دختر چشم آبی (۲)

1400/05/17

...قسمت قبلی

خب خیلی ممنون از دوستان چه کسانی که نقد کردن چه کسانی که خوششون اومد
با لایک هاتون باعث میشید این داستان بیشتر دیده بشه پس لطفا لایک کنید


با لحن پر از هوسی دستشو گذاشت روی سینه هام و گفت :
_ چیه ، باز اونجات باد کرده ؟
با چشمای خمارم فشاری به مردونگیش دادم و گفتم :

  • هم باد کرده هم میخاره!
    لبخند شهوتناکی زد و گفت :
    _ االن برات میخارونمش
    با عشوه لبخندی بهش زدم که هولم داد و همونجوری که به سمت کاناپه ی
    چرم وسط اتاقش هدایتم کرد .
    با یه هل روی کاناپه انداختتم و به سمت در اتاق رفت و بی معطلی قفلش کرد
    با پوزخند بهش نگاه میکردم که به سمت میزش رفت و شماره ی داخلی رو
    گرفت و به منشی گفت هیچ کسی مزاحمش نشه!
    کتش رو از تنش در اورد و به سمتم اومد .
    با شهوت روم خیمه زد و شروع به درآوردن شال و مانتوم کرد .
    با بیقراری شلوار و شورتم رو درآورد و دستی به بین پام کشید .
    چشم هاش از دیدن بین پام دو دو میزد و مردمکش می لرزید .
    نگاهی به شلوارش انداختم و با دیدن برجستگی بین شلوارش لبخندی زدم .
    کاملا مشخص بود که تحریک شده و میخواد هرچه زودتر تنگی بین پام رو
    حس کنه !
    با نگاه مملو از هوسش سرشو نزدیک سینه هام آورد .
    زبونشو با هوس بیرون آورد و خواست روی سینه ام بکشه که خودمو کنار
    کشیدم و گفتم
    اول دویست میلیون !
    کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت :
    _ باور کن ندارم
    لبخندی زدم و گفتم :
  • پس چک بکش ، برای یه ماهه دیگه ! چی بهتر از یه فرصت یه ماهه و یه
    سکس پر از لذت ؟!
    نگاهی به بین پام انداختت و مردد نگاه میکرد که چشمام رو خمار کردم و با
    لحن تحریک آمیزی گفتم :
  • نگاهش کن … ببین چجوری نبض میزنه ! میخواد تو با اون حجم از
    مردونگیت جرش بدی .
    از حرفام آب دهنش رو قورت داد و به سمت میزش رفت .
    از توی کشو دسته چکش رو برداشت و یه چک نوشت برام .
    با لبخند چک رو ازش گرفتم و داخل کیفم گذاشتم که با شهـوت گفت :
    _ راضی شدی ؟!! حاال باید حسابی بهم بدی .
    به ناچار باشه ای گفتم که شروع به در آوردن لباس هاش کرد .
    تو کسری از ثانیه کاملا لخت شد و دوباره روم خیمه زد
    کشیده ی محکی روی باسنم زد و گفت : داگی شو .
    روی کاناپه داگـی شدم که مردونگیش رو روی باسنم گذاشت و با یه فشار تا
    ته کرد فرو کرد .
    از درد آه غلیظی کشیدم و لبامو گاز گرفتم .
    با لذت توی باسنم ضربه میزد و خودشو باال پایین میکرد .
    صدای ناله هام توی اتاق طنین انداز شده بود که با یه حرکت برم گردوند و
    روی کاناپه خوابوندتم .
    پاهامو از هم باز کرد و زبونشو روی بهشتم کشید .
    با لذت زبونشو بین پام میکشید و صدای ملچ ملوچش بلند شده بود .
    بی هوا سیلی محکمی روی بهشت تپل و سفیدم زد و گفت :
    _ با اینکه هرزه ای ولی هنوزم تنگی !
    از حرفش توی دلم فوشی نثارش کردم و با خودم گفتم : بهت نشون میدم کی
    هرزه اس .
    زبونشو تند و تند روی بهشتم میکشید و انگشتس رو عقب جلو میکرد
    بهشتم داشت تند تند نبض میزد که پاهامو تا آخرین حد باال داد و مردونگیش
    رو تا ته داخلم فرد کرد.
    وحشیانه توی بهشتم ضربه میزد و نوک سیـنه هامو محکم میکشید .
    از درد به خودم میپچیدم و آه های غلیظ میکشیدم .
    جمشید هم بی وقفه و باسرعت داخل بهشتم ضربه میزد که تو همون لحظه
    داغیش رو تو وجودم احساس کردم .
    آه غلیظی کشیدم که نفس نفس زنان روم افتاد .
    با صدای زنگ موبایلش ،از روم بلند شد و به سمت میزش رفت .
    به سختی از جام بلند شدم و لباس هام رو از اطراف کاناپه جمع کردم .
    بی توجه بهش مشغول پوشیدن لباس هام شدم که جمشید گوشی رو جواب
    داد و روی صندلیش لم داد .
    از صحبتاش چیزی نفهمیدم ، حسابی خسته شده بودم و سوراخ پشتم
    میسوخت .
    بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم جمشید هم گوشیشو قطع کرد و گفت :
    _ من جایی قرار دارم باید برم ، تو هم پاشو زودتر برو .
    با پوزخند باشه ای گفتم و از اتاقش بیرون اومدم .
    حال و حوصله رانندگی نداشتم ، اما به ناچار سوار ماشینم شدم و به سمت
    خونه حرکت کردم .
    بعد از رسیدنم یه دوش مختصر گرفتم و روی تختم ولو شدم …
    تمام بدنم درد میکرد مخصوصا باسنم !
    تنها چیزی که میتونست حالمو خوب کنه فقط و فقط پاس شدن اون چک بود
    .
    ذهنم درگیر نقشه ی انتقامم بود که نفهمیدم کیچشمام گرم شد و خوابم برد !
    .
    .
    .
    با صدای آالرم گوشیم ، چشمامو باز کردم و با کلافگی اطرافم دنبال گوشیم
    گشتم .
    تلاشم بی فایده بود ، صدای گوشی از توی کیفم میومد .
    پوفی کشیدم و بی رمق از روی تخت بلند شدم .
    گوشیو از کیفم برداشتم که با دیدن اسم فروزان پوفی کشیدم و جواب دادم :
  • الو ؟!
    با صدایی که مشکوک به نظر می رسید گفت :
    × باید ببینمت نهال .
    خمیازه ای کشیدم و گفتم :
  • خیلی خوابم میاد بیدار شدم خودم …
    نزاشت حرفم تموم بشه و گفت :
    × دربارهی جمشیده .
    از لحن جدیش فهمیدم قضیه مهمیه و به ناچار باشه ای گفتم که پرسید :
    × تنهایی ؟!
  • آره تنهام .
    × خوبه پس من تا چند دقیقهی دیگه میام پیشت .
    زیر لبباشه ای گفتم و گوشی رو قطع کرد .
    گوشیم رو روی میز آرایش گذاشتم و موهامو روی سرم جمع کردم و به سمت
    اشپزخونه رفتم
    کمی ضعف کرده بودمو بدنم کوفته بود .
    بیحال از داخل یخچال کیکی که چند روز پیش خریده بودم رو بیرون آوردم
    و شروع به درست کردن نسکافه کردم .
    با ولع مشغول خوردن کیک و نسکافه بودم که صدای زنگ در بلند شد .
    به ناچار از خوردن دست کشیدم و به سمت در رفتم .
    در رو باز کردم و با دیدن صورت غرق در ارایش فروزان به پذیرایی رفتم و روی
    کاناپه لم دادم .
    × مهمونداری که بلد نیستی ، الاقل یه سلام بکن خاطرم جمع بشه زبونت سر
    جاشه ؟!
    بی توجه به حرفش گفتم :
  • خواهش میکنم مضخرف نگو بیا تو
    با قدم های بلند وارد پذیرایی شد و روبه روم نشست که گفتم ؛
  • خب بگو ببینم چیشده ؟!
    شالش رو از سرش درآورد و گفت :
    × دوتا خبر دارم یکیش خیلی بده و یکیش خوب اول خبر بد رو میگم .
    منتظر نگاهش کردم که با لب های آویزون گفت
    متاسفانه ریدی ! تیرت اشتباه رفته .
    از حرف هاش چیزی سر درنیاوردم و متعجب گفتم :
    +چی داری میگی ؟! درست بگو ببینم چیشده .
    پوفی کشید و گفت :
    ×نیما فقط و فقط یه راننده ی شخصیه ، راننده ی زن جمشید و تموم این
    مدت وقتتو تلف کردی برای به دام انداختنش …
    از حرف فروزان یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !
    خدای من چطور ممکنه ؟!!
    یعنی من برای به دام انداختن یه رانندهی معمولی به اون همه رابطه های
    خشن و حقارت تن دادم ؟!
    × نهال ؟!! چیشدی ؟!
    با صدای فروزان با ناباوری لب زدم :
  • چه طور ممکنه ، منظورت چیه !
    × اتفاقیه که افتاده !
    با حرص داد زدم
    +تو مگه خودت به من نگفتی که نیما پسر جمشیده ؟
    پوفی کشید و گفت :
    × بخدا منم نمیدونستم ، چند روز دیدم این پسره نیما زن جمشیدو میبره و
    میاره ، منم فکر کردم پسرشه!
    پوف کلافه ای کشیدمـو داد زدم :
  • گند زدی فروزان ، یه ماهه که خودمو جلو نیما کوچیک کردم و براش حکم
    یه فاحشه رو داشتم همین امروز هم اومد اینجا و تا جا داشت خودشو روی من
    خالی کرد .
    فروزان از حرفم خندید که کوسن مبل رو به سمتش پرت کردم و گفتم :
  • حاال من چه غلطی باید بکنم ؟!
    با خنده دستش رو باال آورد و گفت :
    × نگران نباش یچیزایی از پسر واقعیش دستگیرم شده .
    با کلافگی دستی توی موهام کشید و با اعصبانیت گفتم ؛
  • اگه اینبارم اشتباه کرده باشی …
    نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت :
    × اینبار مطمئن مطنئنم
    نفسمو صدادار بیرون دادم و گفتم :
  • امیدوارم همینطور باشه حاال بگو ببینم کیه ؟!
    × یه پسر سگ اخلاق ، صاحب یکی از بزرگترین شرکتای آرایشی و بهداشتیه !
    کلافه گفتم :
  • اسمش چیه ؟! چند سالشه ؟!
    × اسمش نریمانه ، جدا از جمشید و زنش زندگی میکنه !
    مکثی کرد و ادامه داد :
    × ببین چیز زیادی ازش نمیدونم ، فقط میدونم که روی جمشید نفوذ زیادی
    داره یه جورایی از تمام گوه کاریای باباش خبر داره .
    متفکرانه گفتم :
    +چرا داره جدا از خانوادش زندگی میکنه ؟!
    شونه ای باال انداخت و گفت :
    ×نمیدونم ، فقط میدونم که میونه خوبی با جمشید نداره و با هم زیاد کاری
    ندارن !
    قضیه داشت برام جالب میشد …
    دوست داشتم هر چی زودتر این پسر رو ببینم و نقشمو شروع کنم .
    رو به فروزان که چشم به دهنم دوخته بود گفتم :
  • من باید یه جوری سر راه نریمان قرار بگیرم …
    متعجب گفت :
    × چطوری اخه ؟ نهال هیچ میدونی چیکار داری میکنی ؟ خسته نشدی از این
    همه بی قیدی برای رسیدن به هدفت ؟!
    لبخند تلخی زدم و گفتم :
    +خسته ؟!! من تا انتقام خانوادمو نگیرم دلم آروم نمیگیره …
    با لحن ناراحتی گفت :
    × آخه تا کجا میخوای پیش بری ؟!
    بدون جواب دادن بهش نگاهمو ازش گرفتم و به عکس مادرم که روی دیوار
    بود خیره شدم .
    دلم میخواست بهش بگم تو از زجری که من کشیدم چی میدونی اما حتی
    دیگه حرف زدن راجبش هم قلب شکسته ام رو به درد میاورد .
    فروزان سر تاسفی برام تکون داد و از جاش بلند شد
    شالش رو از روی مبل برداشت و همونجوری که سرش میکرد گفت :
    × به همون خدایی که خیلی وقته فراموشش کردی قسم اخرش به بیراهه
    میخوریو پشیمون میشی ، این حرفمو یادت بمونه !
    کیفشو برداشت و بدون خدافظی از خونه زد بیرون .
    حرفای فروزان رو توی ذهنم مرور کردم اما هیچ چیز جز انتقامنمی تونست
    قلب شکسته ام رو تسکین بده !
    چطور می تونستم از مردی که تمام زندگیم رو نابود کرده بود انتقام نگیرم ؟!
    با بغض چشمامو بستم و به یاد آوردم …
    ذهنم پر شد از گذشته …
    ★★★★★★★★
    فلش بک ۷ سال پیش
    ادامه …

خیلی ممنون از توجهتون
راستی یادم اومد یکی زیر داستان قبلی گفت جرا تو نوشتت نوشتی مردونگی ننوشتی کیر دلیلش اینه که این رو تو فاز رمان نوشتم و زیاد نمیخواستم بی پرده باشه و از کلمه های کس و کون و کیر استفاده ی زیادی بکنم
در کل که زیاد فرقی نمیکنه شما لذت ببرید از خوندن اگر براتون حالبه اگر نه که نقد هاتون رو با جون و دل خریدارم

نوشته: لاو هات


👍 3
👎 3
14201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

825109
2021-08-09 00:00:01 +0430 +0430

خب وقتی گوش نمیدی چه نقدی داریم بکنیم 😐
بله، من بهت گفته بودم 😕
پ.ن: عزیزم به شخصه برای جق نمیخونم و صرفاً مطالعه ی داستان های سکسی یه نوع اعتیاده برای من، شاید خیلی از اعضای دیگه ی سایتم تو این قضیه مشابه من باشن اما فاز رمانی نوشتن یا منوط به شخصیت پردازی خیلی قویه یا زمانی صدق میکنه که طرف قراردادت انتشارات کتاب با موازین مشخص نشر باشه نه یک سایت پورن!
اگر به نوشتن این نوع داستان علاقه داری باید نویسنده های موفق سایت رو رصد کنی و از شیوه های خوبشون الهام بگیری در حین اینکه سبک خودتم که به قول خودت رمان نویسیه میتونی داشته باشی و خللی دَرِش ایجاد نمیشه!
در غیر اینصورت نهایتاً مثل داستان قبلیت لایک کمی میگیری و در نتیجه طبق گفته ی خودت داستانتم دیده نمیشه!
لذا من آنچه شرط بلاغ بود گفتم دیگه خودت میدونی 😀

1 ❤️

827735
2021-08-23 00:00:05 +0430 +0430

ببین من لایک دادم جالب و سکسی مینویسی و برام جذابه که تا تهشو بخونم، ولی علاوه بر کلماتی مثل بهشت و مردونگی که خیلی رو مخه یکم از نظر داستانی هم باهاش مشکل داشتم ، یکی که مدیر یه شرکت بزرگ و چند طبقه هست معمولا نمیشه سرتو بندازی پایین و صاف بری تو دفترش ، اونها معمولا جلوی در ساختمان نگهبان و در لابی لابی من دارند ، بعدشم وقتی منشی و احتمالا سایر کارمندان ببینن که یه خانم کس با تیپ خفن رفت تو که طرف زرت زنگ نمیزنه کسی مزاحم نشه و همونجا ترتیب یارو بده، این جور آدمها آبرو و ظاهر و محیط کار براشون خیلی مهمه چون درآمد و زندگیشونو و این رفتارها و نمیکنن

0 ❤️