داستان های مردم دهکده بان تامب (1)

1393/09/24

این قسمت: برایان و لیسا

خوب یادمه اولین روزی رو که لیسا رو تو جمع چیرلیدر های تیم فوتبالمون دیدم , موهایی بلوند با چشم های آبی که میشد دریارو توی چشماش دید , تیشرت نیمه برهنه سبز که روش اسم تیم فوتبالمون یعنی هوریزونتس نوشته شده بود و پشتش اون سینه هاش که واقعا آدمو دیوونه میکرد… همیشه با خودم فکر میکردم که برای دوست شدن با دختری مثل اون باید علاوه بر هیکل و قیافه بسیار پولدار باشی برای همین من که از دهکده بان تامب میومدم شهر شریوپورت اصلا جرات اینو نداشتم که برم و باهاش آشنا بشم … من علاوه بر درس خوندن و عضو بودن توی تیم فوتبال توی دهکده مون مشغول کار بودم , بلاخره مادرم دست تنها توی بار مرلاتس کار میکرد و منم باید کمک میکردم که زندگیمونو بگذرونیم … یه هفته دیگه مدرسه ما میزبان یکی از مدرسه های دیگه تو ایالت شریوپورت بود که مسابقه ای قرار بود با اونن بدیم واقعا سخت بود چون اونا 3 سال متوالی قهرمان مدرسه های ایالت شده بودن واسه همین ما شب و روز سخت تمرین میکردیم و فقط به فکر اون مسابقه بودیم , مسابقه ای که انقدر مهم بود واسمون که هممون قول داده بودیم اصلا به چیز دیگه ای فکر نکنیم و فقط روی مسابقه تمرکز کنیم … بلاخره روز مسابقه فرا رسید و ما تونستیم که با نتیجه 19 به 13 تیم استیلرز رو ببریم . واقعا شب با شکوهی بود همه بهمون تبریک میگفتن و جایزه میدادن بعد مراسمم رفتیم توی سالن اجتماعی مدرسه و همگی با الکل و پیتزا جشن گرفتیم , همونجا بود که دوباره لیسا رو دیدم , نمیدونم چطور شد اون لحظه جرات پیدا کردم شاید به خاطر الکلی بود که خورده بودم به هر حال رفتم پیشش و تا منو دید خودشو انداخت بغلم و از لب گرفت … من اولش واقعا شوکه شده بودم ولی یه لحظه به خودم گفتم به جهنم امشب شب خودمه شروع کردم با لب گرفتن بعدش یه پک 6 تایی و دو جعبه پیتزا برداشتمو بردمش توی پارکینگ مدرسه تو همون حالتم که داشتیم میرفتیم چند بار باهام لب گرفت و هی میگفت بلاخره مثل مردا اومدی جلو برایان , منم گفتم ولی من که چیزی نگفتم , گفتش همون جلو اومدنت واسم کافی بود لازم نبود چیزی بگی … توی پارکینگ رفتیم کنار پیکاپم و پتو رو انداختم پشتش کمی دراز کشیدیم واقعا شب با شکوهی بود , شبی که تمام آرزو هام تو اون سال برآورده شد … لیا بهم برگشتو گفت هی پس منتظر چی هستی زود باش دارم میمیرم , منم به سرعت هر چی لباس داشت کندمو شروع کردم به خوردنش از بالا تا پایین , به کوسش که رسیدم سرمو با دستش فشار دادو گفت تندتر بخور داره میاد , فکر کنم 5 دقیقه فقط کوسشو خوردم که آبش بلاخره امدو منم اومدم بالا نفسی تازه کنم که افتاد روم کمرو کند و کیرمو گرفت دستش گفت آره این چیزی بود که انتظارشو داشتم و شروع کرد بوه خوردن , واقعا هم با ولع و تند تند میخورد بعد چند دقیقه بهش گفتم بسه دیگه آوردم بالا همون طوری که نشسته بودم گذاشتمش رو کیرم , جالب بود که اصلا نمیذاشت من کاری بکنمو خودش همون لحظه شروع کرد به بالا پایین کردن منم سرمو گذاشته بودم لای سینه هاش … واقعا عالی بود انگار که چند لحظه رو هوا بودیم که به خودم اومدمو دیدم که ریختم توی کسشو اونم از شدت لذت شونمو گاز گرفته … بعد اون دیگه نای حرکت نداشتیم کمی نشستیم بعدش که پیتزا هارو خوردیم رفتیم داخل کابین ماشین و گازشو گرفتم که بریم , لیسا توی شهرک رینارد پریش زندگی میکرد که 20 مایل از بان تامب فاصله داشت تو همون فاصله که حوصلم سر رفته بود داشتم به سینه های لیسا نگا میکردم که گفت اگه چیزی میخوای فقط بپرس چرا نگاه میکنی , منم گفتم هنوز خیلی مونده برسیم به خونتون اینو که گفتم خم شد و زیپمو باز کرد و کیرمو گرفت دهنش … واقعا تصور نمیکردم که یه روزی منم بتونم از این کارا بکنم یعنی لذتی که توی رانندگی تو این حالت وجود داشت غیر قابل وصف بود … کم کم داشت آبم میومد که یه لحظه با یه تکون شدید ماشین از راه منحرف شد و درست رفت به سمت درختی که کنار جاده بود و به شدت با اون برخورد کرد … درست چیزی یادم نمیاد ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم ساعت 3:25 دقیقه صبحه و هوا تاریک یعنی ما 45 دقیقه بود که بیهوش شده بود و سر لیسا به فرمان خورده بود و تو همون حالت که کیرم دهنش بود مونده بود و منم بدون اینکه بدونم آبمو ریخته بودم دهنش … خیلی زود به خودم اومدمو لیسارو بلند کردم کمی آب ریختم رو صورتش که به هوش اومد , بیچاره واقعا ترسیده بود اولین حرفی که گفت این بود که دیگه هیچوقت حین رانندگی حوصله ات سر نره … یه نگاهی به سر و وضع پیکاپ انداختم و دیدم که اصلا قابل حرکت نیست خواستم زنگ بزنم کمک بیاد که دیدم اصلا موبایلم آنتن نیمده , اومدم و از لیسا موبایلشو خواستم یکم که گشت گفت احتمالا تو مدرسه جاش گذاشته پس اونم پیاده شد و اومد پشت پیکاپ نشست همون طور که نشسته بود رفتم کنارشو گرفتمش بغلم … بهش گفتم فهمیدی که ارضا شدم من ؟ گفت نه … منم گفتم که پس فایده نداره چون منم نفهمیدم , الانم تا صبح باید اینجا باشیمو منم عمرا خوابم ببره یه نگاهی بهم کردو گفت واقعا تو این حالم کیرت به جای مغزت فکر میکنه ؟ بهش گفتم هی راه حل بهتری داری ؟ یکم فک کرد و گفت نه , هر چه بادا باد … بازم شروع کردیم به سکس , اینبار اون زیرم خوابیده بود و منم از جلو گذاشته بودم کسش و داشتم عقب و جلو میکردم بعد چند دقیقه پوزیشنن رو عوض کردیم به حالت سگی کردمش همونطور که داشت جیغ میزو میگفت تندتر منو دیوونه تر میکرد به باعث شد همون لحظه ارضا بشم … همون لحظه شنیدم که یه نفر صداشو صاف کردو گفت اگه جوجه های عاشق تموم شدن میتونن بیان بریم شهر … اومدم که بالا دیدم کلانتر بلفلوره که معلومه هم خندش گرفته و هم میخواد خودشو عصبانی نشون بده … ما لباسامو نو پوشیدیم اومدیم نشستیم ماشینش و حرکت کردیم به سمت خونه لیسا …

دوستان اگر غلط املایی داشتم و طولانی شد عذر میخوام , خیلی ممنون که خوندین

ترجمه: مترجم


👍 1
👎 0
42184 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

447341
2014-12-15 09:49:40 +0330 +0330
NA

فحش و چيكا كنم

0 ❤️

447342
2014-12-15 11:02:26 +0330 +0330

این خاطره بود ??? مخاطره بود ??? داستان بود ??? ترجمه هاکلبریفین بود ??? بهر حال چون اسمای اجغ وجغ خارجکی داشت به مزاقمون خوش نیومد و دو خط بیشتر نخوندم !!! شرمنده عزیز جان !! قسمت بعدی از اسامی ایرونی استفاده کن شاید خوندیم !!!

0 ❤️

447344
2014-12-16 02:02:31 +0330 +0330

خوب بود فقط بگم که این پسره خیلی کس نکرده بود.شما هم یمقدار به مغز انت فشار بیار از خودت مایه بزار .با کیر مردم بیگانه کس نکن مترجم ROFL

0 ❤️