در آیینه ام...(۲)

1394/12/11

…قسمت قبل

داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که زندگی معمول خود را سپری میکند ، اما در اولین روز هفته احساسات او دچار تناقضاتی میشود و در ادامه روز با حساسیت پوستی و توهماتی که به سراغش می آیند درگیری ذهنی پیدا میکند و حالا ادامه ماجرا…

اپیزود دوم - جاری

گوشی رو توی جیبم گذاشتم ، یک آن فکری به سرم زد و دوباره با گوشی برای قدوسی پیام دادم ، با پاسپورت بیام؟
به دقیقه کشیده نشد که جوابش اومد خیر.
کلید رو تو درب چرخوندم و وارد پارکینگ شدم ، ماشین رو پارک کردم و به آرومی پله های آپارتمان رو بالا رفتم ، سعی میکردم صاف و کشیده راه برم ، اما لغزش مهره های کمرم روی همدیگه ، درد طاقت فرسایی رو ایجاد میکرد ،با کمک دستگیره راه پله بالاخره خودم رو به واحدم رسوندم و به محض اینکه کفشهام رو درآوردم با چهره متعجب و نگران همسرم مواجه شدم.
رستار خوبی؟ چرا اینقدر بهم ریخته شدی؟
نه ، خوب نیستم ، واقعا خوب نیستم ، هم کمرم درد گرفته و هم حساسیت پوستی پیدا کردم .

کیفم رو دادم دست روژین و از سالن گذشتم و وارد اتاق خواب شدم ، پشت سرم وارد شد ، چراغ رو روشن کرد.
دیشب که چیز خاصی نخوردی ، از دیروز هم که هرچی خوردیم با هم بودیم.

آره میدونم ، الان بهترم ، قرص ضد حساسیت خوردم ، اما کمرم داره اذیت میکنه ، یه ذره دراز بکشم آرومتر میشم ، فقط بی زحمت اینترنتی یه بلیط برای تهران واسه آخرین اتوبوس برای من بگیر.

گوشیم رو برداشتم و پیامکی برای خانم سلامت فرستادم تا حکم مأموریتم رو بزنه، بعد هم شماره آزمایشگاه رو گرفتم و با منشی تایم یک هفته بعد رو برای آزمایش ست کردم.
روژین ، در حالیکه داشت از اتاق خارج میشد ، با دلخوری گفت :

با این حالت میخوای بری تهران؟
مجبورم ، قدوسی پیام داده که برم.

این قدوسی میتونه کاری رو بدون حضور تو تموم کنه؟ شدی نخود هر آش ، تو معلوم هست اونجا چیکاره ای؟ سمینار باشه ، باید بری ، قرارداد باشه ، تو باید بری ، اموزش باشه تو باید بری ، شکایت باشه تو باید بری ، من نمیدونم اگه برای همه کارها تو باید حضور داشته باشی ، پس چرا قدوسی مدیرعامله؟

درحالیکه کامل لخت شده بودم و داشتم توی آینه خودم رو وارسی می میکردم ، به غرولندهای روژین گوش میدادم.
چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ، با تن لخت دراز کشیدم ، خنکی ملحفه روی تخت روی پوست بدنم دوید و از پشت کمرم به سینه ام رسید.

درست اطراف قلبم ، جاییکه لمس دستش رو بخاطر داشتم ، پوست تنم مور مور شد ، کف دستم رو روی سینه ام گذاشتم ، گرمای کف دستم ، حس آرامش رو به من برگردوند. حس مور مور شدن دور شد.

صدای روژین تو گوشم پیچید.

رستار چیزی نیاز نداری؟
نه فقط همون زحمت بلیط و جمع کردن وسایلم رو بکش.
نهار چی میخوری؟
حوصله فکر کردن به اینکه چی میتونه برای بدنم خوب باشه یا بد رو نداشتم ،بدون اینکه چشمهام رو باز کنم و با صدایی خفه گفتم:

هرچی درست کردی.

چشمهام رو بستم ، میخواستم آرامش داشته باشم ، قبل از ورودش به زندگیم ، همیشه دنبال آرامش بودم و حالا تمام احوالم به حضور و بودنش وابسته بود ، اما همیشه با بودنها و غیب شدنهاش ، غافلگیر میشدم.

نمیدونم از کجا و چطور میومد ، فقط میدونستم که به شدت به حضورش علاقه مندم ، به شدت بیقرار بودنش تو لحظات زندگیم هستم و با اومدنش انگار همه مشکلات و حسرتهام رو فراموش میکردم.
حدفاصل بازو و آرنج دستم رو بروی پیشونی و چشمهام گذاشتم و همه جا تاریکتر از قبل شد ، با حرکت بدنم بروی تشک ، میترسیدم که دوباره حس سوزش به سراغم بیاد ، اما انگار فعلا خبری نبود.

صداش میومد ، داشت لباس عوض میکرد ، توی اتاق پیش من بود ، چشمهام بسته بود ، اما میدیدمش ، واضح و درخشان ، در حالیکه آروم آروم لخت میشد ، پیرهن بلند و حریرش رو درآورد و روی تخت انداخت ، شرت و سوتین زرشکی رنگش با پوست سفید تنش در تضاد و زیبایی محض بود ، به سمت من برگشت ، بهش لبخند زدم ، اونم خندید ، انگشت اشاره اش رو وسط خط سینه های بلوریش کشید و گفت ، واقعا اینقدر منو دوست داری؟
گفتم نه مستانه ، مقدارش غیر قابل تصوره ، نمیتونی بسنجیش ، با هیچی ، چون تو آرامش محضی تو زندگی من.
بلند خندید و گفت
امشب راه میفتی؟

با سرم تأیید کردم.
میدونی منتظرتم؟
کجا؟
با زانو روی تشک تخت اومد و گفت:
فکر میکنی کجا؟

دستم رو به سمتش دراز کردم و انگشتهای ظریفش توی دستم لمس شد.

آهسته خودش رو بروی من کشید و تو بغلم جا شد ، حس لطیف داشتنش برام مثل یه معجزه بود ، من عاشقش بودم ، عاشق زنی که هم حضور داشت و هم دست نیافتنی بود .

لذتی که از حضورش به تنم میریخت قابل وصف نبود ، لذتی که از برخورد سینه های درشتش که فقط با پوشش سوتینش از تن من فاصله داشتن نصیبم میشد و عطری که فضا رو پر کرده بود ، معجونی از عطر یاسمن و وانیل و صندل ، گرم و شیرین ، عطرش هم طعم حضورش رو میداد … گرم وشیرین و عاشقانه.
لبهامون بهم گره خورد و دوباره دچار تضاد شدم ، لبهای خنکش عطش داغ من رو صد برابر کرد ، لبهاش رو مکیدم ، باز هم طعمی شیرین و حسی خنک وجودم رو گرفت ، نفس هاش که به صورتم میخورد ، به هوسم مینداخت که هوای اونو تنفس کنم ، چشمهاش رو بسته بود ، دستم رو بروی گونه اش کشیدم و موهای لخت و زیتونی رنگش رو به کناری زدم.
پوست لطیف صورتش با دست لمس کردم ، بر عکس دمای تن من ، که مدام در حال افزایش بود ، حرارت بدنش متعادل بود.

آرامشی که از این زن در فضا جاری بود ، زیباترین حسی بود که میتونستم تو این دنیا تجربه کنم.
با دستم از پشت سوتینش رو باز کردم ، با کمی جابجا شدن بدنش ، سوتین رو از سینه هاش جدا کردم .
جابجا شده بودیم و من بین پاهاش قرار گرفته بودم.

جلوی چشمهام ، طاق باز دراز کشیده بود ، با بدن سفید و درخشانی که عاشق لمس و بوسیدنش بودم ، بین پاهاش و رون هاش رو دست کشیدم ، چشمهای خاکستریش بسته شد و لبهاش نیمه باز موند.
حتی ازدیدنش روی تختم هم، به اوج میرسیدم ، خم شدم روی بدنش و سینه هاش رو بوسیدم ، دستش روی سرم حرکت میکرد و من با دستهام هر دوتا سینه اش رو به هم نزدیک میکردم و میبوسیدم و سرشون رو میلیسیدم.

صداهای توی سرم زمزمه میکردند:
ای توبه ام شکسته ، از تو کجا گریزم ، ای بر دلم نشسته ، از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده ، بی تو چگونه بینم ، ای گردنم ببسته ، از تو کجا گریزم

بی اختیار لبه های شورتش رو گرفتم و خودش پاهاش رو بالا گرفت تا به بهشت خیسش برسم ، با تمام وجود بهشتش رو میلیسیدم و اون آه میکشید ، مستانه بود و مستانه تر میشد با بوسه ها و نوازشهای من.

کاملا لخت شده بودم و مستانه با حس و حالش بهم فهموند که آماده پذیرایی آلت من ، تو وجود خودشه ، با تمام هیجانی که داشتم آلتم رو فرو کردم و همزمان خودم رو به لبهای مستانه رسوندم و بدنم جذب بدنش شد ، لذت فرو رفتن تو مقدس ترین موجود زندگیم و حس یکی شدن با این زن که تمام زندگیم رو تحت تأثیر خودش قرار داده بود نهایت لذت بود.

بدنم رو روی بدنش رها کرده بودم و پایین تنه ام در حال بالا و پایین شدن و فرو کردن آلتم بود.

مستانه دستهاش رو از کنار پهلوهای من برداشت و لبه بالایی تخت رو گرفت و با این کار سینه های فوق العاده اش بالاتر کشیده شدن و من دوباره با لبهام مشغول بوسیدن و خوردن سینه هاش شدم.

کمی بعد مستانه چرخیده بود و من از پشت کاملا در گودی کمرش قرار گرفته بودم و ضربه هام عمیق تر و محکم تر شده بود و مستانه با صدای نفسهای من آه میکشید ، دستم رو به سینه هاش رسوندم و از پشت سر از بین موهای زیتونی و طلاییش گردن ظریفش رو میبوسیدم و عطر بدنش رو نفس میکشیدم.

توی گوشش اروم گفتم ، مستانه دوستت دارم ، بی طاقتم که بیام پیشت ، وسط ناله هایی که میزد ، بهم گفت

  • رستار میخوامت ، زودتر خودت رو برسون.

با این حرفش سوز عجیبی دلم رو گرفت ، دلتنگی و عاشقی و فاصله ای که باهاش داشتم ، قلبم رو فشرد .

من دوستش داشتم ، برای من، هم وجودش قابل لمس و لذت بخش بود و هم امکانش رو نداشتم ، در لحظه ای که میخواستم حضور واقعیش منو سیراب کنه ، اونو کنار خودم داشته باشمش و این بزرگترین عذابی بود که میتونستم تو زندگیم داشته باشم ، دور بودن از کسی که با تمام وجود دوستش داشتم.
زنی با چشمهای خاکستری و موهایی از طلا و به رنگ زیتون و پوستی شفاف و لطیف و صدایی که از نی لبک پریها هم گوش نواز تر بود.

با صدای روژین از رویای شیرین همخوابگی با مستانه بیرون اومدم.

رستار خوبی؟

دستم رو از روی صورتم برداشتم و نگاهش کردم ، چراغ رو روشن کرده بود و با تعجب به من نگاه میکرد.
چشمهام تار میدید ، اول فکر کردم بخاطر فشار دستم به روی چشمهام ، دیدم تار شده ، اما خیسی صورتم بهم واقعیت رو میگفت ، من از دلتنگی و رویایی که میدیدم به گریه می افتادم و دست خودم هم نبود.

روژین نگران و با چشمهایی که صورت من رو وارسی میکرد تا از گریه کردن من مطمئن بشه بهم نزدیک شد و در حالیکه پرینت بلیط رو روی میز عسلی کنار تخت میگذاشت ، بهم گفت:

رستار مطمئنی چیزیت نیست ؟ چرا اینقدر هق هق میزدی ، چرا اینطور گریه کردی؟

جوابی نداشتم بهش بدم ، نمیدونستم چه عکس العملی باید از خودم نشون بدم ، آدم دروغگویی نبودم و از دو رنگ بودن متنفر بودم ، اما میدونستم ، اگه از بودن کس دیگه ای تو زندگیم حرف بزنم ، تمام امیدی که داشتم برای درست شدن معجزه وار اون چیزی که خواسته قلبیم بود ، از بین میرفت.

سریع اشکهام رو پاک کردم و گفتم .
نه این اشکها از حساسیته ، دکتر گفت احتمال داره به ریزش اشک هم دچار بشی.
منو خر فرض نکن ، تو داشتی هق هق میزدی!

یاد حرف مستانه افتادم :
خودت رو کنترل کن ، اینطوری زندگیت بهم میریزه ، برای داشتن من باید صبر کنی.

اما مستانه ، مگه میشه تحمل کرد ، تو باشی و من ازت دور باشم ، بدونم داری جایی تو همین دنیای لعنتی نفس میکشی ، راه میری و زنده ای و من مجبور باشم ازت دور باشم و کاری از دستم ساخته نباشه ، عاشق باشم و از عشقم نه به اندازه فاصله تهران تا این شهر لعنتی ، بلکه به اندازه یه فرهنگ به اندازه یه دنیا ، فاصله داشته باشم؟ …
از روی تخت بلند شدم و کاغذ بلیط رو دستم گرفتم و گفتم :
الان باید برات توضیح بدم ، از چی درد میکشم؟
نمیدونم ، فکر نمیکنی منم نگران بشم وقتی حال تو رو اینجوری میبینم؟
تو نمیدونی من از کمردرد و فشار کارم دارم زجر میکشم ، نمیتونم تو خلوت خودم کمی سبک بشم؟

سمتم اومد و خواست بغلم کنه ،اما آغوشش رو نمیخواستم ، هنوز لذت لمس تن مستانه رو روی پوستم حس میکردم و دلم نمیخواست به این زودی چیزی رو جایگزینش کنم ، برای همین بی تفاوت از کنارش رد شدم و بلیط رو رو میز آرایش رها کردم

از دستش دلگیر بودم ، هیچوقت نتونسته بود خودش و حالش رو با من تطبیق بده و بیشتر اوقات دلسوزیهاش بیشتر عذاب بود و بهم زدن ارامشم.

وارد دستشویی شدم و صورتم رو شستم ، نگاه اخم آلود و عصبیش رو پشت سرم حس میکردم و با نگاهی که از آینه زیرچشمی بهش انداختم ، مطمئن شدم که هم ناراحته و هم عصبی شده ، اما واقعا دیگه برام اهمیتی نداشت.

بخاطر رفتار آزار دهنده اش چند سالی بود که ازش دلگیر بودم ، اما پذیرفته بودمش و بعد از اینکه با تلاشی بیهوده خواستم اون چیزایی که برام مهم بود رو براش تشریح کنم، در ازاش دعوای شدیدتری بینمون در گرفت و فاصله من و روژین صدبار بیشتر شد ، به همین دلیل دیگه ، باهاش وارد بحث نمیشدم.
داشتن آرامش تو زندگیم فعلا مهمترین چیز بود و داشتن آرامش برام با حضور مستانه تو زندگیم تداعی شده بود ، از وقتی اومده بود ، حس و حالم رو دو قطبی کرده بود ، یا عالی و یا نابود.

و الان که وسط ویرانی نشسته بودم ، ازم میخواست که حرکت کنم ، راه بیفتم و اولین جایی که برام ناخواسته تعیین شده بود ، شهر خودش بود ، تهران…

تا قبل از آشنایی با مستانه از این شهر متنفر بودم ، شنیدن اسمش برام مترادف بود با شلوغی و آلودگی و ترافیک و کلاه برداری و خالی بندی و کار و کار و کار…تهران شهر دود بود و سر و صدا ، شهر مأموریتهای کاری یک روزه و دو روزه ، شهر هتلهای درجه سه و تاکسیهایی که پول خون پدرشون رو برای جابجا کردن طلب میکردند ، شهر علافی بود و صدای ویراژ موتور تو شلوغ ترین جایی که آدمها هم به زور خودشون رو جابجا میکردند.
تهران هیچ چهره قشنگی برام نداشت ، هیچ جذابیتی برام ایجاد نمیکرد.

اما مستانه تعریف تهران رو برام عوض کرده بود ، البته اون برام تعریف خیلی چیزها رو عوض کرده بود ، تعریف دوستی ، رابطه ، مطالعه ، خوردن و نوشیدن ، نفس کشیدن و زندگی رو عوض کرده بود ، هدفم رو عوض کرده بود ، منو عوض کرده بود .
اما همیشه هم مهربون نبود ، حتی تعریف سنگدلی رو هم برام عوض کرده بود و نشونم داده بود که سنگدلی چقدر میتونه بیشتر از اون چیزی که من میدونستم ، باشه.

لباس پوشیدم و به دفترم برگشتم ، موندن تو خونه چیزی رودرست نمیکرد ، برای مستانه پیامی دادم که صبح تهران هستم .
جوابی ازش نیومد ، میدونستم خودش خبر داره که دارم به سمتش میرم و اگر لازم باشه ، حتما بهم نزدیک میشه و اگر قرار نباشه که بینمون دیداری رخ بده ، این سفر بدون بوسه و لمس طی میشه.

روی صندلیم نشستم و صدای تلفن رو خفه کردم ، بدون اینکه کامپیوتر رو روشن کنم ، تکیه گاه صندلی رو تا حداکثر ممکن قابل انعطاف کردم و به لنز دوربین واحد بازرسی چشم دوختم .

لنزی که تمام فعالیت من رو توی دفترم ضبط میکرد و برای کسایی که فکر میکردن باید به کارهای من نگاه کنند و صدای مکالماتم رو گوش کنن ، دیتا میساخت و شغل ایجاد میکرد ، چندباری نیروهاشون رو دیده بودم ، مشخص بود تا قبل از اینکه تو شرکت استخدام بشن ، حتی ماوس کامپیوتر رو بدست نگرفته بودن و حالا پشت یکی از گرون قیمت ترین سیستمهای شرکت نشسته بودن و بدون تخصص قرار بود در مورد مکالمات و رفتار من نظر کارشناسی بدن.

البته خیلی جدی نمیگرفتمشون چون میدونستم که خیلی وقتها یادشون میره دیتاهای رکورد شده رو ذخیره کنن و مدام اطلاعات جدید روبه روی اطلاعات قبلی جایگزین میکنند و خودشون هم متوجه نمیشن.
صدای انصاری که داشت با ضربه به درب اتاق اجازه میگرفت رو شنیدم .
بیایید تو
سلام آقای مهندس
سلام جانم ؟
میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
بفرمائید.
اجازه میدید بنشینم.

و با اشاره دست من روبروی من، روی صندلی چرمی نشست .
خانم انصاری رو میشد گفت از نظر شخصیتی باهوشترین و از نظر اخلاقی تندخوترین کارشناسیه که تو گروه کاریم دارم ، در حد معقول زیبا بود ، اما همیشه حس تنفر و احترام رو برای من بهمراه داشت .
تنفر از اعتماد بنفس پوشالی که داشت و بارها با سوتی هایی که داده بود ، خودش و تیم من رو در جلسات ضایع کرده بود و احترام بخاطر اینکه با تمام سوتی هاش ، بلد بود که چطور خرابکاریش رو جبران کنه.

وقتی که روی صندلی نشست ، تمام اندامش رو از نظر گذروندم ، هیچوقت حس جنسی بهش نداشتم ، یعنی به هیچکدوم از کارشناس هام نداشتم ، اتفاقا هروقت سعی میکردند خودشون رو برام لوس کنن و با استفاده از ظرافت زنانه اشون منو مجبور بکنن تا از نقطه ضعف شهوت طلبی مردونه ام سوء استفاده کنن ، بیشتر باعث عصبانیتم میشدن و کارهاشون نتیجه برعکس میداد.

بنظر بدون دلیل بود ، اما منکه عاشق ناخن های بلند وطراحی اون بودم از رنگ لاک و یا آرایشهایی که اونها میکردند ، منزجر بودم و بیشتر میپسندیدم جلوی من این کارها رو نکنن ، نمیدونم چرا اما خودم دلیلش رو به حضور مستانه نامرتبط نمیدونستم.

از وقتی اومده بود ، جذابیتهای زنهای دیگه کاملا جلوی چشمهام رنگ باخته بود و دیگه ظرافت های اونا برام ساختگی به نظر میرسید.
یه جورایی زمانیکه در اوج ارتباط با اون بودم ،رفتارم خیلی مهربون تر و کارهام معقول تر بنظر میرسید و وقتی از من دور میشد ، تمام معادلات و افکار و حواسم بهم میریخت .

اون روز شنبه دچار چنین حسی بودم ، بهم ریختگی و تناقض مطلق.

من در خدمت شما هستم بفرمائید!
امیدوارم حالتون بهتر شده باشه.
ممنونم ، فعلا که بد نیستم .
آقای قدوسی زنگ زدند و گفتند که شما قراره برید تهران.
بله ، چطور؟
میخواستم یه زحمتی رو برای من بکشید!
بعید میدونستم که چیز خاصی از من بخواد ، به ناخنهای بلند و صورتیش نگاه کردم ، میدونستم که هنوز شش ماه نیست که ازدواج کرده و مثل بقیه کارشناس هایی که داشتم ، یه روز عاشق همسرشه ویه روز دیگه با دعوا سرکارش حاضر میشه و این یه موج سینوسی بود که تو رابطه زناشویی همه کسایی که باهاشون همکار بودم ، وجود داشت ، اما این موج سینوسی تو زندگی من دچار افتادگی خاصی بود ، یک روند نزولی با حد نامحدود و هیچ امیدی هم به برگشت این موج رو ، به بالا نداشتم ، زندگی من انگار با این آدمها فرق داشت.

توی سرم دوباره دعوایی شروع شده بود ، انزجار و احترام به جون هم افتاده بودن.
توجهم به صلوات شماری که دور انگشت شصتش حلقه زده بود جلب شد و با طعنه گفتم
چندتا شده؟
متعجب سرش رو بالا آورد و با چشمهای قهوه ای رنگش بهم خیره شد.

تو این مواقع همیشه نگاهم رو از نگاهشون میدزدیدم که تصور غلطی براشون ایجاد نشه ، اما یه حس شیطنت این بار جلوی منو گرفت و من هم خیره به چشمهاش موندم.
چی چندتا شده؟
هههه تعداد صلوات هاتون ، نذری دارید؟
اه بله ، تا حالا پونصد و شونزده تا.
واقعا به این چیزها اعتقاد داری؟
بله ، مگه شما نداری؟
نمیدونم ، فکر نکنم ، با نشستن و ذکر گفتن برام اتفاق مثبتی بیفته.
نه منم به این شکل اعتقاد ندارم ، من بیشتر بهش به عنوان یه ارامش دهنده و راه ارتباطی نگاه میکنم.
راه ارتباطی با کی؟
با کسی که میتونه بهم آرامش بده
خوب چرا با ذکر با یه زبون غریبه؟ چرا مدح کسی که نقشی نمیتونه تو زندگیت داشته باشه؟ چرا مدح خودش رو نمیگی؟ چرا خودش رو صدا نمیکنی؟ چرا مستقیم از خودش نمیخوای؟
نمیدونم ، اینجوری یاد گرفتم، راستش تا حالا اصلا بهش فکر نکردم.
بگذریم ، اگه تا حالا بهش فکر نکردید ، خیلی خودتون رو زحمت ندید ، شاید هم من اشتباه میکنم و راه شما درست باشه ، بهتره بریم سر موضوع شما ، من امروز خیلی حال و روز خوبی ندارم ، حرفهام رو خیلی جدی نگیرید.
نه حتما به حرفهاتون فکر میکنم ، اما یه خواهش دارم ، میخوام با سینا حرف بزنید.
چه حرفی؟ من آقا سینا رو که خیلی نمیشناسم!
اتفاقا اون شما رو خوب میشناسه ، توزمان خدمت سربازی هم دوره ای شما بوده ، دو سه ماه قبل از ترخیص شما.
یادم نمیاد متأسفانه.
شما تو خدمت دوستی داشتید به نام علی ، درسته؟
بله یه همصحبت خوب داشتم که اسمش علی بود.
عشق سینما و فیلم و گفتگو و مطالعه ، یه مدت طلبه بوده و یه مدت برای کشیش شدن هم تلاش کرده و دست آخر لاییک شده بود.
دقیقا ، اینا رو سینا بهتون گفته؟
هم آره و هم نه.
یعنی چی؟
خیلی دقیق نشید ، راستش سینا به من شک داره و فکر میکنه با یکی در ارتباط هستم.
خوب هستید؟
شما که بهتر میدونید.
من از کجا بدونم؟
من با شما ارتباطی دارم؟
واوووو یعنی همسرتون فکر میکنه با من در ارتباط هستید؟
بله ، متأسفانه
به چشمهاش دوباره زل زدم و اون هم به چشمهام خیره موند ، بدون اینکه شرمی داشته باشه داشت نگاه و لرزش مردمک چشمهام رو میپایید.
حس خوبی از این نگاه نداشتم ، حس کردم دوباره دارم امتحان میشم و حالا که مستانه باید بیاد خبری ازش نیست.
تو سرم دوباره دعوایی به پا شده بود :
تو عاشقشی ، بهش فکر میکنی ، به چشمهای قهوه ایش نگاه کن ، به ناخنهای خوش تراش و انگشتهای کشیده اش ، تو قد بلندش رو تحسین میکنی ، یادته روزی که عروسیش بود و نیومده بود ، چقدر اوقاتت تلخ بود؟
چرا چرند میگی؟ من اصلا تا حالا به این بنده خدا نگاه اینجوری هم نکرده بودم ، اصلا یادم نمیاد توغیبتش چه حسی داشتم ، حرف تو دهن من نگذار.

همهمه و بحثی که بین دو طرف مغزم بود انگار خیال نداشت از جدال دست برداره ، به همین دلیل تصمیم گرفتم خودم رو برای بحث مسخره اونا به کر بودن بزنم و توجهم رو به این دخترکی که روبروم نشسته بود و داشت حرفهای جدیدی میزد ، بدم.

خوب من چی باید به سینا بگم.
کمی رو به من خم شد و صداش رو آرومتر کرد و گفت ، راستش روی لپ تاپ من ، از من و شما عکسی دیده که در حال بوسیدن همدیگه هستیم.

مثل برق گرفته ها شدم…

چی؟ چی دیده؟
نه ، میدونم چنین چیزی نبوده ، اما خوب من یه اشتباه بچگانه کردم ، راستش از تو صفحه های اجتماعی شما ، چندتا از عکسهاتون رو ذخیره کرده بودم و یه بار بدون دلیل با فتوشاپ تصویر صورت شما رو بجای صورت سینا گذاشتم و بعد هم یادم رفت پاکش کنم.
آخه این چه کاراحمقانه ای بوده که کردی ؟

نمیدونم ؟ بخدا نمیدونم ، همیشه به شما به چشم برادر بزرگتر و استاد خودم نگاه کردم ، اما خوب … خدا منو ببخشه ، باید برای جبرانش کاری بکنم وگرنه زندگیم از دست میره آقای مهندس…

و ساکت شد و سرش رو پایین انداخت و قطرات اشک روی گونه اش لغزید.

از روی صندلیم بلند شدم و به سمت آینه قدی اتاق کارم رفتم ، خودم رو تو آینه دیدم ، شکسته و عصبی با رنگ زرد ، خطی که بین ابروهام افتاده بود و چروکی که گوشه چشمهام پدیدار شده بود ، بخاطر دردی که تو کمرم داشتم ، کمی هم کج شده بودم ، با خودم فکر کرده ، من چرا باید درگیر این موضوعات بشم ، آخه این چه کار مسخره ای بوده که این دخترک انجام داده ، تصویر ذهنی مستانه جلوی چشمم تو آینه مجسم شد ، مهربون و پر از خواهش .

به سمتش برگشتم و گفتم :
خوب حالا انتظار دارید این گندکاری رو چطور درست کنم؟
با سینا حرف بزنید و بهش اطیمنان بدید که چیزی بین ما نیست.
بهتون قول نمیدم که بتونم قانعش کنم اما سعیم رو میکنم.
ممنونم ولی یه خواهش دیگه هم دارم
دیگه چی؟
یه بسته است ، میخوام با خودتون ببرید تهران.
خوب اونجا چیکارش کنم؟
اونجا فردا صبح ساعت ده ، تو قسمت انتظار ترمینال بیهقی بگذاریدش روی نیمکت سوم از سمت چپ و بعد از اونجا دور بشید.
با تعجب و خشم نگاهش کردم و گفتم چرا مثل قاچاقچی ها و تروریستها؟! مگه توی بسته چیه؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟
بخدا هیچی! یه سری وسایل شخصی مربوط به کسی هست که شما میشناسینش ، اما اون نمیخواد شما ببینینش.
واقعا مونده بودم چی بهش بگم.

از یه طرف دلم براش میسوخت که اینقدر بی کس و کار شده که باید همچین کاری رو من براش انجام بدم و ریسکش رو با تمام عواقب که داشت پذیرفته و از یه طرف از دستش عصبانی بودم که میدیدم داره منو وارد بازی مسخره و بچگانه خودش میکنه.
بعد از سکوتی نسبتا طولانی ، بهش گفتم :
بسته رو آماده کن ، تا قبل از رفتن بهش فکر میکنم ، اما یه سوال برام مونده ؟ چرا بسته رو براش پست نکردین؟
نمیخوام آدرس و مشخصات من رو داشته باشه.

نفسم رو با شتاب و حرص بیرون دادم و با سرم اشاره کردم که میتونه از اتاق خارج بشه.

ساعت ده دقیقه به دو بامداد بود ، تو ماشین و روی صندلی تک نفره vip نشستم و بعد از اینکه صندلی رو تنظیم کردم و پشتی بادی همراهم رو پشت کمرم جاساز کردم که کمترین فشار رو به کمرم بیاره، هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و با صدای موسیقی و اشعار چارتار از دنیای واقعی خارج شدم.

خواب که بودم ، صدای پیامک گوشی رو از هندزفری شنیدم ، نیم نگاهی به بیرون انداختم ودیدم انگار هوا سایه و روشن شده ، بزور یکی از تابلوهای دولتی رو پیدا کردم و فهمیدم نزدیک قم هستیم و بعد خروجی عوارض رو دیدم ، یاد صدای پیامک افتادم و گوشی رو از جیب کتم بیرون کشیدم ، ساعت ده دقیقه به هفت بود .
پیامک رو باز کردم :
" سلام عشقم ، کی میرسی؟"
لذت خوندن پیامش دوباره بهم انرژی داد ، با لبخند براش نوشتم ساعت ده و نیم ترمینال بیهقی منتظرتم و کلید ارسال رو لمس کردم .
بلافاصه پیامک دیگه ای اومد ،
“میبینمت.”
خیالم از بابت دیدن مستانه راحت شده بود و دیگه دلشوره ای نداشتم ، فقط پاکت زرد رنگی که توی کیفم بود ، کمی حالم رو بد میکرد ، حس خوبی به کاری که ازم خواسته بود نداشتم.
از روی صندلی بلند شدم ، درد مختصری توی کمرم بود ، بخاطر همین با احتیاط بلند شدم و کیفم رو برداشتم و بسته رو درآوردم ، حسابی چسب کاری شده بود و بنظر نمیرسید بشه بدون اینکه ردی ازش باقی بمونه بازش کرد.
دلم رو به دریا زدم و از گوشه بسته ، لبه چسب خورده ، درب پاکت رو باز کردم ، سعی کردم پاکت پاره نشه و آسیب زیادی نبینه تا بعد بتونم یه جوری سرهمش کنم.
دستم رو وارد پاکت کردم ، دو سه تا سی دی و چندتا عکس و نامه انگار و یه پلاک به اسم لیلا و یه حلقه ظریف که بنظر هر دو طلا میومدند و چندتا یادگاری دیگه توی بسته بودند.
پاکت عکسها رو باز کردم و با چشمهای گرد شده از تصویری که میدیدم ، عکسها رو یکی یکی نگاه کردم .
تصاویر همه از لیلا انصاری بود ، همکار محجبه و چادری من ، بهمراه علی !!! هم خدمتی من تو سالهای دور ، کسی که از کافکا و نیچه میخوند و ونجلیز گوش میداد ، فیلمهایی که وودی آلن کارگردانی میکرد و رو میدید و بهترین ژانرش درام بود ، اما نه ملودی درام ، بلکه ژانر درام سیاه ، سیاه رنگ مورد علاقه اش بود و با زاغچه ها هم صحبت میشد ، کسی که از مذهب به نفی دین رسیده بود و حالا تو این عکسها ، در حالیکه عشق از نگاهش میبارید ، کنار دختری ایستاده بود که همکار من بود و متأهل هم شده بود، همه عکسها بغیر از یکی دو تا ، به تازگی گرفته شده بودند.
سرم درد گرفته بود ، ارتباط این دو نفر رو نمیفهمیدم و هزارتا علامت سوال برام بوجود اومده بود.

اتوبوس سربالایی بیهقی روبالا رفت و صدای ترمز دستی که کشیده شد و حرکت دسته جمعی مسافرها برای پیاده شدن من رو هم به سمت درب خروجی کشوند.
از پله های اتوبوس که پایین اومدم ، کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت دستشویی های ترمینال رفتم ، هنوز تو فکر بودم ، هم ذوق دیدن مستانه رو داشتم و هم منتظر بودم ببینم کی قراره این پاکت رو از روی نیمکت سوم دست چپ برداره…

ادامه…

نوشته:‌ اساطیر


👍 25
👎 5
16698 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

532266
2016-03-01 21:39:35 +0330 +0330

زیبا بود مرسی –کاش ایول عزیز هم بود و مینوشت واقعا جای خالی نوشته هاش محسوسه

0 ❤️

532270
2016-03-01 21:54:26 +0330 +0330
NA

اساطیر تو استعدادت درمورد داستانهات شکی نیس
همشونو دنبال کردم،حتی تازگی نظراتیو ک میزاری…
بیشتر داستانهات تو شهر اصفهان اتفاق افتاده و کامل درک میکنم مکانهاییو ک میگی
اما من شخصا نظرم اینکه داستانهات دارن یک نواخت پیش میرن«با اینحال ک موضوعات خیلی متفاوته»
«دیگه اون لبخندو نمیکنم وقتی میام پایین داستان تا اسمتو چک کنم»«دیگه کلمه ب کلمه نمیخونم،دوخط دوخط پرش میکنم»:| شاید چون تو وصف یک حس خیلی طولانی درموردش حرف میزنی
شاید برداشام از شخصیتت شده ک آدم مغروری هسی،پر مدعا و …«جرقش از یکی از داستانات بود»
دورزخ،برزخ،بهشت و افسانه آه فوق العاده بودن
همچنان دنبال میکنم…
موفق باشی:*

1 ❤️

532273
2016-03-01 22:08:53 +0330 +0330

نمیدونم چرا از قهرمان داستان متنفرم؟
شخصیت اول داستان یه جورایی یه شخص مغرور و بد بینو تو ذهنم تداعی میکنه که انگار دنیا برای اون ساخته شده و همه باید طبق میل اون عمل کنن… اینقدری که همه چیزو سیاه و زشت میبینه…از اون آدمای غرغرو که قدر داشته هاشونو نمیدونن که تو داستانت خیلی خوب به تصویر کشیدیش…
صحنه سازی ها هم به جز اون قسمت سکسیش عالی بود… امیدوارم قسمت بعدی قوی تر و بهتر هم باشهاساطیر جان موفق و سربلند باشی.

0 ❤️

532277
2016-03-01 23:09:13 +0330 +0330

نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم دوباره این قسمتو بخونم…متاسفانه بعد از خوندنش خیلی عصبانی و ناراحت شدم…
شاید بقیه دوستان خیلی دقیق توجه نکنن ولی من خوب با زبون نماد و استعاره آشنا هستم و میدونم کجای داستان به کیا تیکه انداختی…(لنزی که تمام فعالیت من رو توی دفترم ضبط میکرد و برای کسایی که فکر میکردن باید به کارهای من نگاه کنند و صدای مکالماتم رو گوش کنن ، دیتا میساخت و شغل ایجاد میکرد ، چندباری نیروهاشون رو دیده بودم ، مشخص بود تا قبل از اینکه تو شرکت استخدام بشن ، حتی ماوس کامپیوتر رو بدست نگرفته بودن و حالا پشت یکی از گرون قیمت ترین سیستمهای شرکت نشسته بودن و بدون تخصص قرار بود در مورد مکالمات و رفتار من نظر کارشناسی بدن.)اشاره به افرادی که تا به حال قلم به دست نگرفتن ولی راجب نوشته هات نظر میدن
یا اینکه کجا سعی در توجیه خودت داری(من یه اشتباه بچگانه کردم ، راستش از تو صفحه های اجتماعی شما ، چندتا از عکسهاتون رو ذخیره کرده بودم و یه بار بدون دلیل با فتوشاپ تصویر صورت شما رو بجای صورت سینا گذاشتم و بعد هم یادم رفت پاکش کنم.)…هه دیگه وارد این یکی نمیشم.
بعید میدونم ولی امیدوارم که اشتباه کرده باشم دوست عزیز.

0 ❤️

532282
2016-03-01 23:48:36 +0330 +0330

سلام
مثل قسمت قبل،نظرم همونه،شاید چون من این ساعتها از درگیری ذهنی ای که در طی روز و موقع کار پای کامپیوتر،اونم بیش از ۱۵-۱۶ ساعت سر و کله زدن با تقریبا تمام برنامه های نقاشی و سه بعدی و اعداد و ارقامشون و انواع فیلم و ویدیو دارم و در حال از پا در آمدن هستم و خسته میام تو سایت تا با خوندن داستان یکم ذهنم برای خواب آروم بشه،برام جملات سنگین که چنین توصیفات دقیقی میکنی که آدم خودشو در اون حال حس میکنه،خوندشون ناچارم میکنه گاهی چندبار هر جمله رو دوباره خوانی کنم تا بفهمم،برای همین قبل هم نوشتم کاش یکم مثل اوایل ساده تر مینوشتی،اما از طرفیم میبینم و میدونم بعضی خواننده ها اینطور سبک نگارشو دوست دارن،پس برای من راهی نمیمونه چون فعلا‌‌ سلیقهٔ من و اونا جفت یک مساوی هستیم!و اما داستان…بدون هیچ دلیل خاصی قسمت قبل رو بیشتر دوست داشتم،اما این دلیل نمیشه که بتونم بگم این قسمت خوب نبود،چون در اینکه خوب مینویسی هیچ شکی نیست،منتظرم ادامه شو آپ کنی ببینم سلیقه هامون چند چند میشن… مرسی

0 ❤️

532296
2016-03-02 09:57:34 +0330 +0330

اساطیر… بنظرم این قسمت جزییات کمتری رو داشت و مشخصه که داری بر عکس سکوت مسخره ای که کردی ،نظرات رو با دقت دنبال میکنی ، برای بعضیها این نقطه ضعفه و برای بعضیها نقطه قوت ، بنظر من باید متعادل باشی ،نه از این ور غش کنی و نه از اون طرف بیفتی ، بهتره مثل سابق بیایی و نظرات رو جواب بدی ، نه اینکه دفاع کنی ، چون نوشته ای که دیگه منتشر شده یعنی کار نویسنده اش تمام و کمال هستش و حق توضیح اضافه نداره ، یکی دو تا از خواننده هات به غرورت اشاره کردن ، من هم تایید میکنم که یه غروری توی نوشته هات هست که مشخصا از شخصیت خود نویسنده بیرون میاد ، واقعا نمیدونم این تحلیلی که در خصوص دوربین برات دوستان نوشتند چقدر میتونه واقعیت داشته باشه ، اما اگر واقعا منظورت این بوده ، آدم باید خیلی احمق باشه که به خواننده های خودش متلک بزنه و البته این کار رو با ظرافت هم انجام بده ، چون خواننده ها اینجا دشمنی با تو ندارن ، در مورد داستانت یه روندی داره طی میشه که آدم منتظر یه اتفاق خارق العاده است ، اما انگار قرار نیست رخ بده ، اوج و فرود نداره ، روندش خطی و یکنواخته ، گره های داستان کمه و بعید میدونم ، قدرت به چالش کشیدن ذهن خواننده رو داشته باشه ، شور داستان کمه…
اما اتفاق خوبی که دارم میبینم رخ میده اینه که دیگه کسی الکی تعریف نمیکنه و خواننده ها دارن نظراتی میگذارن که تصور ذهنی خودشون رو نشون میده ، چیزی که تو باعث شدی از نوشته ات برداشت کنن ، اما مشکل اینه که تو جوابی به این تصور ذهنی نمیدی و شاید این بیشتر شخصیت خودت رو زیر سوال ببره ، چون باید به خواننده هات احترام بذاری.

0 ❤️

532326
2016-03-02 19:50:18 +0330 +0330

خيلي عالي مي نويسي دوست عزيز ، علاقه ي خاصي به داستانهات دارم ?

0 ❤️

532349
2016-03-02 22:50:53 +0330 +0330

هر چی جلو تر میره جدابیتش بیشتر میشه
منتظر قسمت بعدیش هستم

0 ❤️

532358
2016-03-03 00:12:44 +0330 +0330

سلام اساطیر جان
چیزی که در مورد مسعود بهنود گفتم فقط یک مثال بود نه شخص خاصی…میدونی یاد چی افتادم؟یادمه در یکی از داستانهای پوآروی آگاتا کریستی،دوست پوآرو کاپیتان هیستینگز در مورد اشتباه بودن نظریهٔ پوآرو غرولند میکرد که : پوآرو اگه با این تز و نظریه بری دادگاه مسلما هیأت منصفه فقط بهت میخندن! پوآرو:هیستینگز،دوست من،نظریهٔ هرکول پوآرو هرگز به واسطهٔ ۱۲ مرد احمقِ هیأت منصفه باطل نخواهد شد!..خب،حالا اساطیر جان،شما همونطور که بارها گفتم رسما نویسنده ای،و این تغییر نمیکنه،قلمت خوبه و خواننده رو «وادار میکنی» ادامهٔ داستاناتو بخونه،توصیفاتت دقیقن و خواننده کاملا با کاراکتر داستانهات همذات پنداری میکنه،خب وقتی این اتفاق واقعا میافته،من خواننده اگر بخوام نظر بدم باید به نکات مثبت همونقدر اشاره کنم که به نکات منفی،و اگر نکتهٔ منفی ای نباشه چه اتفاقی میافته؟مسلما میشه تعریف،نه؟نمیشه که وقتی داستانی خوبه من بیام خلافشو بگم که!اینهم نمیشه که مثلا ۲ تا غلط املاییو ببینم و همونو بکنم پیراهن عثمان که با جبهه گیری و یا گاهیم بدتر با فحش بگم بد مینویسی!نه برادر،دنیا هم جمع بشن شما خوب مینویسی،خِلاص‌!(الآن یه وقت داستان نشه من اینو گفتم،طرف صحبتم با هیچکس نیست)… اما در مورد این داستان و کامنتی که گذاشتی،منم تو کامنت اول همینو گفتم که آره برای من،با توجه به ساعت و خستگیم بعضی جملاتت و یا حالا توصیفاتت سنگینن،که الزاما تمام داستانتم اینطور نبوده…ببینا،بازم کامنتاتو با روده درازیم خراب کردم،شرمنده عزیز

0 ❤️

532384
2016-03-03 10:59:44 +0330 +0330

اساطیر ، آره من کلا مخالفم ، که چی؟! اصلا بذار من آدم بده این سایت باشم ، یعنی نباید این داستان یه مخالف داشته باشه ، تو باید بیایی از عشقی که داری بگی و همه هم باید بیان و بگن به به ، خوش بحالت ، چه خوب ، به پای هم پیر بشید!!! نه برادر من ، بدست آوردن عشق واقعی به این راحتیا نیست ، خودت میدونی که عشق تو و این دخترک هم حقیقی نیست ، مگه میشه با این فاصله زیاد ، شمادوتا این حس رو بهم داشته باشید ؟! من باور نمیکنم ، هر آدمی نیاز هایی داره و مطمئن باش ، این نیازها رو قربانی عشق نمیکنه ، پس بدون دوری شما هم باعث میشه که اون نیازها خودش رو بیشتر نشون بده و کاری هم از دست تو و اون بر نمیاد ، پس به سمت کسای دیگه میرید تا اون نیازهایی رو که تو یا اون نتونستید برآورده کنید ، با اشخاص دیگه برطرف بشه ، خودت خوب میفهمی چی میگم ، خیلی دوست دارم بیشتر در موردش حرف بزنی …

0 ❤️

576882
2017-01-30 17:00:53 +0330 +0330

با تكرار شدن بعضي اسم ها، بعضي ويژگي ها و بعضي حالات، ناخوداگاه ياد اين بيت افتادم:
خانه خرابي من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست…

0 ❤️