داستان سکس رزیتا و آقای حاجی

1397/09/14

اسم من رزیتاست و ۲۵ سالمه و متاهلم ، میخوام جریان یکی از سکس هام رو براتون بگم. داستان از اون جا شروع شد که چند سال پیش تو یه شرکت نیمه خصوصی کار میکردم، یه کار پرداز داشتیم که سنش دو برابر من بود ومن تقریبا جای دخترش بودم.اون موقع ها من تازه شوهر کرده بودم ومزه سکس واقعی روتازه چشیده بودم. البته تو دوران مجردی شیطونی کرده بودم اما همون داستان همشیگی تو ایران ، یعنی جریان پرده واز این جور حرفا خوب نمیذاشت که من کامل مزه سکس رو بفهمم. چون تازه کار بودم پس عطشم برا سکس زیاد بود وشبها اکثرا تا دیروقت با شوهرم بیدار میموندیم ومشغول امرخیر بودیم.

برای همین‬ همش تو شرکت پشت میزم صبح ها مخصوصا، چرت میزدم.چون مسئول حسابداری بودم وتنخواه هم دستم بود این آقای کارپرداز زیاد پیشم میومد ومنم که همش تو چرت بودم از خواب میپریدم، اونم با خنده و شوخی سربسرم میزاشت وهی چرت وپرت میگفت. یه چند بارم جلو رئیسم خواب بودم و اون اومده بود تو اتاق و تذکر شفاهی داده بود که شرکت جای خواب نیست ازاین حرفها. خلاصه کمکم داشتم تابلو میشدم. یه روز صبح که شب قبلش تا دیر وقت جایی مهمون بودیم، وقتی رسیدم اداره دیدم خیلی خوابم میاد ، سرموگذاشته بودم رو میز و داشتم چرت میزدم که یکی از همکارا اومد وگفت امروز میخواد بازرس بیاد نخوابی یه وقت . من حالم گرفته شد ورفتم تندی به صورتم یه آب زدم تاشاید خواب ازسرم بپره .وقتی برگشتم تو اتاق دیدم اقای حاجی یعنی همون کارپردازمون منتظر منه. تا منو دید زدزیر خنده گفت: باز مثل همیشه دیشب احیا داشتی که.

همون‬ طور که صورتم رو خشک میکردم گفتم نه بابا،احیا کجا بود هیات چند روزه تعطیله آقاجون. دیشب جایی مهمون بودیم.حالام دارم از خواب میمیرم.یه خنده کشداری کرد و گفت : من یه کاری میتونم برات بکنم تا راحت بشی.گفتم : یعنی چی!؟ گفت : ببین من ته سالن بالا یه اتاقی دارم که حالت انباره اما من تمیزش کردم و ظهرا میرم اونجا چرتکی میزنم حالا اگه بخوای تا ظهر بهت قرضش میدم. کلی ذوق کردم اما واسه اینکه زیاد پرو نشه گفتم نه نمیخوام تمیز نیست. گفت: خوددانی اما به دیدنش میارزه که .نمیدونم چی شد که قبول کردم. اونم گفت: من اول میرم در رو وا میکنم بعد تو بیا اما بپا کسی نبیندت ها و رفت. منم رفتم پیش رئیس و بهش گفتم یه سر تا بانک سر خیابون میرموبرمیگردم. خلاصه، رفتم سالن بالا و در یه فرصت مناسب رفتم تو انبار و در رو بستم.خود حاجی تو بود وداشت خرتوپرتاشو مرتب میکرد.

وقتی دید منم گفت: کسی که ندیدت. با سر گفتم‬ نه. با دست اشاره کرد بیا اینجا.رفتم جلو.پشت اساسا یه تخت بود.گفتم ای کلک اینو ازکجا اوردی؟آروم خندید و گفت خوب دیگه لازم میشه. گفتم:اما این کثیفه ، لباسم کثیف میشه. گفت:خوب مانتو رو درار اینجا که کسی نمیاد. یه لحظه یه تکون خوردم اما دیدم من که تا اینجاشو اومدم دیگه نباید کم بیارم. گفتم : پس برو بیرون. گفت:باشه من در قفل میکنم بعدا میام و رفتم. منم مانتو رو دراوردم وبا یه تاپ گرفتم خوابیدم. نمیدونم چقدرخوابیده بودم که احساس کردم یکی تو اتاقه،دیدم خود حاجیه ،داره دنبال چیزی میگرده. تا منو دید گفت پشو تنبل لنگ ظهرها. گفتم:مگه ساعت چنده .گفت نزدیک یازده.باعجله بلند شدم وگفتم مانتوم کو ؟ گفت آویزون کردم چروک نشه. تازه یادم اومد دارم با یه تاپ جلوش راه میرم وسینه هام معلومه. یکم خودم رو‬ جمع وجور کردم و رفتم مانتوم پوشیدم. گفت من میرم بیرون اگه خبری نبود میزنم به در بیا بیرون.

خلاصه،بدون هیچ مشکلی برگشتم اتاق خودم و ظهرشد و ناهار خوردم.بعد ناهار احساس کردم شکمم‬ داره پیچ میزنه و به اصطلاح یکم درد میکنه.تو این فکرها بودم که حاجی اومد تو اتاق گفت دیگه چته مگه خوب نخوابیدی؟ گفتم :چرا! دلم درد میکنه. یکم نگام کرد گفت صبر کن یه چایی نبات بخوری خوب میشی.البته با فرمول من وگفت پاشوبیا ابدار خونه عقبی چون شرکت دوتا ابدارخونه داشت.وقتی رسیدم اونجا دیدم کسی‬ توابدارخونه نیست، سراغ ابدارچیمون رو گرفتم گفت فرستادمش جایی چیز بگیره.رییس مهمون داره. وگفت بشین ویه لیوان چایی داغ داد دستم به محظ اینکه خوردم شکمم خوب شد گفتم مرسی معجزه کردمن برم. گفت حالا یه ذره بشین بعد برو.

نمیدونم چی شد که افتادیم به حرف زدن. کمکم احساس کردم بالای بهشتم میخواره.‬ اولش اهمیت ندادم اما هرچی که گذشت بیشتروبیشتر میشد.بعداز یه مدت کاملا احساس کردم چوچولم داره میخواره وجالب اینجا بود که دور سوراخ کونم هم گزگز میکرد.نوک پستونام هم احساس کردم برجسته شده وداره از زیر مانتو معلوم میشه.اونقدر حالم خراب شده بودکه نفسم به شماره افتاده بود.حاجی پدرسگ که انگارمنتظر یه همچین موردی بود گفت:چیه باز حالت بد شده؟ به زحمت گفتم: یه جوری شدم دارم میمیرم! بدون معطلی اومد طرفموگفت: بذار یکم ماساژت بدم وبدون اینکه منتظرجواب من بشه شروع کرد با یه دست از رو مانتو شکمم رو مالیدن.همین که دستش بهم خورد انگاری آتیش به جونم خورد وحالم خراب تر شد و کاملاخیسی رو لای پام احساس کردم.

بی اختیار سرم رو روشونش گذاشتم وآروم شروع کردم ناله کردن.اونم هی‬ دستش رو میاورد پایین تر ومیگفت اینجات؟ منم فقط ناله میکردم.دستش دیگه تقریبا اومده بود رو شلوارمو داشت بالای کسم رومیمالید. با صدای لرزونی گفتم پایین تره که.درست تو همون لحظه احساس کردم یکی از پستونام تو دستشه ومنو چسبوند از بقل به خودش.وداره با کسم از رو شلوار بازی میکنه. دست منم گرفت گذاشت رو یه چیز قلمبه داغ که وقتی خوب لمسش کردم فهمیدم کیر اقاست که خیلیم کلفت بود…نمیدونم چقدر منو مالید تا احساس کردم ارضا شدم.اما هنوز تشنه بودم.

حالم که یکم جا اومد تازه فهمیدم چیکار کردم اما‬ دیکه یکم دیر شده بود.چشمای نگرا منو که دید گفت : نترس به کسی چیزی نمیگم.بعد اومد طرفم وشروع کرد به باز کردن دکمهای مانتوم.اولش میخواستم نذارم اما اونقدر حشری بودم که دست خودم نبود.برای همین زیاد مقاومت نکردم وفقط گفتم : اگه اقا رسول (آبدارچیمون) بیاد چی؟ که گفت: گفتم که نمیاد،حالا دختر خوبی باش و بذار زود کارمونو تموم کنیم. دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم تا اومدم بخودم بیام دیدم جفت پستونام از تو‬ کرستم بیرونه وشلوار و شرتم رو هم تا زیر زانوم کشیده پایین وداره میگه: بذار ببینم چی قایم کرده بودی این چند وقت این لا. یکم کسم رو وارسی کرد ویکمم خوردش.بعد گفت فعلا وقت نیست وهمون جوری منو دولا کرد رو میزوسط اتاقتا نوک ممه هام به میز رسید دوباره حشری شدم واونم بدون معطلی کیرشو فرستاد داخلمو شروع کرد به تلنبه زدن وبرای اینکه زودتر ارضا بشم شروع کرد با یه دستش چوچولم رو مالیدن‬ وانگشت دیگشم با اب دهن خودم خیس کرد واروم کرد تو کونم.

خیلی وارد بود وخیلی سریع برای با دوم به‬ اورگاسم رسوندوخودش رو هم رو پشت من تخلیه کرد.بعد همونطور که پشت منو تمیز میکرد گفت: حالا حالت جا اومد؟ نا نداشتم حرف بزنم فقط اروم گفتم اوهوم……گفت: یالا بجنب تا کسی نیومده خودمونو جمع کنیم وکمکم کرد لباسم رو مرتب کنم.بعدم درو واکرد و بیرون تو راه رو نگاه کرد گفت: کسی نیست برو. وقتی خواستم از در بیام بیرون لای چاک کونمو یه دست کشید و گفت دفعه دیگه مفصل تر بهت حال میدم. منم اصلا نگاش نکردم و زدم بیرون. تو راه پله ها آقا رسول ابدارچی رودیدم وتا منو دید برگشت یه نگاه معنی داری بهم کرد و رفت.

نوشته: رزیتا


👍 23
👎 10
92429 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

733995
2018-12-05 21:03:44 +0330 +0330

کوس نگو مومن

0 ❤️

734006
2018-12-05 21:29:56 +0330 +0330
NA

تو شرکت اونم ابدار خونه اونم با حاجی برو بابا مغزجقی

2 ❤️

734008
2018-12-05 21:31:07 +0330 +0330

اسم شرکتتون چیه؟ برازرس؟ ?


734015
2018-12-05 21:39:46 +0330 +0330

چی بود اونی که تو چایی ریختو به خارش افتاد بدنت بگو اگه میدونی مرسی

0 ❤️

734024
2018-12-05 21:56:27 +0330 +0330

ما میریم سر کار مثل اسب کار میکنیم آخرشم حقوقمونو نمیدن
شما میرین سر کار،میدین،میخوابین،پولم میگیرین

این عدالته آخه؟


734058
2018-12-06 04:27:57 +0330 +0330

کپی کردی اینو جنده خانم داستان خیلی وقت پیش خوندم

1 ❤️

734060
2018-12-06 05:10:50 +0330 +0330
NA

بنظرت چرا همیشه کیر حاجیا کلفته جنده خانوم؟ ?

3 ❤️

734092
2018-12-06 10:58:52 +0330 +0330

خیلی وقت پیش این داستان خونده بودم تکراری
شایدم کپی کرده باشی

0 ❤️

734096
2018-12-06 11:16:17 +0330 +0330

از کرست گفتنت مشخصه خودتو داستانت فیکه جرقی

1 ❤️

734097
2018-12-06 11:24:33 +0330 +0330

ب وضوح ساختگی اما قلم خوب!

1 ❤️

734098
2018-12-06 11:37:06 +0330 +0330
NA

مال سه قرن قبله داستان

0 ❤️

734102
2018-12-06 11:56:28 +0330 +0330

خودت كه پاي هستي بدون چاي هم ميدي كه

0 ❤️

734128
2018-12-06 18:09:19 +0330 +0330

بلانسبت نویسنده اون ور ادا تنگا درآوردن ، ادا کلفتا درآوردنه، هرچی ریقوتر گاله گشادتر

0 ❤️

734343
2018-12-07 18:28:59 +0330 +0330

تکراری بود جندده خانوم

0 ❤️

734769
2018-12-09 22:49:14 +0330 +0330

تو چای نبات چی بود

1 ❤️