سلام دوستان…
این داستان واقعیه و فقط اسم ها تغییر کرده
من امینم با قد ۱۸۵و وزن تقریبا ۸۰ و هیکلمم مرتبه این داستان برمیگردع به ۴سال پیش
ک راهنمایی بودم.
من ی دختر دایی دارم ک اون موقع خیلی دوست داشتم سینه هاشو بخورمو با بدنش بازی کنم…و خونه داییم دقیقا رو به روی خونه ماس و اینکه دختر داییم سینه های بزرگی داره و خیلی سفیده و اندامش فوق العادس و تغریبا ۱۰سال ازم بزرگتره…و پدرشم کشاورزه
و اینم بگم ک اصلا بهم نخ نمیداد و تحویلم نمیگرفت وقتی تو جمع بودیم…
ی روز که رفتم خونشون داییم و زنداییم و پسر دایی کوچیکم رفته بودن سر زمین و برادر بزرگشم ک سربازی بود…اول رفتم و تو خونه نشستیم و حرف زدیم بعد گفت میرم خونرو مرتب کنم ک بعدشم باید یکم استراحت کنم و برم بازار و بعد بلند شد با جارو حیاطو آب و جارو کرد و منم یواشکی دید میزدمش ک وقتی چاک سینه هاشو خط شرتش زمان خم شدن ب چشمم خورد دیوونه شدم…وااااااای وااااای
و بعد گفت میخوام بخوابم و یک حرفی زد ک مطمئنم اگه بگم باور نمیکنید و خودمم جا خوردم گفت حواست باشه اگه بابا اینا اومدن منو زود بیدار کنی چون من بدون لباس زیر میخوابم و رفت تو اتاق و با یک پیراهن گشاد و مانتو مشکی اومد بیرون ک منم از ترس اینکه داییم اینا بیان نشستم ی گوشه و گفتم ولش کن،شر میشه و اونم ی پتو کشید رو خودش و خوابید…بعد ۱ربع خواستم امتحانش کنم ک بیداره یا ن.چون ی دختر جلوم خوابیده بود ک ی محله تو کفش بودن.وقتی صداش کردم هیچ جوابی نداد و رفتم آروم از رو پتو تکونش دادم ولی بازم بیدار نشو…انگار دنیارو بهم داده بودن و وقتی پتو رو زدم کنار حشری تر شدم و باز صداش کردم دیدم خوابش خیلی سنگینه آروم دکمه های پیراهنشو باز کردم ک وااااااای دوتا سینه دیدم ک تو فیلم سوپرم تا اون موقع ندیده بودم…خیییلی سفید،خوشگل و خوش فرم بعد یکم مالوندمو بعد با ولع خوردم و داشتم دیوونه میشدم و کیرمم میخواست شورتمو جر بده و چیز جالبی ک این وسط فهمیدم این بود ک اون بیدار بود و اینو از چشماش فهمیدم ک میلرزید ک هر جور من میخواستم تاب میخورد بعد ترسیدم سمت کسش برم ک نتونه خودشو کنترب کنه و از خواب بیدار شه و از خجالت بمیرم…
و سریع دکمه هاشو بستمو صداش کردم گفتم پاشو زیاد خوابیدی ک دقیقا خونوادشم همونجا اومدنو بعد سلام و احوال پرسی یکم نشستیم…دختر داییم گفت من میرم دوش بگیرم و داییمم گفت ماهم باز باید برگردیم و شب دیر میایم چون خیلی کار مونده و فقط اومدیم وسایل ببریم و من رفتم خونه وقتی داییمینا رفتم دیدم دختر داییم داره میرع سمت حموم اخه حمومشون تو حیاط بود و حیاطشون از خونمون کامل دیده میشد…
سریع رفتم درشونو زدم و اومد دم در گفتم تنها و توهم تنهایی بزار اینجا بمونم…گفت نخیر میخوام برم دوش بگیرم گفتم من میشینم تا بیای دیگع…
یکم فکر کرد و گفت باشه
بعد رفت حموم و بعد نیم ساعت صدام زد گفت بیا رفتم دم در حموم و وقتی درو باز کرد باز یک سینش به چشمم اومده دیوونه شدم و گفت برو حولمو بیار…منم کارشو واسش انجام دادم و چن دقیقه نگذشت ک دیدم ی حولشو دورش پیچیده و ی چادرم سرشه ک بدو بدو رفت تو اتاق پشتی…منم ک حسابی تو کف بودم و هیچکاری ازم بر نمیومد نشستم تو حیاط تا اونم حاضر شه و بره و منم برم خونه
اما یهو دیدم صدام میزنه امییین…امیییین
گفتم جان گفت بیاااا
وقتی رفتم داخل اتاق ی حوله وسط پهن بود و یهویی از پشت در مثل جن اومد اینور و گفت رو حوله دراز بکش…اون کثافتم لخت مادر زاد جلوم واستاده بود و اون کون و کوس و سینه داشت میکشت منو …یهو حولم دادو لباسامو در اورد و گفت شرو کن…گفتم چیو گفت بخورش و سینه هاشو تپوند تو دهنمو منم با ولع و حرس میخوردم و داشتم تموم لذت دنیا رو میبرم و یک دفعه کیرمو گرفتو گذاشت لا پاش و کسش انقد خیییس بود ک کیرم راحت سر میخورد و منو بغل کردو گذاشت رو خودش چون ازم بزرگ تر بود و زورشم بیشتر…
و منم در حالی ک سینه هاشو میخوردم خودمو بالا پایین میکردم ک گفتم میتونی جا کنی تو سوراخ کونم …
بعد منو دراز کردو یک ساکی زد ک داشتم دیوونه میشدم و خیلی ناگهانی حالت سگی واستادو گفت امییین جون من …جون هرکی دوست داری جرم بده زوووود…زوووود بعد از پشت خودمو چسبوندمو کیرمو دم کسش میمالوندم ک باعث شد دیوونه تر بشه و یهو گفت بکن تو کونم…سوراخشو لیس زدمو یک تف زدم سر کیرمو یواش گذاشتم رو سوراخش و چون اون موقع کیرم یکم کوچیک بود و کون اونم بزرگ با یکم زور رفت توووووش و ی اه و ناله ای شروع کرد ک ک منم داشتم دیوونه میشدم خودشو تن تن عقب و جلو میکردو میگفت اه اه بکنم …منو جر بده…گفتم داره آبم میاد گفت بریزش تو کونم …اه…بعد ریختم تو کونشو افتادمو اونم اومد رومو کیرمو دوباره ساک زد و بعد بغلم کردو نیم ساعتی خوابیدیم و مثل اینکه بیرون رفتن و اینا همش دروغ بود و من رفتم خونمون و بعد اونم خیییلی سکس کردیم و قول میدم بازم در مورد سکسای دیگمون بنویسم واستون…
نوشته: Amirof
یادت رفت آخرش بنویسی که از خواب بیدار شدم و شروع به نوشتن مشقهایم کردم. مداد رو هم از کونت در بیار.
کوس گفتی آی کوس گفتی
مثل یه کوسخول گفتی
کوس شعر کیری گفتی
کونده بودی که ریدی
پسر داییت بدجوری کونت گذاشته…
که هنوزم داغش تو دلت مونده…
اونوقت اینجا چرت و پرت میگی…
خاک پوسیده ی کیر بابابزرگ مرحومم رو سر در خونه بابات…
ی چی بنویسین آدم میخونه حالت تهوع نگیره…
من درك نمي كنم… چه اصراريه قد و وزن بنويسين تو داستاناتون… همم با مميز و دقيق…
من شخصا با نوشتن تو کاری ندارم ولی واسه ما ننویس ، تو دلت تو خلوتت رو دستمال جغت ، رو باسن پدرت رو مغز معیوب برادرت … (dash)
تراوشات ذهنیت نیاز به مدیریت شدن دارن، من قبول کردم داستانت رو ، ولی سعی کن حتی اگه داستان مینویسی واقعی تر، باورپذیرتر بنویس. به مخاطب و وقتی که برات میذاره احترام بگذار.
آفرین پسر
برو گمشو بچه کونی… دیگه اینورا پیدات نشه ها… کسشعر و دروغ و اینهمه غلط غلوط املایی، بازم میگه براتون مینویسم… تو بیا برو تو کونم… یه بار دیگه اینورا ببینمت کونت میزارم… کون سوراخه بیسواد
دوستان عزیز خواننده
پیشنهاد می کنم که یک حساب افتتاح بشه و کمک های نقدی رو در جهت خرید صابون گلنار و پخش بین جقی های مستقر در سایت راه اندازی شود تا باشد این عزیزان به کار اصلی خود برسند و داستان ننویسند
خداوکیلی دیگه خودم خسته شدم از بس گفتم ننویسید
در اورد گفت بخورش؟
مطمینی دختر داییت بوده ؟ شاید پسر داییت بوده داده به خوردت جقی 🙄
وای وای وای
واقعا کسخولی یا خودتو به کسخولی زدی یا مارو کسخول فرض کردی
آخه کونده کی تو یه ربع خوابش سنگین میشه؟
این وسط مانتو چیشد پتو زدی کنار دکمه پیرهنشو باز کردی
داستانت شربت نداشت نچسبید.
کیر بچه های شهوانی هم به صورت ناگهانی تو کس خوار مادر کسی که دروغ می نویسه.
عمو جانیهم به این راحتی نمیکنه.
مگه میمیری کسشر ننویسی؟؟؟؟
ننویس دیگه کسخل!