در آیینه ام (۱)

1394/12/08

اپیزود اول
عصیان
نشستم توی ماشین ، طبق معمول به محض استارت زدن دستم رفت به سمت پخش و روشنش کردم ، با کمی مکث بخاطر لود کردن فلش بالاخره صدای شهریار شنیده شد :
دزدیده چون جان می روی، اندر میان جان من/ سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون می روی بی ‌من مرو، ای جانِ جان بی‌تن مرو/ وز چشم من بیرون مشو، ای شعله تابان من
صداش رو کمتر کردم و دنده عقب گرفتم تا از پارکینگ خونه خارج بشم ،لحظه ای بعد دوباره پیاده شدم تا درب پارکینگ رو ببندم ، صدای ماشین همسایه که با صدای خشک و خشنی گاز داد و حرکت کرد ، باعث شد ، احساس سردی و خشکی صبح شنبه تو وجودم بیدار بشه ، نگاهی به آسمون انداختم ، خاکستری کامل ، نه بخاطر ابر ، بلکه فقط و فقط آلودگی هوا و خوب حتما ، من هم که داشتم با ماشین شخصی به سرکار میرفتم یکی از دلایل افزایشش میشدم.
نیشخندی به این همه ادعایی که تو با فرهنگ بودن داشتم، زدم و سعی کردم وجدانم رو بخاطر کمر دردی که داشتم گمراه کنم و با دلایل قاطع خودم رو قانع کردم که وضعیت من نسبت به بقیه یه استثناء هستش.
با صدای نخراشیده قار قار کلاغ ، نگاهم از آسمون به ماشینم افتاد ، کثیف و بارون خورده و پر از خاک بود ، رنگ سفیدش ، دیگه نشونه ای از سفیدی نداشت ، هجوم این همه موج منفی که دورم رو گرفته بود ، لذت و حالی که موزیک بهم داده بود رو کاملا از بین برد.
دوباره با احتیاط نشستم توی ماشین ، سمت راست کمرم با هر حرکت کوچیک درد میگرفت و هرچی ماساژ و روغن و جوشونده گیاهی و قرصهای مختلف هم مصرف کرده بودم ، هیچ فایده ای نداشت ، درد کمتر میشد ، اما قطع نمیشد.
بناچار این درد رو پذیرفته بودم و سعی میکردم باهاش مدارا کنم ، ماشین رو به حرکت درآوردم ، حس خوبی نداشتم ، با وجود اینکه بهمن ماه بود ، اما احساس گرمای شدیدی داشتم .
به محض اینکه رسیدم به دفترم ، کتم رو درآوردم ، روی صندلی نشستم و سرم رو با دو دستم گرفتم ، احساس گرمای بدنم بیشتر شده بود ، نمیفهمیدم که این حس مسخره که داشت بدنم رو سوزن سوزن میکرد از چیه و چرا ناگهانی شروع شده.
تلفن رومیزیم زنگ خورد.
بله
سلام جناب مهندس پوریا ، صبحتون بخیر .
هروقت شنبه بود و اولین تماس ورودیم از خانم انصاری بود ، یعنی ، شروع یک هفته پر دردسر.
سلام خانم ، متشکرم ، صبح شما هم بخیر ، امرتون.
انصاری که معلوم بود میخواست خودش رو پر انرژی نشون بده گفت :
آقای مهندس اون گزارشی که خواسته بودید رو آماده کردم ، کی وقت میدید برای پرزنتش.
آ… ، موضوعش یادم نیست ، در مورد چی بود؟
تحلیل نسبیت حجم کار و تعداد agent ها .
اصلا حوصله ادامه دادن مکالمه باهاش رو نداشتم ، یعنی اصلا حوصله کار رو نداشتم ، حس سوزن سوزن شدن و سوزش پوستم به گردنم هم رسیده بود و با برخورد یقه لباسم به پوست تنم ، انگار هزارتا سوزن یکهو وارد تنم میشد.
با بی تفاوتی گفتم :
پنج شنبه موضوع توی جلسه مدیریت مطرح شد و تأخیر شما در آماده کردن گزارش باعث شد بنده جلوی هیئت مدیره سنگ روی یخ بشم ، در هرصورت اون گزارش دیگه خیلی اهمیتی نداره ، چون قرار شد یک سوم نماینده ها اخراج بشن ، اما برام ایمیلش کنید تا یه نگاهی بهش بندازم.
وای تورو خدا شرمنده آقای مهندس ؛ آخه مادرم از کربلا اومده بود و مجبور شدم این دوروز رو برم کمکشون برای پذیرایی.
خانم انصاری ، متأسفانه شرمندگی شما به درد من نمیخوره ، اما حداقل امیدوارم کربلا رفتن مادرتون به درد ایشون و شما بخوره .
از زدن این حرف کمی ترسیدم ، شرایط و محیط کاریم طوری نبود که بشه این حرفها رو خیلی رک و بی پرده زد ، به همین دلیل در برابر سکوت معنادار انصاری سعی کردم به خودم مسلط باشم و ادامه دادم ، دیگه مهم نیست ، شما هم با دقت به کارتون برسید ، اما لطف کنید از این به بعد وقتی میرید مرخصی حداقل در دسترس باشید که بشه از اطلاعات سیستم شما توسط شخص دیگه ای گزارشی که قراربوده آماده کنید و انجام نشده رو تهیه کرد.
چشم آقای مهندس.
البته امیدوارم ، موفق باشید.
آقای مهندس یه موضوع دیگه…
سوزش بدنم هزار برابر بیشتر شده بود ، کلافه شده بودم و از پشت میزم بلند شده بودم ، تلفن رو بدون توجه به ادامه حرف دخترک سرجاش گذاشتم و به سمت درب دفترم رفتم و درب رو بستم و از پشت قفل کردم.
به سمت میزم برگشتم ، پلیوری که تنم بود رو درآوردم و دکمه های پیرهنم رو بازکردم ، لکه های قرمز رنگ روی تنم رو تو آینه قدی دفترم دیدم و نگرانیم بیشتر شد .
صدای درب اتاق بلند شد ، با عصبانیت و صدای بلند گفتم :
خانم متوجه نشدید درب اتاق رو قفل کردم؟! حتما کاری دارم که نمیخوام کسی مزاحم بشه.
جناب پوریا ، قدوسی هستم ، مشکلی پیش اومده؟
زیرلب ناسزایی گفتم ، حرفهای روز پنج شنبه جلسه مدریت رو تو ذهنم مرور کردم ، قرار بود امروز آقای مدیرعامل با مدیر خدمات شرکت وسترن یوینون تو آنکارا قرار ملاقات داشته باشه ، پس الان چه غلطی توی شهرستان و پشت دفتر من میکرد؟
با حالت آشفته و بهم ریخته به سمت درب رفتم و همونطور که هنوز لباسم نامرتب بود ، درب رو جلوی چشمهای گرد شده مدیرعامل باز کردم ، به حدی شاکی بودم که اگه حرف بی ربطی میزد ، هیچ کنترلی روی عکس العملم نداشتم.
قدوسی با نگرانی گفت:
چی شده پوریا چرا اینقدر قرمز شدی ؟
و وارد اتاق شد و پشت سرش درب رو بست ، نگران تر از قبل گفتم :
نمیدونم چه مرگم شده ، یکهو این لکه ها از صبح تا حالا ریخته بیرون و تمام تنم سوزن سوزن شده.
بهتره سریع خودت رو به یه دکتر نشون بدی ، سابقه حساسیت داشتی ؟
راستش نه تا حالا حساسیت نداشتم ، نمیدونم ، اما راست میگی بهتره برم دکتر.
بذار ببینم طالبی تو بساطش قرص ضد حساسیت داره؟
و بعد از روی تلفن رومیزیم ، داخلی آبدارخونه رو گرفت.
به سمت آینه چرخیدم تا لباسم رو مرتب کنم ، سرم پایین بود و داشتم پیراهنم رو توی شلوارم میکردم و به صدای قدوسی گوش میدادم که میگفت:
من دارم میرم تهران ، ساعت 10 پرواز دارم ، میتونی خودت بری دکتر یا کسی رو باهات بفرستم؟
نه میرم ، شما هم موفق باشی ، اگه کمکی از دستم برمیومد بهم خبر بدین.
تو به خودت برس ، نگران کار نباش ، به خانم سلامت میگم موضوعات رو پیگیری کنه ، وقتی بهتر شدی بهم زنگ بزن.
ممنون
و از دفترم خارج شد و درب رو پشت سرش بست ، من هم کتم رو برداشتم و پوشیدم دوباره تو آینه خودم رو دیدم اما از چیزی که میدیدم ، وحشت کردم.
تصویر خودم رو تو آینه می دیدم ، کاملا برهنه ، وسط دفتر ایستاده بودم ، با ترس به سمت درب اتاق نگاه کردم ، درب بسته بود ، دوباره به سمت آینه برگشتم ، باز هم خودم بودم ، برهنه و مغموم و این بار چیز عجیبتر دیگه ای هم بود ، یه بال سفید بزرگ از پشت کمرم در حال باز شدن بود. هیچوقت بالی به این بزرگی از نزدیک ندیده بودم ، چه برسه به اینکه روی تن خودم ببینمش ، اما فقط چرا یه بال داشتم ، به آینه پشت کردم و سمت دیگه رو نگاه کردم ، جای زخمی مثل زخم سوختگی سمت چپ کتفم مشخص بود و انگار سیاه و چروک شده بود.
با چهره درهم فشرده سعی کردم دست راستم رو به محل زخم برسونم ، اما تلاشم بی فایده بود و دستم فقط تا نزدیکیهای زخم میرسید ، به شدت زیر فشار عصبی بودم ، اما ناگهان حس کردم ، آرامشی تمام وجودم رو گرفت ، گرمای دست لطیفی رو روی سینه سمت چپم حس کردم ، انگار بدنم روی هوا معلق شده بود و احساس سبکی میکردم ، از حس آرامشی که میگرفتم میتونستم حدس بزنم چی در انتظارمه ، این احساس رو قبلا هم تجربه کرده بودم ، چشمهام رو بستم وباز کردم و دوباره به روبه روم نگاه کردم.
خودش بود ، دوباره اومده بود ، با همون آرامش همیشگی ، دستش رو روی قلبم گذاشت و فشار دارد ، لکه های قرمز از روی بدنم محو میشدند ، لطافت دست ظریفش و گرمایی که از انرژی مثبت اطرافش منو دوره میکرد ، حس خوبی رو برام تداعی میکرد ، ناخنهایی که به رنگ نارنجی فسفری بودند ، بالای قلبم رو لمس میکردند ، اطرافم چرخید و با کف دستش و فشار کمی به قفسه سینه ام وارد کرد.
با همون موهای زیتونی رنگ ، چشمهای خاکستری و عجیب و صورتی که فقط آرامش محض بود ، معصومیت و دلریختگی…
آروم صداش کردم :
اینجا چیکار میکنی؟ برای چی اومدی؟
با متانت و همون حالتی که از شخصیتش میشناختم به چشمهام خیره شد ، تو نگاهش جواب سوالم رو گرفتم ، دوباره سوال کردم :
چرا من یه بال دارم؟ چرا امروز همه چی بهم ریخته است؟ چرا یه بالم سوخته؟
نگران نباش ، درست میشه ،اما به خودت بستگی داره ، همه چیز به خودت بستگی داره.
منظورت رو نمی فهمم ، چیکار باید بکنم.
مثل بچه هایی که از والدینشون مدام سوال میپرسن و منتظر جوابشون نمیشن شده بودم .
از روبروم گذشت و رد شیرین و گرم و تند عطر تنش ، که فضای اتاق رو پر کرده بود ، منو گیج تر کرد ، روی میز کارم نشست ، لباس بلند حریر سبز رنگش رو با شال حریر نارنجی رنگی که با رژ لب و ناخنهاش ست بود رو بالا کشید و پاهای ظریفش جلوی چشمهام نمایان شد.
میدونست که من در برابرش هیچ انرژی ندارم و تمام تنم از وجودش تو زندگیم نیرو میگیره ، جلوی پاش زانو زدم و پاهای کوچیکش رو توی دستهام گرفتم ، دلم میخواست ببوسمشون ، تنها وجود مقدسی بود که به چشمم دیده بودم و حالا روبروی من بود ، بال سالمی که داشتم تا منتها الیه باز شده بود و قلبم به طپش افتاده بود و محل زخمم انگار میسوخت.
اما تمام تنم لبریز از حسی غریب بود که باعث میشد در برابر این فعل و انفعالاتی که تنم رو به تکاپو انداخته بود ، بی تفاوت باشم ، حسی مثل ارامش مطلق از حضوری مقدس…
با دستش زیر چونه ام رو گرفت و صورتم رو بالا آورد ، رخ به رخ بودیم ، نگاهم به نگاه اساطیریش دوخته شد ، غرق دنیای تیره و روشن چشمهاش شدم ، تو جنگل خاکستری که انگار پر بود از باقی مونده قلبهای سوخته و آه های کشیده.
آروم گفتم ، چرا ؟
جوابی نمیداد ، بدون اینکه از روی میز تکون بخوره ، صورتش به صورتم نزدیکتر میشد ، انگار ابعاد دنیا برای رسیدن لبهاش به لبهای من کوچیک میشد و ناگهان انفجار لذت بروی لبهای من ، خنکی و شیرینی و خیسی و پرواز و عطر شیرین و گرم…
از تنم بخار و دود بلند میشد ، ترسیده بودم ، اما لذتی که بوسه ممتدش به لبهام میداد ، نمیگذاشت از بوسیدنش منصرف بشم ، حس میکردم دوباره دارم گر میگیرم و انگار از درون داشتم میسوختم ، دودی که ازشونه هام بلند میشد و فضا رو میگرفت رو حس میکردم اما هیچ قدرتی برای اینکه بلند شم رو نداشتم…

مهندس حالتون خوبه؟ مهندس ، جناب پوریا؟!
با سرعت چشمهام رو باز کردم ، رو بروی آینه زانو زده بودم و صورتم خیس اشک شده بود ، مات به اطرافم نگاه کردم و با دستهام صورتم رو پاک کردم ، به زحمت و با دردی که سمت راست کمرم میپیچید و نابودم میکرد از روی زمین بلند شدم ، هنوز احساس گیجی داشتم و لبهام از برخورد لبهاش حس عجیبی داشت ، نمیدونستم اون لحظات رو شیطانی تصور کنم یا یه تجربه عرفانی از اشراق قلب خودم ، بدون اینکه به انصاری جواب بدم ، با احتیاط و کمک از میز کارم چرخیدم و از روی کت به کتفم نگاه کردم ، اثری از بال و سوختگی نبود.
کاری داشتین؟
گریه میکردین مهندس؟
نه خانم ، عرض کردم کاری داشتین؟
مهندس قدوسی براتون قرص آنتی هیستامین فرستادن ، گفتم بیارم خدمت شما.
و بعد با احتیاط جلو اومد و لیوان آب رو ، روی بشقاب خالی میزم گذاشت و کنارش یه بسته قرص ریز با روکش نارنجی رنگ.
زیر لب تشکر نصفه و نیمه ای کردم و به سمت میز رفتم و لیوان آب رو با یه قرص یه نفس سرکشیدم.
خنکی آب دوباره لحظه برخورد لبهاش رو به یادم آورد ، تصویرش توی ذهنم حک شده بود ، با عجله سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از دفتر بیرون زدم.
پشت سرم صدای خداحافظی زنانه ای رو شنیدم ، اما مثل این بود که هیچ کس و هیچ چیز برام مهم نبود ، دچار سردرگمی بودم و انگار باید برای حل کلی سوال در هم تنیده ،راهی میشدم ، کجا و چرا و اینکه چه چیزی در انتظارم بود رو نمی دونستم .

دکتر به صندلیش تکیه داد و خودکارش رو به لبش نزدیک کرد.
آقای رستارِ… پوریا؟
حدس زدم معنی اسمم براش کمی مبهمه ، برای همین با بی میلی توضیح دادم.
بله ، به معنی رهایی یافته ، رستگار شده .
و بعد با خودم فکر کردم ، آره واقعا چه رها شده ای !!!

تا حالا سابقه حساسیت داشتین؟
نه آقای دکتر اولین بار هستش ، تو این سی و چند سال هیچوقت اینجوری نشده بودم.
شب قبل غذای خاصی خورده بودین که تا حالا تجربه نکرده باشید مثل سوشی و یا نوشیدنی خاص یا دست ساز که مثلا الکل هم داشته باشه؟
نه از غذای خام متنفرم ، نوشیدنی هم نهایتا یا نوشابه و یا دوغ مصرف میکنم ، حتی اهل دود هم نیستم.
توی ذهنم کسی پرسید اهل دود نیستی؟ حداقل این یکی رو کمی با احتیاط میگفتی .
در جوابش کس دیگه ای گفت :
اگه اینجوری باشه ، پس اهل الکل هم هست ، اما کی ، چند سال قبل ، متوجه هستی چی داری میگی؟
سعی کردم با بی محلی به صداهای توی سرم ، بیشتر توجهم به حرفهای دکتر باشه.
رابطه جنسی غیر معمولی نداشتین؟
با تعجب و خشم به دکتر خیره موندم ، خودش فهمید چه حرف نامربوطی زده ، برای همین دوباره آرنجهاش رو روی میز گذاشت و به سمت جلو خم شد و گفت :
فرمودید متأهل هستید دیگه؟
بله !
خوب جسارتاً با شخص دیگه ای غیر از همسرتون رابطه نداشتید ، یا مثلاهمسرتون بیماری پوستی خاصی نداشته که متوجه نشده باشین؟
دوباره صداها شروع کردن به غرزدن ، یکیشون انکار ودیگری اصرار میکرد ، بدون اینکه اراده ای داشته باشم جواب دادم
خیر اقای دکتر.همسرم بهداشت رو کاملا رعایت میکنه .
خوب رابطه دیگه چی؟
عصبی و تلخ جواب دادم :
خیر. چرا اینقدر اصرار میکنید؟
خواهش میکنم ناراحت نشید ، من باید همه احتمالات رو در نظر بگیرم ،مجبورم براتون آزمایش بنویسم ، البته چون میگید بار اول هست ، کمی مشکوک شدم ، در هر صورت تشخیص اولیه ام همون حساسیته ، شاید هم به آلودگی هوا حساسیت داشته باشید ، جواب آزمایش رو که گرفتین بیایید تا بیشتر در موردش حرف بزنیم.
با سرم حرفش رو تأیید کردم و دفترچه رو با دستم از روی میزش برداشتم و تشکر کردم و از اتاق دکتر خارج شدم.
بعد از اینکه نوبت آزمایش برای فردا صبح هماهنگ کردم ، به داروخانه رفتم و دوباره چندتا قرص ضد حساسیت که تو نسخه یادداشت شده بود رو گرفتم و به قدوسی پیام دادم که از نگرانی دربیاد.
حس میکردم احساس سوزش کمتر شده و فقط گهگاهی احساس خارش روی پوستم داشتم ، با این حال ، حوصله اداره رو نداشتم ، سوار ماشین شدم و دوباره دستم بعد از استارت به روی پخش رفت:

کجای لحظه هامی تو ، که هر جا رو بگی گشتم، بجای زندگی کردن پی دیوونگی گشتم، نگو دل کندن آسونه
که من اصلا نمی تونم، اگه حالم رو می پرسی ، جوابشو نمی دونم
کجای زندگیمی تو ، که من می گردم و نیستی ، یه روزی مطمئن بودم ، پای حرفات وای می ایستی
تو هر جارو بگی گشتم که شاید باز پیدا شی به عشقت زنده موندم کاش، هنوزم عاشقم باشی…
دنده عقب رو جا زدم و به اینه وسط نگاه کردم ، تو ماشین بود، بودنش هم ترسی رو تو وجودم زنده میکرد و هم حسی آمیخته با آرامش و اشتیاق خواستنش ، با شتاب به پشت سرم نگاه کردم ، یه پراید نوربالا زد و میخواست جایی که من تو پارک بودم رو اشغال کنه و منتظر رفتن من بود.
دوباره روبروم رو نگاه کردم و به آینه زل زدم ، تو چشمهای خودم میدیدمش ، همون چشمهای خاکستری و وهم آلود رو ، صدای ظریف و قشنگش اروم گفت :
باید راه بیفتی ، موندنت فایده ای نداره.
صدای ضعیفی که نمیدونستم کدوم یکی از اون دونفری که تو ذهنم شلوغ میکردن بود ، جواب داد:
کجا برم ، من همه زندگیم اینجاست.
بدون توجه به صدا دوباره تکرار کرد :
راه بیفت ، برای بدست آوردن باید از خیلی چیزها گذشت .
حتی زندگیم!!
صدای بوق گرفته و خفه پراید از جا پروندم ، قلبم به طپش افتاد ، بدون معطلی دنده رو یک کردم و راه افتادم ، عجیب ترسیده بودم از این نشونه ها و از این افکار و چیزهایی که به ظاهر میدیدم. عصیانی بزرگ همه وجودم رو به حرکت و شتاب وا میداشت ، باید میرفتم ، بدون سوال ، بدون انتظار جواب ، هیجان زده و جاری در مسیری که تعیین شده بود…

نزدیکای خونه پیامکی از قدوسی روی گوشیم اومد :
" اگر حالت بهتر شده ، کارهات رو هماهنگ کن و بیا اینجا ، منتظرت هستم"
ادامه دارد…

نوشته: اساطیر


👍 27
👎 8
26615 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

531994
2016-02-27 18:06:02 +0330 +0330

اساطیر جان واقعا عالی بود قلمت عالیه زود تر ادامشو اپ کن منتظرم
موفق باشی

0 ❤️

532013
2016-02-27 22:14:56 +0330 +0330
NA

سلامی گرم و اساطیری به اساطیر گل
خیلی خوشحال شدم نوشتی
امیدوارم بقیه دوستانم زودتر شروع کنن
هنوز داستان زیادی گنگه که بخوام نظر خاصی بدم
ولی خب موضوع قشنگ و فضا سازی خوبی داشت
مرسی که نوشتی
منتظر قسمت بعد میمونم

0 ❤️

532026
2016-02-28 03:47:41 +0330 +0330

داشتم می خوندم فهمیدم نویسنده تویی. تا پایین اومدم دیدم نوشته اساطیر. صبح بخیر. خسته نباشید

0 ❤️

532037
2016-02-28 06:57:14 +0330 +0330

سلام اساطیر جان خوشحالم که شما برگشتید با یه داستان تازه…
راستش فکر میکردم انتخابات جمعس ولی مثل اینکه باید شنبه شناسناممو مهر کنم:) …
تا اینجا که خوندم صحنه سازی فوق العاده خلاقیت درجه یک و جمله بندیا همه عالی بود…
تنها دو تا اشکال داشت از نظر من یکی اینکه عناصر صحنه رو بیش از حد شرح و بسط میدید شما (مثلا ذکر رنگ روکش قرص دیگه اضافی) که باعث میشه ذهن مخاطب به حاشیه رونده بشه دوم اینکه کلمات انگلیسی رو به فارسی مینویسید که میشه از معادل فارسی استفاده کرد یا حداقل با خط والفبای انگلیسی نوشت مثل اپیزود یا لود و…

0 ❤️

532042
2016-02-28 09:34:27 +0330 +0330

بسیار زیبا بود مثل همیشه -و مهمتر اینکه همش به سکس نپرداختید چون خیلی دوستان فکر میکنن حالا که سایت سکسی هست باید همش دروغ بگن و از سکس بگن–میخواستم داستان دنباله دار دیگه نخونم بخاطر نیمه تمام موندن داستان ایول عزیز اما بخاطر قلم زیباتون ناگزیر شدم==مرسی

0 ❤️

532105
2016-02-29 06:36:33 +0330 +0330

اساطیر…خوبه که برگشتی ، منتظرت بودم ، نوشته ات تا اینجای کار که خامه و بجز فضاسازی چیزی رو تشریح نکردی ، شاید البته لازم باشه اما بنظرم واجب هم نیست ، فعلا نه رای مثبت میدم و نه رای منفی ، البته با ارفاق این کار رو میکنم چون یه مورد غلط املایی داشتی که بهت نمیگم کجاست تا ببینی میشه بهتر هم باز خونی بکنی داستان رو ، یه چیزی که برام جالبه اینه که انگار طرفدارهات دیگه میلی برای نظر دادن ندارن ، یا شاید هم نظری ندارن ، خوبه که تصمیم گرفتن نظرات مزخرف برات ننویسن ، اینجوری احتمالا از توهم میایی بیرون…

0 ❤️

532143
2016-02-29 14:33:47 +0330 +0330

سلام اساطیر عزیز
دلم میخواست از پرداختن زیاد به جزئیات پرهیز میکردی چون یکم خوندنو مشکل میکنه،که البته این سلیقه ایه،تا جاییکه داستانهاتو دنبال کردم یکی از ویژگیهای قلمت ساده و روان نویسی بود که کم کم این حالت،صفت،رو کنار گذاشتی که به نظرم کاش اینکارو نمیکردی…و اما داستان،ژانر ماورإ الطبیعه نوشتنش یکم سخته ببینم ادامه شو چه میکنی،فعلا تا اینجا خیلی خوب بود و …مرسی
دو کلمه حرف با تمام خواننده های تمام داستانها،نه فقط اساطیر عزیز،دارم…ما میایم داستانا رو میخونیم،گاهی تعریف و تمجید و گاهیم انتقاد و متاسفانه گاهیم فحش و ناسزا این زیر،زیر داستانها،مینویسیم…اما یه وقتایی،که حالا خیلیم زیاد شده،میبینیم مطالب بی ربطی که اصلا ربطی به داستانی که داریم زیرش نظرمونو، «نظری که میبایست راجع به همون داستان باشه و نه موضوعات دیگه!» نوشته شده!واقعا متوجه نمیشم،چون این فضا،منظورم جاییه که برای نوشتن کامنت کاربرا اختصاص داده شده،محدودهٔ مختص به همون داستانه نه اینکه فلان نویسنده تو اون یکی داستانش،یا خواننده ای در یه کامنت دیگه اش،فلان چیزو نوشت یا چرا ننوشت!حرفم با بچه هایی که میان فحش و فضاحت مینویسن و میدن نیست،چون شما هرچی که بنویسی،از داستان پورنو و سکسی تا مثلا کوتاهی یا بلندی قد کرم ساقه خوار آرژانتینی،هیچ فرقی براشون نداره.مثل این مثال که :کاربر تو کامنتش غیر از فحش و فضاحتایی که داده،تاکید کرده که: داستانت طولانی بود نخوندم،اما ادامه میده:فلان چیز تو فلان جای دروغگو!خب پس شما خوندی که تشخیص دادی دروغ بوده،نه؟!..کاش من نوعی،بلد بودم چطور انتقاد کنم،یا چطور تعریف کنم که هم درست و اصولی باشه و هم نویسنده ها و یا حتی خواننده های دیگه رنجیده خاطر نشن و همین دوتا و نصفی نویسنده و خواننده ایم که داریم برامون کامنتای سازنده و با دلگرمی بیشتر بنویسن تا بخونیم و …
اساطیر جان واقعا شرمنده از خراب کردن کامنتات،اما حالم بده،باید جایی حرفامو مینوشتم،خوشبختانه جایی نوشتم که میدونم درک و شعور صاحب صفحه آنچنان بالاست که من حقیر رو میبخشه…اساطیری باشی برادر

0 ❤️

532511
2016-03-04 17:11:09 +0330 +0330
NA

GFHDHH

0 ❤️

534632
2016-03-27 12:25:30 +0430 +0430

درود اساطیر جان ممنون بابت داستان زیبات ببخش که یه مدت نبودم نتونستم بخونم داستانو تازه دیدم موفق باشی دوست خوبم و راستش یه درخواست کوچولو دارم اگ میشه پایان داستانت خوش باشه:-))))) ?

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها