1399/08/30
-الو؛ تو ساعت رو نگاه نمیکنی؟ ببین ساعت چنده؛ آخه کی ساعت سه صبح زنگ میزنه…
- مراقب مادر و خواهرم باش…
_چی داری میگی؟…الو…الو…لعنت بهت کاوه…
_سلام…
- سلام، بیا تو…
_نه مزاحم نمیشم؛ این فلش رو بده به کاوه…
- چیه این فلش؟
_هانیه!!! قرار شد از من سوال نکنی…
+باشه بهش میدم… دستت درد نکنه…
_کاری داشتی بهم بگو…
- حالا بعدا میگم…
_اوکی؛ به نسرین خانوم هم سلام برسون؛ خدافظ.
دو سالی میشد که پدر معتادشون ترکشون بود؛ کاوه خودش خرج خونه رو جور میکرد؛ من و کاوه با هم یه مغازه لباس فروشی داشتیم که کم کم داشت کارمون رونق میگرفت و آرزو های بچیگیمون انگار میخواست برآورده بشه.
_کاوه جنس های جدید رسیده؟
- آره همونجوری گذاشتمشون طبقه بالا؛ سرمون که خلوت شد بازشون میکنیم.
_باشه؛ تا اینجا که کاسبی خوب بوده.
- یه سوال می پرسم راستش رو بگو…
_بپرس…
- بین تو و هانیه چیزی هست؟
_مثلا چی؟
- هانیه جز من و تو با هیچ پسری حرف نمیزنه؛ من که داداششم؛ ولی با تو راحت تره تا من…
_خب دیگه…
راستش هانیه رو خیلی دوست داشتم؛ دختر خوبی بود؛ نه از اون دختر های لوس و نه از اون دختر هایی که ادای پسر ها رو درمیاوردن؛ ولی تا به حال نتونسته بودم بهش چیزی از حسم بگم، شایدم خودش فهمیده بود و اونم مثل من میخواست پنهانش کنه…
_اوووه؛ لعنت بهش؛ به باد رفتم…
- باز چه گهی خوردی اونجا…
_من نمیدونم مگه نمیگن روی این فلکه های آب؛ رنگ آبی مال آب سرد هست؛ همه تخمام سوخت؛ جقی ها برعکس زدن…
اونقدر خندیده بودم؛ شکمم درد گرفته بود
- زهرمار؛ به چی میخندی؛ تخمام همشون کباب شد…
_پاشو بریم دیگه؛ دیر وقته… یه لحظه…
_الو سلام هانیه…
- سلام؛ میشه اومدنی برام یه لاک سیاه بخری؛ عههه چقدر لاک میزنی تو؛ باشه میخریم؛ دیگه چی؟
_دیگه هیچی؛ کاوه اونجاست؟
- آره اتفاقا زده خودش رو کباب کرده و با یه چهره متعجب به من نگاه میکنه…
_بهش بگو مامان منتظره زود بیاد…
- باشه میگم.
_به تخم های سوختت قسم نمیدونستم هانیه زنگ میزنه…
- نه با زنگ زدنش کار ندارم؛ تو قبلا براش لاک خریدی و شما دو تا به من نگفتین الآن هم باز به تو گفت لاک بخر…
ابرو هام رو انداختم بالا… باید خوشحالی بشه که خواهرت با خدای جذابیت محله حرف میزنه…
- تخمات رو برق بگیره ایشالا؛ مغازه رو ببند بریم…
_بیا کلید ها رو بگیر؛ ببند منم بند کفشم رو درست کنم.
کرکره های مغازه قدیمی بود و میخواستیم تو اولین فرصت یه کرکره جدید بخریم؛ کاوه کرکره رو گرفت و کشید پایین؛ پاش رو گذاشت روش و داشت قفلش میکرد؛ منم پشت سرش ایستاده بودم و یه مرد داشت نگاهمون میکرد…
نوشته: SADRA
6201 👁️
تلگراف بود؟