درختان ایستاده می میرند (2)

1394/07/28

…قسمت قبل

کابوسی که کتایون وسط تالار عروسیش٬ توش چشم باز کرده بود٬ داشت کنار یه مرد غریبه ادامه پیدا میکرد. همه قبل از بدرقه٬ بهش تبریک گفته بودن و براش آرزوی خوشبختی کرده بودن. اما کتایون این مرد رو اصلاً نمیشناخت. چه برسه به اینکه به عنوان شوهر قبولش کنه. در ثانی! کتی اصلاً شوهر داشت. خیلی وقت بود که از لحاظ روحی با شوالیه ازدواج کرده بود. بکارت روحش رو داده بود به مرد رویاهاش. ازدواج٬ قبل از فیزیکی بودنش٬ یک قرارداد روحی بود. روح کتی متعلق به شوالیه اش بود. چطور میتونست با کسی که نمیشناسه و فقط چند ساعت از دیدارشون میگذشت روحش رو تقسیم کنه؟ احساس میکرد داره به صورت شرعی و قانونی دزدیده میشه. بعدش هم قراره مورد تجاوز شرعی و قانونی قرار بگیره٬ بدون اینکه دستش به جایی بند باشه یا کسی براش مهم باشه. اینجا کشور بازی با واژه هاست. اینجا چون یک مرد اسم شوهر روش گذاشته شده بود٬ میتونست با زنش هر کاری میخواد بکنه.
صدای بوق زدنهای ماشینهای پشت سرشون که داشتن عروس و داماد رو اسکورت میکردن٬ داشت روح دختر بچه رو سوهان میکشید. میترسید. نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد. یاد شب عروسیش با شوالیه افتاد. اونشب تازه از مهمونی بعله برونِ یکی از دخترای فامیل برگشته بودن و مادرش خیلی از دست کتایون کفری بود. به قول مادرش: دخترهٔ ایکبیری مثل میمونه٬ تونست برای خودش شوهر پیدا بکنه… توی خاک بر سر هم مثل جغد همه رو فراری بده… چرا هر چی چشم و ابرو اومدم٬ پا نشدی برقصی؟ ها؟چه مرگته تو آخه؟! الهی داغت به دلم بمونه! ای خدا! من مگه چه گناهی کردم که این حقمه آخه؟ ای خدا! بکش اینو خلاصم کن دیگه! کتایون دیگه نمونده بود که بقیهٔ حق زدنهای مادرش رو بشنوه. کلمه های مادرش پر از درد بود و روی روح کتایون سنگینی میکرد. رفت و آروم روی تختش دراز کشید و یه آهنگ ملایم گذاشت و رفت تو دنیای خیال.امروز غمگین تر از اون بود که فکرش رو میکرد.دلش بیشتر از این پر بود که خوشحالی دخترای دیگه رو تو چشماشون میدید. حس رقابتشون با همدیگه رو حس میکرد. و اینکه دخترای دیگه عادی و خوشحال و امیدوار به آینده ای واقعی٬ مشغول زندگیشون بودن. این در حالی بود که آیندهٔ کتایون تو زمان و مکانی خیالی با مردی خیالی خلاصه شده بود.به پدر و مادرش التماس کرده بود که نبرنش اما کو گوش شنوا؟ توی جمع نگاههای معنی دار زیادی رو روی خودش تحمل کرده بود. بعضیهاشون از سر دلسوزی. بعضی هاش از روی ترس… وقتی میخواست بره دستشویی شنیده بود که میگن الان نره اون تو رگشو بزنه؟ بعله برون ملتو خراب نکنه یه وقت؟دلش شکسته بود و تو دستشویی فقط گریه کرده بود…
روی زمین دراز کشیده بود و داشت به آسمون ابری نگاه میکرد. وزش باد ملایمی باعث میشد که علفهای دور و برش به حرکت در بیان و عطر خوش خیس خوردگیشون توی هوا بپیچه. کتی اما بیش از حد غمگین بود. بلند شد و رفت سمت برکهٔ عمیق. روی یه تخته سنگ بزرگ نشست و با یک نی٬ مشغول نقاشی کشیدن رو آینهٔ آب شد.همیشه وقتی گریه اش میگرفت٬ سر و کلهٔ دوستش پیدا میشد. امروز هم مستثنی نبود. عکس مرد در حالیکه روی اسب سفیدش نشسته بود٬ افتاد توی آب.
-برگشتی؟
-من همیشه کنارتم دختر جون. هیچوقت نمیرم که بخوام برگردم. ناراحتی؟ بازم اذییتت کردن؟
-هیچکس منو دوست نداره…
-این یک کم بی انصافی بود کتی! پس من چی که دوستت دارم؟…
کتی سرشو بلند کرد و به مرد نگاه کرد.
-اونقدرکه بخوای باهام ازدواج کنی؟ که باعث بشی مثل بقیهٔ دخترا بشم؟ معمولی؟ عادی؟
-من و تو؟ ما خیلی وقته مال همدیگه ایم… اینهمه سال مراقبت بودم… سالهاست که میشناسمت و رو دونه دونهٔ زخمهات دارم مرهم میذارم… وقتی گوش شنوا لازم داری میام تا حرف بزنی… چون دوستت دارم. چون منو به عنوان نزدیکترینت انتخاب کردی… من و تو خیلی وقته با هم یکی شدیم… چون تو یه دختر معمولی نیستی…
-چقدر خوبه که تو حرف زدنت با بقیه فرق میکنه… مخصوصاً با مامان… حرفات سبکم میکنه. دلم با تو روشن میشه…
بعد از راز و ناز عاشقونه٬ شوالیه دست کتی رو گرفته بود و با هم به اندازهٔ ساعتها و روزها و سالها راه رفته بودن تا رسیده بودن به قلعه. کتی نمیتونست چیزی رو که میدید باور کنه. دیوارهای سنگی بلند و پوشیده شده از خزه. دور قلعه یه خندق پر از آب که قلعه رو غیر قابل دسترسی میکرد.خیلی طول نکشید که دروازهٔ قلعه از بالا به پایین باز شد و نشست روی رودخونه.
-به خونه ات خوش اومدی! سخت و محکم و غیر قابل نفوذ ساختمش… هیچکس نمیتونه بیاد توش٬ مگر اینکه خودت بخوای کتی…
-میتونم بیام توش یعنی؟
-اینجا مال خودته… میتونی تا هر وقت دلت میخواد توش بمونی…
قلعهٔ شوالیه٬ امن ترین جای دنیا به نظر میرسید… کتی یکی از برجها رو برای اقامت خودش انتخاب کرد.وقتی از پله های مارپیچ سنگی بالا رفت و به در اتاقش رسید٬ با کلیدی که گرفته بود در رو باز کرد. اتاقی بود با یه تخت خواب بزرگ دو نفره که رو تختیش سرخ بود.کف سنگی اتاقش با یه لایه پوست تزیین شده بود. با یه اجاق چوب سوز.و یک پنجرهٔ نسبتاً کوچیک که به طرف دهکده دید داشت.فضای اتاق با نور اجاق نیمه روشن و رویایی شده بود. یکی از دیوارها با شاخه های به هم پیچیدهٔ پیچک تزیین و پوشیده شده بود. کتی مشغول تماشای اتاق بود که ناگهان چیزی پشت گلها تکون خورد. انگار یه در مخفی اون پشت بود چون شوالیه از پشت گلها بیرون اومد.
-کتی! از وجود این در فقط تو خبر داری… اگه یک روز کسی به اینجا حمله کرد٬ میتونی از اینجا فرار کنی…
بعدش هم آروم کتی رو به آغوش کشید. لباش رو روی لبای عشقش گذاشت. چون فکر کتی رو میخوند٬ میدونست که کتی آمادگی پیشروی بیشتر از بوسه اش رو نداره. برای همین هم هر دو سالها به این بوسه قناعت کرده بودن.بوسه ای که از هر سکسی لذتبخش تر و ارضا کننده تر بود و پر از محبت…
بوق… بوق… بوق…
کتی با وحشت بر گشت به واقعیت. مهران دستشو گذاشت رو زانوی کتایون. دست مردونهٔ مهران و سیاهی موهای روش باعث میشد سپیدی لباس چشمای کتایون رو بزنه. کتایون آب دهنشو قورت داد و خیره شد به خیابون. احساس غربت میکرد. اینجا کجاست یعنی؟
بالاخره مهران جلوی یه ساختمون بلند توقف کرد. با ریموت درهای ورودی باز شد و ماشین یکسر وارد پارکینگ شد. مهران دست کتایون رو گرفت و کمکش کرد پیاده بشه…
کتایون تمام مدت قطع و وصل میشد. رویا… مهران…شوالیه… در ورودی… دیوار پوشیده از گلهای پیچک… ناگهان یک غریبه تو لباس سفید عروسی که با چشمای ترس خورده داشت از تو آینه به کتایون نگاه میکرد.کتایون با دیدن زن تو آینه احساس خطر کرد. مسٔله دیگه جدی تر از این حرفها بود. داشت به شوهرش خیانت میکرد. این انصاف کجاست آخه؟ با تماس دستهای مهران که بازوهاشو از پشت با ملایمت گرفت٬ مثل برق گرفته ها پرید… نگاهش با نگاه مهران تو آینه گره خورد.
-امشب خیلی قشنگ شدی عزیزم…
کتایون نفسهای نا مرتب میکشید و میلرزید.
-سردته قربونت برم؟ تو سالن هم میلرزیدی… الان بخاریو رو زیاد میذارم…
-مگه زمستونه؟
مهران یه لحظه با تعجب خیره شد به کتایون و یه دفعه گفت:
-آها! درسته! اما الان تازه اول بهاره و تو هم که مثل من کت و شلوار تنت نیست… حق با تویٔه. زمستون نیست اما هنوزم سرده. حداقل واسه لباس دکلته سرده…
مهران رفت تا بخاری رو رو زیاد بذاره. کتایون اصلاً دلش سکس نمیخواست. مهرانو نمیشناخت. چطور میتونست با یه غریبه سکس کنه؟ مگه همیشه نمیگن زن شوهرداری که با غریبه ها سکس کنه٬ خایٔنه… هرزه اس… به کتایون که رسید قوانین یکباره عوض شد؟ خیانت خوبه؟چطور میتونست دیگه تو چشمای مرد رویاهاش نگاه کنه؟ مهران برگشت. به نظر ۳۵ یا ۳۶ ساله میرسید. موهای مجعد مشکی داشت و پوست گندمی. ابروهای پر پشت و چشمای مشکی که پر از شهوت داشتن بهش نگاه میکردن. به این نگاهها عادت نداشت. شوالیه هیچوقت اینطوری نگاهش نکرده بود. تو چشمای سبزش همیشه مهربونی بود و عشق. مهران آروم اومد سمت کتایون. دسته گل رو از دستای کتایون گرفت و پرت کرد رو تخت.قلب کتایون اومده بود تو حلقش و نامنظم میزد. تنها یه چیز توی سرش بود اونهم اینکه با یه مرد غریبه تو اتاق تنهاست. مثل همون وقتی که با آقای محبی تنها بود. این یعنی درد! تحقیر!. خطر! نباید دست ناپاک مهران بهش میرسید.
مهران خیلی داشت جلوی خودش رو میگرفت تا با شخصیت برخورد بکنه. از سر شب که کتایون رو توی اون لباس زیبا دید دلش یه سکس حسابی میخواست.همش سر شام و موقع اون رقص زورکی تو سالن زنونه, خودش رو به کتایون می چسپوند تا یه کم شدت شهوت رو کم کنه.اما هر بار کتایون با کنار کشیدن و بی محلی خودش, تقلاهای مهران رو بی جواب گذاشته بود… در تمام اون مدت مهران به خیال خودش, بی محلی رو بازار گرمی و مکر زنونه تعبیر میکرد .رو همین حساب فکر میکرد وقتی با کتایون توی خونه تنها میشه باید منتظر یه سکس داغ و حسابی باهاش باشه. اما الان کتایون مثل برج زهرمار روی تخت نشسته بود و به آینه خیره شده بود. مهران آروم کنار زنش نشت:
-خوشگلم خسته ای ؟ .می خوای برات یه قهوه بریزم؟
-نه
-اهان .پس فکر کنم دلت یه شراب خوب می خواد ؟ از قبل یدونه خوبش رو برای امشب کنار گذاشتم
-نه
مهران که به وضوح حوصلش داشت سر میرفت از روی تخت بلند شد و کرواتش رو با بی حوصلگی باز کرد؛ کتش رو روی صندلی انداخت و در حالی که دکمه های پیراهنش رو نیمه باز گذاشته بود نشست. بدون اینکه حرفی بزنه به پشت کتی رفت و شروع به باز کردن زیپ دکلته کتی کرد. کتی که مثل منگها تازه متوجه مهران پشت سرش شده بود مثل دختر بچه هایی که موش دیده باشن از جاش پرید و خودش رو به گوشه تخت رسوند. مهران هاچ و واج به صورت کتی خیره شد و با عصبانیت صداش رو بلند کرد و گفت :
-چته تو؟؟ من نمی فهمم… حالت خوب نیست؟ یا عروسی باب میلت نبوده ؟ چی شده؟
اما یه لحظه حس کرد لحنش بیش از حد تند بوده برای همین با ملایمت گفت:
-عزیزم… اگه میترسی مشکلی نیست. میفهمم. همهٔ زنها شب اول میترسن… طبیعیه! اما تو همچین در میری انگار من هیولای هفت سرم…
کتی فقط به صورت مهران خیره شده بود. مهران از این رفتار کتی کلافه شده بود. به سمت کتی رفت. کتی نا خود آگاه جیغ بلندی کشید. چیزی که باعث شد مهران دستش رو محکم جلوی دهن کتی بگیره .مهران که کمی ترسیده بود و نگران شنیده شدن صدای جیغ کتی توسط همسایه ها بود. ناله های کتی شبیه زوزه های مبهم داخل جنگل بود که بیشتر از مهران خودش رو می ترسوند. مهران اونقدر عصبانی شده بود که شنیدن جیغ دوباره کتی براش غیر ممکن بود. پس همونطور که دستش رو جلوی دهن کتی گرفته بود دهنش رو نزدیک گوش کتی کرد و گفت :
-نمی دونم چته. همه جوره بهت حال دادم.عروسی آنچنانی. خونه با همه جور رفاه. پس نمیزارم آبروم رو ببری.نکنه از اون دخترایی هستی که پسر پولدار تور می کنن و بعد خودشون رو به دیوونگی میزنن تا مهریه رو بالا بکشن؟ آره؟ کور خوندی؟…الان شرعا و قانونا زن منی.
کلمات مهران که بی شباهت به گاری چی های چاله میدون نبود عین یک میخ تیز توی روح کتی میرفت. حالا علاوه بر ناله اشکهاش هم از چشماس سرازیر میشد. در عرض چند ثانیه دست مهران که محکم جلوی دهن کتی رو گرفته بود خیس خیس شد. مهران وزن خودش رو روی تن کتی داد و با دست راستش زیپ لباس کتی رو پایین کشید. دیدن تن سفید و نرم کتی مهران رو جادو کرد.با زبونش شروع به بوسیدن سر شونه های کتی کرد.مهران به کلی گریه های کتی رو فراموش کرده بود. بوسیدن روی شونه, آروم آروم تبدیل شد به لیسیدن و گاز گرفتن.و بعد امتداد پیدا کرد تا گردن کتی. مهران با دست ازادش دکمه شلوارش رو باز کرد و آلت متورمش مثل یه چاقوی ضامن دار از سر شورتش بیرون زد.کتی چشمهاش رو بسته بود تا بلکه برای یک لحظه هم که شده از اون جهنم فرار کنه و بره پیش شوالیه مهربونش. توی سرش اجازه ورود هیچ تصویری رو جز تصویر عشقش نمیداد. گردن و شونه کتی پر شده بود از لکه های بنفش و کبودی که دهن مهران به تنهایی رو تنش ایجاد کرده بود. مهران دنبال فتح سرزمین بکر تن کتی بود. با دست آزادش دکلته کتی رو تا سینه هاش پایین داد.دیگه دیدن و بوسه و مکیدن تن کتی ارضاش نمیکرد. باید مرحمی برای آلتش که اون لحظه مثل یه شمش فولاد گداخته داغ داغ شده بود پیدا میکرد. مهران خودش رو روی تن کتی کشید و التش رو روی رونهای کتی میمالوند.با دستی که مجکم جلوی دهن کتی رو گرفته بود گردن کتی رو بیرحمانه به سمت دیوار داد و با دست ازادش به سینه های کتی حمله ور شد.مثل یک حیوان گرسنه که به میوه های خوشمزه و خنک تابستونی رسیده, سینه چپ کتی رو توی مشتش فشار میداد.کتی اما مثل چهارده سالگیش فقط هر لحظه خودش رو مثل یک جنین جمع تر و جمع تر میکرد.انگارتجاوز به تنش رو مدتها بود قبول کرده و تنها سعی اش این بود که اینبار به روحش تجاوز نشه .تمام سعی اش این بود که تصویر شوالیه از ذهنش نره . مهران اما به گوشت مورد علاقش رسیده بود. سرش رو به روی سینه کتی برد و سینه مچاله شده توی دستش رو لیس زد. پوست سینه اونقدر لطیف بود که مهران زیرش رگهای ریز ریز سبز رنگ مینیانتوری رو میتونست بشمره.به خودش گفت که باید با شخصیت تر با چنین اثر هنری برخورد بکنه. پس نوک زبونش رو به ارامی روی اطراف نوک سینه لغزوند.حالا نفس نفس زدنهای کتی رو میشنید و اون رو حمل بر راضی بودن کتی گذاشت. اینبار نوک سینه های کتی رو مثل یه ابنبات شیرین توی دهنش کرد اما برخلاف ابنبات که بعد از مکیده شدن آب میره, نوک سینه های کتی بلند تر میشد. اونقدر که مهران میتونست توی دهنش و با زبونش باهاشون بازی بکنه.رونهای کتی بر اثر مالوندنها و گرمی آلت مهران داغ شده بود. مایعی که از سر الت مهران میومد در ابتدا به لیز خودن آلت کمک میکرد ولی بعد از مدتی مبدل به یه چیز چسبناک زبر روی رونهای کتی میشد.
کتی احساس هرزگی میکرد. احساس کثیف بودن. ای کاش مرد رویاهاش اینجا بود و این بیشرف رو به سزای اعمالش میرسوند.مهران به یه جای خنک دیگه نیاز داشت. همینطور که سینه های کتی رو توی دهنش ورز میداد قسمت دامن دکولته کتی رو بالا داد. کتی رو برگردوند به شکم و التش رو اینبار روی باسن سفید و خنک کتی میمالوند.کتی حالا کاملا زیر تن مهران گیر افتاده بود. مهران سرش رو بالا گرفت باسن کتی چیزی نبود که بشه ازش گذشت. در ثانی کتی اومده بود که بمونه. و این یعنی دسترسی همیشگی به این تن. مهران به کلی بد قلقی کتی رو فراموش کرده بود . صدایی نبود که حس و جال کتی رو بهش برسونه. همه چیز با دستهای مهران کنترل شده بود. پس مهران بدون معطلی تصمیم گرفت تا آلتش رو توی باسن کتی فرو بکنه. با خشونت صورت کتی رو به سمت تخت گرفت همینطور که دست راستش محکم جلوی دهن کتی رو گرفته بود دست چپش هم به گردن کتی چنگ زد .دستاش رو یه کم تکون داد تا به استحکامشون اطمینان پیدا بکنه. التش رو توی شیار مقعد مالوند. می دونست فرو کردن التش توی باسن آکبند اونم بدون نرم کننده اگر غیر ممکن نباشه وحشت ناک درد داره. ولی چه اهمیتی داشت؟ کتی زنش بود و قانونا همه چیزش مال مهران بود. در ثانی دستهای مهران هرگز اجازه بیرون اومدن صدا رو از دهن کتی نمی داد. پس همه چیز حل بود.مهران سر آلت رو به حالت فرو رفتن روی مقعد کتی گرفت و فشار داد. هیچ مقاومتی از جانب کتی انجام نمی شد. کتی چشمشو دوخته بود تو چشمای شوالیه اش که کنار تخت دوزانو نشسته بود و دستای وحشتزدهٔ کتی رو نوازش میکرد. کتی زیر لب زمزمه کرد:
-منو ببخش…
شوالیه لبخند مهربونی زد و گفت:
-تو کاری نکردی که بخوام ببخشم عزیز دلم…
مهران کلاهک آلتش رو کاملا توی مقعد کرده بود. ولی هنوز تا فرو رفتن کل آلت خیلی مونده بود. شست دست آزاد مهران روی شاهرگ کتی جا خوش کرده بود انگار داشت جریان خون به سر کتی رو کنترل می کرد. موهای سیاه و پرپشت دستش که بعضی جاهاش خیس خیس شده بود, روی پوست نرم و سفید کتی کنتراست عجیبی ایجاد کرده بود. مهران التش رو با فشار بیشتر فرو میکرد. و کتی انگار که آهن داغی توی تنش فرو میره فقط بیصدا گریه می کرد. مهران حوصله اش از ارام فشار دادن سر رفته بود همش توی سرش فکر می کرد مشغول خوردن یه کباب بره لذیذه ولی مگه کباب بره بدون دسر و سالاد و نوشیدنی میشه؟ پس سرش رو باز به سمت گردن کتی برد تازه یادش اومد از گوش کتی بهره ای نبرده. در یک چشم بر هم زدن کل لاله لذیذ گوش کتی رو توی دهنش برد بازی با سایر نقاط تن کتی باعث میشد که ناخود آگاه فشار بیشتری رو به التش وارد کنه . در عرض چند دقیقه کل آلت مهران با همه هیبتش توی باسن کوچک کتی فرو رفته بود. مهران بر خلاف جهت مقعد سعی میکرد التش رو بیرون بیاره و دوباره فرو کنه. با بیرون اوردن نسبی الت بوی بدی از اطراف الت مهران بیرون زد. ولی مهران این بو رو دوست داشت.اخرین باری که از پشت زنی رو کرده بود سه ماه پیش بود که برای شرکت در یک نمایشگاه به کلن آلمان رفته بود. اونجا قبل از کردن زن جندین بار مقعدش رو تمیز کرد و اخر سر هم با دولایه کاندوم اون فاحشه رو از پشت کرد. ولی قضه کتی با اون جنده فرق داشت. کتی زن مهران بود. یه دختری که نه ایدز داشت و نه هیج بیماری دیگه. پس هیچ جای نگرانی نبود. مهران اینبار بی ملاحظه تر آلتش رو توی مقعد کتی فرو کرد. برای ثانیه ای کل تن کتی لرزش خفیفی کرد .مهران فاتحانه و نفس زنان گفت:
-ارگاسم شدی؟ مبارکه!
کتی تنها سعی اش این بود که لحظه ای از یاد شوالیه غافل نشه. فرو کردن بار دوم برای مهران اسونتر شده بود و بار سوم چهارم و پنجم سوراخ کتی الت اشنای مهران شده بود. مهران که شدت عتش از خود بیخودش کرده بود بیرحمانه آلتش رو در باسن کتی بالا رو پایین میرد . اونقدر سفت دهن و گردن کتی رو گرفته بود که جای دستش کاملا دور دهن و گردن کتی مونده بود.در یکی از همون بالا و پایین رفتن ها مهران نعره ای زد. آب داغش رو توی باسن کتی ریخت. تن مهران سست و سست تر میشد. چندین بار دیگه آلتش رو جلو عقب داد و هر بار اه سردی می کشید. دستهایی که جلوی دهن دکتی رو گرفته بود ارام ارام سست و بی خاصیت میشد و باعث شد ناله های سوزناک و هق هق گریه کتی برای اولین بار به گوش مهران خورد. ولی مهران اونقدر منگ و سست شده بود که فقط می خواست چشمهاش رو روی هم بذاره و بخوابه.

ادامه …

نوشته: ایول


👍 3
👎 0
31828 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

471881
2015-10-20 16:12:07 +0330 +0330

حس خوندن نبود، فقط اومدم اعلام حضور کنم

1 ❤️

471883
2015-10-20 19:52:39 +0330 +0330

از لطافت و زیباییه داستانت حظ بردم ممنونم,مردونه تمومش نکن و ادامه بده
kiss2

1 ❤️

471885
2015-10-20 21:03:18 +0330 +0330
NA

چقدر متاسف شدم از حال کتی:((

1 ❤️

471888
2015-10-21 15:26:26 +0330 +0330

عنوان داستانت مثل خود داستانت فوق العاده است همینگونه ادامه بده

1 ❤️

471889
2015-10-21 23:41:37 +0330 +0330
NA

چهارشنبه دیگه ها؟
از قبلیه خیلی مزخرف ترررررر و افتضاااااح تر بود!
ننویس…

0 ❤️

471891
2015-10-22 05:58:41 +0330 +0330
NA

نه داستان دوس دارم نه سردرمیارم نه حالشو دارم فقط بهت میگم دمت جیز که یه عده رو به داستان خوانی وامیداری تا مجذوب و مجلوق داستانات بشن lol

0 ❤️

471893
2015-10-22 12:22:33 +0330 +0330
NA

من که طرفدارتم سرسختانه فقط همون چنتا غلط املایی یه کم تو ذوق میزد که تو اولین کامنت توضیح دادی
ولی با قسمت اول حرف اساطیرم موافقم
روند آشنایی مهران و کتی که یه روزه و یهویی نبوده
پس چرا ایقد برا کتی اینقد ناشناس بود؟
به نظر منم اگه یه توضیح مختصر درباره آشناییشو داده بودی بهتر میبود
ولی بازم ممنون دوست خوب و هنرمندم

1 ❤️

471894
2015-10-22 13:58:56 +0330 +0330
NA

دوهزاریت کجه؟
میگم ننویس،افتضاح و مزخرف یعنی ننویس!
بعدشم ادم یه حرفی میزنه پاش وایمیسته
من چهارشنبه منتظر داستان بودم!
درضمن،تو کی باشی که بخوای منو تنبیه کنی؟

0 ❤️

471896
2015-10-22 22:02:25 +0330 +0330

ایول جان سلام…الوعده وفا عزیز برادر (طاقت نیاوردم بزارم فردا بخونم ).حقیقتش چنان صحنه ها رو توصیف میکنی آدم فکر میکنه داره فیلم میبینه! و این خوبه،همینطورم یه چیزی که در داستانهات دوست دارم اینه که بدون مقدمه،زمانهایی که اصلا آدم فکرشو هم نمیکنه موضوع یا شاید بهتره بگم لحن نوشتنت تغییر میکنه و یک دفعه جمله ای مینویسی که آدم وسط داستانی غم انگیز نمیتونه لبخند نزنه،مثل این قسمت از همین داستان :«کتایون تمام مدت قطع و وصل میشد. رویا… مهران…شوالیه… در ورودی…»که البته منظورم کمدی بودن نیست…و اما داستان…قبلا هم گفتم،موضوع سختی روشروع کردی و خوبم از پسش براومدی،اینهمه حس تلخ رو بازسازی کردن کار مشکلیه ولی خوب انجام دادی،منتظرم ببینم قراره چه بلایی سر کتی بیاری،ببخشید سر ما بیاری!..خوب بود،خسته نباشی و … مرسی

1 ❤️

471897
2015-10-23 07:51:10 +0330 +0330
NA

بنویس سربلند باشی دوست عزیز ادامه بده دوباره بذار بخونیم

1 ❤️

471898
2015-10-23 10:47:54 +0330 +0330

پول نمیگیری واسه این داستان ها؟
اگه نمیگیری خری!

1 ❤️

471899
2015-10-23 11:18:06 +0330 +0330

ببخشید دوزاری من یه کمی کجه…منظورتون این بود که این داستان خوبه؟

0 ❤️

471903
2015-10-25 08:08:15 +0330 +0330

ببین جاده سلامتی تو باشگاه اسقلال نیست. توی مجموعه ورزشی انقلاب هست. تو حتی نمیدونی چی کجا قرار داره. فقط یه چیزی شنیدی

0 ❤️

471906
2015-10-26 18:27:08 +0330 +0330
NA

من این داستان رو خیلی دوست دارم با این قسمتش واقعا گریه کردم.

1 ❤️