دخترعمویی که نامزدم شد (۳)

1401/05/06

...قسمت قبل

وقت بخیر همگی

ممنون بابت همه نظرات مثبت و البته منفی و البته ممنون بابت نبود هیچگونه فحش و…
یک توضیح بسیار کوتاه راحب خانوادم که من با خواهرم و داداشم زندگی میکنیم و کلا نمیخوام وارد بحثای خانوادگی بشم و درام قاطی داستان کنم
ادامه داستان …

بعد شبی پر استرس که از یک طرف استرس فهمیدن خانواده ها بود و از یک طرف استرس حال بدیه ملیکا گفتگوی کوتاهی که صبح بینمون گذشته بود حالمو بهتر کرده بود و حدود یکساعت مشغول گوشیم بودم که ملیکا اومد و صدام زد واسه صبحونه که منم حاضر شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم سمت دستشویی …
سر سفره هربار که با ملیکا چشم تو چشم میشدیم هردو لبخندی میزدیم.
بعد صبحونه من رفتم سمت اتاق دختر عموم که گوشیمو بردارم که میس کال داشتم دوباره من زنگ زدم در رو بستم و مشغول صحبت بودم که دختر عموم اومد و داشت تختشو مرتب میکرد یجورایی نظرم نسبت بهش عوض شده بود ولی از طرفی هم با خودم مخالف بودم که شاید بخاطر اختلاف سن یا خانواده ها یا شایدم کلا خود ملیکا و مخالفتش بود …

ساعت حدود یازده بود که خانواده ها گفتن امروز ناهار حاضر کنیم بریم باغ پدر زن عموم بخوریم تا ساعت 12 حاضر شدیم و افتادیم تو راه که ملیکا هم سوار ماشین ما بود و چون خیلی دور نبود از شهر قرار شد من رانندگی کنم تا باغ نیم ساعت راه بود که خواهرم و ملیکا عقب داشتن صحبت میکردن
وقتی رسیدیم باغ داشتیم وسایل هارو از پشت ماشین میبردیم داخل که دیدم ملیکا مشغول گوشیشه و به شوخی با صدای بلند گفتم عمو نگا دخترتو کمک نمیکنه که ملیکا برگشت سمت من و نگاهی کرد و منم وسایلارو اشاره کردم که اومد سمتم و گفت خیلی خری سرم درد میکنه و نزاشت چیزی بگم و رفت.
من داشتم قلیون حاضر میکردم که پسر عموم میخ شده بود بهم و رو اعصابم رژه میرفت که این چیه و چیکار میکنی و فلان دوتا قلیون بود یکی واسه داخل اتاق یکی هم واسه اونی که سر منگل میخواست غذاهارو حاضر کنه که من بودم ساعت حدود یک بود و کم کم داشتم منگل هم درست میکردم که ملیکا اومد و نشست پیشم و دیدم قلیون و برداشت میخواد بکشه چیزی نگفتم دو سه دقیقه بعد مامانش از داخل اتاق اومد با سیخ ها که بشینه سیخ بکشه که ملیکا رو دید من نمیدونستم مامانش با قلیون مخالفه چون خودش میکشید ولی میدونستم که باباش کاری نداره مامانش با لحن بدی برگشت گف ماشالله ماشالله افرین بهت که من دو هزاریم افتاد و خندم گرفت و برگشتم سمت ملیکا و گفتم ریدی گلم و خندیدم که گف نبابا کاری نداره من رفتم از پشت ماشین خودمون که ببینم وودکا هست یا نه که دیدم بله داداشم با خودش برده داخل که منم روم نمیشد برم پیش زن عموم و خواهرم بگم مشروب بده مجبور شدم فقط ابجو بخورم اومدم دوباره نشستم پیش ملیکا و قلیون ازش گرفتم
ملیکا : بازم میکشما
من:برو بچه مامانت نمیزاره بکشی و خندیدم
ملیکا: گوه نخور باو کاری ندره میگم حالا توخودت چی خوردی تو ماشین دیشب بست نبود بازم میخوری؟
من: برگشتم سمتش گفتم هیچی نبود بابا ابجو چن درصدی بود نترس
پاشد رفت سمت ماشین نگا ابجو ها کرد
ملیکا :ععع گفتم حتما خبریه
من: خبر میخوای برو پیش بابات خبر نشونت بده
ملیکا : نه والا بسمه بعد دیشب فک نکنم تا 3-4 ماه چیزی به زبونم بزنم
من: افرین دختر خوب حد و مرز خودتو بدون
ملیکا : پرو نشو دیه حالا انگار تو نبودی از استرس دستاتت یخ کرده بودن
من : بده مگه ادم واسه دختر عموش کمک کنه و نگرانش باشه
ملیکا: ععع چه عجب امیر اقا نگرانم میشن؟
من: نه امیر اقا دلشون سنگه
ملیکا: اوه اوه فاز سنگین برندار حالا
دوباره مامانش با یه سینی اومد و جوجه هارو داد بهم و من مشغول پختن جوجه ها بودم یه پارتشون پخته بودن و منم یکی از سیخارو بردم سمت ملیکا گفتم یکیو بکش که دستش خورد به سیخ داغ و یکم سوخت که داشت فحشم میداد و رفت سمت دستشویی اب بگیره رو دستش گفتم خاک تو سرت جوجه به اون بزرگی ول میکنی سیخ رو میگیری بعد چند دقیقه داداشم اومد بیرون و صدام زد دیدم وودکارو گذاشت داخل ماشین گفتم حل و اومد پیشم گف به ملیکا ندی ها خودتی فقط گفتم حل و دیدم ملیکا اومد
ملیکا : گذاشت توماشین؟
من : ها؟
ملیکا : داداشت شیشه رو گذاشت تو ماشین؟
من : اره میخوای چیکار
ملیکا : بیارم بخور دیگه منکه نمیخوام بخورم
من: نه بزار تو ماشین میخورم مامانت اینا میبینه بده
ملیکا : اوکیه هرجور دوس داری
همه سیخ ها که تموم شد غذای خودمو داشتم جدا میکرم که بقیه رو بدم ببره داخل که گف
ملیکا : واسه منم جدا کن منم اینجا میخورم
من : باشه ولی من بغل ماشین میخورما گرمه اونجا
ملیکا: مهم نی تو تنهایی خب
من : بنازم بفکر پسر عموشم هست بیا ماچت کنم (با لحن تمسخر)
ملیکا : هرهرهر نمکدون
من : بیا اینارو ببر داخل بعد بیا سرد نشده بخوریم
منم رفتم سمت ماشین و دوتا لیوان گذاشتم یکیش واس خودم پر کردم یکیشم یک چهارم واس ملیکا پر کردم اومد نشست بغل ماشین گفتم بیا اول اینو بخور
ملیکا : نه من اصلا
من : گفتم چیزی نیس بابا یکی همینو بخور
ملیکا : باز میخوای بگامون بدی
گرفت از دستم و خورد زود لیوان داد بهم ک من نفهمیدم مامانش داشت میومد بخاطر اون داد
زنعمو داد زد چیزی میخوایید؟
من : نه مرسی دستتون درد نکنه
زنعمو: چرا اونجا زیر افتاب نشستین برید اون طرف جای خنک هست
من رو به ملیکا : مگه اونور چی هست
ملیکا : حل مامان میریم الان گفت پاشو بریم
پاشدیم جم کردیم وسایلارو دیدم یه الاچیق هست
نشستیم داشتیم غذا میخوردیم من تموم کردم پاهامو دراز کردم یه سیگار روشن کردم چون کلا از ساختمون دیده نمیشدیم ملیکا هنوز غذاش تموم نشده بود
ملیکا : بیا اینم بخور من نمیتونم بخورم
من : باش بزار کنار میخورم
ملیکا : یه نخ هم بده من
پاکت و فندک دادم بهش گفت دستت درد نکنه خوب پخته بودن بابام همیشه زیاد میزاره رو منقل خشک میشن
من :نوش جان ملیکا خانم
ملیکا : ببینم تو چخبر چیکارا میکنی اخرین بار میدونستم رل داری و خیلیم دوسش داری
من : اره یکی بود ولی خب بخاطر درسا مجبور شدم بزارمش کنار هم اون اذیت میشد هم من
ملیکا : عع که اینطور چی بگم والا هرجوری خودت صلاح میدونی
(ملیکا دانشجوی پزشکی بود توی ارومیه)
ملیکا : باز هر کمکی خواستی بگو میکنم راجب درس و اینا
من : والا فعلا خیلی جدی شروع نکردم دنبال یه مشاور خوبم
ملیکا : مشاور اصلا پول نده واقعا بدردت نمیخوره مشاور درد کسی میخوره ک قبلا عین خر نشسته درس خونده من خودم حتی مشاور گرفتم سال اول ولی دیگه سال دوم نگرفتم(یسال پشت کنکور بوده)
من : والا یکی میخوام ی حرکتی بزنه من استارت بزنم حتی شده از رو اجبار
ملیکا: خب میگم که میخوای بیا من کمکت کنم
من : نمیدونم که
ملیکا : ببین من زیاد خدم درس نمیخونم فقط واسه امتحان و اینا میخونم ینی مث بقیه دانشجو های پزشکی خرخون نیسم وقت زیاد دارم خواستی هرروز در ارتباط میمونیم کمکت میکنم
من: اینجوری ک خوب میشه هم باهات راحتم هم اینکه تو همه این مراحلو گذرونی و میدونی چی به چیه
ملیکا : فقط این شمارم که داری احتمالا خاموش بده تا چن روز دیگه بیا شماره جدیدم بدمت سیو کن گوشیشو داد انداخ سمتم گف تو گالریمه شماره عکس گرفتم حفظ نیسم رمزمم 1142
من : کودوم البوم؟
ملیکا : کمرا برو دومی یا سومین عکسه
از گالری در اومدم رفتم رو دوربین از اون پایین که زدم دوتا عکس همین امروز گرفته بود تند تند ک زدم رد بشه یکی بیشتر رد کردم ینی چیزی دیدم که اون لحظه اصلا انتظار همچین چیزی نداشتم
یه عکس لخت توی دسشویی خونشون که تیشرت و سوتینشو داده بود بالا و دوتا سینه سفید که اون لحظه مغزم هنگ بود و نمیتونستم متوجه سایزش بشم که بعدا فهمیدم 75 با نوک سینه صورتی کمرنگش که یه دستش زیرش بود
من چند لحظه هنگ کردم و صدم ثانیه نکشید که قلبم انگار میخواست از دهنم بزنه بیرون و دستام داشت میلرزید و همینجوری با دستای لرزون که نمیخواستم معلوم بشه از شماره عکس گرفتم با گوشی خودم و گوشی دادم بهش که تا 5دقیقه همینجوری قلبم تو دهنم بود واز هیجانی که داشتم…
ادامه دارد …

ممنون که تا اینجا خوندید و وقت گذاشتید دوباره میخونم ولی اگه باز غلط تایپی بود معذرت میخوام و اینکه دوتا سوالی
داشتم که نسبت به اکثریت جواب ها ادامه میدم
اول اینکه اگه نظرات مثبت بود ادامه میدم
دوم اینکه ماجرا نزدیک شدن و شروع رابطمون طولانیه در حدی که تا فروردین طول کشید و اکثر گفتگو ها تلفنی بود بخاطر دور بودن شهر ها سوالم اینه که ایا همینجوری کم کم بنویسم و شاید تا قسمت 5-6 هم ادامه بده یا بطور خلاصه تا قسمت 3-4 تموم کنم؟
ممنون میشم نظرتونو بنویسید تا چیزی ک میخونید خسته کننده نباشه

نوشته: امیر


👍 2
👎 6
28701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887363
2022-07-28 01:56:09 +0430 +0430

قسمت ۲ بود که!

0 ❤️

887431
2022-07-28 15:48:37 +0430 +0430

ریدی۲قسمت درقالب یک قسمت باهم اپلودکردی

0 ❤️

887534
2022-07-29 15:01:44 +0430 +0430

ادامه بده بصورت خلاصه

1 ❤️

887542
2022-07-29 16:03:18 +0430 +0430

آقا دوست عزیز بخدا داستان دنباله دار بذاری نویسنده نمیشی خب این لامصب پنج تا خط مینویسی چیه آخه ی داستان کامل بنویس تموم کن دیگه داستان سنگ کوب نگاه کن به اون میگن دنباله دار

0 ❤️