنا باشه ميتونه از خاطرهش يك اثر هنري بسازه. كار آنا از اين نظر، يك داستان كامله و اگر وضعيت نشر و آزادي بيان در مملكت ما به اين صورت نبود اين داستان با كمي اصلاحات جزئي قطعاً چاپ ميشد و خوانندههاشو پيدا ميكرد. دوستاني كه با فنون داستاننويسي آشنا هستند قطعاً متوجه شدن كه شخصيتپردازي نويسنده بخصوص در مورد شخصيت ليلا چقدر ماهرانه و ملموس و ظريفه.
اما اين نكته كه فلان داستان غلظت سكسش كمه يا زياده ديگه بيش از حد لوث و تكراري شده. داستان سكسي منحصراً داستاني نيست كه بشه باهاش جلق زد. داستان سكسي به داستاني گفته ميشه كه موضوع محوريش سكس باشه كه در اين داستان هست. و چون ما در مملكتي زندگي ميكنيم كه اينجور داستانها رو نميشه براحتي و بدون سانسور چاپ كرد پس جاي چاپش همينجاست توي همين سايت. اگر چاپ اينجور داستانها آزاد بود اولين كسي كه به آنا گير ميداد كه چرا داستانشو اينجا چاپ كرده من بودم. چون جايگاه اين داستان بمراتب فراتر از استانداردهاي اين سايته و حيفه كه در اين سايت بمونه و حروم بشه.
اما دوستي كه چشماشو بست و توهين كرد به همه پسرايي كه اين داستانو تأييد كردن كاش چشماشو باز ميكرد و مثلاً داستان «افسون، زني با موهاي شرابي» رو هم ميخوند كه نويسندهش يك پسره و همه خوانندهها بدون استثنا داستانشو تأييد كردن؛ از طرف ديگه داستانهاي زيادي هم هست با قلم دختر كه از خوانندههاش چيزي جز فحش نصيب نويسنده نشده. پس بهتره در قضاوتمون كمي كوتاه بيايم. لازم نيست درباره يك جماعت قضاوت كنيم و همه رو با يك چوب برونيم؛ روش بهتر اينه كه داستانو بخونيم و فقط درباره همون نظر بديم.
اما در جواب دوست عزيزم bigharar.darroya كه لطف كرده بود و از من خواسته بود نظرمو درباره اين داستان و موضوعي كه خودش مطرح كرده بود بگم. بيقرار عزيز، به عقيده من مطرح كردن يك مسأله با ترويج اون مسأله دو مقوله متفاوتن. جامعه ما درگير مواد مخدره؛ حالا اگر فيلمي ساخته بشه درباره قاچاق مواد مخدر و تأثيري كه اين مسأله در اقتصاد و بافت اجتماعي جامعه ميذاره آيا به ترويج قاچاق يا مصرف مواد مخدر پرداخته؟ مطمئنم جوابت منفيه. در اين داستان هم نويسنده به صراحت در مورد اين نوع سكس قضاوت كرده. كاري به اين ندارم كه قضاوتش از نظر روانشناسي سكس درسته يا درست نيست. اما به هر حال گفته كه اين نوع سكس رو نميپسنده و ترجيح ميده با جنس مخالف، اونم منحصراً با كسي كه دوستش داره سكس كنه. گذشته از اين اگر اين داستان رو در كليتش نگاه كني اوج تراژدي و بحران غمانگيز داستان كه تباهي زندگي ليلاست از ديد نويسنده، محصول نهايي چنين سكسيه. از اين ديد اگر به قضيه نگاه كنيم آنا نه تنها بوضوح اعلام كرده كه از اين نوع سكس بيزاره بلكه بطور غير مستقيم هم نتيجه روابطي از اين نوع رو در تباهي زندگي ليلا به تصوير كشيده. اگر دقت كرده باشي كه حتماً كردي حتي توصيف صحنه سكس اون دو دختر خيلي كلي و مختصره در حاليكه اگر هدف، ترويج اين نوع سكس بود بايد بيشتر به جزئيات ميپرداخت. حتي در همين مختصر هم بيشتر از اونكه به القاي لذت به خواننده فكر كنه داره شخصيت ليلا رو در حيرت طنزآميزش و نا آشناييش با سكس و اندامهاي جنسي خودش پيش چشم خواننده نقاشي ميكنه. با اينحال بيقرار عزيز از نكتهسنجي و حساسيتت روي اينجور موضوعات ممنونم. در ضمن مهمترين دليلي كه باعث شد بيام و نظرم رو درباره اين داستان بگم توصيه تو دوست عزيز بود. شاد باشي
mimi joon مهربون
از محبتت ممنونم.
اميدوارم هر از گاهي فرصتي دست بده تا بيام و ديداري با دوستان تازه كنم.
فریجاب ان شائا… شغل رسمی بهت حال بده داداش
شایدم سرباز شدی
مهم اینه که بیای
موفق باشی
مرسي كامران عزيز
شايد يه وقفه شش ماهه باشه. بعدش كه برگردم جبران مافات ميكنم داداش
خوش باشي
farijab عزیزم
ممنونم از اینکه این جوری روی داستان من وقت گذاشتی و موشکافیش کردی و بهتره بگم داستان من با نظر تو کامل می شه
کاش می شد که نری…
به خاطر همه دردسرهایی که بهت دادم معذرت می خوام
چه ربطی داره اخهههه!!!
اولن که کی را باید اعدام می کردن؟پسره که فرار کرده! سرونازم می تونسته انکار کنه!در هرصورت سروناز متجاوز حساب نمیشه!
اگه دقت کنی مورد تجاوز 3 نفر بوده . نه کسی دوست پسرش شاید لیلا با دوست خودش راحت بوده اما اون 2 تای دیگه نه…
هر چه ميگويم به قدر فهم تست
مُردم اندر حسرت فهم درست
مهدي آقا بيكس
خوشحالم كه تونستي بياي و نظرتو بگي. هنوز ترديدهاي مختصري در باب تو داشتم كه به لطف نظراتت به كلي برطرف شد!
مردد بودم كه بهت جواب بدم يا نه اما در نهايت به خاطر احترامي كه برات قائلم سكوت رو شرط ادب ندونستم.
به چند نكته اشاره كردي كه منم اشارهوار از كنارش ميگذرم.
من اينجا رو با فرهنگسرا اشتباه نگرفتم و مجبور هم نيستم از آنا يا هر كسي دفاع كنم. من با هيچكدوم از بچههاي اينجا آشنا نيستم و تا امروز توي هيچ باند و دستهاي هم قرار نگرفتم. مهدي جان حرفي كه درباره تعريف و حق وكالت زدي به تنهايي به اندازه همه فحاشيهاي اين سايت زشت و نفرتانگيز بود. ولي من تو رو مقصر نميدونم؛ شايد دنياي ذهنيمون با هم فرق ميكنه؛ شايد كه نه؛ قطعاً فرق ميكنه. من اينجا براي خودم دنبال هيچ چيزي نميگردم. اگر تا حالا چيزي نوشتم و چهار نفر پسنديدن اعتبارش نه براي دنيام مفيده نه براي آخرتم! اصلاً كدوم اعتبار؟ هدف من از اول چيز ديگهاي بود. مهدي جان، من چهارده سال از عمرمو در دانشگاه گذروندم و هنوز هم كه هنوزه به همون چشمه متصلم. ميدوني چي ميخوام بگم؟ در دانشگاه فضاي نامرئي اما ملموسي وجود داره به اسم فضاي نقد. ميدوني در فضاي نقد چه اتفاقي ميافته؟ در فضاي نقد انديشهها و نظريهها و آثار ادبي و هنري به محك عقل سپرده ميشه و در نهايت با معيارها و استاندارهاي خودش سنجيده ميشه و مهر رد يا تأييد روش زده ميشه يا حداقل در موردش روشنگري ميشه. در فضاي نقد، تعريف و حق وكالت هيچ معنا و مفهومي نداره. من از چنين فضايي اومدم اينجا؛ و مطمئنم امثال من در بين كاربراي اين سايت كم نيستن؛ و تو هم مطمئن باش كه تحت هيچ شرايطي عليرغم تصور تو هنر برام «پشم» نميشه!
گفتي: اولش هدفمون خيلي عالي بود تا اينكه آنا همه چيو خراب كرد با داستانش.
اولاً «هدفمون» يعني هدف كيا؟ من كه اهداف خودم رو داشتم و از همون اول هم خيلي از عقايد تو رو قبول نداشتم اما براي تو و عقايدت احترام قائل بودم. دوست داشتي من توي گروهت باشم؛ من اما اهل گروه و گروهبازي نيستم. با اين حال حرفتو رد نكردم هر چند قبول هم نكردم. ثانياً آنا چيو خراب كرد؟!! اصلاً چي درست بود كه آنا خرابش كنه؟!! چي داشت درست پيش ميرفت؟!! تنها كاري كه آنا كرد و از طرف تو و خيليهاي ديگه بخاطرش مجازات شد چاپ يكي دو تا داستان اروتيك بود (مخصوصاً نگفتم سكسي؛ اميدوارم دليلش رو خودت بفهمي) كه يكيش ارزش اخلاقي و اجتماعي داشت و دوميش علاوه بر اين، ارزش هنري و ادبي هم داشت. و به تصور تو اينجوري شد كه يه دفه همه چيز خراب شد!!!
گفتي كه در اين سايت، هستند كساني كه دركشون از من (فريجاب) بيشتره. مهدي جان، تو اگر اين جمله رو روي كاغذ مكتوب كني اولين كسي كه پاشو امضا ميكنه خود من هستم. در اين سايت، زيادند كساني كه دركشون از من بيشتر و شعورشون از تو بالاتره. اين تو هستي كه فكر ميكني من ادعاي كدخدايي دارم و بودن من اينجا شايد جا رو براي كساني كه قبلتر ادعاي كدخدايي داشتند تنگ كنه!!! بعدم من چه كدخدايي هستم كه كولهبارمو بستم و دارم از ده ميرم؟! مگه نديدي؟ بعد از «خوابگاه دختران» نظرم پاي هيچ داستاني نيست. اصلاً بعد از اون، هيچكدوم از داستانها رو نخوندم (غير از يكي). بيا مهدي جان، تو لازم نيست مثل خيليهاي ديگه به صورت فريجاب چنگ بكشي. اين كليد خونه كدخدايي، تحويل خودت. فريجاب احتياجي به اين چيزا نداره. قلمش براش كافيه.
گفتي : سكس تنها چيزيه كه توش چيزي به اسم هنر مفهوم نداره. بعد هم توضيح دادي كه سكس چطور شروع ميشه و چطور ادامه پيدا ميكنه و چطور تموم ميشه. شايد اگر من هم توي ميدون تره بار دنبال سكس ميرفتم الان مثل تو فكر ميكردم. ميدوني سكس داراي ارزش زيبايي شناختيه و هر چيزي كه داراي چنين ارزشي باشه ميتونه در قالب هنري بيان بشه؟ تا حالا چيزي درباره هنر اروتيك يا ادبيات اروتيك به گوشت خورده؟ منظورم پورنو نيست. ميدوني مضمون بخش عظيمي از نقاشيهاي قرون وسطي در اروپا سكسه؟ يا در هنر مينياتور خودمون ميدوني سكس چه جايگاه بزرگي داره؟ يا در ادبيات خودمون؟ خوب ما توي اين سايت دور هم جمع نشديم كه با هم سكس كنيم. قراره داستانهاي سكسي بخونيم. بنابراين چه تو بخواي چه نخواي قضيه سكس در اينجا هم بنوعي با هنر ارتباط پيدا ميكنه. داستان «زني با موهاي شرابي» هنر محضه و با سكس توي ميدون تره بار فرق ميكنه. گذشته از اين من «خوابگاه دختران» رو صرفاً از جنبه داستاني بهش نگاه كردم. نيازي نيست تو به من نهيب بزني كه همهش دروغ محضه! اگر چه معتقدم كه يك خاطره واقعيه اما ارزش داستانيش براي من مهم بود و بس و در داستان هم نبايد انتظار داشت كه همه چيز واقعاً اتفاق افتاده باشه و اگر اتفاق نيفتاده بود پس داستان هيچ ارزشي نداره! راستي اگر اينجا لجنزاره، چطور ميشه ازش بيرون اومد؟ با تعريفي كه تو از سكس كردي؟!! يا با تشويق داستانايي كه در كنار سكس، به ارزشهاي ديگه هم احترام ميذاره؟ يعني اگر اين دو سه تا داستان چاپ نميشد همين امروز و فردا بود كه همه از لجنزار خلاص بشن؟!!
آقا مهدي عزيز! مشكل خود ما هستيم كه نميتونيم همديگه رو ببينيم و تحمل كنيم. طاقت حرف تازه و سخن نو رو نداريم. احساس ميكنيم ديگران اگر باشند، جا براي بودن ما تنگ ميشه! و بايد به هر قيمتي كه شده براي حفظ قلمرومون، زير پاشونو خالي كنيم.
داستانت خیلی خوب بود. آفرین، لطفا بازم بنویس. ضمنا دوست دارم بقیه داستاناتم بخونم لطفا اسم/آدرس داستانهای دیگتو بگو .
داستانت جالب و غم انگیز بود
و البته پر از نکته و عبرت
ممنونم
بازم بنویس
من اعتقادی به دروغ و راست بودن داستان ندارم
فقط سرگرم کنندگیش مهم است
عالی بود
بازم بنویس
داستان (جدااز بزرگنمايى ها در بعضى نقاط) خوب بود و به نظر من آنجنان از دنياى واقعى بعضى از دانشگاهاى كشورمون دور نبو.
ولى چيزى كه من ميخوام بگم اينه كه بگذاريم پائين داستان ها فقط نظرات درباره خوده داستان باشه نه كل كل كردن دوستان.
بهتره براى كلكل كردن هاى اينچنينى يه تاپيك جدا گانه تعريف بشه تا اونجا هركى با هركى ميخواد بحث كنه و كارى به كاره داستانه يكى ديگه نداشته باشه.
ممنون
و باز هم مشكل خانواده هاى به اصطلاح مذهبى و تعصبى و سادگى دخترهاى معصوم كه اين داستان هاى تلخ و واقعى هنوز هم ادامه داره و خانواده ها عامل اصلى اين مشكلاتن
ممنون آنا جان، بعضى وقتها اين داستان ها هم لازمه كه ياد آورى بشه لذت جنسى هم راه خودش رو داره :-)
خوب بود فقط اینکه تو محلات دانشگاه غیرانتفایی وجود نداره
داستانت فوق العاده بود و از همه بهتر نظرات فریجاب بودش…امیدوارم به نوشتن ادامه بدی و به فحاشی بعضیها که کاری جز فحش دادن ندارن توجه نکنی…با این حال ارزو میکنم که این فقط یه داستان باشه و واقعیت نداشته باشه…
امیدوارم وقت کنی ونظر منو رو بخونی،وهمچنین خاطراتی که نوشتم…
سکس جمعی و بگا رفتن یا نرفتن…
مهران
=D>
هم جالب بود هم ناراحت کننده . چقدر یک دختر می تونه ساده و بدبخت باشه.
خيلي طرزنوشتنت قشنگ بود.کلا1حسي بم داد.يعني خداوکيلي محشربود.عالي بود.آنا واقعادوست دارم چون که انقدقشنگ نوشتي وواقعي بنظرم اومدحالادقيق نميدونم واقعيه ياالکي ولي بالاخره هست موضوعي که مثه اين اتفاق افتاده باشه.اميدوارم هيچ دختري براش همچين اتفاقي نيوفته.بااينکه خودم پسرم اماازين پسراکه به زوردخترميکنن بدم ميادشديددوست دارم جرشون بدم.
خاکککککککککککککک بر سر هر کی گفت جالب بود
چون ازانسانیت بویی نبرده…
عزیزم داستانت قشنگ بود اقایونی هم که میگن داستانت با واقعیت جور درنمیاد از روی بی تجربگی محضشون میگن.داستانت عین واقعیت در جامعه ماست هرچند در جامعه دردناکتر از این هم هست.قابل توجه بعضی هااا!!!
خوب اونجور که کامنتهای بچها رو خوندم دیگه نظر نمیدم چون فهمیدم بچها بهتر از من چشمشون رو نوشته بود …دروغ بود این داستان
خیلی ناراحت شدم .واسه اینه نمیرم خوابگاه.خدا بداد لیلاهای دیگه برسه که زیادن تو ایران.ایشالله هر چی پسره بی ناموش لاشیه نسلشون نابود شه
kose nanash mazerat mikham akhe kheili hersiam
ikbiri badbakhte sade
fek konam asan balad nabode pashmasho bezane
kiram to maghzesh
طرز نوشتنت عالی بود آفرین .
فقط دعا میکنم و آرزومندم که این نوشته ها فقط داستان باشه نه واقعیت .
خیلی عالی بود آنا جان؛خسته نباشی