دخترخاله بهتر از زنم بود

1392/10/26

داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم اولین و آخرین داستانمه که توی این سایت مینویسم.
اسمم احسانه و ازدواج کردم 32 سال سن دارم ولی هیچ موقع از همسر فعلی خود در سکس لذت نبرده ام نزدیک به نه سال هست که ازدواج کرده ام یک دختر خاله ای دارم به نام شیرین که هم خوشگله هم دوست داشتنی و خیلی هم مابا هم صمیمی بودیم ولی قسمت منو اون از هم جدا بود داستان برمیگردد به شش سال قبل خانمم در شهرستان کار میکرد تازه از شهرستان به کرمان اومده بودیم و منزلی را اجاره کرده بودیم خالی خالی. خونه ما هم نزدیک خونه خالم بود چند کوچ اون طرفتر. یه روز رفته بودم برای احوالپرسی خالم. دختر خالم جایی سر کار میرفت بعد از یک ساعتی ماندنم در آنجا شیرین گفت احسان منو میرسونی سر کار ما هم از خدا خواسته گفتیم به چشم دختر خاله اومد که سوار شه در جولو رو براش باز کردم و نشت جلو ما هم حرکت کردیم چند متری که رفتیم بدون فوت وقت و بدون اینکه ازش خجالت بکشم و از این حرفها آخه تو زمان مجردی خیلی باهاش راحت بودم. دستشو گرفتم تو دستم و گذاشتم روی کیرم و کیرم که داشت شلوارم و سوراخ میکردو میومد بیرون بهش گفتم شیرین جون خیلی دنبال همچین فرصتی میگشتم که باهم تنها باشیم و ببوسمت حالا که موقعیتش مهیا شده وباهم تنهاییم و کلید خونمم دستمه بیا امروز دیرتر برو سر کار با هم بریم خوش باشیم اونم یک لبخند ملیحی زدو گفت باشه اما قول بده کارو به جای باریک نکشونی گفتم ای به چشم. ماشین و دور کردم و رفتیم تو خونه اینم بگم که ما تازه خونه رو اجاره کرده بودیم هنوز اسباب کشی هم نکرده بودیم حتی یک فرشی هم نداشتیم که زیر پامون بیندازیم من رفتم تو شیرینم پشت سر من از پله ها اومد بالا همینکه از درب وارد شدو درو بست مثل این دختراهای حشری کیر ندیده پرید تو بغلمو لباشو گذاشت روی لبام و حالا نخور کی بخور شاید حدود ده دقیقه به هم لب میدادیم بعد روسریشو در آوردو دیدم موهاش بعضی جاهاش سفید شده گفتم شیرین تو که سنی نداری( آخه 24 سال بیشتر نداشت) چرا موهات سفید شده گفت احسان تو که نمیدونی من چقدر تو رو دوست داشتم و میخواستم باهات ازدواج کنم الان نزدیک سه چهار ساله دارم غصه میخورم باید موهام سفید بشه این بود که فهمیدم او هم خیلی منو دوستم داشته و چیزی نمیگفته بیخود نبود وقتی با هم تنها شدیم اینجور منو تو بغلش فشار میدادو اشک میریخت. بهش گفتم ولش کن بابا ما بعد چند وقت امروزو میخوایم خوش باشیم بیا تو بغلم عزیزم گرفتمش تو بغلمو باز شروع کردم لباشو بمکیدنو گاز گرفتن گفتیم حالا فرشی نداریم چه کار کنیم شیرین جون پیشنهادی دادو منم قبول کردم و گفت چون برا اولین بار هستشو ماهم امکانات اون چنانی نداریم بیا با هم بریم تو حموم من برات ساک میزنمو آبت بیاد با هم رفتیم توی حموم اون لباسای منو درآورد منم لباسای اونو آخ عجب پستونای ناز و هشری کننده ای داشت اول من شروع کردم از بالا به پایین لباشو خوردم و اومدم سینشو کردم تو دهانم شرو کردم با زبونم نوک یک سینشو میخوردمو گاز میگرفتم انگشتمم خیس کردمو اون یکی نوک سینشو میمالوندمو صدای آهو اوهش بلند شد آه آه جان احسان چقدر دوست دارم چقد انتظار همچین لحظه ای رو میکشیدم بیا بخور جان منم سینشو ول کردم و اومدم سراغ کوسش شرتشو در آوردم وای عجب کوس ناز و قشنگی داشت سفید مثل برف شیرین مثل عسل زبونمو کشیدم روش وای یک آهی کشید که تمام عمرم اینجور لذت نبرده بودم شروع کرم به خوردن کوسش با یک دستمم سینشو میمالوندم حدود یک ربع کوس خوردنم طول کشید آهو اوه شیرین وای بد جوری حشریم کرده بود میخواستم همونجا بزارم تو کوسش گفت نه احسان بزار برا یک فرصت دیگه گفت حالا بیار بیرون اون کیر بزرگ و قشنگتو که یه عمر منو تو حصرتش گذاشتی عزیزم خودش اومد شرتمو از پام در آوردو کیرمو گرفت تو دستشو شروع کرد لبام. لایه گوشم. آخ سینه هام آخه من خیلی دوست دارم وقتی یک دختری سینمو میخوری خیلی شهوتی میشم میخوردو ناله میکرد اومد اومد اومد تا به کیرم رسید شروع کرد ساک بزدن عجب ساکی میزد تو عمرم اینقدر لذت نبرده بودم آخ جان شیرین بخور جان تمامشو بکن تو دهنت تند تند زد تا یک مرتبه آبم مثل فواره زد بیرون و شیرین با دستای نازش که دیگه هیچ موقع اون دستارو لمث نکردم آبم رو رو کیرم میمالیدو جان جان میگفت. آخه وقتی میخواستیم از هم جدا بشیم گفت بار دیگه وقتی اسباباتون و آوردین فرشم داشتین یک چیز خوراکی میخری دو نخ سیگارم میگیری منو خبر میکنی میام پیشت حالی بحولی باشه عزیزم لبام و بوسید و رفتم رسوندمش محل کارش. اما من این کارها رو کردم سیگارو خوراکی گرفتم و بهش خبر دادمو شب تاصبح منتظرش بودمو اما دیگه شیرین نیامد آرزوی کردن کوس قشنگشو بدلم گذاشت. آخه بعد چند وقت دیگه که دیدمش گفت براش خواستگار پیدا شده و دیگه نمیتونه بیاد پیشم.
امیدوارم از دیدن این داستان لذت برده باشین

نوشته:‌ احسان


👍 2
👎 0
180906 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

410489
2014-01-16 14:04:37 +0330 +0330
NA

خیانت… متنفرم ازین تیپ داستانا…

0 ❤️

410490
2014-01-16 15:03:05 +0330 +0330
NA

خاک تو سرت کنن خيانت کار…

0 ❤️

410491
2014-01-16 15:43:57 +0330 +0330
NA

بچه ها ریدن بهت کافیه

0 ❤️

410492
2014-01-16 16:10:52 +0330 +0330
NA

افرين خوب شد نمرديم و معنی جاهای باريكم فهميدیم؛ مواظب باشيد مغزتان مانند فواره از در جلو(دهانتان ) بيرون نزند, كمی انسان باشيد بد نيست.

0 ❤️

410493
2014-01-16 19:52:04 +0330 +0330
NA


بچه هااااا چقدر بدين شما
بميرم بچه دوتا نخ سيگار خريده طرف ديگه نيومده !!!

0 ❤️

410494
2014-01-17 00:37:21 +0330 +0330
NA

آخی دیگه اون دستا را لمث نکردی؟ پس حتما لمس کردی که لمث نکردی…
ببین کلاس نذار اولین و آخرین داستانمه… یه داستان از سکس با زنت بنویس تا قضات محترم تشخیص بدن که حق خیانت داری یا نه…

0 ❤️

410495
2014-01-17 02:40:00 +0330 +0330

خیانت بود، ننویس . . . . . . . . . . . . .
دختر خاله شما جنده تشریف دارن. شما پول بهش ندادی و می‌خواستی مفتی بکنیش، به همین دلیل بود که دیگه نیومد پیشت. کله کیری با دو نخ سیگار که کُس نمی‌کنند. بد بخت در حسرتش بشین جلق بزن و دیگه ننویس.

0 ❤️

410496
2014-01-17 09:31:56 +0330 +0330

به قول یکی از دوستان کامنت گذار در بالا:
ما از این داستانها نتیجه میگیریم که ایران هفتاد میلیون بیسواد دارد!

0 ❤️

410497
2014-01-17 10:23:11 +0330 +0330

کاملا با Rama_P موافقم :D

0 ❤️

410498
2014-01-17 10:55:55 +0330 +0330
NA

فقط من موندم کی به جز تو تو ایران حسرت رو منویسه حصرت!!خاک تو کونت

0 ❤️

410499
2014-01-18 23:40:05 +0330 +0330
NA

منم با boy_sheytoon موافقم!

0 ❤️

772822
2019-06-11 09:03:38 +0430 +0430

مخاطب خاص داستانتو گاییدم

0 ❤️