خیاطی دلگشا (۲)

1400/10/14

...قسمت قبل

این قسمت: در قرنطینه

بعد از اینکه از خونه مهشید اومدم بیرون و رسیدم خونه خودم با حال خوب و عجیبی که داشتم سریع رفتم زیر دوش ، لبخندم همراه با دلشوره بود ، هم خوشحال بودم از اینکه اولین تجربه لزم رو انجام داده بودم و کلی کیف کرده بودم هم دلشوره داشتم که اگه مهدی بفهمه چی میشه ، ته این معاشرت کردن با مهشید به کجا میرسه ، حوله رو دور موهام پیچوندم و حوله حمامم رو تنم کردم ، اما همچنان فکرم درگیر مهشید بود، وقتی از جلو اینه رد شدم یک لحظه خودم رو مثل مهشید دیدم که همین چندساعت قبل با همین شکل و شمایل بود ،از اینکه با این سرعت شکل مهشید شده بودم خندم گرفت سرم رو به سمت اینه بردم و تو چشمای خودم ذل زدم و بالبخند به خودم گفتم چطوری جندهههه خانومییی!! کمی موهام رو خشک کردم و پاکت سیگارم رو برداشتم و به زهرا زنگ زدم
-الووو سلام جنده خانوم!! چه سکسی کردی لعنتی ، آب از همه جام راه افتاد بود
-علیک سلام یه نفسی بکش بعد اینجوری رگباری حرف بزن
-خفه شو بابا فردا میام جرت میدم ، میری با غریبه ها میخوابی اره!؟ این همه سال گفتم بیا لز کنیم حال میده ، همیشه ادای تنگارو دراوردی که نه زشته اگه کسی بفهمه چی، خااااک تو سرت نکنن، جونیمون رو تباه کردی، خدا ازت نگذره
-خفه شو بابا ، راستی زهرا فردا خواستی بیا هم لوازم ارایشگریت رو بیار هم لباس بیار که چند روز باشی
-پس فکر کردی این همه راه رو میام که فرداش برگردم
-ای جونم بیا عزیزم خیلی دل تنگتم ،زودتر بیا ببینمت
-باشه قوربونت بشم لوازمم میارم که یه حالی به موهات بدم ،جلو این جک و جندها زشته اینجوری باشی فکر میکنن از این جنده دوزاری هایی!!
-خاک توسرت نکنن بیا ببینیمت، من رفتم موهامو خشک کنم دیگه فکر کنم دارم سرما میخورم
‌اخرین پک سیگارم رو زدم و بخاطر هوای سرد زمستون سریع پنجره رو بستم ،همینطور که موهام رو سشوار میکردم به حضور زهرا فکر میکردم ، از وقتی که طلاق گرفته بود خیلی سر و گوشش میجنبید و خیلی ها دوست داشتن باهاش باشن ، مهدی هم مطمئناً از این خبر قند تو دلش آب می‌شد ، زهرا با اینکه دوتا بچه بزرگ داشت که البته اونهاروهم داده بود به شوهرش و با خالم تنها زندگی میکردن ، اما هیکلش خیلی روفرم بود نه ورزش میکرد نه رژیم میگرفت اما انقدر خوش هیکل بود که همه حسرتش رو میخوردن البته قد بلندش هم بی تاثیر نبود ، با اینکه وزنش از من خیلی بیشتر بود اما از من لاغر تر دیده می‌شد زنیکه!!! شب که مهدی اومد بهش گفتم قراره زهرا چند روز بیاد اینجا بمونه، همنطور که حدث میزدم کلی خوشحال شد و گفت عه چه عالی اینجوری خیالم راحته که تنها نیستی، گفتم میخوای بهش بگم کلا بیاد با ما زندگی کنه که کامل خیالت راحت بشه!؟ خندید و بغلم کرد و گفت نه عزیز دلم از پس هردوتون هم زمان برنمیام!!! چون دستام رو تو بغلش گرفته بود از سینه‌اش یه گاز جانانه گرفتم که ادب بشه وقتی ولم کرد دوتا اُردنگی هم در کونش زدم و اونم خنده کنان سیگارش رو برداشت رفت تو آشپزخونه و پنجره رو باز کرد و گفت اما جدی خوشحال میشم اینجا بمونه همین که میدونم تو تنها نیستی خیلی بهم آرامش میده ، گفتم حالا اونم بیکار نیست بخواد کارو زندگیش رو ول کنه بیاد اینجا ور دل من، اما واقعا زهرا کاری نداشت تو این یک سال بعد از جداییش کاملا آویزون بود، تو خونه ارایشگری میکرد اما آنچنان مشتریی و درآمدی نداشت، تو ذهنم اومد که به مهشید بگم برای زهرا هم مشتری بفرسته حداقل تو این چند روز که اینجاست یه پولی هم دربیاره، صبح که شد مهدی رو راهی کردم و دوروبرم رو جمع و‌جور کردم تا وقتی زهرا میاد همه چیز اوکی باشه ، ساعت هشت صبح بود که صدای زنگ در بلند شد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم اما مهشید بود با همون چادر رنگی همیشگیش ، تا در باز شد خودش رو انداخت تو، گفتم یکم صبر کن دعوتت کنم بعد خودت رو بنداز تو دختر جان، اگه الان شوهرم لخت وسط خونه بود چی!؟
-جووون اتفاقا اومدم لخت شوهرت رو ببینم عزیزم!!
-خاک توسرت بکنن الحق که جنده‌ای
-خواهش میکنم عزیزم ما جلوی شما درس پس میدیم خانم کون گشاد
خیلی‌ها بخاطر اسم خیاطیم که از فامیل مهدی برداشته بودم بجای دلگشا بهم میگفتن کون گشاد ! اما خیلی آروم و آهسته بین خودشون بهم میگفتن اونم وقتی که کارشون سر وقت آماده نشده بود غیر مستقیم و پچ‌پچ کنان بهم میگفتن و میخندیدن اما مهشید مثل زهرا رسما تو روم میگفت، کمی خودم رو جدی گرفتم و بهش گفتم
-زهرمار، دلگشا فامیل شوهرمه ، مسخرش نکن
-عه پس کون گشاد اعظم مهدی آقاس!!؟
زد زیر خنده و منم یه اردنگی زدم در کونش و خندیدم گفتم تو اصلا شوهرم رو ندیدی نه؟
-نه والا ، انقدر این مرد کاریه که هر وقت صبح میام ،خونه نیست ببیننش!!
-کثافت پس تو به این خاطر هر روز صبح زود میای در خونه ما!!؟
-یکی از دلیل هاش اونه اما بیشتر دلم برای خودت تنگ میشه بخدا !!
-بیا آلبوم هامون رو بهت نشون بدم یه چایی هم بیارم تا زهرا بیاد
نزدیک ظهر بود که زهرا خانوم بالاخره با دوتا چمدون رسیدن خونه ما ، تو برخورد اول آنچنان با خنده و شوخی زهرا و مهشید باهم احوال پرسی کردن که انگار چند سال همدیگرو میشناسن، وقتی زهرا لباس‌هاش رو داشت تو اتاق در میاورد مهشید اومد کنارم و گفت این دخترخاله‌ات عجب چیزیه!!! گفتم چه چیزیه!!؟
-منظورم اینه که خیلی خوشگل و خوش هیکله ، کلی مشتری پولدار میتونم براش جور کنم که یک ساله بارش رو ببنده
-خفه شوبابا ،توهم که هرکی رو میبینی میخوای مثل خودت جنده‌اش کنی!!
زهرا با یه تاپ مشکی با یه دامن کوتاه از اتاق اومد بیرون و مهشید که تحت تاثیر قرار گرفته بود رو کرد به من و گفت لیلی جون اگه مهمونی رسمی بود میگفتی منم رسمی بیام!!
-رسمیتم دیدم!! چرت میگه زهرا این همیشه همینطوریه
-بیشعور این لباس رو که دیروز خودت برام دوختی تا حالا چطوری با این میومدم پیشت!؟
-راست میگه طفلی تا دیروز با پیژامه راه راه و زیرپوش مردونه تو مجتمع تردد میکرد
زهرا خنده کنان روی یک مبل یک نفره رو به روی ما نشست و گفت دیروز حسابی حال کردین شیطون‌ها
مهشید پاش رو روی پاش انداخت و گفت البته صدای آه و ناله شماروهم میشنیدیم!!
زهرا کمی سرخ و سفید شد گفت آخه خیلی کارتون خوب بود هیچکی نمیتونست شما رو ببینه و داغ نکنه
-حالا چرا دور نشستی بیا کنار ما بشین ببینیمت
زهرا بلند شد و به درخواست من اومد از جلو مهشید رد شد و اومد بین ما روی مبل سه نفره نشست و پاش رو روی پاش انداخت که مثل مهشید پاهای لختش بیرون زد و دستش رو کمی روی پاش کشید و گفت خوب دیگه چه خبر خانوماااا ، این چند روز چه کارها کرررردین؟
خندیدم و گفتم من که کار بدی نکردم اما مهشید هرشب … مهشید خودش رو کمی روی زهرا انداخت تا رون پام رو بگیره، رون پام رو فشار داد و گفت خووووب میگفتی !!؟ من که از درد داشتم جیغ میکشیدم گفتم آآآآی ولم کن جنده خانوم دردم گرفت!! زهرا هم اومد به کمکم و با یه دستش دست مهشید رو گرفت و با دست دیگه‌اش به پشت مهشید میزد که عههههه ول کن آبجیمو تنها گیر آوردیش بچه‌مو هی اذیتش میکنی، مهشید که تقریبا روی پاهای زهرا ولو شده بود با دست دیگه‌اش شکم زهرا رو گرفت و گفت جفتتون رو امروز میترکونم فکر کردین زورم بهتون نمیرسه!!
زهرا هم که از درد شکمش جیغ و خنده‌اش قاطی شده بود و پاهاش رو مدام بالا و پایین میکرد میگفت مهشید ولم کن کثااااافت من قلقلکیم ااااای نکن توروخداااا!!!
چند دقیقه همنطوری هر دومون رو فشار داد و ما هم جیغ و داد میزدیم که بالاخره بیخیال شد و ولمون کرد و سر جاش نشست، زهرا بیحال شد بود و با خنده داشت نفس نفس میزد که رو کرد به من و گفت این دیگه چه جنده‌ایییه گیرش افتادی!!!
مهشید دوباره پرید روی زهرا و بالای سینه‌های سفید زهرارو که از تاپش بیرون زده بود رو شروع کرد به خوردن و دستش روهم از زیر دامن زهرا رسوند بود به شرتش و دوباره مثل اینکه بخواد قلقلکش بده شروع کرد به مالیدنش، زهرا که خنده و جیغش بند نمیومد از من کمک خواست منم مثلا رفتم کمکش و سینه های مهشید رو گرفتم و انگشتم و از زیر دامن مهشید رسوندم به شرتش و انگشتم رو از کنار شرتش کردم تو کس خیسش، صدای زهرا هر لحظه کمتر می‌شد و لبخندش تبدیل به آه و ناله شده بود ، منم تندتر کس مهشید رو میمالیدم و حسابی خیسش کرده بودم که مهشید سرش رو از تو سینه های زهرا بلند کردو روی زهرا سر خورد اومد پایین و دامنش رو داد بالا و شرتش رو با کمک خود زهرا کشید پایین و تاپشم با کمک من درآورد ، مهشید رون‌های سفید و کشیده زهرا رو کمی کشید سمت خودش تا کسش بیاد لبه مبل و بعد با ولع شروع کرد به خوردن کس زهرا، منم سریع لباسم رو درآوردم و با شرت و سوتین نشستم روی زهرا ، وقتی چشم تو چشم شدیم لبخندی بهم زدیم و زهرا که تو آسمون‌ها بود با چشم های خمارش یه بوسی برام فرستاد و سرش رو به مبل تکیه داد منم سوتین زهرارو پایین دادم و برای اولین بار سینه‌های دخترخالم که مثل ابجی نداشتم بود و صمیمی ترین دوست زندگیم رو گرفتم و کردم تو دهنم ، چند دقیقه بعد دست مهشید رو روی شرتم احساس کردم ، شرت من روهم کشید پایین و همنطور که روی زهرا بودم و ک‌ونم رو سمت مهشید گرفته بودم خیسی زبونش رو روی کسم حس کردم، واقعا عالی بود یه حس ناب که تاحالا تجربه‌اش نکرده بودم، چند لحظه بعد مهشید انگشتش رو کرده بود تو کسم و خودش رفته بود پایین تا کس زهرا رو بلیسه، انقدر جفتمون داغ کرده بودیم که صدای ناله‌هامون بلند شده بود ، زهرا که سرش رو روبه بالا گرفته بود و دهنش بخاطر لذت زیاد باز مونده بود حسابی تحریکم کرد و همنطور که چشماش رو بسته بود و ناله میکرد لبم رو روی لبش گذاشتم و اونم که منتظر این لحظه بود کمی سرش رو آورد بالا و با دوتا دستش سر من رو گرفت و زبونش رو کرد تو دهن من و منم براش زبونش رو میخوردم و هر چند لحظه سرمون رو از هم جدا میکردیم و قوربون صدقه هم میرفتیم و دوباره لبهای هم رو میخوردیم، مهشید که دیگه بجای خوردن کوس و کون ما به انگشت کردنمون بسنده کرده بود با تند تر کردن حرکت دستش آب جفتمون رو آورد و هر دومون شل شدیم و تو بغل هم چند دقیقه‌ای موندیم، مهشید که حال خوب مارو دید بلند شد و بوسی از کون من کرد و رفت دستشویی ، من و زهرا هم همچنان با لبخند و بی‌حال قوربون صدقه هم میرفتیم و خیلی ملو بدن همدیگر و میبوسیدیم، چند دقیقه بعد وقتی زهرا از دستشویی اومد بیرون و مارو همچنان تو بغل هم دید گفت؛
-پاشین دیگه دخترا حالم بهم خورد انقدر باهم لاو ترکوندین
زهرا که همچنان بی‌حال بود با لبخند گفت مرسی مهشید جووون خیلی حال داد ، بهترین سکس عمرم بود، مهشید که هنوز لباسش تنش بود دستاش رو با لباسش خشک کرد و اومد پشت زهرا و دستش رو روی سر من و زهرا گذاشت و کمی سرش رو به سمت ما خم کرد و گفت؛ خواهش میکنم عزیزم ، منم کلی کیف کردم از کس و کون شما دوتا خوشگلا، اما الان حسابی گشنمه اگه از روی هم بلند نشین میام هردوتون رو میخورم ! من با عشوه گفتم جووون بیا بخورمون!!
مهشید اومد اینطرف مبل و پشت من وایستاد و چندتا ضربه محکم به کونم زد که از شدت درد بلند شدم از روی زهرا و چندتا فحش به مهشید دادم و کونم رو از شدت درد گرفتم و رفتم دستشویی تا خودم رو بشورم، وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم مهشید روی مبل سه نفره نشسته و پاهاش روهم دراز کرده و زهرا هم مثل بچه ها که مامانشون رو بغل میکنن دراز کشیده کنارش و مهشید رو بغل کرده ، شرتم رو که زیر مبل افتاده بود رو پیدا کردم و پوشیدم و گفتم فقط میخواستین من رو بلند کنین بی شعورااا!؟ مهشید گفت اخه تو صاحب خونه‌ای من که نمیتونم برم نهار درست کنم!! مهشید با موهای زهرا بازی میکرد و زهراهم که دستش رو روی رون و کمر مهشید انداخته بود تو همون حالت خوابش برده بود، منم که از صبح نهارم رو گذاشته بودم کمی غذا هارو گرم کردم و کشیدم و بچه‌هامون صدا زدم که بیاین سر میز نهار آماده‌اس، بعد نهار سه نفری تو پذیرایی جلو تلویزیون دراز کشیدیم یه پتو زیر و یه پتو روی خودمون انداختیم اما همچنان سرد بود ، بخاطر همین زهرا از یکطرف من رو بغل کرده بود و مهشیدم از طرف دیگه تا اینجوری کم گرم بشیم ، مهشید همچنان با دستاش کرم میریخت و سینه من و زهرارو میمالیدو ماهم شکایتی نمیکردیم و بخاطر نهار و سکس قبل اون حسابی خسته بودیم و منوتو هم داشت انگاری برامون لالایی میگفت ساعت‌های ۶ عصر بود که با زنگ تلفنم از جا پریدم خونه حسابی تاریک شده بود و با نور تلویزیون تونستم یک چشمی محیط رو ببینم ، ای بابا گوشیم روی اوپنه!! مهشید و زهرا هم بخاطر صدای زنگ گوشیم بیدار شده بودن و داشت غرغر میکردن، بلند شدم گوشیم رو برداشتم، مهدی بود؛
-جانم عزیزم
-ای جانم خواب بودی ؟ ببخش عزیزم ، خواستم بگم من تا نیم ساعت دیگه میرسم خونه ،چیزی لازم نداری سر راه بگیرم؟
ساعت روی دیوار رو دوباره با دقت نگاه کردم ، فکر کرد تا ۱۱-۱۲شب خوابیدیم اما ساعت ۶عصر بود با تعجب پرسیدم ؛
-عه چه زود میخوای بیای ، چیزی شده؟
-اره عزیزم چهار نفر از بچه‌های کارخونه کرونا گرفتن تا اطلاع ثانوی کارخونه رو تعطیل کرد ! میگن احتمالا کل کشور رو تعطیل کنن هر روز داره کشته‌های این مریضیه بیشتر میشه!
-ای بابا چمیدونم به خدا ، بیا عزیزم چیزی لازم نداریم
برق هارو روشن کردم و گفتم پاشین خودتون رو جمع کنین که الان مهدی میاد!!
مهشید که همنطور که به پشت خوابیده بود پاهاش رو باز کرد و دستاش رو کشید روکسش و گفت جوووون مهدی بیاااا!! یه کوسن سمتش پرت کردم و گفتم پاشین جنده بازی‌هاتون رو بذارین برای بعدا الان مهدی میاد اینجوری ببینمون جرم میده به خدا ، زهرا که خوش خواب فامیل بود رو صدا کردم دیدم واقعا دوباره خوابیده ، از مهشید خواستم حداقل تو بهم کمک کن دوروبرم رو جمع و جور کنم به این تن لش امیدی نیست ، با مهشید سریع خونه رو مرتب کردیم و پتوی روی زهرارو برداشتیم تا بلند بشه ، بالاخره با اردنگی های مهشید بلند شد و خودش رو از وسط خونه جمع کرد و رفت دستشویی که صدای زنگ در اومد، مهدی بود ، چون میدونست زهرا خونه‌اس بجای اینکه کلید بندازه بیاد تو در میزد رفتم در رو براش باز کردم، با دیدن مهشید سلامی کرد و خیلی جدی رو کرد به من و گفت زهرا چقدر عوض شده!!؟ من و مهشید زدیم زیر خنده ، با خنده مهشید رو معرفی کردم و مهشیدم اومد جلو به مهدی دست داد که زهرا با چشمای پف کرده از دستشویی اومد بیرون با دیدن مهدی کمی جا خورد فهمیدم کلا حرف های من رو قبل از اینکه مهدی بیاد نشنیده!!! سلامی کرد و بهم دست دادن و مهدی رفت تو اتاق که لباساش رو دربیاره، مهشید اومد کنارم و گفت خودش از عکسش بهتره‌ها یه نیشگون از کونش گرفتم و آروم بهش گفتم؛ کوفت جلوی مهدی ضایع بازی درنیاری که کشتمت ها، زهرا که فاصله‌اش بیشتر بود با خنده گفت چی شده؟ مهشید دوباره گفت ؛ بهش میگم شوهرت خوب تیکه‌ایه ، ناراحت میشه! زهرا هم حرف مهشید رو تایید کرد و به من گفت خوب راست میگه دیگه شوهرت … هنوز حرفش تموم نشده بود که با نوک انگشتم زدم تو پهلوش که باعث شد جفتشون بزنن زیر خنده، مهدی با صدای خنده بچه‌ها اومد بیرون و با لبخند پرسید چی شده خانوم‌ها چیکار کردین که فقط شما میخندین و خانومم ناراحته!؟ زهرا خودش رو لوس کرد و گفت بابا این خانوم شما مثل خانم معلمای سخت گیره همش به ما گیر میده ! مهدی تعجب کرد گفت شما مگه مهشید خانوم رو میشناسین!؟
-اره یه چند ساعتی هست!!
-باریکلا مهشید خانوم که ظرف چند ساعت تونسته بین دوتا دوست چندین ساله تفرقه بندازه !!
-عه مهدی آقا به خدا من بی تقصیرم ، والا این دوتا مثل دوقلوهای افسانه‌ای جوری بهم میچسبن که ده تا مثل من هم نمیتونن ازهم جداشون کنن!!
مهدی با خنده به زهرا گفت هزار بار گفتم جلو یک غریبه بهم نچسبین براتون حرف در میارن!!
از تو آشپز خونه داد زدم البته مهشید جون منظورش چسبندگی عاطفی بود!! تو بیان مفاهیم یخورده مشکل داره!!!
با سینی چای اومدم بیرون و یه چشم غره به مهشید و زهرا رفتم که بشینین و کمتر حرف بزنین، مهشید و زهرا کنار هم نشستن و من و مهدی هم کنار هم ، هر دو آتیش پاره پاهاشون رو روی هم انداخته بودن و لنگای لختشون رو جلوی مهدی نمایان کرده بودن و هرچی چشم غره بهشون میرفتم عین خیالشون نبود، زهرا با اون تاپ بازش دستاشم باز کرده بود و یکی رو روی دسته مبل گذاشته بود و اون یکی رو هم پشت مهشید و چاک سینه‌اش زده بود بیرون هرچی خودم رو بالاو پایین کردم که خودتون رو جمع کنید زشته جلو شوهرم ، اما هیچ توجهی نمیکردن، مهدی کلی خوش آمد گفت و از هردوشون به عناوین مختلف تعریف کرد که دیگه حرصم دراومده بود گفتم مهدی جان از کارخونه چه خبر پشت تلفن متوجه نشدم دقیق چی گفتی؟ دوباره برامون توضیح داد که چی شده و گفت امشب گویا قراره اعلام کنن تا چند وقت همه باید تو خونه‌هاشون بمونن و کل کشور قرنطینه بشه، مهشید خوشحال شدو دستش رو گذاشت روی رون زهرا و گفت اخ جونم اینجا گیر افتادی دیگه نمیتونی بری خونتون، زهرا هم خوشحال شد و گفت آخ جوووونم ، مهدی با لبخند و متعجب به من نگاه کرد که منظورش این بود اینا چشونه!؟ شونه‌ای بالا انداختم که انگاری منم مثل تو بیخبرم، زهرا انگار داشت ازش میرفت همینطور که پاش رو روی پاش انداخته بود کمی خودش رو ‌پایین تر کشید که دامنش بالاتر رفت و تا بالای رون سفیدش اومد بیرون دیگه دیدم چشم غره فایده نداره بهش گفتم زهرا جان یکم رعایت کن با چشمم مهدی رو بهش نشون دادم و لبم رو دندون گرفتم که زهرا مثل دختر بچه‌ها گفت مهدی آقا میبینیمش توروخدا همش به من گیر میده!!! مهدی که کنارم نشسته بود با لبخند بغلم کرد و ماچم کرد گفت جانم چیکارش دارین زنم رو خیلی هم خوبه ، زهرا مهشیدم با دیدن ماچ آبدار مهدی یک اووووی کشیدن و گفتن ماهم دلمون خواست!!! مهدی گفت برید شوهر کنید تا اینجوری بغلتون کنه و ماچتون کنه!! دوباره هر دو یک اووو دیگه گفتن و مهشید به زهرا گفت بیا عزیزم بغل خودم ، زهرا هم خودش رو لوس کرد و خودش رو مچاله کرد تو بغل مهشید و گفت بوسمم بکن!! مهشید یه بوس از گونه زهرا کرد و گفت خودم شوهرت میشم عزیزم غصه نخور!! مهدی با خنده به من گفت کمبود شوهر بیداد میکنه !!
-والا به خداااا
مهدی شبکه رو عوض کرد و اخبار رو آورد و بلند شد رفت جلو تلویزیون وایستاد ، طبق اعلام وزارت بهداشت به مدت یک ماه تمام مشاغل بجز مشاغل ضروری تعطیل هستند و تمام کشور در قرنطینه خواهد بود و ورود خروج به شهرها…
زهرا که همچنان تو بغل مهشید بود پاهاش رو زیرش جمع کرد و گفت واقعا اینجا گیر کردم، مهشید دوبار بوسش کرد و گفت خیلی هم خوبه عزیزم هر وقت خواستی بیا اونطرف پیش خودم !! من و مهدی که تو فکر قسط‌های خونه بودیم از شنیدن خبر وا رفتیم، مهدی سیگارش رو برداشت و رفت پنجره آشپز خونه رو کمی باز کرد و رو صندلی نهار خوری نشست و سیگارش رو روشن کرد، منم رفتم پیشش و شونه‌هاش رو کمی مالیدم و گفتم غصه نخور عزیزم درست میشه، منم سیگاری روشن کردم و کنارش ایستادم که زهرا و مهشیدم اومدن و باز اووویی کشیدن و گفتن ماهم هوس کردیم ، مهدی با لبخندی تلخ پاکت سیگارش رو سمتشون گرفت و اونهام هر کدوم یه نخ سیگار برداشتن و با فندک روی میز سیگاراشون رو روشن کردن و روی یک صندلی کنار مهدی نشستن ، زهرا کنار مهدی بود و دست لختش رو گذاشته بود روی صندلی اونو با دست دیگه‌اش سیگارش رو دود میکرد ، گفت چرا زن و شوهر یکهو رفتین تو فکر!؟ من از پشت مهدی گفتم کلی قسط داریم اگه کارهارو تعطیل کنن از کجا پول قسط های خونه رو بدیم!؟ زهرا خندید و گفت این که کاری نداره تو خونه کار میکنیم! مهشید با خنده معنی داری گفت اره راست میگه دیگه توخونه کار میکنیم و پول درمیاریم!! از پشت یکی زدم تو سر مهشید که باز دوباره با خنده گفت راست میگم دیگه !! بخاطر سرمای هوا مهدی پنجره رو کمی بست و خودش رو از وسط ما بیرون کشید و رفت سمت اتاق خوابمون، منم سیگارم رو خاموش کردم و دنبالش رفتم که بهش دلداری بدم، روی تخت دراز کشید و منم کنارش نشستم و گفتم یه فکری میکنیم دیگه انقدر ناراحت نباش، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که زهرا و مهشید هم اومدن تو اتاق خواب و دم در واستادن و زهرا گفت میتونم تو این مدت اینجا ارایشگری کنم و پول در بیارم، مهشیدم گفت منم برای هردوتون مشتری میارم، زهرا اومد رو تخت کنار من نشست ‌و به مهدی گفت فکر خوبی‌ها کلی پول در میاریم، مهدی هم همنطور که درازکش بود از زهرا تشکر کرد و گفت مرسی زهرا جان اما فکر نکنم خیلی جواب بده بعدم شما کار کنین پول وام های مارو بدین ، مهشیدم خودش رو صمیمی کرد و اومد کنار زهرا رو تخت نشست گفت خوب داره اینجا زندگی میکنه دیگه باید پول خونه روهم بده ، مهدی به خودش اومد دید سه تا خانوم بالاسرشن و اون که تو فکر بود یادش اومد همچنان جلوی ما درازکشه و کیرش از روی شلوار ورزشی نرمش حسابی خودنمایی میکنه ! به پهلو چرخید و دستش رو زد زیر سرش و به من گفت لیلی امروز این دوتا بصورت خیلی عجیبی باهم رفیق چند ده ساله شدن داستانشون چیه!!؟ دوباره با خنده و کمی خجالت از دست این دوتا جنده خانوم گفتم چمیدونم به خدا از وقتی همدیگرو دیدن بهم چسبیدن ول کن هم نیستن، زهرا که پشتم بهش بود از پشت بغلم کرد و گفت به توکه همیشه چسبیده‌ام حسود خانوم، مهشید هم خودش رو لوس کرد و از پشت زهرا رو بغل کرد و گفت آقا دیگه !فقط باید به من بچسبی!! مهدی توهمون حالت درازکش گفت چه بچسب بچسبیه منم دلم خواست!! یه مشت تو شکم مهدی زدم گفتم از اینا چی دلت نمیخواد!! خندید و خودش رو جمع کرد و رفت به سر تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کردو گفت خوب حالا قراره یک ماه هممون تو همین اتاق قرنطینه باشیم!! نمیخواین برین یه شامی درست کنین مردم از گشنگی، زهرا با ناله خودش رو از من جدا کرد و گفت آره خداییش منم ضعف کردم پاشو دیگه لیلی یه چیزی برای شام درست کن دیگه تنبل جان !! با آرنجم یکی تو شکم زهرا زدم گفتم عه من بپزم و بشورم که شما تن لش‌ها بخورین، زهرا که داشت ادا در میاورد بخاطر ضربه ای که زدم خودش رو روی پای مهدی انداخت و اخ و اوخ که مردم!! از اونطرفم مهشید در ادامه لوس بازی زهرا دامنش رو کنی داد بالا تا بتونه با دوتا زانوش بیاد بالای سر زهرا و بهش کمک کنه و مثلا تعادلش بهم خورد و اونم خودش رو انداخت روی پای مهدی با این تفاوت که زهرا سرش رو گذاشته بود ، مهشید سینه‌هاش رو به ساق پای مهدی چسبونده بود ، دامن کوتاه زهرا که انقدر بالا رفته بود که دیگه برجستگی کونشم دیده می‌شد ، یک ضربه محکم به در کون لختش زدم و گفتم انگار که تیر خورده !! پاشو خودتو جمع کن!! مهشید که کونش رو بالا نگه داشته بود و الکی اخ و اوخ میکرد که ای من افتادم ! گیر کردم! کمک!! یکی هم در کون اون زدم و گفتم پاشین تن لش‌ها بجای این کارها به فکر شام باشین !! هردوشون مثل دوتا دختر بچه درحال ادا درآوردن و لوس بازی بودن که با دوتا دستم از روی شرتشون انگشتم رو کردم تو کوسشون که دادشون بلند شد و یک متر از جاشون بالا پریدن و هر دو در کونشون رو گرفتن و اخ و اوخ کنان خودشون رو روی مهدی انداختن!! مهدی که خوشش اومده بود دوتا جنده خودشون رو بهش میمالن با خنده و بهت و حیرت به من نگاه کرد و با دستش ازم پرسید که اینجا چه خبره!!؟ اینا چرا اینجوری میکنن!؟ تو چرا اینجوری کردی باهاشون!؟ دوتا جنده خانوم که با دوتا دستشون کونشون رو گرفته بودن ، سینه‌هاشون رو به هوای اینکه ما خیلی درد داریم و از درد داریم به خودمون میپیچیم به پاهای مهدی میمالیدن!! وقتی دیدم زورم به زهرا و مهشید نمیرسه به مهدی توپیدم و گفتم توهم خوشت اومده‌ها پاشو خودتو جمع کن از وسط این دوتا!! مهدی سریع بلند شد که بیاد پایین که کیر سیخ شده‌اش از روی شلوار ورزشیش توجه هممون رو جلب کرد و چند ثانیه هممون ساکت شدیم و بعد از خنده منفجر شدیم!! مهدی که دید آبروش رفته کیرش رو تو شلوارش درست کرد و گفت امان از دست شما وروجک‌ها من برم تا کار به جاهای باریک نرسیده!! مهدی رفت دستشویی و من به جون اون دوتا جنده افتادم و انقدر زدمشون و اونجا جیغ و داد کردن که دوباره مهدی اومد تو اتاق و گفت عه ساکت باشین دیگه کل خونه رو گذاشتین روسرتون، چیکار میکنین شما سه تا باهم، زهرا و مهشید با لوس بازی خودشون رو انداختن پشت مهدی و از پشت بهش چسبیدن و گفتن اینارو به خانومتون بگین تا شما رفتین مارو سیاه و کبود کرد!! مهدی بهم گفت لیلی جان چی شده عزیزم یکم خودتون رو کنترل کنیم اگه بخوایم یک ماه اینجوری قرنطینه باشیم که تا فردا چندتا تلفات میدیم!! به سمت زهرا حمله کردم و یه اردنگی به کونش زدم گفتم امشب جفتشون رو خفه میکنم که دیگه انقدر منو اذیت نکنن تن لشها! زهرا و مهشید که دیگه از پشت مهدی رو بغل کرده بودن گفتن دیدیدن به خدا میخواد مارو بکشه کمکمون کنین!!! مهدی خودش رو از دوتا جنده خانوم جدا کرد و گفت ول کنین تورخدا آروم باشین دیگه مردم از گشنگی ، برید اول یه چیزی درست کنین بخوریم بعد مثل سگ و گربه به جون هم بیفتین!! از پشت زهرا و مهشید گرفتم و از اتاق بردمشون بیرون و به هر کدومشون یه کاری دادم تا کمتر به پروپاچه مهدی بپیچن بهشون گفتم مهدی گشنش بشه حوری بهشتی هم جلوش باشه به چشمش نمیاد زودتر شام رو آماده کنین و کمتر حرف بزنین والا اینبار خود مهدی میاد از پنجره پرتتون میکنه بیرون!! زهرا خندید و گفت اره از کیر سیخ شده مهدی آقا معلوم بود چقدر بدش اومده!! هر سه تامون زدیم زیر خنده به زهرا گفتم کثافت این کارو با یه پیرمرد هشتاد ساله هم میکردین راست میکرد چه برسه به مهدی که بی‌ساز میرقصه!! مهشید گفت جووون پس همیشه راسته!!؟ آهسته بهش گفتم زهرماااار، اره همیشه راسته، البته دلتون نخواد!! هردو با عشوه گفتن جوووون دلمون خوااااست!!
مهدی اومد بیرون و کانال منوتو رو آورد تا خبرهارو ببینه و ماهم حرف هامون رو قطع کردیم تا مزاحمش نشیم و سریعتر شام رو آماده کنیم .

ادامه دارد…

نوشته: Viki


👍 34
👎 5
63701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

851428
2022-01-04 01:44:08 +0330 +0330

خوبه ادامه بدید ❤️

3 ❤️

851453
2022-01-04 04:27:19 +0330 +0330

خوش به حال مهدی
دخترا هم قسط کونشو میدن هم بهش کون میدن

1 ❤️

851486
2022-01-04 09:04:44 +0330 +0330

عحب خر شانسی هستی میتی .
سه تا کوس همزمان چه حالی میده .
معنی واقعی فور سام .

2 ❤️

851498
2022-01-04 11:31:57 +0330 +0330

خودت جنده بودی جنده تر شدی حرفی توش نیس چرا اون شوهر بدبختتو کس کش کردی

1 ❤️

851551
2022-01-04 18:16:53 +0330 +0330

خوبه که تو ایران خراب شده جنده هایی مث تو میتونن اسم لزبین بودن رو هم رو خودشون بذارن گرایشات عاطفی قابل احترام هست نه اینکه تو بی ریخت بیای هوس بازی تو بیان کنی وقتی فورسامش می کنی روش تیتر لزبین نزن

2 ❤️

851624
2022-01-05 02:21:25 +0330 +0330

قشنگ بود
ازین داستاهای خوب خیلی کم آپلود میشه

1 ❤️

851869
2022-01-06 11:56:44 +0330 +0330

اگر واقعی باشه خیلی بده خیلییییی

0 ❤️

851998
2022-01-07 02:49:39 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

852342
2022-01-08 22:51:58 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

852507
2022-01-09 21:56:16 +0330 +0330

چراقسمت سوم ننوشتی

1 ❤️

853275
2022-01-13 21:34:54 +0330 +0330

منتظریم

1 ❤️

853398
2022-01-14 10:09:12 +0330 +0330

سلام عزیزان، وقتی دیدم تعداد لایک ها خیلی کمه احساس کردم ادامه دادن این داستان کار بیهوده‌ای هست و بجای ادامه این داستان «ملیکا و مارال ۱،۲،۳ »رو نوشتم . امیدوارم از اونها بیشتر خوشتون بیاد🙏🏻

1 ❤️

853932
2022-01-17 15:06:20 +0330 +0330

ادامه بدهه 😕

0 ❤️

853978
2022-01-17 19:18:22 +0330 +0330

حالا ماهم‌ خونه بگیریم جایی شانس همسایه‌هایی که داریم یکیش میشه ممد خرکش و اون یکی هم ناصر سبیل مهمون فامیل هم برامون بخواد بیاد چون مجردیه خونه کلا از مدل آنتن دار هستن (البته آنتن بشقابی هم نیست خخخ)حالا شانس این آقا مهدی را ببین همسایه اش خب اینکاره فامیل زنش هم خب خوشش میاد حسابی مهمتراز همه انکار خانمش هم بدش که نمیاد هیچ خوشش هم میاد

1 ❤️

854436
2022-01-20 15:32:21 +0330 +0330

ادامش 😑😕

1 ❤️

860164
2022-02-20 02:17:15 +0330 +0330

شهید شدن ادامه ننوشتن😂😂

1 ❤️

878604
2022-06-09 23:57:26 +0430 +0430

پس سه این چیشد :(

0 ❤️

949898
2023-09-27 14:19:47 +0330 +0330

ادامه اینو نمی‌نویسی؟

0 ❤️

965645
2024-01-07 22:16:31 +0330 +0330

میشه ادامشو بنویسی داستانت خیلی قشنگه

0 ❤️