رفقا سلام, تصمیم گرفتم یک سال از خاطره زندگی تخمیم رو واستون بنویسم یک سالی که از بهمن 93 شروع شد و بهمن 94یعنی چند ماه پیش تموم شد یک سالی که اوایلش یه فرشته وارد زندگیم شد و اخرش نمیدونم چرا چیشد خودمو زدم به خریت و گند زدم به رابطه, اولش چند تا عذرخواهی کنم , من اولین بارمه که متن مینویسم پس بخاطر شیوه نوشتن تخمیم و غلط املایی و ادبی منو ببخشین و این که این روزا بدترین روز های عمرمه شاید نتونم اون حس خوب و بد لحظات رو به متن انتقال بدم پیشاپیش عذر میخوام
تازه وارد دانشگاه شده بودم ورودی بهمن بودم و هنوز هیچکسو نمیشناختم و به هیچکسم توجه زیادی نداشتم. یه شب بعد تموم شدن کلاس یه پسر اومد شمارمو گرفت تا ادد کنه گروه کلاس منم دادم بهش و رفتم سمت خونه بعد یه جق مفصل و یه شام مفصل تر خوابیدم یهو با صدای دین دین دین دین وایبر بیدار شدم دیدم بعله بیست سی تا پی ام از یه گروهه رفتم یکم بحث هاشونو خوندم دیدم همش دارن کسشعر مینویسن در مورد این و اون واقعا اعصابم بهم ریخت نوشتم بجای غیبت برین درستونو بخونین -- نصف شبی بیدارمون کردین و لفت دادم بعد چند ثانیه همون پسر مایونز مغز دوباره اد کرد و یه دختری یادم نیست کی
بود نوشت بابا با فرهنگ بابا مرشد منم بعد چند دقیقه که سکوت تو گروه حکم فرما بود خیلی اروم نوشتم بابات من نیستم بابات تو اون یکی اتاق پیش مامانته -- که اقا جاتون خالی چه دعوایی شد اخرش تو پی وی حلش کردم و بعد کلی کس لیسی تو پی وی که شل کن بااااو --شوخی بود بخشید مارو ، تازه داشتم میخوابیدم که دوباره دین دین اومد بیدار شدم تو نوتیفیکیشن دیدم پی ام از یکی به اسم زهراست، یا خدا این دیگه کیه رفتم تو چتش و حالا به عینه مینویسم تا بخونید .
(سعی میکنم جمله هارو دقیق بنویسم تا جایی که یادم میاد چون معمولا اولین حرف ها و اولین قرار اصلا از یاد ادم نمیره)
-سلام بیدارین
+سلام بله بیدار شدم --
-ای وای شرمنده پس مزاحم نمیشم
+حالا این دفعه رو مهمون ما باش عب نداره:-)
تو سه ماهی که از عقدم موقتمون گذشت یه بار اون برام ساک زد و یه بارم من کسشو مالوندم و خوردم تا ارضا شد بعدش هروقت فرصت میشد از رو لباس و لب بود دیگه از این وضعیت خسته شده بودیم و خودشم خیلی ناراحت بود که بچه دبیرستانی نیست که تو خلوت همدیگرو ببوسیم بالاخره بعد چند ماه اوایل تابستون بود که از دانشگاه هم خبری نبود و هرروز یه جا میرفتیم تا این که پسرخالش اینا که اهل قم بودن و تو قم زندگی میکردن چند روز مهمون اومدن خونشون و موقع رفتن مامان زهرا رو هم بردن تا خواهرشو ببینه و قرار بود یه ده روزی اونجا بمونه. سه روز بود که مهمون داشت و نمیتونستم ببینمش دلم واسش تنگ شده بود شدید یه روز صبح دیدم زنگ زد و گفت عشقم انگار ماه عسلمون داره شروع میشه گفتم یعنی چی گفت خونمون حداقل ده روز خالی میشه و مامانش داره میره قم گفتم پس بالاخره بعد چند ماه انتظار وقتش رسید گفت اره فقط باید بیای بمونی چند روز گفتم نمیشه که گفت به خونتون بگو از دانشگاه میری اردو رفتم به خانوادم گفتم از دانشگاه اس اومده که فردا ثبت نام اردوی شماله و پس فردا حرکته که گفتن یعنی چی یهویی تصمیم گرفتن گفتم اره دیگه میخوان تا ماه رمضون برگردیم به همین بهانه یه سیصد تومن هم از بابام گرفتم و فرداش رفتم الکی ثبت نام کردم و فقط منتظر بودم شب صبح بشه و برم تا ساعت سه شب با زهرا فقط پی ام دادیم میگفت از شهوت داره میمیره . گفت که ساعت هفت در رو باز میذاره میره تو اتاقش خودشو اماده کنه منم جوری تنظیم کنم ساعت هفت برسم .
گفتم پس دخترت چی بالاخره منو تو خونه میبینه و بالاخره مامانت بیاد بچس دیگه میگه گفت بابا اون تازه داره چند تا کلمه میگه هنوز حرف زدن یاد نگرفته . اون شب کلا کیرم نخوابید تا صبح . بالاخره صبح شد و حاضر شدم برم از خونه خدافظی کردم رفتم که برم شمال اونم چه شمالی رسیدم خونشون دیدم در بسته است خواستم زنگ بزنم گفتم بذار یکم فشار بدم شاید باز شد دستمو گذاشتم رو در که باز شد رفتم تو بدون سر و صدا ساکمو گذاشتم رو حیاط و وارد خونه شدم و دیدم دخترش تو حال خوابیده مستقیم رفتم اتاقش دیدم خوابیده رو تخت و لحافم کشیده روش گفت اومدی فدات شم گفتم اره عزیزم رسیدم گفت زودباش که دارم میمیرم دیدم کاندوم و اسپری و قرص هم خریده گفتم با لباس بیام یا لخت شم گفت من رومو میکنم اونور لخت شو اسپری بزن چیزت کاندومم بکش بیا گفتم چرا روتو میکنی اونور خجالت میکشی ازم? گفت نه خره اونروز داشتم میخوردم واست الان خجالت بکشم? گفتم پس چی گفت اینجوری زیر پتو بدون دیدنش بیشتر لذت میبرم گفتم هرجور که خودت دوس داری حالا روتو بکن اونور، لخت شدم ، اسپری زدم و کاندوم رو هم کشیدم گفتم اب نیست قرص رو بخورم گفت نمیخواد بیا رفتم زیر پتو و از پشت بغلش کردم انقدر داغ بود بدنش که زیر پتو رو مثل سونا کرده بود از پشت گردنشو میبوسیدم و دستمو بردم سمت سینه هاش بازی کردم کم کم رفتیم پایین سمت کسش یکم کسشو مالوندم بعد کیرمو از پشت گذاشتم لای پاش و کشیدم رو کسش چند بار، چند تا اه بلند کشید و مثل وحشی ها برگشت و پتو رو زد کنار اومد روم گفت امروز باید جرم بدی فهمیدی? گفتم کاری میکنم نتونی راه بری گفت افرین من امروز جنده تو ام (باورم نمیشد این همون زهرا مذهبی و مودبه که فقط حرفای عاشقونه میزد) با یه حرکت برش گردوندم وحالا اون زیر من بود شروع کردم به لب گرفتم اونقدر خوردم که لباش کبود شد بعد اروم اروم گردنشو لیس میزدم و میومدم پایین نمیدونم چرادوتا دستشو گذاشته بود رو کونم :-/ و مثل یه انسان نیمه جان داشت زیرم تکون میخورد و ناله میکرد اومدم پایین رسیدم به سینه هاش همونجوری که خودش دوس داشت و قبلا گفته بود دستامو بردم رو نوک ممه هاش محکم با سرعت مالوندمشون با این کارم اه و اوهش بیشتر شد ناخنانش رو جوری به پشتم کشید که منم باهاش اه کشیدم از درد مردم یه لحظه بد جور سوزش داشت و مطمئن بودم خون میاد ولی اون حالیش نبود و چشماش رو بسته بود و غرق لذت بود یه لحظه کارمو متوقف کردم چشماشو باز کرد گفت چی شد گفتم تلف میشی ها گفت خفه شو بکن توش که دارم میمیرم کیرمو گذاشتم رو کسش که خیس خیس بود چند بار رو خط کسش بالا پایین کردم کیرمو ,که داد زد بکن تو لامصب منم کیرمو گذاشتم دم سوراخش و با یه فشار محکم همه کیرم رفت تو کسش یه جیغ بلند زد که گفتم حیص بچت بیدار میشه گفت عیب نداره بذار بیاد ببینه داری مامانشو جر میدی جرم بده عوضی جرم بده (واقعا انگار اون ادم نبود و احساس غریبی میکردم جلوش) داشتم با تمام وجود تلمبه میزدم اولین بار بود که کیرم داخل یه کس بود پس نمیتونم بگم تنگ بود یا گشاد چون راحت رفت تو ولی دیواره هاش بدجوری به کیرم فشار میاوردن که لذتش رو چندبرابر میکرد یهو دیدم دستاشو دورم حلقه کرد خودشو با فشار چسبوند بهم چند بار محکم لرزید مخصوصا روناش بعد بی حال افتاد اما من هنوز داشتم تلمبه میزدم و اونم داشت اروم ناله میکرد یهو حس کردم تمام اجزای بدنم میخواد از کیرم خارج شه سرعتشو بیشتر کردم و سرم داشت گیج میرفت ابم اومد باتمام فشار که اونم یه تکونی خورد گفت وووووییییی چه داغ شد نوکش الان کاندوم پاره میشه بکش بیرون کشیدم بیروم دیدم نوک کاندوم در استانه ترکیدنه گفتم بلد نیستم اینو در بیارم که نریزه گفت ولش کن دراز بکش بعدا درش میارم خودم گفتم کیرم الان میخوابه تخت کثیف میشه با اکراه و بی حوصلگی بلند درش اورد و انداخت سطل بعدش خوابید اشاره کرد که برم پیشش گفت بیا الان خواب میچسبه گفتم دخترت بیدار میشه گفت نترس شربت دادم تا عصر خوابه رفتم پیشش دراز کشیدم و تقریبا تا ساعت 12 لخت تو بغل هم خوابیدیم بیدار شدم دیدم دستش رو کیرمه و کیرم راست شده گفت این که زودتر از تو بیدار شده که گفتم اخه این بیشتر از من دوستت داره باخنده گفت حقم داره بیچاره برگشت و پشتشو کرد به طرفم چشم افتاد به کون بزرگ و خوش فرمش با خودم گفت بذار یه امتحانی بکنم ببینم واکنشش چیه انگشت وسطمو بردم سمت سوراخ کونش و یکم مالوندم دیدم هیچی نمیگه گفتم اجازه هست گفت اجازه چی چندا ضربه به کونش زدم و گفتم اجازه اینجا که دستمو زد اونور گفت سه سال شوهرم التماس کرد بهش ندادم حالا تو هم تلاش نکن با خودم گفتم الانه که یکم بهش تسلط پیدا کنم تا بفهمه کی به کیه گفتم اون شوهرت بود منم خودمم گفت که چی گفتم هیچی دیگه این همه مدت من مال تو بودم یه نیم ساعتم باید تو مال من شی تو اتاق کرم داری گفت من میگم نه این دنبال کرم میگرده گفتم خود دانی پس خشک خشک میکنم خواست بلند شه که از پشت گرفتمش دست و پامو قفل کردم یکم تقلا کرد گفت علی بخدا تا اخر عمرم باهات حرف نمیزنم ( تو این مدت جوری رفتار کرده بود که انگار من بچشم لازم بود تا خودمو نشون بدم که هرچی اون بگه اونطوری نمیشه الان بهترین فرصت بود) یکی از دستامو بردم سمت سوراخش گفتم بخاطر اینجات با من حرف نمیزنی ? گفت نه بخاطر این که به حرفم ارزش نمیدی ولش کردمو گفتم اشتباه نکن این تویی که به حرفم ارزش نمیدی یادته اونموقع اومدیم اینجا تنها بودیم ولی چون تو خواستی من بهت دست نزدم در حالی که جلوت از شق درد میمردم حالا منم خواستم یه کاری کنم این رفتار توئه گفت تو با این که میدونی با این کارت من اذیت میشم ولی بازم میخوای بکنی گفتم تو هم میدونی من این کارو دوس دارم ولی نمیذاری ولی من امروز باید این کونتو بکنم و راه فرار هم نداری گفت علی باورم نمیشه داری خودتو نشون میدی تو اینجوری نبودی چیشد تا تن لختمو دیدی عوض شدی گفتم دیگه خسته شدم از این همه اطاعت کردن اره من عاشقتم و میدونم تو هم منو دوس داری ولی اینو بدون من برده تو نیستم حالا هم بگو از کجا کرم بیارم کمد با چهره مبهوتش کمد رو نشون داد رفتم برداشتم گفتم برگرد و قمبل کن (خودمم باورم نمیشد اینجوری وحشی شدم و باهاش اینجوری رفتار میکنم ) با نگاهی بهت زده رو شکمش خوابید و کرم زدم به کیرم و گذاشتم رو سوراخش گفت علی بکن ولی اینو بدون اگه کردی دیگه باید بری و پشت سرتم نگاه نکنی گفتم هرجور خودت دوس داری برگشت گفت من دوس دارم الان تو بغل هم همدیگرو ببوسیم نه این که باسنمو پاره کنی کثافت گفتم باشه بعد کردن میبوسمت حالا بخواب اشکش در اومده بود و معلوم بود مثل سگ ترسیده کیرمو اروم فشار دادم ولی مگه سوراخ به اون تنگی باز میشد یکم فشارمو بیشتر کردم با زور فراوان یکم از سرش رفت تو خودشو سفت کرد و اروم آیییی آییی میکرد بازم یکم فشار دادم سرش کامل رفت تو گفت علی جون مادرت در بیار بخدا دارم میمیرم گفتم صبر کن الان اولشه درد داره بعدا دردش میخوابه یکم منتظر موندم جا باز کنه بعد با یه فشار همش رفت داخل که بلند گوزید و چند تا اه و جیغ و بلند کشید صدای گریش بلند شد و میگفت ازت متنفرم خیلی پستی شروع کردم تلمبه زدن که انگار دردش بیشتر هم میشد (این کونی ها میان اینجا مینویسن که یکم کردم و بعد بجای درد داشت لذت میبرد و آه و اوه میکرد) دیگه سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و اونم فقط گریه میکرد آبم اومد و همشو ریختم تو کونش گفت آی خدااا سوختممم پاره شدم کیرمو در اوردم و بغلش دراز کشیدم . داشت گریه میکرد و معلوم بود حسابی درد کشیده . گفتم دیدی تموم شد? گفت خفه شو لباساتو بپوشو برو از پشت بغلش کردم گفت به من دست نزن گفتم باشه من دارم میرم فقط بدون اگه منو دوسم داشتی بخاطر من درد رو تحمل میکردی تو یه ادم خودخواه هستی که منو بخاطر خودت میخوای نه بخاطر خودم گفت خاک بر سر من که این همه مدت واست کم نذاشتم و همیشه باهات بودم گفتم اینا همش بخاطر خودت بوده نه من حالا من دارم میرم اگه دنبالمم بگردی هم پیدام نمیکنی
داشت گریه میکرد گفت باورم نمیشه که باهام اینطوری کردی لباسامو پوشیدم و از تو حیاط ساکمو برداشتمو زدم بیرون رفتم یه پارک پیدا کردم و رو چمن دراز کشیدم و فکرم کار نمیکرد ریدم تو رابطه به اون خوبی رو خراب کرده بودم یه چند دقیقه به اسمان خیره شدم دیدم اس اومد زهرا بود نوشته بود تو که به خانوادت گفتی میری شمال الان کجا باید بری پاشو بیا اینجا من بخشیدمت اصلا رابطه ما با این چیزا خراب نمیشه واسش نوشتم بخشیدن تو مهم نیست با کاری که من کردم و با حرفایی که تو بهم زدی دیگه حرمت ها شکسته شد و وقتی حرمتها شکسته بشه باید فاتحه رابطه رو خوند خدافظ برا همیشه
سیمکارتمو در اوردم و انداختم رو چمن و رفتم سمت خونه تو راه یه سیمکارت جدید گرفتمو و رسیدم خونه بهشون گفتم تو اتوبوس دانشجو ها دعوا کردن و اونا هم برمون گردوندن جلو دانشگاه و گفتن سفر کنسل شد دیدن اصلا حال ندارم دیگه پاپیچ نشدن رفتم نشستم یه گوشه فقط به گریه های زهرا فکر میکردم واقعا وقتی کیر راست میشه ادم عقلشو از دست میده یه زن مثل فرشته پاک و با اخلاق عاشقم بود ریدم به همه چی ولی دیگه کار از کار گذشته بود دانشگاه هم نبود که هر روز ببینمش روزا داشت میگذشت که حالم هر روز بدتر میشد و دیگه کم کم مهر میرسید و وقت انتخاب واحد ها بود و فکر دیدن دوباره زهرا دیوونم میکرد.
یه روز جمعه اواخر شهریور ماشین بابام رو برداشتم برم تنهایی یه جای خلوت و سوت کور قلیون بکشم یه زیر انداز و گاز پیکنیک و زغال و قلیون برداشتم و رفتم بیرون شهر یه قلیونی کشیدم جاتون خالی تو فضای جنگلی سوت و کور و مرطوب چه حالی میده قلیون بعد رفتم تو یه رستوران بین راهی یه غذایی خوردم و رفتم سمت شهر نزدیکای پلیس راه خواستم از یه تریلی سبقت بگیرم سرعتم 115اینا بود که یهو دیدم سمت چپ تریلی یکم جلو تر یه پراید داره میره دیگه هیچ کاری نتونستم بکنم حتی فرصت ترمز هم نبود محکم کوبیدم پراید و بعد ماشین چرخید و خورد به گارد ریل و فقط یادم میاد سرم محکم خورد به شیشه بغل و هیچی دیگه… چشمام رو باز کردم دیدم هیچ جامو نمیتونم تکون بدم یه پا و یه دستم تو گچ بود سرمم باند پیچی شده بود تو گردنم سوزش خیلی بدی داشتم (البته گفتن اینا الان راحته اون موقع هیچی یادم نمیومد اصلا) سرمو بلند کردم اطرافو دیدم تو بیمارستان بودم از فضای اتاق و مریضا معلوم بود یا سی سی یو بود یا ای سی یو یا یه همچین جایی یکم صدا زدم کسی اینجا نیست داشتم از تشنگی میمردم نای داد زدن هم نداشتم و تن صدام خیلی اروم بود و بیشتر هم نمیشد چند دقیقه بعپ دیدم یه پرستار مرد رد شد گفتم اقا ببخشید سریع اومد سمتم و گفت تو کی به هوش اومدی پسر بعد دستگاه های بالای سرم رو چک کرد و گفت صبر کن دکتر بیاد گفتم آب بده دارم از تشنگی میمیرم گفت باید دکتر ببینتت بعد رفت و چند دقیقه بعد دیدم اون سر اتاق و مامان و بابام و ابجیام و دامادامون از پشت شیشه دست تکون میدن فقط تونستم یه چشمک بهشون بزنم. دکتر اومد و تقریبا یه ربع معاینه کرد سرمو ،گفت خطر اصلی رفع شده و یه آب معدنی گرم یک و نیم لیتری یه پرستار زن اورد و یه نی انداخت توش گفت بخور گفتم نمیشه همینجوری بدون بیاری بخورم گفت نه موقع برداشتن میریزه لباست هرچقدر خواستم نیاورد و مجبور شدم با نی بخورم فکر کنید اب گرم رو با نی بخوری داشت کم کم یادم میومد که چه اتفاقی افتاد چطوری ماشین چپ شد و سرم به کجا خورد یهو یاد زهرا و دانشگاه افتادم از یکی از پرستارا پرسیدم من چند روزه بیهوشم اومد اون کاغذ کنار تخت رو خوند گفت 11روزه اینجایی گفتم الان چندم ماهه گفت 8مهر انگار اب سرد ریختن رو سرم انتخاب واحد رو از دست داده بودم و فرداش هم کلاسا شروع میشد و تازه فهمیدم حداقل یه ترم از دانشگاه دور موندم بعد 10روز که مطمئن شدن سرم چیزیش نیست مرخص شدم و بردنم خونه بدترین روزای زندگیم بود حتی دستشویی رو هم ظرف میاوردن واسم و کلا خسته شده بودم و روزا به کندی میگذشت و شبا فقط به زهرا فکر میکردم یعنی الان چیکار میکنه چه فکر میکنه راجع به من خطمو عوض کردم دانشگاه هم نمیرم وقتی به اخرین روزی که باهاش بودم فکر میکردم اشکم در میومد روزی که قرار بود زندگی سکسیمون شروع شه شد اخرین روز رابطمون دقیق نیمدونم کی صیغه شدیم ولی دیگه اواسط اذر ماه باید تموم میشد و دیگه نامحرم هم بودیم شایدم قبلا باطل کرده بود خودش استاد این کارای شرعی بود. به هر حال روزا گذشت و اوایل دی ماه گچ دستو پامو باز کردن دلیل طولانی شدنشونم این بود که استخونای دست و پای چپم خورد شده بود و چند تا پلاتین گذاشته بودن اون روز که رفتیم بیمارستان خیلی خوشحال بودم ولی دکتر یه چیزی گفت که شدم ناراحت ترین ادم جهان گفت حداقل تا عید باید با عصا راه برم و بعد اونم معلوم نیست بتونم درست و حسابی راه برم یا نه, واقعا این حرف دکتر یه ماه افسردم کرد دیگه واسه هیچی شوق نداشتم هنوزم زخم و کبودی های شدید صورتم خوب نشده بود بعد چهار ماه، گذاشتم ریشام بلند شن تا حداقل صورت زشتم یکم بهتر شه بالاخره انتخاب واحد کردم و روز ده بهمن رسید و با دوتا عصا زیر بغلم و یه ریش بلند وارد دانشگاه شدم فقط چشمم دنبال زهرا میگشت دیگه کلاسامونم یکی نبود اونا یه ترم جلو افتاده بودن رفتم سمت دانشکده دیدم زهرا و دوتا دختر نشستن رو صندلی دارن یه کتاب رو نگاه میکنن و حرف میزنن از اون بعید بود با بچه های دانشگاه اینجوری دوست شده باشه گفتم حتما دیگه منو فراموش کرده رد شدم و رفتم تا پسرا دیدنم دویدن سمتم اقای فلانی چیشده یکیشون کیفمو گرفت یکی گفت بیا کمکت کنیم ببریمت از پله ها بالا گفتم نه مرسی اگه کیفمو بذارین اتاق فلان لطف کردین خودم میام سرمو برگردوندم دیدم زهرا سرش گرمه شایدم منو دیده بود و اصلا توجهی نکرده . رفتم کلاس و میدونستم با ورودی های مهر امسال که دیگه داشتن ترم دو میشدن همکلاس میشم و وارد کلاس هم شدم هیشکی رو نشناختم و اصلا هم حوصله درس نداشتم همه کلاسا رو میرفتم ردیف اخر و سرم گرم موبایل بود و مطمئن بودم که زهرا تو این یه هفته منو دیده و اونقدر ازم متنفره که حتی حالمو هم نمیپرسه
یه روز نشسته بودیم کلاس که هرچقدر منتظر موندیم استاد نیومد همه پاشدن رفتن منم اروم اروم با عصا هام پاشدم برم , پله هارو داشتم پایین میرفتم که تعادلمو از دست دادم و افتادم رو پله ها و همینجوری چرخیدم و اومدم پایین اون دستم که شکسته بود دوباره بدجور درد گرفته بود یکی ازدخترای همکلاس قدیمی اومد سمتم و حالمو جویا شد و رفت عصا ها و کیفمو از بالای پله ها اورد که دیدم یه چادری داره میدوئه سمتم هنوز رو زمین بودم سرمو اوردم بالا دیدم بله زهراست با چهره فوق العاده نگران نگام میکنه و زیر لب یه چیزایی میگه و نزدیک بود گریه کنه بلند شدم شلوارمو پاک و مرتب کردم و با عصا ها لنگان لنگان رفتم سمت در و از جلوش رد شدم و اروم سلام دادم بهش و رفتم تو شیشه در میدیدم که هنوز داره نگام میکنه گفت همین? سلام ? بی توجه بهش درو باز کردم و رفتم بیرون اومد بیرون و گفت با تو ام اقا پسر با تو ام نامرد خدارو شکر کسی نبود اونجا که ببینه برگشتم نگاش کردم دیدم چشاش قرمز شده و نمیدونستم ناراحته عصبیه چیه گفتم 10 روزه اومدم دانشگاه الان اومدی بهم میگی نامرد? گفت ندیدمت نامرد بعد دیگه اشکش در اومد با صدای لرزان گفت کجا بودی بیشعور چرا ازت خبری نیست بی وفا این عصا ها چیه چت شده چه بلایی سرت اومده داشت رسما گریه میکرد گفتم زشته زهرا برو تو بعدا حرف میزنیم گفت کجا برم? بعد اومد سمتم کیفمو گرفت و گفت بریم گفتم کجا? گفت میرسونمت گفتم نمیخواد لازم نکرده گفت داری تعارف میکنی دیگه گفتم نه نمیخوام با تو برم گفت بسه دیگه بعد شش هفت ماه پیدات شده الانم اینجوری میکنی گفتم خودت میگی بعد شش ماه تو این شش ماه خیلی اتفاقات افتاده و هرچی بینمون بوده تموم شده گفت دارم میبینم از زخمای صورتت و پای چلاقت کیفمو از دستش گرفتم گفتم اره من یه ادم چلاقم که دیگه نمیتونه هیچوقت درست راه بره.
نوشته: علی
واقعاجالب بودبه قول دوستان من بي صبرانه منتظرقسمت بعدي هستم
بالاخره یه داستان دیدیم مردیم از بس کسشر خوندیم
دوستان ممنون نظر لطفتونه این که داستان خوب بود از نظر شما/ فقط دلیلش اینه که واقعی بود و دوستانی که میگن شاخ و برگ اضافه کردم اصلا چنین چیزی نیست و فکر کنم این اتفاقات ئاسم اینقدر شوک بر انگیز بود که حوصله حرفای من در اوردی نداشتم و این که این داستانو اینجا نوشتم تا فقط خودمو خالی کنم چون واقعا حالم خیلی بده
و در اخر بگم که این داستان باید یه قسمتی میشد و قسمت اخرش خیلی کوتاهه و ادمین سایت خودش اینطوری اپ کرده
کییر تو دانشگاه های ایران که به جای اینکه نیروی کار تحویل جامعه بدن جننده و کونی تحویل میدن
بد نبود…ولی بنظر میاد به داستانت شاخ و برگ اضافه کرده باشی…بهر حال دستت درد نکنه…قسمت بعدشو زودتر اپ کن…