خودش خواست! (۱)

1395/08/16

یه سری از اعضاء هستند که اگر خودشون هم بنویسن، میان زیر نوشته خودشون فحاشی و توهین می‌کنند!!! یه عده هم دیر باور هستند که حتی خاطرات خودشون رو هم باور ندارند چه برسه به بقیه!! من نوشتم، شما باور کردی بگو خاطره، باور نکردی بگو داستان و قصه…

طولانی نگم که خسته نشید. الآن 32 سال دارم و این ماجرا مربوط به 28 سالگی من هست. توی محیط کارم همه مرد بودیم و زن نبود. خوش بودیم و سرحال… زد و از بالا دست یه خانم رو به قسمت ما اضافه کردند. مثل اینکه پارتی داشت، چون زودی یه کار راحت و یه عنوان جدید درست کردن تا خانم اذیت نشه!! برعکس صورت ناز و خوشکل و بدن خوش استیل، بسیار سگ بود!! خیلی بداخلاق و عصبانی و همه‌ی رویا و فانتزی بچه‌های قسمت رو که با ورودش به سر افتاده بود، نقش بر آب کرد!! البته این برای من دلیل نمیشد که تو ذهنم باهاش حال نکنم!! به هر حال تنها مجرد گروه من بودم و همه متاهل!! یه روز صدا زد رفتم اتاقش و با همون غرور و فیس و افاده گفت که تو پرونده شما مدرک تحصیلی زده نرم‌افزار کامپیوتر. گفتم بله امری هست در خدمتم. گفت که این سیستم من مشکل برداشته و یه مقداری توضیحات داد!! راستش از لحن صحبت کردنش خوشم نیومد و منم با لحن خاصی گفتم، ببخشید شرکت، قسمت فناوری و کامپیوتر داره و میتونید بگید تا براتون درستش کنند!! حتی با اینکه خودشو پشت میز کنار زده بود تا جا واسه من بشه و برم نگاه کنم، اما تکون نخوردم و نرفتم!!! سرش رو بالا آورد و با یه تعجب زیاد همراه با عصبانیت گفت که پس شما بفرمایید، مزاحم نمیشم، برگردید سر کار خودتون!! منم برگشتم و این قضیه گذشت. تو روزای بعدی دیدم که بچه‌های قسمت کامپیوتر اومدن و کیس رو بردن و اون هم همون جواب سلام رو نمیداد!! البته منم به تخمم بود. یه مدت گذشت و روال عادی شد، یه روز تو واتساپ دیدم یه عکس از شماره ناشناس اومده که عکس متن دار بود و نوشته بود، درخت هر چه پربارتر، سر به زیرتر و هر چه کم بارتر سر بالاتر و یه همچین کوس شعری!!! منم نوشتم شما؟؟ و بعد از دو سه روز دیدم جوابی نداد و اینبار یه متن دیگه که دقیقاً یادم نیست ولی بازهم درباره غرور و تکبر و این چیزها بود!! گفتم یا بگو کی هستی یا مسدود!! دیدم نوشت، پس عجول و تندخو هم هستی!! یه جورایی کفری شده بودم!! آخه این عنتر کیه که منو دست میندازه؟!؟! هزار بار قسم میخورم که اگر الآن باشه، هرگز جواب اینطوری به کسی که بخصوص نشناسم نمیدم! ولی اون موقع جواب دادم، البته یه خوبیهایی هم دارم، مثلاً کمر سفت و کیر کلفت!!! دوست داری امتحان کنی! یه طولانی جواب نداد و بعد هم علامت تعجب و سرخ شدن فرستاده بود. بذارید بگم چرا اون موقع جواب تند دادم، آخه شماره من دست چند همکار مرد و یه تعدادی از دوستان شوخ و شنگم بود و منم فکر کردم یکی از اونا داره دست میندازه!!! من جوابی ندادم تا دیدم آخر شب پیام داد، آقای فلانی، این طرز صحبت با یک خانم متشخص نیست. من یقین کردم که یکی از بچه‌هاست و جواب دادم که اتفاقاً این چیزها که گفتم، دقیقاً خواست همه‌ی خانمها چه متشخص و چه غیر متشخص است. حالا که خانم هستی پس باید خوشت از سفتی و کلفتی بیلد، مگه نه؟؟!!! بازهم طولانی جواب نداد و البته اگه من به جاش بودم هیچوقت معرفی یا لو نمیدادم و تمومش میکردم ولی جواب داد، آقای فلانی، لطفاً فردا جهت بررسی بعضی موارد و صحبت حضوری، به اتاقم بیایید!!! من خر با فرض یکی از رفقا نوشتم که جون! اگه بگی به جای فردا، امشب میام!! شب بهتره هان!! ایندفعه سریع نوشت، لطفاً ادب را رعایت کنید و بدونید که من خانم باقری همکار شما هستم. واقعاً براتون متأسفم و برای خودم هم متأسفم که همکار چنین فردی هستم!!! آقا من یه دفعه هنگ کردم، یه نگاه به شماره که خط دایمی بود کردم و به خریت خودم لعنت فرستادم. آخه احمق، کدوم رفیقت خط دایمی اون هم با همچین شماره رندی داره!! تا صبح بیدار بودم و صبح به مسئول بالاترم زنگ زدم و گفتم حالم خوب نیست و برام مرخصی رد کن. حتی تاکید کردم که ممکنه تا چند روز نیام و برام مرخصی رد کنید. خیلی دلهره داشتم، دلم آشوب بود. توی طول روز به حز چند پیام از همکاران که حالم رو پرسیدن، خبری نبود، به یکی از همکاران صمیمی زنگ زدم و گفتم اوضاع چطوره و مشتی چرت و پرت و تو حرفا سراغ باقری رو گرفتم که گفت مثل همیشه… شب شد و حتی میترسیدم به شبکه وصل بشم!! بالاخره با ترس و لرز وصل شدم که دیدم چند پیام داده، جالبه اولش سلام کرده بود! بعد هم گفته بود که معلوم شد ترسو هم هستی! من میخاستم مشکل رو بین خودمون حل کنم ولی مثل اینکه چند روز مرخصی گرفتی!! بعدش چی؟ بالاخره مجبوری بیایی یا میخای کارت رو از دست بدی؟؟ آخرش هم گفته بود تا فردا مهلت میدم خودت بیایی و مشکل رو حل کنیم وگرنه مجبور میشم کاری دیگه کنم!!! هیچ جوابی ندادم و اون شب هم با همون حس افتضاح گذشت. فردا با اکراه سر کار رفتم و منتظر موندم. حوالی ظهر صدا کرد برم اتاقش. رفتم و برای اولین بار دیدم بطور خاصی تغییر رفتار داده و سلام و احوالپرسی کرد و البته همزمان با نگاه کردن به مانیتور، باهام صحبت کرد که من از روی تمرین قبلی گفتم خانم باقری، من بی نهایت برای شما احترام و ارزش قائل هستم و شما یک فرد با نظم و مرتب و با شخصیت بالا نزد من هستید که قسم میخورم شما را با دوستان خودم که قبلاً هم چنین شوخیهایی داشتند، اشتباه گرفتم و از شما عذرخواهی میکنم!! دیدم نگام کرد و با لبخندی گفت، نه بابا، بلدی یه چیزایی حفظ کنی!! الآن نطقت تموم شد؟ با سر تایید کردم بله. دست برد تو کشوی میز و یه بسته بیسکوئیت آورد رو میز و تعارف کرد بردارم! گیج شده بودم و رد کردم! با دستور گفت بردار! که من هم بردم که گفت بیشتر! بازهم برداشتم و این دفعه گفت بخور که خوردم!! یعنی میگفت با زبونت کف اتاق رو جارو کن میکردم! ادامه ماجرا رو تو قسمت بعدی میگم…

نوشته: رضا


👍 10
👎 4
16911 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

563686
2016-11-06 20:50:32 +0330 +0330

کیر پلاتیپوس توی داستانای دنبالهء دار

1 ❤️

563707
2016-11-06 22:05:05 +0330 +0330

کیره ادمین سایت وین نود دهنت امشب اونجا پولمو باختم اینجا وقتمو

0 ❤️

563710
2016-11-06 22:13:18 +0330 +0330

تا اینجا میخوره واقعی باشه ولی تو قسمت بعدی حتماً طبیعی تر ادامه بده که نگیم شعر بافتی!! اگر خوب پیش بره، و تو دو قسمت تموم بشه، میشه لایکش کرد

0 ❤️

563732
2016-11-07 01:25:51 +0330 +0330

ای لاشی زورت میومد ادامشو تو همین قسمت بگی
حالا خدا میدونه قسمت بعدت کی آپ بشه

1 ❤️

563755
2016-11-07 11:31:21 +0330 +0330

بر خلاف همه دوستان به نظرم متنت باید واقعی باشه. و برام جالبه ادامش را بخونم

0 ❤️