دوستان عزیز ممنون که داستان منو وقت میزارید میخونید،، همانطور که خدمتتون عرض کردم داستان ما یک داستان واقعی هست وبه خاطر اینکه احتمال میدم از دوستان آشنایان ما کسی این داستان را بخونه و متوجه بشه هم اسمها را کاملا مستعار گذاشتم و هم بعضی از متن ها را به حاشیه بردم که کسی متوجه نشه والا ۸۵درصد داستانم واقعی است باورش با خودتان ممنونم از محبت شما عزیزان ،،
بعد از یک سکس خوب و باحال با عشقم صدیقه خوابم برد کنار صدیقه خیلی آرامش داشتم،، فردا صبح که بیدار شدم دوش گرفتم صدیقه صبحانه درست کرد تا ساعت ۱۰ اونجا بودم بعد رفتم سمت خونه خودمون یادمه روز ۵ شنبه بود و قرار بود برادر بزرگم با زن و بچه اش بیان اونجا ،، رفتم پیش مادرم گفتم چه خبر کی بریم خواستگاری یه نگاه بد بهم کرد گفت بچه بیا از خر شیطون پیاده شو واسه این دختر حرف درست نکن،، ههههه زدم زیر خنده گفتم از کی تا حالا هرکی بخواد بره خواستگاری یا زن بگیره واسه خانواده عروس حرف بد درست میکنن ،، گفت باشه هر کاری دلت میخواد بکن حالا علیرضا (برادر بزرگترم) میاد تکلیف تو روشن میکنه ،، گفتم مادر من بابا دارم بابا هم هیچی تا الان نگفته،، بعدشم علیرضا کی سراغ منو گرفته که آیا برادری دارم یا نه اصلا برادر کوچیک من زنده هست یا مرده ،، کی گفته،، داداش خرجی داری نداری ،،… و خلاصه خیلی از انتظاراتی که از برادرانم داشتم و انجام ندادن را با مادر مطرح میکردم،، البته بعدها فهمیدم که انتظارات بیهوده ای بودن ،، گفتم مادر من عزیز من علیرضا از من بزرگتره احترامش به جا ولی تا حدی که پاشو از گلیمش بیشتر دراز نکنه ،، من صدیقه را میخوام و میگیرمش فقط هر کسی میخواد من با صدیقه ازدواج نکنم بیاد منو بکشه !! اگر که قبل از کشتن من زنده بمونه ،، رفتم پیش بابام تو اتاق تمام حرفهامو شنیده بود می فهمید ،، کل داستان را مادر براش تعریف کرده بود ،، نشستم جلوش هیچی نمی گفت،، پدرم آدم مقید و منطقی هست ،، کلی باهاش حرف زدم ،،، در آخر فقط چند کلمه گفت ( همیشه کاری که میخواهی انجام بدی مطمئن باش بعد انجام بده،، این کار شوخی نداره الان بگی میخوام فردا بزنی زیرش ،، به سن و سالتون نگاه کن بابا جونم،، صدیقه ۱۵تا ۱۶ سال ازت بزرگ تره،، فکرا تو بکن ببین میخوای چیکار کنی) دستشو محکم گرفتم تو دستم،، بابا اولش شک داشتم ولی الان میخوامش به جان خودت که واسم خیلی عزیزی عاشقش شدم مگه دختر جوان تر و کم سن و سال تر از صدیقه نبود من عاشقش شدم بابا کمکم کن بهش برسم،، گفت خاطرت جمع بابا اگر واقعا بخواهیش می رم واست حرفشو میزنم ،، دستشو بوسیدم ،، خوشحال بودم که بالاخره یک رای مثبت اونم پدرم را با خودم دارم شب شد برادرم با بچه هاش اومد ،، اخمها شو بد جور گره کرده بود به هم ،، گفت جواد بیا بریم بیرون کارت دارم گفتم چیکار داری بگو همینجا ،، می فهمیدم میخواد چی بگه ،، گفت خصوصی کارت دارم ،، پیش خودم گفتم اگر همین الان سفت جلوش ایستادگی نکنم سد راهم میشه ،، بلند گفتم اگر در مورد خاطر خواهی من از صدیقه دختر خاله هست بحث خصوصی نیست بگو می شنویم نشسته بودم اومد سمت من با لگد محکم زد داخل رون پام خیلی دردم گرفت با زور یه لبخند تلخ به صورتش زدم،، زنش اومد جلوش داد زد سرش علیرضا معلومه چیکار میکنی ،، گفتم زن داداش ولش کن جلو شو نگیر نظامی هست افسر دولت هست بزار بزنه ۶ساله نگفته داداشی دارم ندارم الان بزرگترم شده بزار بزنه ،، زنش دختر عمه ام هست گفت جواد من ازت معذرت میخوام ،، پدرم اومد علیرضا سلامش کرد جوابشو نداد،، رفت خودشو سرگرم بازی با بچه های علیرضا کرد ،، بلند شدم رفتم داخل دستشویی پام خیلی درد میکرد شلوارمو تا زانو دادم پائین اندازه یه کف دست سیاه شده بود،، خیلی درد داشت ،، اومدم سر روشویی نگاه کردم تو آینه نا خود آگاه اشک از چشمام جاری شد ،، همون لحظه زن داداش اومد بچه شو ببره دستشویی ،، صدام کرد جواد، جواد، تو داری گریه میکنی ،، صورتم و آب زدم نه نه ،،( خدا شاهده الان که دارم این صحنه ها را می نویسم و یادم میاد اشکم جاری شده )اومدم تو حیاط نشستم یه گوشه دیدم که زن داداشم دلش داره واسم می سوزه ،، گوشیم زنگ خورد علی پسر خاله ام برادر صدیقه بود با علیرضا برادرم با جناق بود،، جواب دادم سلام ،، سلام و زهر مار پسره بی صاحب لا اوبالی گوه خوردی فکر ازدواج با صدیقه افتادی غلط کردی فردا جمعه میام محل بلدم چیکارت کنم ،،، منم از موقعیت استفاده کردم الان موقع اش هست که دیگه به بقیه بفهمانم که هرکسی دیگه بخواد دخالت کنه سفت جلوش می ایستم ،، هر چی بد و بیراه بود بارش کردم،، صدام و بلند کردم داد زدم پشت گوشی که برادرم هم بشنوه ،، که تا این لحظه احترامتون واجب ولی از الان به بعد هرکسی حد و حدود خودشو بشناسه پاش بیفته نفر می کشم برادرم یا هرکسی بخواد سد راهم بشه (تعریف نباشه زور بازو و قدرت بدنیم خوبه ) علیرضا برادرم اومد هر کار کرد گوشی از تو دستم در بیاره نتونست با یه دستم اونو گرفتم با دست دیگم گوشیم ،، گوشی را قطع کردم،، دلم ازش پر بود یقه شو گرفتم محکم چسباندم به دیوار ،، گفتم اگر برادرم نبودی میفهمیدی که میتونی به من لگد بزنی یا نه،، سفت چسبانده بودمش به دیوار زورش بهم نمی رسید،، زن دادش اومد جواد تو رو خدا بس کنید ولش کردم ،، فریاد زدم به زن داداش گفتم زنگ خواهرت بزن اگر علی فردا بیاد سراغم به خداوندی خدا جنازه شو تحویلتان میدم ،، داداشم غرورش شکست ،، اخمهاش رفت توهم نگاش کردم ،، نشست گوشه حیاط مادرم هم اومد پیشش و منو نفرین میکرد ،،، علیرضا داداشم من تصمیمو گرفتم فلک هم نمیتونه جلو مو بگیره ،، سعی نکنید احترامتون را خرد کنم ،،به با جناق بی غیرتت هم که پسر خاله مون هست زنگ بزن بگو خودش و داداش هاش سد راهم نشن ،، راستش من حرفهامو با صدیقه زدم اونم قبول کرده ،، بهشون بگو کوچکترین آسیبی،، دارم تاکید میکنم کوچکترین آسیبی به صدیقه بزنن بیچاره شون میکنم ،، نیم ساعت بعد رضا برادر دومی صدیقه زنگ زد ،، کلی چرت و پرت گفت ،، الان میام تو خونتون آتیشت میزنم اول تو رو بعد صدیقه گفتم بیا،، بی صبرانه منتظرت هستم ،، رفتم داخل زیر زمین خونه یه چاقو پنجه بکسی ،، داشتم گذاشتم جیبم ،، یه چوب هم برداشتم ،، مادرم و علیرضا چوب را دستم دیدن اومدن جلوم کجا میری شر درست نکن ،، زن داداشم اومد ،، گفتم داداش ها صدیقه دارن می رن خونشون کتکش بزنن من می رم همون اطراف وای به حالشان دست رو صدیقه بلند کنن به خدا دستاشو ن را قلم نکنم مرد نیستم ،، بابا که خیلی مرد بود صدا زد ولش کنید چیکارش دارید ،، هرکی خربزه میخوره پا لرزش میشینه ،، صدیقه را میخواد باید سختی هاشو به جون بخره ،، سوار موتور شدم و رفتم.
نوشته: جواد
همین؟ تموم شد؟ ناموسا ادامشو نگی هر چی فوشه بهت میدم وقتمو تلف کردم واسه داستان نصفه… 😐😐😐😐
كس شعرات تموم نشد ملجوق اينقدر داداش هاي صديقه كونت گذاشتن داري اينجا عقده گشايي ميكني
متاسفانه مرحوم شدن وبه تمام کردن داستان گوهربار وپر بارشون نرسیدن مرحوم
خیلی خوب بود. دوست دارم ادامه اش رو بگی.
اگه حال داشتی ادامه بده.
ممنون
وا حداقل تموش میکردی نصف کاره بعد نوشتی قسمت ۵ پایانی
باو دوتا لایک رو داستان قبلی ها گرفتی ولت میکردن با ناخن گیر بروسلی هم میخاستی تیکه تیکه کنی
😃😅🤣🖐️جالب بود
حالا قسمت پنج و پایانیو طوری تموم کردی ک انگار ادامه داره بیا تو نظرات ادامشو بنویس
کسشعرای کامنت هارو به تخمت بگیر و بنویس
اینا عادت دارن،باید زر بزنن
هردیوثی که خوشش نمیاد،نخونه
این چجورپایان بود اخه تازه جایی که قسمت اصلی ومهم داستان رسید ووقتی خواننده کنجکاوشد شما سوارموتورشدی ازقصه رفتی بیرون که.سرشو کج کن بیا ادامه این رو درغالب یک داستان دیگه بنویس.البته شایدهم بخاطر اینکه ترسیدی بیشتر وارد قضیه بشی هویت اصلیت لو بره وواسه همین بیخیال جلوتررفتن شدی.اما کاش یجوری مینوشتی تا اخرش معما وبدون حل نمونه برامون.زدحال میشه
خوب تهش چی شد