دختر آریایی

1396/06/18

نگاهش به چراغ راهنمایی بود و با شمارشگر قرمز انگشتش را بر روی فرمان می کوفت که ناگهان دستی به شیشه کنارش خورد. چرخید. پسرکی گلهای رز قرمز و سفید در دست داشت. لحظه ای به گلها خیره شد. تصمیم گرفت برای شب که سالگرد ازدواج پدر و مادرش بود یک دسته گل بگیرد. شیشه را پایین آورد:
_ چنده؟
_ دونه ای هزارتومن خانم.
_ یه دستشو می خوام.
_ ده تومن
_ بده
اسکناس ده تومنی را به پسرک داد و دسته گل را گرفت و مشغول بو کردن شد. لحظه ای بعد صدایی دوباره از سمت پسرک گل فروش آمد:
_ هی خانم؟!
به سمت صدا برگشت. خبری از پسرک گل فروش نبود. تنها چیزی که دید دو نفر سوار بر موتوری بودند که وقتی کامل صورتش به سمت آنها چرخید فقط برخورد مایعی داغ را با صورتش حس کرد. اسید. بی اختیار جیغ بلندی کشید. موتور سواران با خنده از محل گریختند و دختر محکم صورتش را گرفت و جیغ می زد. او که دشمنی نداشت. یعنی صورتش از بین رفته بود؟ ترس تمام وجودش را گرفت. چراغ سبز بود. حس درد زیادی نداشت. قلبش تند می زد. زندگی برایش سیاه شد. صدای بوق از پشت سرش می آمد. دستانش را برداشت. به آینه نگاه کرد. صورتش سالم بود. این فقط یک شوخی مسخره بود. آب گرم به صورتش پاشیده بودند. برای لحظه ای زندگی اش را تباه شده دیده بود. سرش را محکم بر روی فرمان فرود آورد و هق هق سرداد. مردم به دور ماشینش جمع شدند.
_ خانم حرکت کن دیگه
_ آبجی خوبی؟
_ بابا جمع کن برو دیگه علافمون کردیا…
هر یک به نوعی همدردیه خود را نشان می دادند! در این میان دختری فوراً در را باز کرد و گفت: خوبی؟ دیدمشون نامردا رو. هرهر می خندیدند. بیا آب بخور یکم. دختر راننده بطری کوچک آب معدنی را از او گرفت و کمی نوشید.
_ مرسی. لطف کردی. خدا بگم چیکارشون کنه
اشکهای گوله گوله اش را پاک کرد و با تشکر دوباره از دختر عابر به مسیرش ادامه داد. دختر عابر هم از خیابان گذشت و در آنسو مشغول قدم زدن شد تا تاکسی بگیرد و به سمت دانشگاه برود. پژویی جلویش ترمز کرد:
_ مستقیم میری بپر بالا
راننده تنها بود. دختر سرش را پایین انداخت و چند قدم عقب برداشت. ماشین شاسی بلندی ایستاد:
_ خوب هستین؟ افتخار میدیدن در خدمت باشیم؟
دختر دوباره به پشت سر ماشین شاسی بلند و به خیابان چشم دوخت تا تاکسی را ببیند. ماشین دیگری ایستاد. راننده با کت و شلوار و موهای مرتبی بود:
_ من می تونم تا یه جایی برسونمت اگه میخوای. بیا بالا. اینجا همه برات ترمز می زنن.
دختر اعتنایی نکرد و آرام به عقب رفت. راننده نگاه غضب آلودی کرد و به راهش ادامه داد. همانطور که رانندگی می کرد و از آینه دختر را می دید با خودش می گفت: والا فک کرد می خوام بخورمش. آخه جنده مثل من کجا گیرت میاد.
دختر سوار تاکسی شد و از دید راننده کت و شلواری خارج شد. مرد مسیرش به سمت دادگاه را پیش گرفت. کمی دیر کرده بود. وقتی رسید با عجله پله ها را بالا رفت و به دم اتاق جلسه رسید. قاضی نیامده بود. بیرون اتاق به سمت موکلش که خانم تقریبا سی ساله ای بود رفت. زن چادری به سر داشت و گوشه آن را به دهانش گرفته بود.
_ سلام. شوهرت اومده؟
_ نیومده هنوز آقا
_ خب تصمیمتو گرفتی؟
_ آره طلاق میخوام. بخدا دیگه خسته شدم. دیشب باز منو گرفت به باد کتک.
گوشه چادرش را کنار زد و گونه و گردن کبودش را به مرد وکیل نشان داد. وکیل سری تکان داد و گفت:
_ خب بزنه. مرده دیگه. اون نزنه کی بزنه؟ بابا اینا تو زندگی همه هست. بچسب به زندگیت. طلاق بگیری که بشی مطلقه؟ اونوقت فکر میکنی بهتره؟ راحت میشی؟ نه جونم. تازه بدبختیات شروع میشه. میشی ازینجا رونده و ازونجا مونده.
_ می زنه. به عصمت زهرا قسم من کاریش نداشتم. فقط گفتم کمتر بِکِش. بخدا النگوهای دختر چهارسالمو ورداشت که ببره بفروشه اون کوفتی رو بخره منم جلوش وایسادم.
_ یکی بهترشو می خره.
_ طلاق نگیرم چیکار کنم؟
_ زندگی کن. همینکه یه آقا بالاسر داری خدارو شکر کن. والا. الان شوهر کجا پیدا میشه؟ میخوای طلاق بگیری با دوتا بچه بری بشینی ور دل ننه بابات. اون بابات که گفتی از تو بدبختره. تو خرج خودش مونده. بذا رک بهت بگم بعد طلاق وضعت از اینم بددتره. باس بری بشی توالت شوره چهارتا خونه بالا شهری و بعدشم آخر شب بهت بگن بیا تو اتاق حساب کتاب کنیم…
زن چادرش را بیشتر به جلو کشید تا اشکهایش پنهان بماند. مرد وکیل به سمت یکی از اتاق ها رفت. زن به دیوار تکیه داد. راهرو شلوغ و پر رفت وآمد بود. متوجه دختری شد که با موبایلش حرف می زد و از کنارش رد می شد. دختر جوان و مانتویی بود. لحظه ای کیفش را گرفت.
_ ببخشید میتونم یه زنگ بزنم؟
دختر همانطورکه با آنسوی خط حرف میزد اشاره داد که صبر کند تا مکالمه اش تمام شود.
_ … آره عزیزم. دادگاهم. سوار مترو شدم بهت خبر میدم. کسی نمیاد دیگه؟… باشه… فعلا…
دختر گوشی را قطع کرد و به سمت زن گرفت.
_ مرسی. فقط میشه این شماره رو که میگم رو برام بگیری. شوهرمه. ببینم چرا نیومده. موبایل خودمو گرفته ازم.
دختر شماره را گرفت و منتظر پایان تلفن زن چادری شد. چند لحظه بعد زن گوشی را به سمتش گرفت و گفت: مرسی خانم. میگه تو راهه.
دختر گوشی را گرفت و به راهش به سمت خارج دادگاه ادامه داد. از پله های ورودی مترو پایین رفت و به سرعت قبل حرکت مترو وارد یکی از واگن هاشد. شلوغ بود. به سختی خودش را به کنجی رساند. در ایستگاه امام خمینی با ورود بیشتر جمعیت بیشتر به او فشار می آوردند. نگاه ها سنگین بود. سعی کرد سرش را پایین بیندازد و خودش را جمع و جور کند تا مردی که خیلی خودش را به او می مالید مبادا ارضا شود! روز سختی را شروع کرده بود. صبح زود به دادگاه رفته بود. دانشجوی ارشد حقوق جزا بود و برای کارهای تحقیقاتی اش زیاد به اینجور مکانها می رفت. حالا هم برای نهار به منزل دوست پسرش دعوت شده بود. هیجانی همراه اضطراب داشت. خیلی اهل اینجور برنامه ها نبود. اما سعید بحثش جدا بود. پسری مودب و تحصیلکرده بود. در دانشگاه خودشان حسابداری می خواند. دو ماهی بود که با هم آشنا شده بودند. وقتی در ایستگاه مورد نظرش پیاده شد تاکسی گرفت و چند دقیقه بعد جلوی مجتمع بود. با سعید تماس گرفت و در باز شد. در طبقه سوم واحد سمت راست سعید را دید که در چهارچوب در ایستاده و منتظرش است.
_ سلااااام بر یگانه بانوی حق و عدالت… بیا تو بیا تو. کفشاتو بیار تو.
دختر کمی محیط خانه را ورانداز کرد و پس از مکثی یکی از مبلها را انتخاب کرد و نشست. سعید تی شرت و گرمکن شلواری به تن داشت. کنارش نشست و شربتی به روی میز گذاشت.
_ بخور خنک شی.
_ نه خوبم. بیرون زیاد گرم نبود. هوا خنک شده.
_ دادگاه چطور بود؟
_ چطوریه؟!! مثله همیشه شلوغ و پر سرو صدا. آدم واقعا خسته میشه
_ چرا مانتوتو در نمیاری. راحت باش.
_ باشه. حالا درمیارم. چه خبر؟ تو دانشگاه نداشتی؟
_ نه امروز ندارم. داشتمم نمیرفتم. مگه چندبار پیش میاد مامانینا برن مسافرت. البته تا شب برمیگردن. رفتن تا قزوین.
کمی گفت و گوهای ساده بینشان رد و بدل شد. دستان سعید رو اندام دختر جابجا می شد و او را نوازش می کرد. دختر مانتویش را درآورده بود. بلیز کشبافت نازک و آستین بلند ی زیرش داشت. سعید به برآمدگی سینه دختر چشم دوخته بود. کمی دستانش را از سمت گردن به پایین برد. آرام روی شانه اش دست می کشید. دختر کمی خودش را جمع میکرد. این رفتار را اجتناب ناپذیر می دانست. اما از اینکه تا کجا ادامه پیدا کند واهمه داشت. آمادگی این را داشت که سعید را ببوسد. چون او را در این مدت پسری با محبت دیده بود. پسری که می شد رویش حساب کرد. اما می ترسید که سعید بیشتر بخواهد. اینجا بود که دختر کم می آورد. آمادگی اش را نداشت. دلش می خواست در یک موقعیت و شرایط بهتر باشد. دلش می خواست تعهدی بینشان باشد. این بود که با حرکت سعید برای بوسیدنش ممانعتی نکرد و او هم لبان سعید را به لب گرفت…
چند دقیقه بعد سعید روی کاناپه مشغول خوردن ناف دختر بود. دختر با استرس زیاد فقط سعی می کرد دقایق را سپری کند. انگار که زمان ایستاده بود. سعید او را برگرداند. نگاهی به کمر دختر انداخت. گوشی اش را آرام از روی میز برداشت و دکمه دوربینش را زد. در حالت بیصدا چند عکس از پشت دختر که به شکم خوابیده بود و بند سوتین و کمر لخت و شلوار ی که به باسنش چسبیده بود هویدا بود، گرفت. دختری سرش را چرخاند.
_ چیکار می کنی؟
_ دارم به سینا، داداشم اس ام اس میدم. میخوام هروقت میان خبرم کنن.
_ فیلم نگیری…
_ نه بابا. بچه شدی.
اما دختر نمی دانست که همین جمله " فیلم نگیری" هم در فیلم افتاده بود. وقتی که سعید با دست روی باسن دختر می کشید و لنز را به روی باسنش حرکت می داد و در تمام این لحظات در این فکر بود که هرچه سریعتر این عکسها و فیلم را در سایت قرار دهد و سر تیتر تاپیک را چه بنویسد: " عکسهای سکسی دوست دخترم" ، " من و پرو پای دوست دختر سکسیم." ، " به هیکلش چند نمره میدین؟ " ، “من و دوس دخترم یهویی”
سعید با دیدن مقاومتهای بیشتر دختر دست از ادامه برداشت و باقی را گذاشت برای سری های بعد. نمی خواست دختر را از خودش دور کند. دختر که سردرد بدی گرفته بود مانتویش را به تن کرد و بعد از ساعتی از خانه خارج شد. از آمدنش پشیمان بود. دوست نداشت تا همین مقدار هم جلو می رفت اما بازهم از دست سعید ناراحت نبود. به او حق میداد. مرد بود و نیازمند. اما دوست داشت که سعید هم او را درک میکرد. به اولین داروخانه که دید وارد شد. درخواست ژلوفن کرد. حساب کرد و هنوز در داروخانه بود که ناگهان صدای جیغ و فریادی از داخل خیابان، او و دختری که پشت پیشخوان داروخانه بود را به بیرون کشاند. آنسوی خیابان زنی به زمین افتاده بود و مرد ی کیفش را می کشید که از دستش دربیاورد و مرد دیگری روی موتور انتظار او را می کشید. زن فریاد می زد و تقاضای کمک می کرد. مردی از این سوی خیابان کنار داروخانه با موبایل مشغول فیلمبرداری بود. دختر داروخانه چی نگاهی به مرد کرد و سراسیمه و با فریاد رو به مرد موبایل به دست گفت: برو کمکش
مرد با لحنی حق به جانب گفت:
_ من برم؟ مگه دیوونم. یه چاقو ورمیدارن میزنن تو دلم. راست میگی خودت چرا نمی ری.
بعد موبایلش را در جیبش گذاشت و به راهش ادامه داد. دختری که ژلوفن خریده بود هاج و واج به زن خیره شده بود. موتوری ها بعد از اینکه دیدند نمی توانند کیف را از زن بگیرند و ممکن است مردم جمع شوند سریع از مهلکه گریختند. زنی که مورد حمله قرار گرفته بود گوشه ای نشست و مشغول مرتب کردن خودش بود. دختر هم عرض خیابان را طی کرد تا به سمتش برود. دختر داروخانه چی هم به داخل داروخانه بازگشت. به پشت پیشخوان رفت و روی صندلی نشست و به طرز وا رفته ای نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. وقتی ساعت پنج را نشان می داد روپوش سفیدش را درآورد و مانتویش را پوشید. ارایشش را تجدید کرد و شیفت را تحویل همکارش داد و به سمت مرکز خرید به راه افتاد. روزها کوتاهتر و سردتر شده بودند. قصد داشت تا برای زیر روپوشش در داروخانه لباس گرمتری بخرد. در جلوی مرکز خرید بود که صدای خانمی او را متوجه خودش کرد:
_ خانم. شما.
دختر به سمت صدا چرخید. زنی چادری که به سختی چهره اش پیدا بود و بهمراه سربازی کنار ون گشت ارشاد ایستاده بودند او را صدا می زد. دختر پاهایش شروع به لرزیدن کردن.
_ بیا اینجا ببینم خانم.
دختر به زن چادری نزدیک شد.
_ این چه سر و وضعیه. برو تو ماشین.
_ مگه من چمه؟
_ برو صحبت نکن.
_ واسه چی برم؟
_ مانتوت کوتاست. شالتم که قربونش برم. برو تو حرف نزن.
دختر نگاهی به مانتویش کرد. تا بالای زانو بود و شالش هم خیلی معمولی بسته بود. مامور زن دستش را گرفت وب داخل ون برد. هردو نشستند.
_ این فرم رو پر کن امضا بزن وگرنه می برمت.
دختر بی اختیار خودکار و کاغذ را گرفت. قلبش مثل گنجشک میزد. شالش را به جلو کشید و به کاغذ خیره شد.
_ لاکشو. این چه رنگیه دختر جون
_ صورتیه
_ مانتوتم که رنگش روشنه. این عروسک چیه به کیفت آویزون کردی؟ علامت خاصیه؟ به گروه خاصی وصلی…
مدام سوال میکرد که موبایلش به صدا درآمد. دخترش بود.
_ مامان نمیای دنبالم؟
_ مگه بابا نیومد؟
_ نه. صبح گفت که تو پایگاهشون جلسه دارن.
_ آخ … یادم رفت. من با تو فاصله دارم مامان. الان زنگ میزنم عمو جواد بیاد دنبالت. میشناسیش که.
_ آره مامان. قبلا هم اومد دنبالم.
زن بی توجه به دختر دوباره شماره ای گرفت. یکی از سربازان زیردستش بود که آشناییت دوری هم باهم داشتند. به او گفت که به دنبال دختر نُه ساله اش که در کلاس قرآن بود برود و او را تا منزل ببرد. چند دقیقه بعد جواد ماشین را جلوی کلاس دختر خردسال نگه داشت. دخترک سوار شد و سلامی به او کرد.
_ به به ندا خانم. خوبی عمو؟
_ مرسی عمو.
_ خسته نباشی.
به راه افتادند. کمی سلام و احوالپرسی کردند. نگاههای جواد به پاهای دختر دوخته شد. با سن کمی که داشت اما پاهایش پر و تپل بود. جواد دستش به روی دنده بود و نگاهش بین جاده که کمی تاریک شده بود، و پاهای ندا می خزید. دستش را روی پاهای دختر گذاشت. شلوار پارچه ای به تن داشت.
_ چیزی شده عمو؟
_ نه… نه… خواستم ببینم سردته یا نه.
_ یکمی. بخاری رو روشن می کنی عمو.
جواد بی توجه به سرد بودن هوا شروع به مالش پاهای دختر کرد. دخترک بی خبر از حس های برانگیخته شده در عمو جواد به جلو خیره بود. جواد مالشش را تندتر کرد. کم کم دستش را به لای پای دختر برد. حرکات دست راستش بر روی آلت زنانه ی کوچک و گوشتی دختر حرکت می کرد. دیدن اتوبان برای جواد سخت شد. داشت به اوج لذت می رسید. دخترک گویی که مهری بر روی لبانش زده بودند حس گرمایی در وجودش می کرد که از بازگو کردنش شرم داشت. حرفی نمی زد. جواد دیگر کاملا آلت دختر را چنگ میزد و ناله می کرد. دلش میخواست تا دست دیگرش هم آزاد بود و میتوانست سینه های خام و نرسیده دختر راچنگ بزند. تند تند می مالید. چند لحظه بعد با یک ناله عمیق ارضا شد…
همچنان به رانندگی ادامه می داد.
چند دقیقه بعد وقتی به در خانه رسیدن جواد نگاهی به دختر کرد و گفت:
_ کلید داری عمو؟
_ آره.
_ باشه. برو مواظب خودت باش.
دخترک کیفش را برداشت و خواست از ماشین پیاده شود که جواد گفت:
_ ندا جان
_ بله؟
_ به مامانت چیزی نگیا. خواستم یکم گرم بشی.
_ باشه عمو
دختر به سمت در مجتمع رفت. در این اندیشه بود که اگر مادرش بفهمد چه می شود. ترسی وجودش را گرفته بود. احساس می کرد می خواهد گریه کند اما به زورِ ترس چشمهایش خشک شده اند. جایی در ضمیرناخودآگاهش چیزی شروع به لرزیدن کرد. خواست کلید را به در بیندازد که در باز شد و دختری سراسیمه از مجتمع خارج شد. دختر قدمهایش سریع بود. ندا او را شناخت. در طبقه بالا از خانم سعادت، پیرزن تنهایی که پسرش گه گاه به او سر میزد، مراقبت می کرد. ندا وارد مجتمع شد و در را بست. دختر پرستار با عجله طول کوچه را در پیش گرفته بود و با خودش مدام زمزمه می کرد: مرتیکه لاشی چطور به خودش اجازه داد همچین حرفی به من بزنه. من خرو بگو مثه چی از ننش پرستاری میکردم… میشه امشب از من پرستاری کنی… پدرسسسسسسگ. با اون کله کچلش. دختر همانطورکه با سرعت قدم برمی داشت شماره برادرش را گرفت.
_ سلام کجایی؟
_ سلام. با کامی قهوه خونه ام.
_ می تونی تا یه جایی بیای دنبالم. حالم خوب نیست. من با اتوبوس تا میدونو میتونم بیام.
_ باشه.
برادرش گوشی را قطع کرد. شیلنگ را از کامی گرفت و گفت فیلم امروزو دوباره بذار نگاه کنیم. صدای قل قل دوباره بلند شد. کامی گوشی اش را برداشت و فیلم را پلی کرد. فیلم مربوط به حوالی ظهر بود. جاییکه هردو سوار بر موتور بصورت شوخی آب را به صورت خانمی پشت فرمان ریخته بودند. دوباره از عکس العمل زن راننده هر دو خندیدند. مشغول کشیدن قلیان بودند و راجع به علمِ دسته صحبت می کرند که چه کسی امسال برای اینکار قویتر است که موبایلش دوباره زنگ خورد. خواهرش بود.
_ باز چی شده؟ گفتم که میام دنبالت.
صدای مرد ناشناسی آمد که با عجله گفت:
_ آقا شما با این خانم نسبتی دارین؟
پسر از جا برخاست. گویی که غیرتی شده بود!
_ بله. خان داداششم. شما کی باشی؟
_ آقا نمی دونم کدوم از خدا بی خبری به صورت آبجیت اسید پاشیده داریم می بریمش بیمارستان…
گوشی در دستان پسر خشک شد.
_ یا امام حسین خودت به این ماه محرم رحم کن… کامی پاشو بیچاره شدم… الو… کدوم بیمارستان…
و هردو بسرعت از قهوه خانه خارج شدند.
پایان


پدرم کوروش
تو به مهرورزی ما را نصیحت کردی، ولی ما فرزندانت امروز در پی نابودی و تکه تکه کردن یکدیگریم…
دختر سرزمین ما به ما پناه می آورد. او از بیرون، از نگاههای سنگین، از حرفهای درشت، و از تبعیض خسته است. او آرامش می خواهد. برای لحظه اش. برای نگاهش. برای تن خسته اش. او به آغوش تو پناه می آورد. باشد که آغوش گرمی برای دختر سرزمین آریایی باشیم. باشد که همگی " مرد " باشیم… مردی از جنس کوروش.
“به بهانه روزجهانی کوروش کبیر”

نوشته: دختر آریایی


👍 24
👎 5
5376 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

650920
2017-09-09 20:29:28 +0430 +0430

داستان عالي
خوشحالم كه اولين لايكو ميزنم
نشون دهنده ي فرهنگ منفي جامعه ي ماست
و متاسفانه بايد بگم واقعي…

3 ❤️

650950
2017-09-09 21:06:25 +0430 +0430

اینکه تکراریه :-/////
توی همین سایت خونده بودم!
وا عجبا!

0 ❤️

650965
2017-09-09 21:25:31 +0430 +0430

اینم لینکش پیداش کردم! از خودت ابتکار داشته باش دزدی کار درستی نیست جانم!
https://shahvani.com/dastan/دختر-سرزمین-آریایی

1 ❤️

650971
2017-09-09 21:50:02 +0430 +0430

من نمی فهمم این چه کاریه یه مشت عقده توجه داستانهای سایت رو تو خودش به اسم خودشون کپی میکنن حد اقل می خوای بدزدی از یه سایت دیگه بدزد بزار اینجا .

0 ❤️

650980
2017-09-09 22:42:20 +0430 +0430

ایول… لایک به قلم زیبات

0 ❤️

650988
2017-09-09 23:29:21 +0430 +0430

من اینو اینجا قبلا خونده بودم.ریدی خواهر آریایی ? ?

0 ❤️

650989
2017-09-09 23:44:54 +0430 +0430

خیلی زیبا و عالی بود
خیلی دوسش داشتم
دمت گرم
موفق باشی

0 ❤️

650997
2017-09-10 01:14:53 +0430 +0430

عالی بود هزار بار لایک

0 ❤️

651005
2017-09-10 04:49:45 +0430 +0430
NA

داستانت نامفهوم بود ولی قشنگ بود لایک

0 ❤️

651006
2017-09-10 04:52:23 +0430 +0430

تازه اولشو خوندم ولی تا اخرشو رفتم …
از تکنیک جالبی استفاده کردی …

خوب بود و درد های جامعه رو تونستی خوب به رخ بکشی بنظرم اگه هیجانشون رو بیشتر کنی خیلی هم بهتر میشن …

لایک …

0 ❤️

651007
2017-09-10 04:55:00 +0430 +0430

عجب تازه کامنتا رو دیدم پس تقلبی بود ?

لایکمو ور نمیدارم چون من نوشتشو لایک کردم و نوشته خوبی بود …

زشته دختر بجا تقلب و کپی از این متن و متنای دیگه 4 تا چیز یاد بگیر بیا از ذهن خودت بنویس مطمئن باش خودتم بیشتر لذت خواهی برد …

0 ❤️

651042
2017-09-10 10:08:32 +0430 +0430

عالی بود …
روایتی تلخ از واقعیت جامعه …
ولی متاسفانه قانون کارما همیشه اتفاق نمیوفته و مردم متوجه کارشون نمیشن و این دومینو همچنان ادامه پیدا میکنه :(

0 ❤️

651110
2017-09-10 20:14:49 +0430 +0430

ای بابا، درست گفتید، لینکی که دادید،زدم، داستان از یکی دیگه کپی کرده چرا؟

0 ❤️

651204
2017-09-11 00:14:29 +0430 +0430

قشنگ بود فقط کاش میدونستی موبایل بردن داخل دادگاه ممنوعه و دم در تحویل میگیرن و اون قسمت رو اصلاح میکردی !

0 ❤️

651341
2017-09-11 16:45:39 +0430 +0430

مقدمه نداشت داستانت
بعدم باید بگم که بری رمان بنویسی نه داستان سکسی توی این سایت…
ما داستان سکسیه واقعی میخوایم

0 ❤️