خواهران تاجیک (۱)

1400/12/04

دقیقا سه ماه شده بود فارغ التحصیل شده بودم،
از تهران به اصفهان برگشته بودم. با اینکه دهن خودمو سرویس کرده بودم که در بهترین دانشکده عمران کشور تحصیل کنم و نمراتم همه بالا باشه و به عنوان یه دانشجو با سواد فارغ التحصیل شده باشم که خودم و اطرافیانم و کسانی که براشون ارزشمندم سرشون بالا باشه.
روز اولی که رفتم سر پروژه بابا اصلا طرز برخوردش تغییر نکرده بود. دوماه موندم. جز بیل دست گرفتن و اینقدر با کارگر افغان جماعت کل‌کل کردن و تغییر لهجم از تهرانی به کابلی چیز دیگه ای دستم نیومد.
گشتم گشتم،یاد دوست دایی خدا‌بیامرزم افتادم… دستش جایی بند بود که میتونست کمکم کنه.
خلاصه چطور شد؟
دو روز بعد اون تماس یه معرفی نامه گرفتم جل و پلاس جمع کردم و رفتم فریدن، مهندس عمران گروه جهادی و آبادگری شدم که از سر تا پاشون همه سپاهی بودن.
اما خب نمیدونستم.
یه نیسان پاترول سافاری بهم دادن. منم یا علی مدد گازکش سمت فریدن.
تو راه آهنگ گذشته ها گذشته معین پلی بود و منم تو فکرم داشتم یه گروه و اکیپ عمرانی ضربتی مثل سامورایی ها میساختم.
۷ام مهر بود. هنوز تو اصفهان با تیشرت میشد رفت بیرون. اونجا اینقدر برف خوابیده بود زمین که تخم رفتم یه لحظه.
آروم آروم رفتم تا رسیدم آسایشگاه.
کل ادوات شامل: یک دستگاه لودر، یه بولدوزر، دوتا نیسان آبی، یه بیل مکانیکی، یه زیرمایلر و یدونه تک. چیزایی بود که تو محوطه بودن.
اینقدر هوا سرد بود که دو ثانیه نگذشته بود خودمو گذاشتم زیر سقف.
آقایی با چهره تو هم رفته که با کتفش تکیه داده بود به چهارچوب در و عمیق کام از سیگارش میگرفت.
_مهندس جدیده تویی؟
+اره… خودمم
_خوش اومدی، بیا تو یه چایی بزن. معلومه انتظار این آب و هوارو نداشتی.
+این موقع سال نه

سه هفته بعد:
بجز من یه پیرخرفت، یه مرتیکه شل جاکش، که حسابی ترکش توی پاش براش نون کرده بود. اونجا بود. کیر خر هم به ناموس‌زهرا بارش نبود. اما خب اینقدر زیراب زن بود که همه ازش میترسیدن.
و دقیقا من،حالت نشتن سر مستراح داشتم و میخواستم دو دستی بزنم تو سرم‌ که این یابو خان دو روزه که ۶ متر دیوار میکشه که شب که میخوابیم صبح میایم میبینیم خراب شده.
کل حرفش هم همین بود که این زمین نحسه باید دعا خوند و بعد دیوار کشید. فک کنم به عمرش دیوار سی‌سانتی در ارتفاع ۳متر ندیده بود.
دقیقا کِی؟ فرداش
انگاری خدا حرف منو شنیده بود و کینه هام دامن گیرش شد.
در حالی که با یک تراکتور داشت از کوه با شیبی که بزکوهی به کص ننش میخنده ازش بره بالا دور خیز کرده بود که بره.
ما که نیتشو از این کار نمیدونستیم اما خب هعی میگفتیم نرو. اما خب رفت
تراکتور چپ و چوس شد. خودشم کمرش بگا رفت و همون پایه لنگش زیر فرمون گیر کرده بود.
رفتیم بالا سرش، از سر لج نزاشتم کسی کمکش کنه.
گفتم زنگ بزنید اورژانش. بعد ۳ ساعت یه مزدا به عنوان آمبولانس اومد که از مرده‌کش بدتر بود.

کار اومد دست خودم،
درمونگاه روستا رو افتتاح کردیم و مدرسشون هم دوتا کلاس دیگه اضاف کردیم.
با اون سبک زندگی اخت شده بودم.هرکی محاسبات میخواست تو ده و شهرستان های اطراف برای خونه خودش انجام میدادم. البته محاسبات که نه بیشتر اوقات شبیه نقاشی بود. یه طرح روی کاغذ براشون میکشیدم اونا هم ذوق میکردن. دیگه چی میشد یه آدم حسابی بیاد و براش توسل به سیستم شیم و خودمم غیرمستقیم پیمانکارش باشم.
لطف  کل اهالی روستا های اطراف شاملمون میشد تا اینکه کدخدا واسم سنگ تموم گذاشت یه خونه رو به راه و تمیز که دوتا خواب و یه حال داشت و یه اتاق دیگه هم اون سر حیاطش بود داد به من.
منم که دیدم تا آخر زمستون این‌ گروه جهادی فقط برف جمع میکنه و کاری نیست برای من.
یکی از اتاق ها مخصوص کارم کرده بودم. و با اطلاعاتی که داشتم نقشه و محاسبه میزدم. از رو قواره ملک هایی که تو اصفهان زیاد بود، خلاصه مشغول بودم که صدای سوت بلبلی در اومد. کدخدا بود، پشت سرش هم یه خانواده بودن.
یه خانواده افغان،قرار بود تو اتاق های اونطرف حیاط زندگی کنن. من کسی نبودم که تصمیم بگیرم ولی کدخدا نظرمو پرسید و منم گفتم مشکلی نیست.
یه مرد ۵۰ و با زنش که ۳۰ ساله بود،با سه تا دختر ۲۲ و ۱۷ و ۹ ساله. اینطور شنیدم که طالبان تنها پسرش و دامادشو کشته بود. در اصل تاجیک بودن و یه عکس بزرگ از احمد مسعود روی طاقچه خونه.
یه روز که کلید انداختم بیام تو خونه… بوی نون تازه مستم کرد. وارد شدم و دیدم مقبوله و دختراش مشغول پختن نون هستن.
تا رسیدم همشون چادر هاشون دور خودشون پیچیدن و یواش سلام کردن و ایستادن.
مهربانانه و با لبخند سمتشون رفتم و از بوی پیچیده تو هوا گفتم.
لهجه قشنگی داشتن، ظرف شکلات برداشتم و رفتم سمتشون به همشون تعارف کردم و هرکدوم یکی بیشتر برنداشتن.
دست و انگشت های تمیز و سفید،ناخن های کشیده صورت هایی بدون آرایش، بدون مو، چشم و ابروی  مشکی و چشم های کشیده با مژه های پرپشت.
تو حیاط مشغول بودم که تا صدای اذان اومد مثل میگ‌میگ رفتن تو خونه واسه نماز.
دیدم تنور روشنه و داخلش نون. تقریبا چیزایی از مادربزرگم موقع نون پختن با تنور گِلی یادگرفته بودم و نفس عمیق کشیدم و با تیریپ سوپر من نون هارو نجات دادم.
مقبوله اومد و دید و تشکر کرد.
اونجا نشست با صدای آروم خودشو خانوادشو معرفی کرد.
آفرین ۲۲ ساله،آمنه ۱۷ ساله و اسم دختر کوچکشو هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.
آمنه هم شوهر کرده بود،ولی شوهرش ولش کرده بود. فقط عفافشو ازش گرفته بود،پاشیده بود توش و دیگه حتی سر هم بهش نزده بوده.

از اون روز رفت و آمد ما شروع شد و بیشتر با اینا سرگرم بودم.
از تمیز کردن خونه تا هرازگاهی شستن لباسام و… کمک میکردن
منم براشون مایحتاجشون هربار که برای خودم خرید میکردم آماده میکردم. پول دولت بود و زیاد، به هر حال مستحقش بودن.
چند وقتی به همین روال گذشت و گذشت و گذشت

یه روز جمعه صبح،لب ایوون نشسته بودم که دیدم وزیر(پیرمرد افغان ۵۰ ساله) با دختر کوچیکش سمت من میان. لپاش حسابی گل انداخته بود و خوشحال. دخترش چند قدم عقب تر ایستاد و خوش اومد نزدیک نزدیک من.
_ها… وزیر خان،کبکت خروس میخونه.
+ارباب که خوب باشه نوکر حرامی باشد که بخواهد ناراضی باشه.
بعد این مکامله گفت…
میخواهم دختر کوچکم رو به صیغه شما در بیارم.
انگار که در گوشم سِنج( همون که با طبل تو عاشورا تاسوعا میزنن) در گوشم زده باشن نفسم بند اومد.
عمیق فرو رفتم تو فکر…
چی‌شد اصلا؟‌ چرا خب؟ مگه میشه؟‌ حالا چرا دخترش؟
و نتیجه کلی از پردازش ذهنم:
این مرد، مرد بیغیرتی نیست، از طرفی رسم و سبک زندگیشون همینه تو افغانستان و چند دلیل دیگه. اصلا افغانستان چرا… همین دِه دختر ۱۰ ساله تو خونه شورهرش خون میبینه.
رفتم سمت دخترک و بهش گفتم برو پیش مامانت.
به وزیر گفتم بیا تو…
داشتم بهش میفهموندم که این کار ها لازم نیست و من میلی بهش ندارم…

که داشت توجیح میشد که از دهنم در اومد و گفتم من اصلا نمیتونم به یک دختر ۹ ساله حتی فکرشو کنم …
نمیدونم دقیقا یادم نمیاد چی گفتم."
وزیر سرشو انداخت پایین و یه جمله ای زیر لب گفت و بعدشم به خودش گفت خاک بر سرم کنن.
و با بغض زد بیرون.
فردا شب که تازه از قهوه خونه اومده بودم بیرون.
خونه بوی اسفند میومد.
همشون بجز دختر کوچکشون دم در واحد من بودن، دوتا دختر هاش چادر سفید گلدار تن داشتن و سرشون پایین بود.
هنوز نگرفته بودم اوضاع چیه، چی به چیه…
که وزیر دوباره با لبخند دو روز پیش اومد سمتم، باخودم گفتم دیگه چه کیری قراره بره تو اعصابمون.

تا وقتی ملتماسنه گفت: .…
دقیقا همون جمله آخر"که داشت توجیح میشد که از دهنم در اومد و گفتم من اصلا نمیتونم به یک دختر ۹ ساله حتی فکرشو کنم …
نمیدونم دقیقا یادم نمیاد چی گفتم."
فک کرده بود من اون دوتا دخترش رو میخوام.
نشستیم تو حال خونه.
اومد نزدیکم و گفت یکیشون امشب به عقدت در میارم اون یکی هم دوماه دیگه.
خیلی حرف میزد ولی من هیچی جز اینا نفهمیدم. ساکت بودم، لال. و مثل مراسم خاستگاری های رسمی به گل قالی نگاه میکردم.
تمام اخلاقیات،بشریت، دست و چشم پاکی و هر صفت خوب دیگه ای که داشتم. تو مغزم چال شد.
و تصویر ها و خاطرات سکسم وقتی تو تهران بودم و پسری که عیش و نوش و کصکلک بازی میکرد تو ذهنم بود.
فقط یه فرقی داشت، تا به حال تن دختری که از خودم کوچیک تر باشه رو لمس نکرده بودم. چرا قضیه رو می‌پیچونم فقط شوگر مامی داشتم و سکس‌کار های ۳۰ ساله.
و دلایلی مثل اینکه دیگه پسر چی میخوای؟
دوتا دختر جوون و سالم هستن که والدینشون با رضایت کامل میخواد تو دامادشون باشی …
گوساله خود خدا هم اینجوری گفته تو دیگه چه گهی میخوای بخوری(یه نَمه مسلمون بودم)، تهش هم هروقت رفتی نفقه و مهرشون میدی و میری.
شعور و فهمم از یه حیوون کمتر شد، سریع بلند شدم. با دست فاق شلوارمو از از خایه هام جدا کردمو گفتم.
من میرم حموم. خودت یکیشون آماده کن ، خودت و زنت بیارینش تو اون اتاق. رو بهش کردمو و گفتم صیغه بلدی بخونی که؟
چهرش جوری بود انگار دنیا رو داده باشن بهش و گفت: ب‌ب بلههه.
گفتم هیچکس تو این دِه و روستا نباید بفهمه، هیچکس. شیر فهم؟
گفت جانم‌به قربانت، خیالت راحت آقا

آبگرم‌کن روشن کردم و رفتم حموم.
تمیز بودم فقط صابون برداشتم و کَف غلیظ روی ناحیه شرم‌گاهی درست کردم و ژیلت دست گرفتم.
کف که پاک شد هیچ تار مویی نبود.
حوله دور گردنم بود و اومدم بیرون.
دیدم آمنه رو اورده مادرش داره در گوشش پچ‌پچ میکنه.
اوج انسانیتم در اون لحظه بود که دستشو از رو چادر گرفتم کشیدمش یه طرف و گفتم: خودت رضایت داری یا نه؟
که لبخندی زد و گونه هاش سرخ شد.
دیگه کلا وجدانم راحت شده بود و اگه الان یهو در بابا مامانش میومدن میگفتن نه کنسل، میگفتم کیرخر جاکش
اما یه پارچه سفید انداختن رو سرمون، مثل اهل بیت رفتیم زیر عبا.
حتی من هم نگفتم بله مامانش یه کِل کشید گوشم کرد شد.
دوباره مامانش دست دخترشو گرفت و کشیدش تو اون اتاق.
باباش هم نگاه من میکرد و با اون دندون های زردش لبخند میزد و با تسبیح تو دستش ذکر میگفت.
زنش اومد و گفت اقا برویم تا خلوت کنن.
رفتنشون…
رفتم تو اتاق.
یه تشک بزرگ پهن بود، گل محمدی خشک روش ریخته بودن. من اسکل داشتم دنبال دستمال برای پرده میگشتم که اصلا یادم نبود باکره نیست.
پشت به من چهارزانو روی تشک نشسته بود،
پشتش بودم و بالای سرش وایساده بودم، چادرشو بلند کردم و خرمن موهای بلند و موج دار سیاهشو دیدم،چقدر مو داشت…
زیرش یه لباس بافت سفید بود، با یه شلوار سفید.
چرخی یواش دورش زدم
جلوش ایستادم و چونشو دادم بالا. تو چشماش نگاه کردم. خیلی شجاع بنظر میومد.
منم لبخندی از سر محبت و علاقه بهش زدم که اونم یه لبخند زد و سرشو درباره برگردوند پایین.
طاق باز دراز کشیدم رو تشک و اشاره کردم که اونم بخوابه.
به پهلو خوابید و روش به من بود ولی تو چشمام نگاه نمیکرد.
پیرهنشو یواش در اوردم و دستاشو تو سینش جمع کرد.
لاغر بود، ولی دنده هاش و مهره کمرش معلوم نبود،دستامو دو طرفش ستون زدمو و روش خیمه زدم، دورش حصار زدم.
سوتین سفید طوری داشت، با حوصله بازش کردم.
سینه هاشو تو دستم گرفتم و کمی مالیدمشون و با انگشت روشون طرح خیالی میکشیدم که نفس عمیق و آه ناخواستش توجهمو جلب کرد.
پیرهن خودمو در اوردم و بدن ورزیده و مردونه خودمو نشونش دادم و عضله هامو منقبض کردم.
احساس کردم میخواد دست بکشه اما خجالت میکشه، دستاشو گرفتم و گزاشتم و شکم و سینم و با دستاش خودش شروع کرد لمس کردنم. کف دست هاش خیلی گرم بودن.
یذره از زمین جداش کردم و رو شکم خابوندمش. از بدن بیمو و سفیدش بی نهایت حال برده بودم.
شلوارمو در اوردم. خوابیدم روش، کل وزن بالا تنه ام رو خالی کردم روی کمرش.
پشت گردن و تا کتفشو میخوردم و گاز میزدم. محکم کمر و بازو هاشو تو دستم میگرفتم و از نرم و تازگی بدنش لذت میبردم، بوی تند عطرش و بدن سفیدی که راحت توی برف میتونست استتار کنه.
ناله های سنگینی داشت و سعی میکرد از من پنهون کنه.
شلوار و شورتش همزمان کشیدم پایین، شرتمو در اوردم و کیرم که نیم خیز بود گرفتم دستم.
داخل و پشت رون هاشو میمالیدم و عرقم روی پیشونیم راه افتاده بود و  سر کیرمو لای درز کونش بالا پایین میکردم.
دو دستی درز کونشو باز کردم،
موهایی در حد کرک، سوراخ مقعد قرمز، و یه خط صورتی از زیر سوراخ مقعدش تا کصش ادامه داشت.
تف زدم کف دوتا دستم، با دست چپ کیرمو بالا پایین میکردم و با آب‌دهن زیاد با دست راستم کصشو میمالیدم.
مدام پاهاشو بهم فشار میداد و ناله میکرد و نفساش سنگین بود.
روی زانوم بودم و رفتم کنار سرش، صورتشو سمت خودم چرخوندم با چشماش تو چشمم نگاه کرد و بعد که کیرمو دید چشماشو بست.
دستشو گذاشتم روی کیرم و گفتم چشماتو باز کن، شروع کن باهاش بازی کردن، بلدی؟
دست چپش داشت به کیرم حال میداد و دور کیرم حلقه بود و دست راستش تو دستم،
پوست دست راستش بخاطر کار خشن بود ولی دست چپ لطافت لازم رو داشت.
گفتم میخوام بزارم دهنت.
آب دهنشو قورت داد و دهنشو کامل باز کرد.
دهنش کوچیک بود و ظرفیتش تا ختنه گاه کیرم بیشتر نبود. یه لحظه فکرم رفت سمت اینکه اون یکی خواهرش هم دهنش کوچیک بود؟
زانو هامو گذاشتم دو طرف گردنش سر کیرمو جا کردم داخل…
_زبونتو در بیار بیرون،
در اورد و گذاشت زیر کیرم
یواش یواش کمرمو عقب جلو کردم داخل دهنش.
دستمو با دشواری رسوندم به سینه هاشو محکم میمالیدم که وقتی اومد آه بکشه دندونش خورد به کیرم و منم حس کردم ساک زدن کافیه.
کل بدنمو خوابوندم روش، محکم سر سینه هاشو میمکیدم، شروع کردم انگشت شستمو با چوچوله کوچیکش بازی میدادم و انگشت وسطمو به سختی داخل کصش جا کردم و شروع کردم دورانی حرکت دادن داخل واژن خیس و تنگش، زیر بدنم خودشو کش و قوس میداد ولی خیلی قدرت مانور نداشت.
وقتی نگاه تو چهرش کردم،چشمایی داشت که اینبار از سر شهوت باز نمیشد، گونه های سرخ شده و پیشونی عرق کرده که چند تار مو روش چسبیده بود.
نگاهم به دستاش که پهلوش دراز بود افتاد یه لحظه انگشت هاشو کشید خاموش شد…
انگشتمو اوردم بیرون مقداری آب از داخل واژنش اومده بیرون.
انگاری ترسیده بود، صورتش مثل وقتایی بود که بابام میخواست بزنه تو گوشم و من چشمامو میبستم و چهرم حالت خاصی میگرفت.
خودمو از روش جابجا کردم و رفتم تو صورتش،میخواستم ازش لب بگیرم ولی بیخیال شدم، بجاش صورتشو بوسه بارون کردم.
رو شکمش خوابوندمش و کیرمو لای پاهاش گذاشته بودم.
لاله گوششو خوردم و بهش گفتم هروقت درد داشتی بگو،
سر کیرمو با سرعت از چوچولش تا سوراخ کونش بالا پایین میکردم و لب پایینش رو گزید.
زانوم کمی خم کردم و سر کیرمو جا کردم داخل،
جیغی کشید که آخرش تبدیل به آه شد.
داخل تر نکردم و شروع به مالیدن و اسپنک زدن به کونش شدم، این دفعه ادامه دادم کل کیرمو سر دادم تو اون کص نرمش و خوابیدم کامل روش تا اینکه خایه هام چسبید به دور کصش.
لبمو گذاشتم رو گردنش و شروع کردم کمر زدن اونم صدای آه و نالشو توی بالشت خفه میکرد محکم به تشک زیرش چنگ میزد.
دستامو دو طرفش ستون کردم محکم تر عقب و جلو کردم و اونم صدای آهش بزور از ته گلو به گوش میرسید، بی حال مثل تیکه گوشتی شده بود که با هر تلمبه و برخورد من به بدنش موجی میوفتاد به جسمش و عقب جلو میشد.
به پشت خوابوندمش و پاهاشو دادم بالا روی شونم و کیرمو تا ته سریع دادم توش، نای جیغ زدن نداشت و منم محکم و خشن شروع به دواندن کیرمو تو کصش کردم.
نفسام سنگین شده بود و صدام خشن تر،کل بدنم خیس عرق شده بود.
بهش گفتم چهاردست و پا شو…
کف دستمو فشار دادم روی کمرش،کمش تا نزدیکی زمین پایین رفت و این انعطاف به دلم چسبید.
قمبلش حالا تا حد امکان بالا بود.
کیرمو با چند قطره آبی که لبه های کیرش بود خیس کردم و تا ته دادم داخل، واژنش آروم کیرمو تا ته مکید داخل و خایه هم به چوچولش چسبید.
ثابت نگهداشتم و از تنگی کصش لذت میبردم.
خیلی نرم شروع کردم عقب و جلو کردن.
تلمبه هامو سنگین تر کردم. با سرعت کیرمو تا سرش میکشیدم بیرون و تا ته میدادم داخل. کفی که روی تنه کیرم جمع شده بود و تا خایه هم رفته بود و دو،سه تا چِکه ازش افتاده بود روی تشک زیرم. فهمیدم کارمو درست انجام دادم و ناله های آمنه کل خونرو برداشته بود و از لذت بی‌حال افتاده بود و شل شده بود. دیگه حِس کردم وقتشه…
کیرمو در اوردم و کل آبمو روی سینه و شکمش خالی کردم و بی حال کنارش افتادم.
نگاهش کردم، بیحال بود. رنگش زرد شده بود، طفلی افت فشار داشت.
سریع رفتم شربت و کیک براش اوردم.
نشستمو سرشو بلند کردم تو آغوشم گذاشتم و یواش یواش شربتو بهش دادم.
به این کارا عادت نداشت، خجالت میکشید
خودشو جمع و جور کرد و لیوان و از دستم گرفت و خودش شروع کرد آهسته آهسته نوشیدن.
منم با دستمال مشغول جمع کردن آبم از روی سینش شدم.
کامل که خورد دستشو گرفتم و بلندش کردم.
بردمش حموم.
نشوندمش روی صندلی و بدنشو لیف میزدم.
سریع کارش تموم شد و حوله پیچش کردم و فرستادمش بیرون.
خودمم آبی به بدنم گرفتم رفتم بیرون.
فقط شرت پوشیدم، لباس هاشو گفتم در بیاره و فقط یه رکابی از خودم دادم تا بپوشه.
نگاهی از پنجره به آسمون کردم. با خودم گفتم فردا کولاکه.
شیرکپسول گاز بیشتر باز کردم‌ خوبیدم کنارش.
محکم کشیدمش تو بغل خودم  و در گوشش گفتم خیلی خوب بودی آمنه

ادامه...

نوشته: کج دندان


👍 83
👎 13
116301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

860583
2022-02-23 01:23:22 +0330 +0330

کاری به راست و دروغش ندارم ولی داستان خوبی بود و به دلم نشست

لایک

6 ❤️

860590
2022-02-23 01:34:18 +0330 +0330

خوب نوشتی ، ادامه لطفا

1 ❤️

860595
2022-02-23 01:51:55 +0330 +0330

آقا یا خانم نویسنده
عاشقت شدم

1 ❤️

860604
2022-02-23 02:12:20 +0330 +0330

ادامه بده قشنگ بود

1 ❤️

860613
2022-02-23 02:34:44 +0330 +0330

از رک بودن و گفتم واقعیت داستانت خوشم اومد
قلمت هم زیبا بود منتظر ادامه‌ی داستان قشنگت هستم

1 ❤️

860617
2022-02-23 03:02:58 +0330 +0330

مشتی کردی حالا چنجا اشتباه داشتی ولی جالب بود ادامه بده بخونم

0 ❤️

860618
2022-02-23 03:14:05 +0330 +0330

داستانت خوب بود ولی اگر بخواهی بگی خاطره بود یا واقعیت بود قابل قبول نیست از نظر من این یه فانتزی خوب می‌تونه باشه و اما ایراد خیلی مهمش همین مادر 30ساله و دختر22 بود که خیلی دلم میخواد بدونم قسمت بعد. چه توضیحی داری فقط خواهشاً نیا یی بگی یادم رفته بود بگم مادر واقعی اش مرده بود و مقبوله زن باباش بود

0 ❤️

860619
2022-02-23 03:15:39 +0330 +0330

جالب بود بعدی شو بزار

0 ❤️

860645
2022-02-23 10:11:24 +0330 +0330

داستانت سر تا پا مزخرف و بنوعی چندش بود…گیریم مقبوله شش ساله عروس شده و هفت ساله هم زاییده …گیریم اصلا میشه دو تا خواهر به عقد یه نفر دربیان ( که غلط کردی این گیریم تو کونت عین باتوم کله گرزی گیر میکنه) این خوش خدمتی تاجیک جماعت که از ما مسلمون تر و دست پاک تر و سر ناموس متعصب ترند من هیچ کجا تابحال نشنیدم از این ناپرهیزی ها بکنند رو کجای دلم بزارم ؟ اصولا نسبت دادن چنین صفات نادرستی به اقوام ، بخصوص به این قوم ، از لحاظ اخلاقی …عاطفی و انسانی ، یه کار زشت و ناپسند و ناجوانمردانه و نابخردانه بحساب میاد …اخه آدم قراضه غربتی …این جماعت اگه خواستگار درب خونشون بره گرچه پیر هم باشه ممکنه دختر 9 ساله رو هم شوهر بدن …اما اینچنین که تو زریدی محاله دختری رو ولو ترشیده هم باشه بخاطر خوش خدمتی بتو پوزملوک یا هر کصخلی مثل تو پیشکش کنند ( اینکار یعنی بِکِشی) چه برسه دختر 9 ساله و بعدش جفت دختر های کم سن و سال رو بفرما بزنند!! رضا شاه وقتی چند هکتار زمین اونور دروازه قزوین رو سپرد دست زال یا زار ممد ( بنیان گذار شهر نو ) گفت دیوث برو همونجا هر گهی میخوای بخوری بخور …توله سگ هات اگر اینور دروازه بیان میدم توپ مرواری رو خشک خشک تو ماتحتت بکنن…یا بعد ها ارباب جمشید …حالا بخاطر نون و ابی که به این دیوثان اعظم رسید مگه دخترشون رو بحساب خوش خدمتی به رضا شاه یا بعدها به پسرش پیشکش کردند؟ تنها چیزی که در این کص نوشته بنظرم درست اومد و بواقع تو خال زدی …نشون دادن حس و حال برتری جویی کثیف نژادی ، یا درست مثل احساس گندابی که ارباب به رعیت داشت بعد از پیشکش کردن دخترها بهت دست داد و حتی در تشریح صحنه های اروتیک کص نوشته ات کاملا اشکار و خودنمایی میکرد یه جورایی از عمق طینت پنهانت خبر میداد
خلاصه اگه از کون فیل هم افتادی بودی …اگه هر روز هندونه طلا از ماتحتت مینداختی بیرون …اگه پسر ظاهر شاه هم بودی …طرف تخمش هم نمیداد بمالی …چه برسه …!!
در ضمن بدترین سوتی که دادی و خودش تاییدی بر صدق نظرم باشه …زمانی بود که به پدر دختر گفتی …این مسئله صیغه بین خودمون باشه !!! اینو گفتم که نگی دور از جون کسی نفهمید!! دلم میخواد در واقعیت این حرف احمقانه و گستاخانه رو به کسی هم که واقعا دخترش رو به صیغه ات دراورده باشه بگی …ببین چه جوری بخاطر این توصیه سراپا توهین آمیزت تخماتو میکشه .


860651
2022-02-23 11:17:02 +0330 +0330

خیلی خوب بود…
توصیف های اروتیکت عالی بود…

0 ❤️

860653
2022-02-23 11:21:57 +0330 +0330

بر علاوه سن مادر و دختر اینو هم باید اضافه کنم که مردم تاجیک از لحاظ مذهبی سنی هستند و اعتقادی به صیغه ندارند و اون رو اصلا در اسلام نمی‌پذیرند جز اهل تشیع. پس داستان با واقعیت های روز جور در نمیاد بهتره دقیق تر روی داستانت کار کنی تا اساس و بنیاد داشته باشه حد اقل.

5 ❤️

860656
2022-02-23 11:57:30 +0330 +0330

نوشتی زن ۳۰ ساله چه جوری دختر ۲۲ ساله داره ، یعنی ۷ سالگی حامله شده ۸ سالش بوده زایمان کرده. البته مرد ۵۰ ساله شاید زن دیگه داشته. دوتا خواهر ناتنی بودن. ولی داستان رو خوب نوشتی.

0 ❤️

860658
2022-02-23 13:41:27 +0330 +0330

جا داشت خیلی بهتر باشه ولی خوب چیزی بود که تونستی ارائه بدی دمت گرم

0 ❤️

860827
2022-02-24 21:48:47 +0330 +0330

لذت بردم. عالی بود و ادامه بده

0 ❤️

860845
2022-02-25 00:11:13 +0330 +0330

قشنگ نوشته بودی عزیزم احسنت

0 ❤️

860973
2022-02-25 15:24:26 +0330 +0330

من که دوست داشتم گمانم تو اعداد وارقام کمی دچار اشتباه شدی ،زودتر ادامش وبنویس

0 ❤️

861627
2022-03-01 17:03:27 +0330 +0330

قسمت بعدی یعنی خواهران تاجیک 2 خیلی غلت املایی داره و یکی قسمتش رو دوبار نویشتی یک بار خودت بخونی متوجه میشی ویرایشش کن

0 ❤️

862040
2022-03-04 00:20:47 +0330 +0330

دوستان منتقد بیاین چای ای بخوریم که به شاشیدنش بیرزه
وقتی نویسنده میگه مادر سی ساله و دختر بیست و دو ساله اند سه حالت داره
یا نویسنده کس خله (که خواندن داستان این فرضیه رو رد میکنه)
یا منظورنویسنده از مادر ،مادر بیولوژیکی نبوده
یا اشتباه تاپپی وجود داشته
اولی رو که گفتیم منتفیه و برای دومی و سومی و حتی با وحود صد امکان فرضی دیگر ، یکبار گفتن کفایت میکند و عدم ذکر موضوع تکراری از جانب سایر کاربران بمعنی متوجه نشدنشان نیست پس اگر منظورتان کمک به نویسنده یا روشن کردن ذهن مخاطبان داستانه بیایید کامنتی بذاریم که به خوندنش بیرزه
در خانه اگر کَس است یک حرف بس است

3 ❤️

862309
2022-03-05 12:15:13 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

862337
2022-03-05 17:34:49 +0330 +0330

کیرم تو دندونای کجت.یه تیکه اولو خوندم فهمیدم نوشته یه جقیه که تو کف کص مونده.حداقل اولش بنویس این داستان تخیلات یک آدمه جقال

1 ❤️

862696
2022-03-07 04:37:02 +0330 +0330

دوستان اکانت این داستان رو از کجا پیدا کنم؟

0 ❤️

862737
2022-03-07 10:24:48 +0330 +0330

از داستانایی تا اللن خوندم خیلی بهتر بود

0 ❤️

864541
2022-03-19 07:27:22 +0330 +0330

اخه یه زن سی ساله چطور یه دختر ۲۲ ساله داره

0 ❤️

906782
2022-12-15 06:14:17 +0330 +0330

دروغاتو که دراوردن، ولی کدوم پدری دخترشو میده فقط بکنی اونم مگه تو خونه بهشون دادی بخواد اینشکلی همه دختراشو بده تو … بعدش فک کنم اوب داری حقیقتو یجا گفتی،نوشتی کیرمو گرفتم با اب دور کیرش خیسش کردم. حقیقت همینه ،کدخدا یه اتاق بهت داد تو سرما و هرشب با خیسی دور کیرش که قبلش ساک میزدی دور کونتو خیس میکردی … مرد حسابی من اینارو از حرص گفتم من مسلمون نیستم ولی کجا میشه دوتا خواهرو بگیری، بعدش زن سی ساله دختر بیست دوساله داشت،، اخه کسکش هفت ساله یارو زاییده؟؟؟؟ بعد بیناموس مسلمونم نیستی که قواعدشو بدونی چرا هم زبون همسایرو خراب میکنی…

0 ❤️