بعد از مدتها تو اينستاگرام پيداش كردم؛
صفحه ش خصوصي بود و نميتونستم جز عكس پروفايلش چيزي ببينم،خودش بود و زنش و يه پسر كوچولو…
زنش برام غريبه نبود، همون موقعي كه باهاش بودمم زن داشت، ولي تازگيا بچه دار شده بودن حتما.
داستان بابك برميگرده به سالها پيش زماني كه هجده ساله بودم،يه شكست عشقي بد خورده بودم كه تو زمان خودش بدجوري داغونم كرده بود.
حس ميكردم ته خط رسيدم، محمد، عشق اول و آخرم بعد از يه رابطه ي طولاني و يه دستمالي مختصر كه از نظر من گناه كبيره بود اون زمان، ولم كرده بود.
اعتماد به نفسمو به طرز عجيبي از دست داده بودم، محتاج نوازش بودم، پر از عطشِ دوست داشته شدن، اينكه يه مرد بهم بگه چقد خوشگلم… تمام چيزهايي كه محمد هيچوقت بهم نداد.
الان كه اين خاطره رو مينويسم محمد هم دو ساله كه ازدواج كرده، و البته منم…
منم خيلي وقته زندگي تشكيل دادم، با آرش ازدواج كردم و حالا امشب كه اون ماموريت رفته و تنهام ياد روزهاي گذشته افتادم.
اون زمان، يعني دقيقا ده سال قبل،كه فيس بوك بيشتر از هر چيزي روي بورس بود، بابك براي من فقط يكي از چند صد دوست فيس بوكي ، حساب ميشد كه نهايت ارتباطمون فشار دادن يه لايك روي عكس همديگه بود.
اون يكي از فاميلاي سببي خيلي دورمون بود كه فقط اسمي همو ميشناختيم.
يه شب كه از سر بي حوصله گي فيس بوكو بالا پايين ميكردم عكس هاي عروسيشو ديدم.
توي دلم گفتم اينم زن گرفت، چه عروسي باشكوهي…دست در دست يه خانم دكتر خيلي باكلاس، خودشم دندانپزشك بود، بالاخره در و تخته باهم جور ميشن و پولدارا هم دنبال پولدار تر از خودشون ميگردن.
اينبار ناخودآگاه به جز لايك ، زير آلبوم عكساي عروسيش نظر نوشتم: مباركتون باشه،خوشبخت بشيد.
تو دلم گفتم خدا بده شانس…
چند ديقه نشد كه پيامي ازش رسيد: ممنون انشالله قسمت خودتون بشه.
جواب نظر عمومي منو با يه پيام خصوصي داد و اين اولين سنگ بناي ارتباط من و بابك شد.
اين چت ادامه دار شد…
سوال ها و جواب ها پشت هم رديف ميشدن و بابك در عين متانت و احترام با من صحبت ميكرد،سي و چهار ،پنج سالي سن داشت و من فقط هجده سالم بود.بهم گفت تا حالا فكر ميكرده بزرگتر از اين حرفام.
از حرف هاي جذابش به وجد ميومدم و ته دلم يه جورايي ميشد،زيادي بهم احترام ميذاشت و تحويل ميگرفت.
حالا ديگه روزهاي زيادي به اميد پيامي از بابك آنلاين ميشدم، از فيس بوك رفته بوديم ياهو و اين صميميت بيشتري بين ما ايجاد كرده بود.
يه شب بهم گفت مانيا ميشه بهم وب بدي؟
مثل خرگوش جهيدم، لباسمو عوض كردم گونه هامو تند تند سرخ كردم و رژ لب كمرنگي ماليدم، در عرض چند ديقه تغيير هويت دادم.
از يه دختر افسرده ي ژوليده شدم يه دختر شيك كه تو خونه هم واقعا به خودش ميرسه و وبكم رو روشن كردم.
بي معطلي نوشت، چقد خوشگلي از عكساتم خوشگل تر…
اين همون چيزي بود كه بهش احتياج داشتم…
كم كم بهم ميگفت پرنسس…ميگفت چه موهايي ! آبشار طلايي، بكر و طبيعي…
با اين پوست هلويي و صورتي از پشت اين مانيتور ميدرخشي و اين خيلي خواستني ترت كرده.
من هر روز با بابك چت ميكردم چون به تمام تعريفاش نياز داشتم ، حتي يك روزم نميتونستم منتظر نباشم.
روزي يكي دو ساعت به بهانه ي مطب ديرتر خونه ميرفت و وقتشو صرف من ميكرد.
اولين بار كه از پاي تلفن صداشو شنيدم تو تن اون صدا غرق شدم، سكوت كرده بودم و ميخواستم فقط اون بگه… همون حرفا رو كه من از ته دل ميخواستم ازش بشنوم و اون به بهترين نحو بيانشون ميكرد.
هيچ حس نميكردم مريم وجود داره! زنشو ميگم… حتي نميگفتم خوش به حال مريم، چون حس ميكردم بابكو دارم… مال خودمه و فقط همون چيزايي كه ميخواستم واقعي باشه رو باور ميكردم.
چت ها رفته رفته به سكس چت تبديل شد، ميگفت چي پوشيدي مانيا جونم،و من با آب و تاب تعريف ميكردم كه مثلا شرت و سوتين قرمز گيپور ،و شروع ميكرديم.
ميگفتم بابك من تپلم تو دوس داري با دختر تپل بخوابي؟ شاكي ميشد كه زن بايد يه پرده گوشت به تنش باشه و تو دست بياد، سينه هاش سفيد و گنده و خوردني باشه،مثل تو عروسكم.
مريم پس چرا لاغر بود؟
ميگفت بينيت به صورتت مياد،عمل نكني كه هرچي خوشگل باشي اخرش ميگن عمليه…
نميدونم چرا مريم ولي دماغ عملي بود؟
زندگيم فرق كرده بود، تو آينه خودمو نگاه ميكردم و حس ميكردم فوق العاده م.
ماه به ماه حتي ياد محمدم نمي افتادم.
بعد از يك سال ارتباط اينترنتي يه شب شام دعوتم كرد بيرون و قرار شد بعدش بريم خونه مجرديش…
به خاطر متاهل بودنش سخت ميتونست به كسي اعتماد كنه ولي مثل اينكه بالاخره بهم اعتماد كرده بود.
به چشم من يه جنتلمن واقعي بود، در ماشينو برام باز ميكرد و ميبست، صندلي رستورانو عقب ميكشيد تا اول من بشينم و كيفمو از دستم ميگرفت كه يه وقت سنگين نباشه! يك روز قبل از روز مادر بود، تلويزيون رستوران كليپ مادر من مادر من خسرو شكيبايي رو پخش ميكرد، يه لحظه گفتم… من عاشق اين آهنگم، فوري گفت گارسن صداشو زياد كن لطفا… فكر ميكنيد خيلي پيش پا افتاده س؟
براي يه زن اين يعني يه جنتلمن واقعي، وقتي حس ميكنه حمايت ميشه.
وقتي ميگه پيرهن سورمه اي به پوست سفيدت بيشتر مياد، يا دوست دارم با ته ريش باشي و مرد عينا اجرا ميكنه…حس اينكه مهمي بعد از يه مدت طولاني كه بي اهميت بودي…
لعنت به من كه هرگز فكر نكردم پس مريم چي؟ فكر نكردم كه اگر ازدواج كنم حاضرم يك لحظه شوهرمو با كسي قسمت كنم؟ حتي با يه بدبخت محتاج به توجه؟
نه خدا روزيتو جاي ديگه بده، شوهر من نه!
ولي كوتاه نيومدم، از آرزوي اينكه سكس چت ها واقعي بشه دل نكندم،
وانمود ميكردم كه نه نه من نميخوام و فقط براي ديدنش به خونه ش رفتم نه چيز ديگه ولي دروغ بود.
لخت شدم و تو بغل پر مو و خوش بوش رفتم،
يه لحظه فكر نكردم كه به كسي تعلق داره، اين اولين تجربه ي من از سكس بود، نه اون رابطه ي پر از ترس با محمد كه واسه يه لب گرفتن استخاره ميكرديم، دو تا بچه ي هجده ساله بيشتر نبوديم.
ولي حالا من بودم و يه مرد كامل و باتجربه كه راحت منو به اوج ميرسوند.
نخواستم و نخواست كه باكرگيمو بگيره ولي با خوردن كسم با احساساتي كه حين ماليدنم بهم منتقل ميكرد، لب گرفتناي طولانيش، گيتار زدناي شبونه ش، و شعراي عاشقونه اي كه زمزمه ميكرد و اخرش خودمو تو بغلش رها ميكردم…
اينا بود كه منو به اوج ميرسوند.
وقتي ارضا ميشد و آبشو رو شكم و سينه هام خالي ميكرد حس ميكردم چقد مهمم، خواستني و قوي ام، من اينكارو باهاش كرده بودم! همه ش به خاطر منه!
دست و پام هميشه مانيكور و پديكور شده بود، بدنم هميشه شيو بود و مو نداشتم، ميترسيدم نكنه ناگهاني بخواد باهام باشه و آماده نباشم…
به خاطر شرايطش هميشه يهويي موقعيت جور ميشد ولي تو همون قرار هول هولي برام ميز ميچيد پر از شكلاتا و خوردنياي گرون قيمت و قشنگ كه به خاطر من خريده بود…فكر ميكنيد اينا عقده ست؟ نه اينا فقط نشانه ي توجه بود، يعني حاضرم برات خرج كنم و از جيبم مايه بزارم، حاضرم سليقه و وقتمو بهت بدم و برات ميز بچينم و مجموعه ش يعني تو برام مهمي عزيز من!
يه بار يه كارت تبريك تو كشوي تختش ديدم، نوشته بود: بهترينم ، عشق زندگيم تولدت به تاريخ اسفند ١٣٩٠ مبارك… مريمِ تو
پرت شدم تو واقعيت، همه ي حس ها و خوشي هاي من يه دروغ بود كه در واقع به مريم تعلق داشت.
مريمِ بابك، كسي كه متعلق به بابك بود.
اون كارت نتونست به اون زودي منو از بابك جدا كنه ولي در نهايت نفر دوم رابطه ست كه كوله بارشو جمع ميكنه و ميره.
يه بار بهم گفت اگه شوهر كردي بازم باهام ميموني؟
در كمال ناباوري گفتم نه…
امشب بعد از ده سال ياد بابك افتادم و عكس سه نفره ي اينستاگرام منو به اين فكر انداخت كه اگر مريم از وجود من خبردار ميشد، اين پسر كوچولوي بامزه هنوزم وجود داشت؟
من با تمام وجودم از كار خودم پشيمونم، هزاران بار از خدا طلب بخشش كردم و هرگز بعد از اون برهه ي زماني و حتي قبل از دوستي با آرش ارتباطي با بابك نداشتم.اون قبل از نامزديمون هم هنوز گاهي پيگير ميشد ولي متوجه شد كه واقعا ديگه نيستم…
سخن كوتاه ميكنم ولي دل كندن از بابك هم براي من در زمان خودش دشوار بود، پس وارد زندگي مرد زن دار نشيد، ضربه رو شما ميخوريد و بس…
نوشته: مانيا
بدبخت عقده ای درسته هر زنی نیاز به توجه داره ولی نه مثل تو که عقده و کمبود محبت داشته باشه
به بابای الدنگت از طرف من بگو به دخترش یکم توجه کنه تا دخترش بخاطر چهار تا شوکلات گرون و خشگل و پرنسس گفتن نره اویزون شوهر مردم بشه
با عکس ازدواج یارو اشنا شدی یه سال لاس زدی سکس کردی زن یارو به تخم باباتم نبوده الان میگی منو ببخشه؟!!
دلگير ولي قشنگ،همينه طعم خيانت.مثل آبنبات چوبي اي كه بچه ميبينه و دلش،دلت،ميخواد…ولي تاوان داره اين شيريني بد عاقبت و … مرسي
این جور روابط مثل یه مسکن برای زمان درده… همون زمانی که نمیدونی داری چیکار میکنی…درد که تموم شد دیگه کسی مسکن مصرف نمیکنه… نباید به مسکن دل بست و نباید همیشه مسکن خورد…ولی به موقع اش بهترین دوای درد مسکنه…احساس گناه نکن. . .
واقعیت نداشت
داستان از زبان ی دختری گفته شده که عقده دکتر و رستوران و قربون صدقه و اینارو داره
درکل کییرررم تو داستانت
عالي بود
بدون دروغ
من به عنوان مرد زن دار كه بارها با درست دختراي متعدد خوابيدم تلنگرت بهم خورد
اول که مانیا جان کم کس بگو
یکی داستان تو واقعیه یکی الکسیسه پرده داره.
دوم این که چقد کس لیسی؟
کسشعرای فانتزی دختر جقی رو لایک میکنید چون کس داره؟
البته اگه داشته باشه (dash)
درسته اینجاشهوانیه وفانتزیای مختلف درش آزاده اماخوبه درک کنیم که اعضاواستفاده کنندگان این سایت هم انسانندودارای احساس پس چقدعالیه داستانایی اینچنین واقع نگروصادقانه نوشته بشه بلکه زندگی کسی دچارتلاطم نشه مرسی وخوشبخت باشید!لایک
واقعا عالی بود مانیا خانم حتی برای من هم که یک مردم انقدر ملموس نوشته بودین که قابل درک بود لایک دادم
هیچوقت تو زندگیت حسرته کارایی که کردیو نخور.از بابک به عنوانه یه خاطره ی خوش یاد کن نه یه اشتباه .سعی کن با یاد آوریش لبخند رو لبات بیاد نه حس پشیمونی چون اون روزا بد نبوده مانیا اگر بد بود پشیمون نمیشدی که چرا بابک متاهل بود و نمیتونست ماله تو باشه
خوشم اومد و دروغ نگم یچیزایی یاد گرفتم که تو زندگیم به کار ببرم تا زنم رو راضی تر نگه دارم
زیبا و کامل بود.
حتما ی اشتباه رو باید انجام داد تا فهمید اشتباهه؟
عزیزان دل با زندگی کسی بازی نکنید
من تجربشو داشتم . واقعا بده . هم واسه من که زنوبچه داشتم هم واسه اونی که مجرد بود . عاشق هم بودیم اما عاقبت نداشت و این مارو داغون کرد . این کارو نکنید تو رو خدا . ضربه روحی شدیدی میخورید مثل ما . منو مریم عزیزم که عاشقانه براش آرزوی خوشبختی دارم .
خودمو حاضر كرده بودم ك يه متن طولاني راجع به كثيف بودن خيانت بنويسم تا وقتي كه پاراگراف آخرو خوندم، خوبه كه حداقل اظهار پشيموني كرده، و ديگه كارشو تكرار نكرده ، و حتي سعي ام نكرده ك توجيهش كنه.
همه آدما ممكنه اشتباه كنن ولي فقط بار اول اشتباهه، اگه تكرار بشه اسمش ميشه انتخاب و ديگه به هيچ وجه قابل بخشش نيست. لايك براي شما
داستانت خوب بود. احساس کردم بخشهایی از داستان خودمه!!
خواهش میکنم اون روی سکه رو هم ببینید!
داستانت حالم رو خراب کرد چون شرایط مشابه تو رو داشتم.
من یه مردم که ازدواج کردم اما بعد از ازدواجم به همسرم خیانت کردم و با عشق دوران نوجوانیم رابطه داشتم. قضاوتم نکنید چون جای من نیستین. کل ماجرای روزی که خیانت کردم رو نوشتم و الان چند ماهی میشه که دل دل میکنم و هنوز برا سایت ارسالش نکردم.
من تو زندگیم کارهای اشتباه زیادی انجام دادم اما هیچ کدومشون مثل این یکی روحم رو آزار نداده. قضیه مال چند سال پیشه اما واقعا هفته ای نیست که چند روزش رو بهش فکر نکنم.
بدترین حال رو زمانی دارم که عشق و علاقهء همسرم به خودم رو میبینم.
(شاید یکی از همین روزها داستانم رو گفتم، هدفم هم این نیست که خواسته باشم داستان سکسی تعریف کنم یا کسی رو نصیحت کنم. فقط میخوام با گفتنش یه مقدار احساس سبکی کنم)
منظورم از اون روی سکه این بود که ما گاهی اوقات داستان های خیانت یا سکس های نامتعارف رو میخونیم و لذتش رو هم میبریم و فکر میکنیم همه چیز همونجا تموم میشه. در حالی که کمتر کسی اتفاقات بعدش رو برای ما تعریف میکنه…
بعضی از اتفاقات زندگی تا لحظهء آخر روحت رو آزار میده و قرار نیست هیچ وقت بهشون عادت کنی…
معنی نظر قبلیم،
مرکز کوست هدف منه خوبه شاید واقعأ تعریفی باشی.
بعضی دوستان داستان می خونن که شق کنند و بعدش جرق بزنند و بعدش زر بزنند… اما اکثریت داستان می خونند تا در داستانهای واقع گرایانه اونها شریک بشن و تجربیات و دلنوشته اون دوست انالیز برای خودشون کنند و لذت ببرند که حتما نباید تجربه تلخ داشته باشند همین که اطلاعات و با کسب تجربه دیگران تصمیم گرفت خودش یک حسن خوب هست… اینطور داستانها لایک داره… موفق باشید.
جنده خانم صبر کن که شوهرتم یه روز گندش در میاد که چیکار میکرده پشت سرت
حتی به فرض که این داستان تخیلی باشه [ به فرض]… کاملاً درک دقیقی از خانمها وروانشتاختی آنها دارد … برای یک خانم بزرگترین موضوع، در کانون توجه واقع بودن است … یعنی در صدر توجه مرد مورد علاقه اش بودن است …حتی با خس وخاشاک …
درود بر شما …
نوشتن را ادامه دهید … ?
“اخلاق جنسی در جوامع نیمه بسته”
مولف: مانیا
انتشارات: سَمت!
نکته اول در مورد داستان قلم شیوا وبیان دل چسب نویسنده هستش که واقعا ستودنی هستش
فضاسازی و شخصیت پردازیتون عالی به نظرم و واقعا لایک داره
نکته بعدی که میخوام بگم اینکه شاید در واقع یک سوال باشه
اگر این آقای بابک دندانپزشک و پولدار نبودن باز هم همینقدر شیفته و دلباخته ایشون میشدین؟؟؟
درسته فرمودین در سن ۱۸ سالگی شخصیت بوده
ولی آیا ثروت مرد در انتخابش تاثیرگذار نیستش؟؟؟
که به نظر من خیلی هستش متاسفانه
ثروت نقش و تاثیر بسیار زیادی داره و بعد نکات دیگر
زیبا بود
ی واقعیت مطلق
یک سیر قهقهرایی
خاص و لطیف
همه چیزج مخلوط بود
مرسی