داستان من و زندایی شیرین

1400/08/15

سلام دوستان عزیز میخوام سرگذشت زندگی خودم و زندایی عزیزم را برای شما تعریف کنم قبل از هر چیز خودم را معرفی کنم من مسعود هستم چهل چهار سال دارم و به خاطر موقعیت زندگیم موفق به ازدواج نشدم زن دایی خیلی عزیزی دارم به نام شیرین که سالهاست عشقش را در دلم نگه داشتم و خیلی برام عزیز است و متاسفانه دایی دارم که سالهاست معتاد به هرویین و شیشه است و این اعتیاد زندگیش را به نابودی کشیده اما دست از ان برنداشته و همچنان با این معضل دست به گریبان است داستان من از جایی شروع میشه که من نوجوان بودم و یک روز به طور خیلی اتفاقی صحبت مادرم و زنداییم را شنیدم که داشتند خیلی ارام با هم صحبت میکردند و موضوع صحبت زندگی داییم و خانمش بود شنیدم که زندایی داشت به مادر من از داییم گلایه میکرد که هر کاری میکند همسرش دست از اعتیاد بر نمیدارد و میگفت به خاطر این مشکل داییم دو سال است که دیگر توانایی های مردانه خود را به مرور از دست داده و خیلی ارام زندایی با مادرم درد دل میکرد و میگفت ابجی اون بی خیال همخوابی با من شده اما من خیلی به این موضوع نیاز دارم به طوری که عصبی و پرخاشگر میشوم و نمیتوانم بر زندگیم تمرکز و مدیریت کنم خلاصه داشتند خیلی ارام با هم اختلاط میکردند امااین صحبت های زنداییم دیگر مسیر زندگی مرا تغییر داد و باعث شد که من به نوعی نگاهم به زنداییم رنگ دیگری به خود بگیره و از هر موقعیتی برای نزدیک شدن به زن داییم استفاده کنم و مثل خیلی از نوجوانان همیشه دنبال لباس های زیر زنداییم بودم و انرا دیوانه وار دوست داشتم و فکر کنم زنداییم لباس زیر جدیدی اگر میخرید من زودتر از داییم متوجه میشدم و از قضا یک روز که زنداییم برای خرید از منزل خارج شده بود و من سر کشوی لباس هایش رفته بودم و سوتین مشکی زیبایی که قبلا تن زنداییم دیده بودم (گاهی وقتی خم میشد لباس زیرش پیدا میشد ) داشتم به صورتم میچسباندم و از بوی لباسش لذت میبردم ناگهان با صدای زنداییم از ان حال بیرون امده و زنداییم را مقابل خود دیدم و با وجود انکه خیلی مرا دوست داشت چون همیشه کمک حالش بودم و در اکثر خرید ها با رضایت داییم همراهیش میکردم و نمیگذاشتم بار سنگین بلند کند و از همه بچه های فامیل به زنداییم نزدیکتر بودم اما با این وجود از این کار من شک شده و ناباورانه داد زد مسعود چکار میکنی ! و من که دست و پا چه چه عرض کنم خود را هم گم کرده بودم و قدرت تکلم نداشتم فقط سوتین بدست اورا نگاه میکردم و از ترس و ناراحتی بد گریه ام گرفته بود سریع امدم و در راه پله نشستم و با این خیال که زنداییم را با اینکار برای همیشه از دست داده بودم و ابرویم هم صد در صد میرفت زار میزدم که دیدم زنداییم امد کنارم همانطور سرم پایین بود به زنداییم گفتم زن دایی فقط ببخشید و لطفا به داییم و به کسی نگویید من چه کردم قول میدم بروم و دیگر نزدیک منزل شما پیدایم نشود فقط شما مرا ببخش که زنداییم که حالا کمی عصبانیتش کم شده بود گفت چرا اخه اینکار را کردی مگر تو انحراف جنسی داری یا مگر از من رفتار سویی دیدی که اینکار را کردی با گلویی که از بغض بسته شده بودم گفتم تو بهترین زندایی دنیا هستی اصلا تقصیر شما نبوده من چند سال است شما را دوست دارم و بدون انکه کسی بفهمد از کنار شما بودن لذت میبردم و هیچ جا برایم مثل نزدیک شما بودن خوش نبود و باز گفتم زندایی شما مرا ببخش قول میدم دیگر بروم و دیگر مرا نبینید فقط به مادرم و داییم نگویید ارام امد و کنارم روی پله نشست و گفت من متوجه این دوست داشتن شده بودم کار سختی نبود فهمیدنش اما هیچ فکر نمیکردم که این رفتارها را بکنی و من هم خودت میدانی چقدر تو را دوست دارم چگونه میتوانم بروم و ابروی تو را بریزم مرا چطور دیدی که این طور راجع به من فکر میکنی من همیشه به خاطر زحمت هایی که برای من میکشی ممنون تو هستم اما خیلی اینکارت ناراحتم کرد دلم هم نمی خواد که بروی و دیگر نیایی من میبخشم امیدوارم خودت رفتارت را اصلاح کنی منکه از مخمصه خود را نجات یافته میدیدم و حالا علاقه ام به زنداییم صد برابر شده بود اشکهایم را پاک کردم و گفتم زندایی قول میدم دیگر کاری نکنم که موجب ناراحتی شما شود و اندازه دنیا از شما ممنونم .و همانطور خجالت زده از زنداییم خداحافظی کردم و به منزل امدم تقریبا دو هفته دیگر منزل دایی ام نرفتم یک روز بعد ظهر بود توی اتاق خودم نشسته بودی صدای شیرین را شنیدم فهمیدم زن دایی ام امده و بعد از حال احوال با مادرم گفت ابجی مسعود نیست مادرم گفت چرا توی اتاقش هست نمیدونم چه اش شده دو هفته است نه با کسی حرف میزنه نه بیرون میره هر چی هم بهش میگیم هم نمیگه چی اش است خلاصه در زد و امد داخل اینقدر خوشحال شده بودم گفتم خوش امدی زن دایی خانم خیلی خوشحال شدم گفت چطوری چرا نیامدی منزل ما اگر ان روز باهات تند صحبت کردم معذرت میخوام زن دایی اینقدر خانمی کردی که اصلا من تمام عمر شرمنده ام گفتم شاید دیگر نخواهید مرا زیاد ببینید گفت مگر زیاد میامدی گفت میای بریم فروشگاه اتکا گفتم زن دایی شما دستور بده از خوشحالی اشک در چشمش حلقه زده بودسریع حاضر شدم مادرم گفت زنداییشش چکار کردی این دو هفته بود از اتاقش بیرون نمیامد خلاصه رفتیم فروشگاه و اتفاقا ان روز یک نفر دم فروشگاه به زنداییم متلک انداخت منم جو گیر شدم دعوای مفصلی باهاش کردم زن داییم با افتخار پشتم درامد و تا چندین ماه به همه و داییم میگفت که با مسعود بیرون رفتیم به خاطر یک متلک چنان با یارو دعوا کرد که بیا ببین احساس کردم تا به حال کسی برایش اینگونه نبوده زن داییم از ان موقع دیگر هزار برابر برایم عزیز تر شده بود و دیگر کسی نمیتوانست جلوی زن داییم پشت سر من حرف بزنه واقعا شجاعانه پشتم درمیامد اما شرمندگی کار م تا همیشه عمرم با من است چند هفته بعد از ان ماجرا یک روز با هم به فروشگاه رفته بودیم طبق معمول ماشین گرفتم و بارها را تا منزلش رساندم توی راه زن دایی گفت چند وقته میخوام ازت بپرسم دوست دختر داری یا نه گفتم زندایی اگر داشتم مطمن باشید به شما میگفتم گفت خوب چرا !گفتم کسی را دوست دارم و زیاد دنبال این کارها نیستم گفت مبارکه حالا اون دختر خوشبخت کیه گفتم زندایی اجازه بدید نگم تا منم شرمنده نشوم خلاصه انقدر اصرار کرد گفتم زندایی من خودم را شناختم کنار شما بودم و همیشه اینقدر به من خوبی کرده اید که واقعا نیاز به کس دیگر نبوده گفت اخه همش اش این نیست باید کسی باشد که خواسته هایت را تامین کند و انقدر اصرار کرد تا بهش گفتم ان نفر شما هستی با تعجب گفت اخه چرا من من که کاری نمیتوانم برای نیاز هایت کنم گفتم زندایی شما برایم واقعا همه چیز هستید گفت مسعود پس چرا ان روز ان کار را کردی نیاز داشتی دیگر .حالا راستش را بگو ان روز به چه قصدی ان کار را کردی گفتم زن دایی اجازه بدید نگویم تا شرمنده نشوم گفت یعنی اینقدر کار بدی بوده من فقط سکوت کردم گفت میخواستم بدانم با چه حسی ان کار را کردی خودم که خودم را نمیدیدم ولی انگار خیلی سرخ سفید شده بودم گفت حالا چرا اینطوری شدی گفتم زن دایی به خاطر بوی نازنین تن شما انکار را کردم صحبت هایمان رنگ جنسی داشت به خود میگرفت و فهمش راحت بود زن دایی خیلی با من راحت شده بود انقدر که خیلی حرف ها را به هم میگفتیم یک روز گفت مسعود تو مجردی با مشکل جنسی چطور کنار میایی گفتم زن دایی چه سوال سختی میکنی گفتم خوب زندایی مردها بلاخره یک کاری میکنند گفت اها پس تو هم از ان کارها میکنی خندیدم و حرف را عوض کردم یک روز بعدظهر به منزل داییم رفتم و او جلوی تلویزیون نشسته خوابش برده بود و زن داییم هم چنان خوشگل کرده بود که انگار میخواست جایی برود پرسیدم گفت نه جایی نمیخواستم بروم امروز تولد دایی بود براش جشن گرفتم اما ببین نیامده جلوی تلویزیون خوابش برده زن داییم انروز واقعا زیبا شده بود او قد بلند سینه هایی فکر کنم سایز 90اما زیبا و باسن خیلی زیبایی داشت که من دیوانه ان پستانهای زیبا بودم چای اورد خوردم چند بار داییم را صدا زدم اما بی فایده بود همسرش میگفت جدیدا یک مشت قرص الپروزولام را بعد از مواد میخوره که بخوابه خیلی ناراحت شدم برای هر دوی انها بلند شدم رفتم دستشویی که با حمام در یک جا قرار داشت و با پرده جدا کرده بودند همینکه داخل شدم چشمم به رختهای اویزان افتاد دیدم لباس های زیر زن داییم اویزان است و یک سوتین کرم رنگ خیلی خوشکل در میان انها دلربایی میکرد از خود بی خود شده بودم با ولع انرا برداشتم و به صورتم میمالیدم و بو میکردم میبوسیدم و فکر اینکه بدن زیبای زنداییم زیر این لباس بوده دیوانه ام میکرد ناگهان به خودم امدم دیدم مثل اینکه خیلی زمان گذشته با سختی از لباسهای زیبا و خوش عطر زنداییم دل کندم و بیرون رفتم دیدم زنداییم خنده ریزی کرد و گفت چقدر طول دادی گویی چشمان هم قرمز شده بود گفتم کمی دلم درد میکند ان فرشته زیبا خندید و به خوبی احساس کردم که او از قصد لباس ها را جمع نکرده بود او میدانست که من چقدر دیدن ان لباسها را دوست دارم یا شاید این فقط یک فکر احمقانه بود خلاصه ان روز بیش از ده بار من به سرویس بهداشتی رفتم و به این بهانه لباس های زنداییم را سیر نگاه میکردم بار اخر به خوبی احساس کردم زن داییم میداند که چرا میروم و ناراحت نبود چون ناراحت بودنش را خیلی زود میفهمیدم ان شب گذشت من هر روز بیشتر به زنداییم نزدیک میشدم و خیلی اعتمادش را جلب کرده بودم زن دایی هم توی فامیل زن فهمیده و خیلی با ابهتی بود و از فتح دل او خیلی احساس رضایت میکردم دیگر هر بار میرفتم میدیدم زن داییم لباس انجا پهن کرده و من هر بار چون انسانی عطشان که از دور به اب گوارا نگاه میکند انها را نگاه میکردم و میبوسیدم .و عاشقانه بوی تن عزیزش را بو میکشیدم .دیگه گویی بهم میگفت ببین برای تو گذاشتم که دیگه سر کشوی لباسم بی اجازه نروی .یک روز بعد از اینکه از زیارت لباس ها( از دستشویی ) برمیگشتم با زن دایی که منتظرم پشت درب بود بر خوردم گفت مسعود یک سوال کنم گفتم جانم زن دایی خانم گفت چرا لباس هایم را دوست داری من در سکوتی ژرف فرو رفتم گفتم زن دایی تو را به عشقم قسم سوال سخت نپرس گفت چرا مگه چیه گفتم خیلی خجالت میکشم بگم گفت جان شیرین بگو به ناچار لب باز کردم گفتم عاشق عطر تن شما هستم بعد گفت خوب بعدش چکار میکنی گفتم زن دایی گفت جان شیرین گفتم خلاصه برایش به صورت سربسته گفتم یا بهتره بگم اقرار کردم که بعد از ان خود ارضایی میکنم با ناراحتی گفت من باعث این کار میشوم و باعث ازدواج نکردن و دوست دختر نگرفتنت هم من هستم هرچه التماس کردم بی فایده بود که زن دایی شما جز خوبی در حق من نکردید .یک روز هم گیر داد بهم گفت میخواهم بدانم فانتزی هایت راجع به من چیست هر چه مقاومت کردم بی فایده بود خلاصه اصرار اصرار که باید برام تعریف کنی که فانتزی هات چه جوری گفتم زن دایی فانتزی هر کس مال خودش است و صد در صد کس دیگر ناراحت میشه بشنوه یدفعه با ناراحتی گفت شما ها مرا چی حساب میکنید منم ادم هستم ربات نیستم 5سال است رنگ مرد به خودم ندیدم تحمل کردم شما ها درک نمیکنید دیروز رفته بودم مغازه مغازه دار سو استفاده کرد و دست به دستم زد من کم مانده بود وا بدم و خودم را در اختیارش بگذارم خوب نیازه چه کار کنم دردم را به کی بگم به تو که نمیخوای حرف هایم را گوش بدی به داییت که اصلا برایش مهم نیست به کی بگم بغص سنگین راه گلویم را گرفته بود گفتم زندایی تو را بخدا اینطور نگو اگر از حال دل من بدانی اتش میگیری اگر جایگاه خودت را در دلم بدانی دیگر هیچ وقت از این حرف ها نمیزنی اما من فقط به خاطر خود شما محتاط رفتار میکنم چون نمیخواهم از من ناراحت شوید و ناراحتی شماخط قرمز زندگی من است باشه هر طور شما میخواهید فقط اول ادرس ان مغازه دار را بدید من حقش را کف دستش بگذارم قربونش برم اشکاش رادپاک کرد گفت نمیخواد سراغ او بری من دوست دارم برایم تعریف کنی چگونه خود ارضایی میکنی و باید برایم بگویی و گرنه دیگه نه من نه تو گفتم اخه زن دایی جون گفت اخه بی اخه میخوام بدانم گفتم باشه رفتیم روی مبل نشستیم و من شروع کردم گفتن من در خیال خود تصور میکنم به منزل شما امدم شما لباس های خیلی زیبایی پوشیدید من شما رادبغل میکنم و میبوسم و روی تخت میبرم اول تمام بدنتان را از روی لباس میبوسم بعد ارام ارام سرم را میان پاهای نازنینتان میگذارم دامنتان را بالا میدم و دو ساعت فقط گل زیبای شما را میبوسم و
میخورم میبوسم(از خجالت مثل لبوو شده بودم اما زن دایی عزیزم با اشتیاق البته سربه زیر گوش میداد و او هم قرمز شده بود )گفتم زندایی میشه بقیش را نگم گفت مگه من عکس العمل بدی نشان دادم گفتم نه خانم شما ان قدر خوب هستید که اما فانتزی هرکس برای خودش است گفت یک چیزی بگم گفتم امر کنید گفت ان کار خوردن را از شب عروسی ارزویش را داشتم اما داییت بدش میامد و برایم هیچ وقت نکرد تو چطور بدت نمیاد گفتم زن دایی وقتی عاشق کسی باشی انکار لذت بخش ترین کار زندگیت میشود من عاشق ارگاسم طرفم هستم و مطمنم که چون اکثیری گران بها همه را نوش جان میکنم.زن دایی با خنده گفت بروگمشو و دستهایش را روی شانه ام گذاشت گفت مسعود خیلی نیاز دارم راهنماییم کن تو تنها محرم اسرارمی گفتم زن دایی گفت زندایی کوفت میشه به من زندایی نگی بگو شیرین گفتم به جان عزیزتان برایم زندایی شیرینترین کلام است اجازه بدید همان را بگم و ادامه دادم بهتر است با همسرت اتمام حجت کنی گفت فکر میکنی برایش مهم است هفته پیش اخرین بحثمان بود گفت من نمیتوانم دیگر چکار کنم باور کن میتواند نمیخواهد اگر مواد را کم کند و ان قرص های کوفتی را نخورد اما …گفتم زندایی اجازه میدی اقراری کنم گفت جانم گفتم زن دایی ممنون که با خودت میجنگی و به هر کسی پا نمیدهی راستش خیلی بهم بر میخورد اگر با مغازه دار ارتباط برقرار میکردی میدانم که به من ربطی نداره اما دق مکیردم گفتم زندایی من هیچ ندارم اما همه چیزی که دارم پیش شماکمترین است نه زیبایی دارم مثل شما نه شاید خیلی چیزها که مردان دیگر دارند اما هر انچه دارم متعلق به شمااست نه امروز چند سال است که واقعا خودم را مال شما میدانم و نخواستم با کسی دیگر عشق بازی کنم چون تنم را متعلق به شما میدانستم و دوست داشتم همیشه به عنوان هدیه ای که میدانم نمیپذیرید این پاکی را پیشکش شما کنم دستش روی شانه ام بود خیلی زیبا چشم در چشمم انداخت و گفت منم اگر با ان مرد وارد رابطه نشدم فقط به خاطر تو بود و گرنه خیلی وقت است تعهدی به زندگیم احساس نمیکنم داشتیم صحبت میکردیم خواهرش از حیاط امد شانس اوردیم دستش روی شانه ام نبود خیلی عادی از هم دور شدیم یدفعه خواهرش گفت خوب زندایی و خواهر زاده خلوت کرده بودید ها خدا شانس بده اقا مسعود شیرین شما را خیلی دوست دارد خیلی انقدر که فکر نکنم کسی در فامیل را اینقدر قبول داشته باشد گفتم زنداییم هم خیلی برایم عزیز است خودش میداند جان میدهم برایش این دو خواهر خیلی شبیه هم بودند فقط زنداییم چون بچه دار نشده بود هیکل زیباتر ی نسبت به خواهرش داشت و گرنه کپی هم بودند البته زنداییم چهل دو و خواهرش 45 سالش بود و من در ان وقت 39 ساله بودم روزها میگذشت و ما هنوز توانسته بودیم جلوی خودمان را بگیریم و همینطور شیرین قهرمانانه واقعا با کسی وارد رابطه نشده بود و این همتش قابل ستایش بود سعی میکردم از محبت سیرش کنم حد اقل او هم از حق نگذریم چیزی به غیر از سکس را کم نزاشته بود برایم او هرچه میگذشت خدایی زیباتر هم میشد و دل من برایش بیشتر پر میکشید اصلا گویی این همان کسی بود که از کودکی در رویاهایم بود همان استایل و همان قیافه کار من هر روز خود ارضایی به یاد سینه و کون بسیار زیبایش بود البته خودش دیگر این را به خوبی میدانست.و از اینکه منم با کسی وارد رابطه نمیشدم خیلی راضی بودیک روز به من گفت مسعود تو اینقدرلباس های مرا دوست داری میای با هم برویم من لباس بخرم البته لباس زیر منکه ارزویم بود گفتم زندایی این واقعا ارزویم است مگر میشود دوست نداشته باشم گفت هر بار میرم لباس بخرم میبینم دیگران با همسرانشان میان و به نظر انها خرید میکنند اما خوب در زندگی من این چیزها گویی بی معناست و اهی کشید که دلم اب شد گفتم زندایی بگو کی برویم گفت به شرطی که برای تو هم لباس بخریم گفتم هر شرطی شما بذاری قبوله گفت پس فردا حقوق بگیرم او در بانک مشغول کار بود و به لحاض مالی دستش خیلی باز بود حتی منزلی که در ان سکونت داشتند مال شیرین بود و تنها دلیلی که با دایی من مانده بود و به پایش میسوخت این بود که میگفت من رهایش کنم کسی او را نگه نمیدارد و به کارتن خوابی و نابودی کشیده میشود و فکرش کاملا درست بود از حق نگذریم به لحاض مالی خیلی هوای مرا هم داشت . گذشت و روز موعود رسید من رفتم ارایشگاه و سعی کردم با سر و وضع خوب باشم میدانم که سن من هم بالا رفته بود و دیگر جوان نبودم که جوانی کنم اما سعی میکردم حد اقل ساده اما خوب بپوشم درسته مجرد بودم اما من هم با بد بختی توانسته بودم در سن چهل سالگی یک منزل کوچک خریداری کنم خلاصه ساعت قرارمان سه بعدظهر در یکی از میادین شهرمان بود من زودتر رسیدم و ماندم تا شیرین بیاید یدفعه دیدم یه پژو پرشیا جلوی پایم ایستاد فکر کردم مسافر بر است امدم کمی جلوتر که یعنی سوار نمیشوم ناگهان صدایی اشنا گفت اقا مسعود لطفا سوار شوید وای نگاه کردم دیدم شیرین زیبای من است سوار شدم گفتم مبارک باشه خانم خانما با ناز گفت میخواستم سوپرایزت کنم گفتم حالا کجا میرویم گفت یک پاساژ هست من از انجا خرید میکنم و ادامه داد ناقلا عجب تیپی زدی امروز گفتم نه خانم یه دست لباس لی دیگه این حرف ها را ندارد گفت نه خیلی بهت میاد خودرو را پارک کردیم و با هم به پاساژ رفتیم طبقه زیرین مخصوص لباس زیر بود و عجب فروشگاه بزرگ و مجهزی بود من خجالت هم میکشیدم تا به حال به اینجور جاها نرفته بودم نمیدانستم باید سر به زیر باشم یا هوا که زنداییم گفت چرا اینقدر سرخ سفید شدی راحت باش خانم صاحب فروشگاه که با شیرین دوست بود جلو امد سلام علیک کرد و خوش امد گفت ما را به قسمتی از فروشگاه راهنمایی و تنهایمان گذاشت همه جا پر بود از لباس خواب های واقعا رویایی وزیبا هول کرده بودم گفتم خانم چی میخرید شیرین با نگاهی زیبا گفت اومدم به سلیقه شما خرید کنم وگفت ناراحت نیستی اوردمت اینجا گفتم همیشه در رویایم همچین روزی را میدیدم عزیزم اولین بار بود که او را اینگونه خطاب میکردم با شیطنت گفت تقصیر خودت است دوست دختر نمیگیری که هر روز بیارت اینجا و جیبهایت را خالی کند گفتم خانم من با محبت شما اخت گرفتم حالا بروم سراغ کی که بتواند مثل شما به من محبت کند تازه تحمل کند که من به غیر از او کس دیگر را هم دوست داشته باشم گفت نه دیگه باید فقط یکی را بخوای گفتم پس این دیگر از من گذشته چون حتی لحظه ای حاضر نیستم بدون خیال شما زندگی کنم رفت سمت لباسها و لباس خواب زیبایی را به رنگ لیمویی برداشت و گفت این قشنگه گفتم خیلی خیلی اما ان یکی مشکیه هم خیلی زیباست انرا برداشت و از تا باز کرد و گفت این خوبه منکه چشمهایم چهل تا شده بود و هول کرده بودم گفتم خیلی قشنگه بعد چند سوتین نشانم دادو از میان انها دوتا را اتخاب کردیم و خوش و خندان به سمت ماشین به راه افتادیم در راه تشکر کرد گفت ممنون که همراهم امدی گفتم من باید تشکر کنم که به رویایی چندین ساله ام لباس واقعیت پوشاندی وخانم در راه بستنی هم خوردیم و مرا تا سر کوچه مان رساند خواست برود یدفعه گفت مسعود یه سوال کنم ناراحت نمیشوی گفتم بفرما بانو گفت اگر من نتوانم هیچ وقت جدا شوم و با تو زندگی کنم چه میشود بدونه لحظه ای درنگ گفتم خانم من هیچ به انتظار ان روز نشستم که از نیامدنش ناراحت شوم من شما را با همین موقعیت دوست دارم و هیچ فکری برای غیر از ان ندارم و برای اولین بار بهم گفت مسعود دوستت دارم و من پیاده شدم به منزل رفتم زندگی من فقط تکرار بود تکرارتا اینکه یک جمعه سرده پاییزی خبری بهمون دادند که اه از نهاد کل خانواده بلند شد خبر راجع به داییم بود خدا متاسفانه دایی به همراه دوستش در جاده بیرون از شهر با پژو۲۰۶ زیر یک خاور رفته بودند و دردم جان سپرده بودند این خبر دنیایمان را سیاه کرد همه خانواده در بهت ناباوری پیکر دایی را یک روز بعد به خاک سپردند من نگران شیرین بودم که بعد از خاک سپاری وقتی دیدمش تا بهش تسلیت بگم درست مثل پیرزن ها شده بود درکش میکردم دایی را خیلی دوست داشت سالها با نداری های او کمبود های او ساخت ودر وقتی همه او را تردکرده بودند او سالها او را با همه دردهایش تیمار کرده بود و حال تمام این کوه غم گویی روی دوش شیرین نشسته بود خانواده خیلی هوایش را داشتند خصوصا مادرم نزاشت حتی یک شب تنها بماند من اتاقم را به زن دایی داده بودم تا هر وقت میاد فارغ از شلوغی خانه در انجا راحت باشد تا کم کم بعد از گذشت سه ماه توانست با این غم کنار بیاید دوباره سر کار برود خیلی داغ سنگینی بر دل همه خانواده مرگ دایی گذاشته بودمادرم پیر شد و واقعا همه عزادار شدند بعد از این ماجرا من دیگر جرات نمیکردم با زندایی صحبت غیر عرف کنم و احترام لباس مشکیش را داشتم که یک روز شیرین توی خلوتی گفت مسعود عشقی که میگفتی چفقدر زود بی رنگ شد و از بین رفت ناگهان از این حرف بغضی سنگین در گلویم شکست و گفتم زن دایی من به خاطر حرمت مشکیه شما حرفی نمیزنم و گرنه در دلم غوغاست هر روز هزار و یک فکر کردم که ایا شما باز هم مرا دوست داری یا تمام شده و بعد از این چه خواهد شد اشک بود که همچنان از چشمانم میبارید دلم ارام نمیشد زن دایی که جا خورده بود و گویا انتظار نداشت از گریه یک مرد چنان اشکی میریخت که یکی میخواست او را ارام کند در خانه با خواهرش تنها بودیم و او هم از صدای گریه داخل اتاق امد و حیران مانده بود که چه شده ماها این چنین گریه میکنیم اما فهمید هر چه هست خصوصی است و با بزرگواری ما را بی انکه چیزی بگوید تنها گذاشت زن داییم همانطور که اشک میریخت و نزدیک من نشسته بود ارام کنارم امد سرم را در اغوش گرفت وسر من را به سینه هایش چسباند باورم نمیشد همان سینه هایی که سالها بود حسرت دیدن و در اغوش کشیدنش را داشتم حالا اینگونه صورتم بهشون چسبیده از عطر تن زن داییم مست بودم شیرین ارام نوازش میکرد و اشک میریخت انگار لحظه های ملکوتی بود و به خوبی میفهمیدم که یکی از ساعات مهم و بزرگ زندگیم است سرم را بلند کردم گفتم زن دایی عزیزم ممنون که مرا هنوز دوست داری گفت چندین سال تو بی ادعا مرا دوست داشتی کار شاخی نیست عشق الان من عزیزم گفت مسعود مگر نمیگفتی چقدر عطر تن مرا دوست داشتی مگر ارزویت لمس و بوسیدن تن من است حالا من در اختیار توو اغوش تو هستم واقعا لحظه های روحانی بودنفس عمیق میکشیدم و بوی قشنگ تن شیرین را که چون عطر بهشت بود با ولع بو میکشیدم اولین تجربه ام نبود اما تا به حال با کسی که عاشقش باشم این تجربه را نداشتم هول هم شده بودم گفتم اخه خواهرت گفت رفت بیرون به خاطر ما رفت بیرون .دلم میخواست زمان بایستدد و دنیا در همان نقطه یخ بزند و این لحظه های روحانی نگذرد بعد از چهل و اندی سال من به ارزویم رسیده بودم هیچ کلمه ای قدرت بیان و توصیف ان دقایق را ندارد شیرین فرشته ای که بیست سال حسرت بوییدن و بوسیدن و در اغوش کشیدنش را داشتم حالا درآعوشش بودم لبهای گرمش رو پوستم نشسته بود اه خدایا گاهی فکر میکردم این خواب است که قبلا هم مشابه انرا دیده بودم و از خواب بیدار شده بودم و همه ان زیبایی های در خواب را از دست داده بودم اما اینبار خواب نبود چون هرچه تلاش میکردم بیداری در کار نبود بیدار بودم شیرین که به خوبی احساس کرده بود با خودم درگیرم سرم را برگرداند و در چشمهایم نگاه کرد گویی انچه در سرم میگذشت را خوانده بود گفت نترس خواب نیستی بیداری کجا سیر میکنی مسعود گفتم همین جا پیش شما هستم زن دایی قشنگم گفت نمیخواهی دیگر به من نگویی زن دایی گفتم راستش زن دایی برایم اشناست اما شیرین باهاش هنوز غریبه هستم گفت هر طور راحتی و همنطور که نشسته بود دراز کشید و تن مرا هم در اغوش داشت منکه هنوز باور نکرده بودم اتفاقات را به ناگهان لبهایم را بر لبهایش گذاشتم زیباترین لحظه های زندگیم را داشتم تجربه میکردم گفت اجازه هست و دکمه هایم اشاره کرد گفتم عزیزم بیست سال است که این تن متعلق به توست نخواستم دست دیگری صاحب ان باشد گفت خیلی برایم عزیزی برای همه ان سالهایی که بدون چشم داشتی چشم بر خیلی زیبایی های دنیا بستی و عاشقانه به پایم نشستی برای اینکه هیچ وقت از من درخواستی نکردی که من شرمنده تو یا دیگران شوم برای همه تنهایی هایی که به خاطر من کشیدی هیچ وقت دم نزدی برای معصومیت عشقت که همیشه برای خوب شدن زندگیم تلاش کردی هیچ وقت نا امیدم نکردی برای تمام محبت هایی که به من میکردی میدانستی پاداشی در کار نیست برای عمر ی که تا امروز در تنهایی سر شد خیلی خیلی دوستت دارم و دیگه نمیگذارم تنها باشی دکمه های پیراهنم را باز کرد و سینه ام را بوسید باز لب بر لب همدیگر گذاشتیم و لحظهایی را از سر گذراندیم که در زندگی هر دوی ما نایاب بود .غروب شد من به منزل برگشتم برای فردا قرار گذاشته بودیم برای خرید مانتو به یکی از پاساژها برویم من کت شلوار پوشیدم سعی کردم ساده اما با کلاس باشم شیرین ماشین را پارک کرد پیاده شد قفل فرمان بزند منم مشغول نگاه کردنش بودم که ناگهان صدای ترمز ماشینی بعد صدای برخورد دو ماشین بهم و دیگه یادم نیست که چه شد فقط گل زیبایم را دیدم که نقش بر زمین افتاده در ان حال با نگاهش دنبال من میگشت دویدم در آعوشش کشیدم نفهمیدم کی و چه کسی با ارژانس تماس گرفت اما خیلی دیر امدندروی برانکارد وسته گل نازم را خواباندیم پرستار گفت با ماشین دیگر بیاییدفریاد زدم همینجا پیشش میخوام بمانم یکسره صدایش میزدم شیرین شیرینم هنوز امبولانس زیاد از محل تصادف دور نشده بود که دیدم گلم دیگر از درد به خودش نمیپیچد خدایا بدنی که سالها حسرتش را داشتم حال قرق در خون روبرویم بود که دستانش که در دستانم بود شل شد فریاد زدم پرستار گفت چیزی نشده اما من فهمیدم گلم دیگر نفس نمیکشه که پرستار گفت خونسرد باشید تسلیت میگم دنیا برایم قد همان امبولانس شده بود و همه ارزوهای جوانیم روی برانکارد دست در دستم جان باخت هرچه فریاد کشیدم و نامش را صدا زدم جوابی نداد و ارام گرفته بود مانتو رنگ روشنش فقط خون بود و صورت از هزاران گل زیباترش بعد از تحمل درد وحشتناک تصادف ارام گرفته بود دستانش در دستم سرد شد و امید من هم هماندم ناامید و چشمم بسته شد .وقتی چشم باز کردم چیزی جز تصادف به یادم نیامد یدفعه گویی یادم افتاد به ان کابوس و فریاد زدم خدا که پرستار امد داخل فهمیدم در بیمارستانم و چند لحظه بعد مادرم را در درگاه دیدم و باز بیهوش شدم و تا به انروز که برای شما مینویسم نه دیگر عاشق شدم نه ازدواج کردم خیلی برام سخت بود که لحظات خصوصی را شرح بدم خیلی سخت لحظات عاشقانه با عزیزتو برای دیگری شرح بدی اما از طرفی احساس میکردم بی ذکران مطالب کسی داستان را متاسفانه نمیخواند در حد توان سعی کردم به واقعیت نزیک باشه به خاطر حرمت عشق شیرین.امیدوارم برایتان جالب توجه باشد و لذت ببرید…

نوشته: مسعود


👍 9
👎 20
71801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841056
2021-11-06 01:03:31 +0330 +0330

چی میگی ؟!؟

1 ❤️

841065
2021-11-06 01:18:36 +0330 +0330

تو را چه می شود ای نویسنده که مقادیر فراوانی کسشعر تفت دادی؟؟ آیا باید بر نگارش تو شاشید؟

6 ❤️

841066
2021-11-06 01:19:16 +0330 +0330

کیر تو نوشتار و ادبیاتت

3 ❤️

841072
2021-11-06 01:43:02 +0330 +0330

ای برادر مومن ک کیرم در دهانت
داستانت بسی طولانی و وقت تنگ و چشمانم بی سو و کونت همی فراخ است . و احساس نمودم که داستانت چندی کیری باشد زیرا نگارشی نخستین گونه داشتی پس برای پرهیز از نوشتن متن های طولانی کیر خود را به نشانه اعتراض در سوراخ چپ بینی ات فرو میبرم و با خایه هایم دهانت را پر میکنم تا خفه شوی .خدا نگهدارت


841077
2021-11-06 01:58:03 +0330 +0330

احساس میکردم دازم تئاتر که نویسنده اش شکسپیر هست رو میخونم کسکش

آخه این چه مدل نوشتنه در کل که کیر کل نویسنده های معاصر تو‌کونت

3 ❤️

841087
2021-11-06 02:29:34 +0330 +0330

ای نویسنده توانا آیا قبل از نگارش این متن ادبی داستان شاهنامه را خوانده بودی که سعی کرده ای که هم از نظر طولانی بودن و هم از نظر نگارش رقیب فردوسی شوی.ایکاش در آخر هم مینوشتی:نگارنده حکیم ابوالقاطر کیروسی


841105
2021-11-06 03:51:25 +0330 +0330

بچه بی بخار ب داییش میره،زندایی اگه میدونست تو هم مثل داییت بخار نداری ب همون مغازه داره میداد.

3 ❤️

841109
2021-11-06 04:00:44 +0330 +0330

اینک باتو و گفتار کیریت کاری ندارم آن احمقی ک این کس و شعر هایت را تایید ودر داستان ها جای داد را گاییدم

4 ❤️

841114
2021-11-06 05:05:29 +0330 +0330

سه چهار خط اول رو عوامانه نوشتی و بعدش انگار یکی دور خایه هات طناب انداخته و کشیده باشه طرز نوشتنت یهو تبدیل به نثر ادبی شد اونهم از نوع سیکیم خیاری پخمه ای. مگه داری واسه طلاب های سال اول حوزوی انشاء میخونی ؟
بعدشم تا بحال کسی رو دیدی که با آلت راست شده بشینه زار بزنه و گریه کنه یا از شدت ناله و غم ، بجای اینکه به سینه اش بکوبه ، رو کله آلتش بکوبه که اومدی اینجا همچین داستانی تفت میدی؟ در عین اینکه داستانت تناقض های زیادی داشت با اینحال بیست دفعه با لنگه دمپایی باید در کونت بزنن تا این طرز نوشتن یادت بره ، یبار هم سر اون آلت محجوبت رو بزارن لای در ، تا پخمگی از مخت بپره حشری بی خایه. 😎

4 ❤️

841117
2021-11-06 05:20:33 +0330 +0330

بیاپایین بچه سرمون درد گرفت…
فکر کنم توبجای داییت شیشه کشیدی

3 ❤️

841126
2021-11-06 06:47:01 +0330 +0330

فیلم هندی تعریف کردی
نگارشتم مزخرف بود

2 ❤️

841135
2021-11-06 07:34:06 +0330 +0330

ای کسمیخ مغز فندقی
تو را چه می شود؟
این چه سمی همی بود که بر ما فرو رفت؟ هان ای مرد جقی که در ۴۰ سالگی کماکان دست بر آلت خویش همی کشی! من بر روی داستانت ادرار کردم🙄😏😀

4 ❤️

841145
2021-11-06 08:29:10 +0330 +0330

ینی صبح اول هفته رو با این داستان تخمی شروع کردم خداااا به داد بقیه هفته برسه 😭😭

ناموسااا چی بودد این

3 ❤️

841147
2021-11-06 08:51:06 +0330 +0330

ده چرخ تو کس مادرت با این نگارشت

1 ❤️

841149
2021-11-06 08:58:58 +0330 +0330

کیرم تو ذهن جقیت

1 ❤️

841198
2021-11-06 16:23:43 +0330 +0330

چگونه اینگونه با ادبیات کامل وقتمان را به کیرتان کرده اید؟

1 ❤️

841215
2021-11-06 18:07:58 +0330 +0330

هرچند فانتزيه زندايى دارمو انجامشم دادم ولى بد نوشتى كامل نخوندم

1 ❤️

841245
2021-11-06 22:41:02 +0330 +0330

عالی بود وممنونم… ❤🌹

2 ❤️

841250
2021-11-06 23:24:59 +0330 +0330

نمی دونستم مرحوم " اُنوره دو بالزاک " هم در شهوانی مشغول قلمرسایی ست

0 ❤️

841252
2021-11-06 23:35:06 +0330 +0330

خیلی عالی و فوق العاده بود و این عشق و دوست داشتن رو من هم تجربه کردم واقعا با هیچ زبانی نمیشه توصیفش کرد

2 ❤️

841261
2021-11-06 23:56:51 +0330 +0330

هرکسی تو ی حرفه ای مهارت داره،تو هم تو بو کشیدن شرت و کرست.

1 ❤️

841266
2021-11-07 00:51:12 +0330 +0330

شاشیدم توی داستانت بدبخت

1 ❤️

841380
2021-11-07 14:31:58 +0330 +0330

داداش با احترام کیرم تو ۴۴ سال زندگیت
اولش فک کردم ۱۶ سالته گفتی اینا مال ۳۹ سالگیته پشمام ریخت
حداقل بقیه عمرتون اینجوری حروم نکن❤❤

1 ❤️

841421
2021-11-07 19:31:20 +0330 +0330

ریدم تو سرنوشتت 😔😔😔
البته اگه این فیلم هندی که نوشتی حقیقت داشته باشه
اگر هم خیالات و توهمه باز هم ریدم تو سرنوشتت که اینجوری کصخلی

0 ❤️

841656
2021-11-08 23:58:11 +0330 +0330

مسعود ریدی پسر اوج جوانی از کی ۳۹ ساله شده پخمه جون برو بچه قرتی چاقال باقیش رو نخوندم مثل کلاس دومی از رو کتاب نوشته بودی پسر جوراب خور

0 ❤️

843095
2021-11-17 17:10:32 +0330 +0330

مثه آدمیزاد مینوشتی بهتر نبود!!!
اَنِ کُسشِر گفتنُ در آوردی

0 ❤️