دختردایی عشقم بود

1401/02/23

خانوادم خیلی سعی داشتن از درد دلم با خبر بشن حتی تا جلوی در مطب روانپزشک هم بردنم ولی این حال رو دوست داشتم و با تمام وجود عشقش مجنون ترم کنه، هر وقت که میومدم حرفش رو به خانوادم بزن یاد حرفش میوفتادم که گفته بود اگه دوستم داری بزار زندگی کنم،
با اینکه سه سال ازم بزرگتر بود اگه خواستگاریش میکردم مطمئنم هم داییم و هم زنداییم موافقت میکردن ولی خودش به هیچ وجه راضی بشه،
رفته رفته خودمو پیدا کردم و سعی کردم فراموش کنم،
از خصوصیات منحصر به فردش صدای زیباش بود که معمولاً سنتی میخوند و علاقش به ترانه های سنتی،
عشقم ازدواج کرد و شاد بود،
شغل شوهرش اداری بود و آدم موفقی بود،
از اولین روزی که شوهرش رو ملاقات کردم رابطه خوبی با هم داشتیم و بسیار پسر خوش برخوردی بود هفت هشت سال از زندگیشون گذشت و یک پسر بچه ناقص خدا بهشون داد، به عنوان یک انسان و فامیل هر کمکی میخواستن انجام میدادم براشون، هزینه‌های درمان پسرش بالا بود، در حدی که اگر قرار بود حساب کنم فقط کمک های مالی بیش از صد میلیون کمک کردم، بجز وقتی که براشون میزاشتم،
تقریبا یادم رفته بود که دارم به شوهر عشق سابقم کمک میکنم و همش حس دوستانه ای بینمون بود،
شغلم آزاد بود و همه چیز داشتم بجز سامان،
آتنا (دختر داییم) باید هر روز 10 الی 12 ظهر بچشو می‌برد فیزیوتراپی و کاردرمانی، همیشه با تاکسی میرفت،
تعداد ساعت هایی که بعد از عروسی با آتنا تنها بودم بیش از صد ساعت بوده و هرگز حرفی از گذشته بینمون نبود،
قبل ازدواج آتنا آهنگ های سنتی گوش میداد و عشقش منو به سمت آهنگ سنتی کشوند،
در مسیر یک قرار کاری بودم که آتنا رو دیدم که با بچش منتظر تاکسی بود، موندم و سوارش کردم، جلو نشست، ولوم آهنگ رو کم کردم و بعد از احوالپرسی توی مسیر آتنا با ترانه زمزمه می‌کرد، تیکه هایی از تصنیف این بود، هر نفس آهیست کز دل خونین لحظه های عمر بی سامان می‌رود سنگین، از صدای ریز آتنا مو به تنم سیخ شد، آهنگ جلوتر رفت و آتنا صداش رو بلندتر کرد،، به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان، نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان، آهنگ جلوتر رفت و صدای آتنا با سوز بیشتر بالا گرفت، اواسط ترانه بود که من محو صدای آتنا بودم و لذت می‌بردم،، ، وه که به حسرت عمر گرامی سر شد،، اینجای ترانه که رسید آتنا بغضش تبدیل به گریه شد و دیگه نتونست بخونه، آهنگ رو قطع کردم و سعی کردم بفهمم علت گریش چیه،
به جلوی مطب که رسیدم هنوز گریش قطع نشده بود وقتی به بغل وایسادم و رو به آتنا دوباره گفتم آتنا خب بگو چت شده؟! بچه رو ترسوندی،
با گریه گفت حبیب (اسم من) نمیبینی چی شدم و خودتو نمیبینی؟! آخه چرا اینجوری شد!؟ تا کی میخوای منو زجرم بدی؟
من که ی ذره از حرفاش رو متوجه نشدم، گفتم داری چی میگی؟!
خلاصه حرفاش این بود که آه تو بوده که زندگی منو نابود کرده و تو هم با 33سال عمر هنوز سروسامان نگرفتی و…
اینا رو که شنیدم به زور خودمو گرفتم،
+این چه حرفیه آتنا به قرآن من هرگز نفرین نکردم و فراموش کردم و اصلا همچین فکرایی ندارم که تو اذیت بشی،
اشکهای آتنا هر لحظه بیشتر میشد و من نمیتونستم خودمو بگیرم، با حرفام آرومش کردم و پیادش کردم،
توی آینه میدیدمش که به سمت مجموعه پزشکی میرفت، اشکام شروع به باریدن کردن و جلوی دیدم رو گرفتن، زدم کنار و شروع کردم به داد و هوار کردن دقیقا مثل روزای اول عاشقیم، برای اینکه کسی نبینه سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و شیشه ها رو بالا دادم و همون آهنگ رو پلی کردم و زار زار گریه میکردم،
ده دقیقه ای نگذشت که در ماشین باز شد و آتنا بدون بچش نشست توی ماشین، هنوز نتونسته بودم اشکام رو جمع و جور کنم که حرفاش گریمو بیشتر کرد و ده دقیقه بعد ماشین رو ترک کرد تا خریدی برای بچش انجام بده و من که انرژی برای کار نداشتم راهی خونه مجردیم شدم،
هر روز و هر شب پیام میداد و کم کم حرفایی از دوست داشتن من میزد و ابراز ندامت می‌کرد که عشقم رو باور نکرده، از پیاماش حدفش رو نفهمیدم و فکر میکردم که میخواد دلداریم بده تا شب پنجشنبه که گفت میخوام فردا ببینمت، گفتم پس میام خونت گفت نه من نوبت آرایشگاه دارم ساعت دو ظهر ولی دو ساعت قبل میام که دو ساعت پیشت باشم،
از حرفاش فهمیدم قرار نیست یک دیدار عادی باشه ولی فکر خیانت آتنا به شوهرش برام قابل هضم نبود،
بیست و چهار ساعت بود که سکس نداشتم،
با اینکه مطمئن نبودم هدفش چیه رفتم حمام و خودمو آماده کردم،
حس عجیبی داشت فکر به آتنا،
فردا
از یک ساعت قبل شروع کرد به پیام بازی و می‌گفت که آماده باش برات سوپرایز دارم،
رسید جلوی آپارتمان و با گوشی هماهنگ کرد و آیفون رو زدم،
در واحدمو باز کردم و رفتم روی کاناپه نشستم، صدای کفشش توی راهرو میومد و دوبار زدن به در اومد داخل و چشمش به من افتاد، به رسم ادب از جام بلند شدم و بفرمایید گفتم،
اومد داخل و با لبخندش به سمتم اومد و کیف و کفشش رو روی جا کفشی گذاشت و اومد سمتم،
توی فاصله یک متریم که رسیدم تعارف کردم بشینه که اومد نشست جفتم، هوا سرد بود چایی تعارفش کردم که گفت میل ندارم،
بوی عطرش و فکر اینکه اومده بود چکار تعادل ذهنمو ازم گرفته بود،
به سمتش چرخیدم و گفتم چه خبر؟
با نگاهی پر از معنا سرشو رو بغل انداخت و لبخند زد و گفت سلامتی و دوتا دستش رو دورم گذاشت و سرشو روی شونه هام گذاشت،
دیگه مطمئن شدم که اومده که بده و خوب میدونست هر خواسته ای داشته باشه پیش من بهش میرسه،
باز برای احتیاط منم در جواب دست موافقم رو به صورتش رسوندم و نوازش کردم،
_نمیخوای عشق قدیمیت رو به تختخوابت ببری؟
وای داشت چی میگفت، یک عمر من برای بوییدن و شنیدن صداش عذاب میکشیدم و تنها چیزی که بهش فکر نکرده بودم سکس بود که آتنا خودش امروز داره از من میخوادش، سعی کردم خوشحال جلوه بدم و گفتم معلومه که نشونت میدم،
حرکت کردم و رفتم سمت اتاقم و توی دلم زمزمه میکردم آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا،
خنده ای زورکی به لبام چسبوندم و افتادم روی تختخواب و منتظر آتنا شدم،
اومد نزدیک تختخواب و شال دور گردنش رو درآورد و مانتوی تنش رو شروع کرد به دکمه باز کردن و نگاهی به من داشت، با تاپ و ساپورت اومد رو تختخواب و مثل من به پهلو رو به من شد و عین جنده ها دهنشو باز کرد و گفت خودتو نشون بده ،
(چه حرمتی من برای این تن قائل بودم و حالا شبیه به هرزه ها خودشو تقدیمم کرده بود)
به سمتش حرکت کردم و افتادم روی سینش و گفتم مرسی که اومدی و لباشو بوسیدم،
حال بدم از این شکلی به آتنا رسیدن قابل وصف نیست،
دیگه منم نمیخواستم بهش بها بدم و زحمت به خودم ندادم ازش خواستم خودش لخت بشه و منم شروع کردم به لخت شدن،
وقتی کامل لخت شدم سر تختم دراز کشیدم اومد که دراز بکشه اون بدن زنانه سفیدشو روی خودم کشیدم و بوسیدمش و گفتم نمیخوای برام بخوری؟
مردد بود فهمیدم نخورده، دوباره کمی ازش لب گرفتم و کشوندمش زیر خودم و شروع کردم خوردن سینه هاش و ده دقیقه ای لفتش دادم تا حشری بشه، کیرمو بدون تف گذاشتم جلوی کُسش و بالا پایین میکردم که از آب کُسش خیس شد و دادم داخل خیلی نرفته بود که جلوی بیشتر رفتنش رو گرفت، فشار کُسش به کیرم زیاد بود و جای عمل سزارینش هم اثبات همین تنگی بود، سکس خاصی بود، شاد نبودم با اینکه با تنها عشق عمرم سکس میکردم،
بلاخره کامل کیرمو جا کردم و به آرومی عقب جلو میکردم، اونقدر طول کشید که آتنا ارضا شد، منم خیلی طول نکشید که روی شکم تا سینهاش رو از آبم پر کردم،
راهی حمامش کردم و با اینکه بدم از خودم میومد دنبالش رفتم حمام و کنارش حمام کردم و تحریکش میکردم،
برگشتیم توی اتاق و نگاهی به ساعت انداخت و نیم ساعتی وقت داشت ازش نخواستم سکس کنیم و بعد چند دقیقه لباس پوشید و رفت،
همه رویایی که داشتم رو با نوع برخوردش خراب کرد،
روی تختخواب داشتم چند مسری از ترانه بنان رو زمزمه میکردم
“آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود،
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود، لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود”
ده دقیقه ای نگذشت که پیام داد عزیزم من فقط صبح ها میتونم بیام اگه جور شد فردا صبح بهت میگم،
دوماهی وقت و بی وقت میومد ولی وقتی دیدم بیخیال زندگیش شده و داره به زندگی شوهرش لطمه میزنه باهاش کات کردم

نوشته: بی نام


👍 7
👎 9
27201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873728
2022-05-13 01:54:17 +0430 +0430

خانواده فضولی داری

0 ❤️

873741
2022-05-13 02:26:01 +0430 +0430

گند بزنن ب هرچی عشقه☹️

2 ❤️

873838
2022-05-13 15:19:21 +0430 +0430

زاهدانم دخترخوشگل بیاد

0 ❤️