در آیینه ام... (۳)

1394/12/19

…قسمت قبل

داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که زندگی معمول خود را سپری میکند ، اما در اولین روز هفته احساسات او دچار تناقضاتی میشود ، ضمن احساس بیماری و تصاویر وهم آلودی که به سراغش می آید ، مجبور به انجام سفر کاری میشود و حالا ادامه ماجرا…

وارد دستشویی ترمینال شدم و مشتی آب به صورتم زدم ،کمی احساس تهوع داشتم و این حس از دیشب که سوار شدم و البته بعد از جوشونده گیاهی که روژین برای درد کمرم بهم داد، همراهم بود ، با اولین برخورد حجم آب سرد به صورتم ، خنکی ناخوشایندی نصیب پوستم شد، فهمیدم که حرارت بدنم بالاست و با برخورد آب انگار صورتم از هم باز میشد ، خسته بودم اما امیدوار بودم به بهبود شرایط و نباید اجازه میدادم ، این احساس تلخ ناکامی و سرشکستگی از اشتباهات گذشته ام باعث باشه ، لحظه ام رو تحت تأثیر قرار بده ، قرار بود ببینمش و چه چیزی بهتر از این میتونست تو این زمان برای من رخ بده.
به سمت سفره خانه سنتی بیهقی حرکت کردم تا چیزی به عنوان صبحانه بخورم و شاید این حالت تهوع هم از بین ببرم ، نگاهی به ساعت مچیم انداختم، حدود نیم ساعتی تا زمانیکه انصاری گفته بود وقت داشتم.
خواستم از پله های رستوران بالا برم که یه لحظه بنظرم چهره آشنایی رو دیدم ، مکث کردم و به عقب برگشتم ، اما نتونستم تمام صورتش رو ببینم و طرف سریع توی یه پراید خاکستری نشست.
با بدبینی از پله ها برگشتم پایین و به یک کیک و آب میوه مختصر سوپر مارکت تو مسیر اکتفا کردم ، ترجیح میدادم ، با مستانه، جای دنجی برم و اونجا با آرامش استراحت کنم.
در حین خوردن کیک و آب میوه یاد پاکتی که باز کرده بودم افتادم و با نوار چسبی که روی میز فروشنده بود ، وضعیت بسته رو کمی بهتر کردم.

ساعت حدود 10 بود که به نیمکت سوم سمت چپ نزدیک شدم و پاکت زرد رنگ رو بروی صندلی طرح فرفورژه قسمت انتظار ترمینال گذاشتم و با نگاهی که سعی میکردم خیلی تابلو نباشه ، اطراف رو پاییدم ، تو یک لحظه تصمیمم عوض شد، برای همین دوباره خم شدم و پاکت رو تو کیفم گذاشتم.
فکرهایی تو سرم بود و با صاحب پاکت کار داشتم.
با قدمهایی شمرده و چهره ای غرق در فکر به سمت خروجی ترمینال حرکت کردم باید چند دقیقه ای منتظر مستانه می شدم ، هنوز به خروجی ترمینال نرسیده بودم که پیامکی از انصاری روی گوشیم اومد !
“سلام ، صبحتون بخیر ، زحمتی که خواستم رو کشیدید؟”
یک آن پشیمون شدم و خواستم برگردم و بسته رو سرجاش بگذارم ، سر و صداهای درونم دوباره با هم سرناسازگاری گذاشته بودند و هر کدوم نظری میدادند ، اما چیزی درونم میخواست که بسته رو با خودم نگه دارم و تصمیم نهاییم هم همین بود.
برای همین در جوابش نوشتم :
“سلام ، موضوعی پیش اومد و نتونستم بسته رو بهش برسونم ، بگو با موبایلم تماس بگیره و دوباره باهاش وعده میکنم.”
میدونستم هنگ میکنه ، برای همین منتظر جوابش نشدم و به سمت خروجی راه افتادم،باید برای استقبال از مستانه آماده میشدم ، اما معده ام از طعم آب میوه ترش کرد و طعم دهنم ناخوشایند شد ، با سرعت خودم رو دوباره به دستشویی خروجی ترمینال رسوندم ، بوی گازوئیل اتوبوسهای خط واحد و روغن سوخته ساندویچی جلوی درب خروجی حالم رو بدتر کرد و به محض اینکه به شیر آب رسیدم ، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
احساس ضعف شدیدی داشتم ، رنگم پریده بود و مثل گچ شده بود ، به زحمت چند مشت آب به صورتم زدم و روی سکو نشستم.
از این حالت وسط سفر متنفر بودم ، اما تنها مزیتی که داشت این بود که انگار احساس سبکی میکردم ، دوباره نگاهی به ساعت مچیم انداختم و ادکلن کارلوف بلک رو از کیفم بیرون آوردم و چندپاف به سینه و صورت و گردنم زدم و اسپری آخر رو به درون دهنم زدم ، طعم تند و تلخ الکل تا مغزم مزه مزه شد ، اما باید تحملش میکردم ، با کمک از لبه روشویی و به زحمت بلند شدم و با قدمهای آهسته به سمت خروجی ترمینال راه افتادم.
تلفنم زنگ خورد :
آقای پوریا؟
بله بفرمائید .
لطفاً بسته امانتی رو جایی که باید میگذاشتید ، برگردونید.
عزیزم ، من الان از ترمینال خارج شدم ، حدود ساعت دو تماس بگیرید تا بهتون بگم کجا بیایید برای تحویل گرفتن بسته.
آقای محترم ، من الان به اون بسته نیاز دارم.
برای من مهم نیست شما کی به این بسته نیاز دارید ، من قراری دارم که اگه زمین و آسمون هم به هم دوخته بشن ، حاضر نیستم ازش بگذرم ، لطفا تا زمانیکه بهتون گفتم ، دیگه با من تماس نگیرید ، وگرنه خودتون مجبورید چند روز دیگه تشریف ببرید اصفهان و بسته رو از خانم انصاری بگیرید.
آقای پوریا ، من دارم شما رو الان میبینم که هنوز از ترمینال خارج نشدید ، ای کاش این قضیه رو اینجور کش نمیدادید.
مهم نیست که منو میبینید یا نه ، همون چیزی که قبلا بهتون گفتم رو نمیخوام دوباره تکرار کنم ، ضمناً من الان خیلی حالم مساعد نیست ، پس لطفاً بیشتر از این مزاحم بنده نشید.
رستار ، بنظرم خیلی عوض شدی !
سکوت کردم ، میدونستم علی جایی میون جمعیت حرکاتم رو داره میبینه ، اما انتظار نداشتم الان بخواد خودش رو معرفی کنه ، نگاهی به ساعتم انداختم ، نه الان وقتش نبود ، بخاطر همین جمله اخرش رو نشنیده گرفتم و با صدای بلند گفتم.
آقای محترم ، شارژ گوشی من داره تموم میشه ، صدای شما هم بریده بریده میاد ، منتظر تماستون حدودای ساعت دو هستم.
و گوشی رو توی جیبم گذاشتم .
یه ربع از ده گذشته بود که ماشین سفید رنگ مستانه رو دیدم که داشت راهنما میزد و بعد از ایستگاه تاکسی های ترمینال ، توقف کرد.
عینک دودیم رو از روی چشمم برداشتم و به یقه پیراهنم آویزون کردم ، از شیشه عقب ماشینش نگاهم خیره بود بهش و در حالیکه سعی میکردم حرکاتم کنترل شده و متین باشه ، در عین حال با عجله به سمتش میرفتم.
مستانه هم عینک دودیش رو بالای سرش گذاشت و از تو آینه وسط انگار داشت آرایشش رو وارسی میکرد ، بنظرم یه پری دریایی بود که داشت از عمق آبی دریای آروم به خشکی میومد برای ساعتی قدم زدن کنار ساحل پر خروش دریا، یا الهه آسمونی بود که لباس مبدل میپوشید تا با عشق زمینیش کمی از بارگاه ملکوتی رها شده باشه.
اما برای من تو اون لحظات ، معنی کامل عشق و هیجان و لطافت بود.
درب ماشین رو باز کردم و عینکم رو از یقه لباسم جدا کردم ، کیفم رو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و با تمام وجود به آغوش مستانه رفتم ، چنان گرم همدیگه رو تو آغوش گرفته بودیم، انگار که قرار نبود هیچوقت از هم جدا بشیم ، بعد از کمی مکث اینبار نوبت لبهامون بود که صورت و لبهای دیگری رو مهمون بوسه هایی از جنس عشق بکنند.
بعد از احوال پرسی و زل زدنهای با شوق تو چشمهای همدیگه :
با صدای محشرش ازم پرسید:
کجا بریم؟
من اصلا برام مهم نبود که کجا میخوایم بریم ، تنها چیز مهم برای من ، بودن کنار عشقم بود ، کنار کسی که به شدت برام عزیز بود ، کنار کسی که بودن با اون حالم رو صدبار بهتر میکرد.
نمیدونم نفس ، هرجا تو بگی.
بریم دربند یا فرحزاد؟
هرکدوم نزدیکتره ، فقط زودتر برسیم من یه دل سیر تو رو نگاه کنم ، دلم لک زده برای دیدنت.

با خنده محشرش که ردیف دندونهای سفیدش رو به رخ میکشید ، صورتش رو ماه تر از قبل کرد و ماشین رو به حرکت در آورد .

دست راستش از دستم جدا نمیشد و دست دیگه ام مدام در حال نوازش صورتش بود ، حس نرمی و لطافت دستهاش ، منو به شوق میاورد ، تو حین رانندگی ، دستش رو بروی آلتم گذاشت و پرسید:

این حالش چطوره؟

خندیدم گفتم

الان که خوبه
زود باش ، زودباش ، زیپت رو باز کن ، دلم براش یه ذره شده.
بی خیال الان وسط اتوبان !!!
زودباش ، بحث نکن ، دلم داره میمیره براش.

خودم هم بدم نمیومد انگشتهای نرم و لطیفش تو اون لحظه دور آلتم حلقه بزنه ، برای همین ، آروم کمربندم رو باز کردم و زیپم رو تا حدودی پایین کشیدم و بهش گفتم:
خوب الان میتونی بگیریش.
نه درش بیار ، میخوام ببینمش
بی خیال مستانه ،یکی میبینه تابلو میشیم.
نترس ، بدو بدو

کمربند ماشین رو جدا کردم تا بتونم روی صندلی تحرک داشته باشم ، و بعد شلوارم رو کامل آزاد کردم و شورتم رو پایین دادم ، اونم بدون معطلی دستش رو دور آلتم حلقه کرد و زیر لب آهی از روی شهوت و لذت کشید.

من هم که از نرمی دستش و گرمایی که به بدنم منتقل میشد ، غرق لذت بودم ، اجازه دادم با خیال راحت کارش رو انجام بده .

با صدای موزیک ماشینش که اصلا نمیفهمیدم چی میخوند ، خیلی آروم و با احتیاط رانندگی میکرد که یک لحظه وسط اتوبان کنار زد، بین پاهای من خم شد و بدون مقدمه شروع به ساک زدن کرد!

از هیجان و تعجب و لذت ، لال شده بودم و با استرس به اطراف نگاه میکردم که مبادا کسی متوجه ما بشه ، ماشین ها با سرعت از کنارمون عبور میکردند و فقط یه مینی بوس هیوندا بود که پسرکی که سمت شاگرد نشسته بود ، تا نیمه خودش رو از پنجره بیرون کشیده بود و با دو دستش بهم لایک نشون میداد و میخندید.

اما من اینقدر غرق لذت بودم که اصلا نمیتونستم بهش بگم که ادامه نده ، برای همین ، دستم رو روی سرش گذاشتم و کمرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم.

کمی بعد سرش رو بلند کرد و چشمهای خاکستری و خمارش رو به چشمهام دوخت ، نگاه پر از شهوت و خواستنش کاملا تحریکم میکرد ، این زن بانگاه و داغی و هیجانی که داشت ، برای زندگی سرد و کسل و بی اتفاق من پر بود از ماجراهای جدید و تازه…

خودش رو مرتب کرد و منم بخاطر کمر دردم با احتیاط سر و وضعم رو مرتب کردم ، به همدیگه لبخندی زدیم و دوباره راه افتاد ، اما اجازه نداد شلوارم رو درست کنم و دست راستش که به لطف اتوماتیک بودن گیربکس ماشین آزاد بود ، از آلت من جدا نمیشد ، من هم فرصت رو غنیمت شمرده بودم و هرازگاهی دستم رو از بین یقه مانتوش به سینه های نرم و درشتش میرسوندم ، این اولین باری بود که اینقدر بی محبا وسط خیابون ، چنین کاری رو میکردم و تازه داشتم به قدرت شهوت پی میبردم.

نزدیکای فرحزاد دوباره کنار زد و دوباره خم شد و یکبار دیگه غرق لذت شدم ، اما چون خودروی دیگه ای از روبرو میومد ، مجبور شدیم ، خودمون رو جمع و جور بکنیم .
از میون فضاهایی که برای پذیرایی آماده بودند بالاخره یکی از باغچه ها که اسمش کنعان بود و پارکینگ خوبی هم داشت ، مورد پسندمون قرار گرفت و کمی بعد ماشین رو با استقبال و خوش آمد گویی شاگرد رستوران ، پارک کردیم.

از ماشین که پیاده شدیم ، احساس میکردم باید با تمام وجود ازش محافظت کنم ، کیفش رو از دستش گرفتم و کیف خودم رو توی صندوق ماشین گذاشتیم و در حالیکه به بازوی من تکیه داده بود ، وارد باغچه شدیم ، پله های ورودی رو به آرومی طی کردیم و وارد آلاچیقها شدیم ، بعد از کمی قدم زدن تو فضای سبز اونجا یکی از تختها رو که گوشه دنجی بود انتخاب کردیم.
از وقتی دیده بودمش حالم مدام در حال بهتر شدن بود ، ایمان داشتم که گذشت زمان کنار مستانه احساس نمیشه و شور و هیجان و انرژی مثبتی که از سمت این زن به من میرسید همه درد و غم منو به فراموشی میسپرد.
عجیب میخواستمش ، بدون هیچ بهانه ای تمام وجودم تمنای بودن در کنارش رو داشت و این عاشقانه ترین لحظات رو باید در کمال آرامش در حضور این فرشته مقدس سپری میکردم.
با صدای پیشخدمت به خودم اومدم:
سلام ، چی میل دارین قربان؟
سلام ، منوی صبحانه چی دارین؟
نیمرو ، املت و کره و پنیر و خامه عسل.
با نگاهی که به مستانه کردم ، سفارش دو پرس املت رو دادم بهمراه چایی و سایر مخلفات.
به محض اینکه پیشخدمت دور شد ، دستای مستانه رو تو دستم گرفتم و کشیدمش تو بغل خودم.
روسری نسکافه ای که با گلهای آبی به رنگ مانتوی شیکش کاملا ست بود رو از سرش باز کردم و به چشمهاش خیره شدم ، دستی تو خرمن موهای زیتونی و طلاییش کشید و منو دوباره خراب امواج موهای بلندش کرد.
ناخودآگاه گونه اش رو بوسیدم ، یخ کرده بود از برخوردهوای آزاد به پوست لطیفش ، اسمش رو صدا کردم :
مستانه
جانم رستار
دوستت دارم
منم دوستت دارم
نمیدونی چقدر بهت نیاز دارم ، باور کن حد و اندازه اش قابل بیان نیست.
منم اینجا بهت نیاز دارم ، خبر نداری ، چقدر جات خالیه وقتایی که به شدت میخوام کنارم باشی و نیستی .

با چشمهای غمزده از این جدایی اجباری که بین من و مستانه وجود داشت ، به لبهاش چشم دوخته بودم که داشت با صدایی پر بغض از خواستنش میگفت.
حاضر بودم ، همه چیزم رو بدم ، اما فقط اونو داشته باشم ، تنها موجودی بود که تمام وجودم از حضورش لذت میبرد.

سرش رو به روی سینه ام گذاشت و منم با دستم موهای لختش رو نوازش میکردم .

با صدای پای پیشخدمت دوباره از هم جدا شدیم ، هرچند خیلی دلم نمیخواست لذت لمس تن لطیفش رو از دست بدم ، اما میدونستم وقتی اینطور بغلش میکنم هم نگاه های حریص سایرین رو به خودمون جلب میکنیم و هم مستانه معذب میشه.

صبحانه رو با آرامش و ملایمت خوردیم ، حرفهای زیادی برای هم داشتیم و درد و دلهای زیادتر ، اما نگاه از هم برنمیداشتیم ، انگار این آخرین فرصت دیدن برای ما بود.

حدود ظهر شده بود و مستانه باید میرفت ، اما دلم نمیومد ، ازش جدا بشم ؛ هرچند میدونستم که این دیدار برای چند ساعت دیگه دوباره تکرار میشه ، با بوسه ای گرم به خدا سپردمش و به سمت محل جلسه راه افتادم ، فقط قبلش با دستمالی که ازش گرفته بودم ، صورتم رو تمیز کردم تا جای رژ لبش از روی صورتم پاک بشه.

جلسه کسل کننده بعد از ظهر با قدوسی و چند نفر از نماینده های شرکتهای تجاری مرتبط با ما برگزار شد و نهایتاً قرار شد فردا بازدیدی از شرکتشون داشته باشیم.

نیم ساعتی از دو گذشته بود و داشتیم به سمت رستوران درخت بانیان میرفتیم ، که تلفنم زنگ خورد ، صدای قشنگ مستانه دوباره حالم رو خوب کرد و انرژی از دست رفته رو بهم برگردوند.
برای ساعت 6 عصر باهاش دوباره قرار گذاشتم و با خوشحالی تماس رو قطع کردم ، هنوز گوشی توی دستم بود که دوباره تلفنم زنگ خورد و این بار صدای علی بود.
خیلی گرفته و عصبی گفت :
فقط بگو کی و کجا؟
راستش اصلا یادم رفته بود که با علی قرار گذاشتم تا زمان و مکان رو باهاش ست کنم ، برای همین ، آدرس رستوران رو بهش دادم و گفتم خودش رو برسونه .
بعد از نهار بود که همکارها یکی یکی خداحافظی کردند و من و قدوسی تنها مونده بودیم و فرصت چند کلمه حرف تو تنهایی پیدا کردیم.
پوریا خوبی؟
خوبم مهندس.
امروز انگار رو به راه نبودی.
خوب میشم.
نمیخوای چیزی بگی؟

کمی نوشیدنی تو لیوان برای خودم ریختم و شروع کردم به بازی با تکه یخهای رنگی که تولیوان مونده بود.
سرم پایین بود ، دو دل بودم که ماجرای مستانه رو بهش بگم یا نه ، برای همین با کمی من من گفتم:

راستش حرف زیاده ، اما نمیدونم ، نمیخوام فکر تو رو هم مشغول کنم.
چیزی شده ؟ اینجوری بدتر نگران میشم.
نفس عمیقی کشیدم و جرعه ای از نوشیدنی رو بالا رفتم.
عاشق شدم کسری
چی؟ واقعاً؟
به چشمهاش خیره موندم و گفتم ، اره ، حدود یکسالی هست.
پس روژین چی؟
یکی از دلایل بهم ریختگیم اونه.
خبر که نداره؟!
نمیدونم ، از تغییر رفتارهام چیزایی رو متوجه شده ، البته خودت میدونی ، دعوای ما قبل از این ماجراها بوده.
آره اما این ماجرا فرق داره، تو داری میگی پای یه نفر دیگه وسطه.
آره پای کس دیگه ای وسطه که الان تمام دنیای منه.
مگه رابطه تون چطوره؟
در کمترین حالت ممکن.
نمیفهمم ، یعنی چی؟
فقط تلفن و میل و گهگاهی هم دیدارهای کوتاه.
سکس هم داشتین؟
آره ، چندباری داشتیم.
پس حسابی داری کیف میکنی دیگه ، دوتا دوتا حال میکنی کلک؟
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم :
میدونی چند وقته به روژین حتی دست هم نزدم ، نه اینکه فقط من نخوام ، اون به هیچ عنوان اشتیاقی نشون نمیده ، زندگی کنار روژین سردتر از قطب داره برای هردوی ما میگذره.
خوب اینجوری که تو داری کلا نابودش میکنی ، اینطور نیست؟
من کاری نمیکنم که به روژین آسیب برسه ، اون اگه هرچی بخواد من براش تهیه میکنم، اما با خودم تصمیم گرفتم هیچ درخواستی ازش نداشته باشم ، من شوهرش هستم تا هروقت که خودش تصمیم بگیره.
یعنی اگه بخواد جدا بشه مانع نمیشی؟
نه! واقعاً نه.
خوب این سالها چی؟
میگذارم به حساب تاوان اشتباه تلخی که کردم و هیچکس حتی همت نکرد که بهم بگه داری زود تصمیم میگیری.
اما من خیال میکردم شما عاشق هم بودید.
نمیگم نبودیم ، اما تو انتخاب هم اشتباه کرده بودیم ، نه من تونستم کسی باشم که آرزوی اون بود و نه اون تونست آرامشی رو به من بده که من انتظار داشتم.
خوب این چی؟
این چیه؟
همین خانومی که باهاش در ارتباطی!
آها ، اسمش مستانه است و همه چیزش فوق العاده است.
از کجا میدونی که فوق العاده است؟
بخاطر اینکه الان دیگه اون پسربچه نوزده ساله نیستم که بخاطر لجبازی و اینکه نشون بده بزرگ شده روی خواسته اش پافشاری کنه ، الان دیگه تجربه زندگی زیر یک سقف رو با یه آدم دیگه دارم و میدونم که هیچکس رو نمیشه به شکل و چیزی که میخوای تغییر داد ، مخصوصا اگر این تغییرات مورد پسندش نباشه.
و مستانه همه چیزش برای من عالیه ، از اسمش گرفته تا اندام و رفتار و شخصیتش ، اون بهترین کسی بود که میتونست تو این اوضاع خراب حال من ، طراوت به زندگی من بده . از هر جزیی از مستانه که برات بگم ، خودم بیشتر هیجان زده میشم.
خوب اگه از روژین جدا شدی ، میخوای بیایی سراغ مستانه؟
فعلا که نمیشه ، این رویایی ترین اتفاقیه که ممکنه بیفته ، اما اگه حتی نتونم باهاش زیر یه سقف باشم ، میام تهران و اینجا میمونم تا بهش کاملا نزدیک باشم.
ههههه پس تو هم تهران دوست شدی رفت دیگه.
اره ، واقعا تهران رو دوست دارم ، از وقتی باهاش آشنا شدم ، حال و هوای این شهر برام عوض شده ، دلم براش تنگ میشه وقتی بهش فکر میکنم.
نه انگار جدی جدی این رفیق ما کسخل شد و رفت ، پسر این حرفهایی که تومیگی خیلی عجیب و غریبه.

نگاهش کردم و دوباره جرعه دیگه ای از نوشیدنی رو نوشیدم ، جوابی نداشتم بهش بدم ، اما تصمیمم همین بود و قصد دیگه ای نداشتم.
دوباره با تعجب پرسید :
وضعیت الان مستانه چطوره؟
یه زندانی آزاد.
یعنی چی؟ شوهر داره؟
نه
خوب درست بگو ، مردم از کنجکاوی .
نه ، همسری نداره ، قبلا تو یه حادثه همسرش رو از دست داده و الان مجرده ، اما نه میخواد و نه میتونه فعلا با کسی ازدواج کنه.
بازم نفهمیدم.
خوب برای همینه که منو میکشونی با این درد کمرم تا اینجا که تو جلسه باشم ، اگه میفهمیدی که من اینقدر میرزابنویس تو نبودم.
ههههه ، آقای بامزه ، میگم این حرفت یعنی چی که نه میخواد و نه میتونه.
یعنی کسایی که بهش پیشنهاد میکنن رو بخاطر من رد میکنه و بخاطر وضعیت من هم نمیتونه با من ازدواج کنه .
آها ، چه عاشقانه ، چقدر سخت ، راستش داره بهت حسودیم میشه.
بهتره حسودیت نشه ، چون زجری داره این فاصله که فکر نمیکنم بتونی تحملش کنی.
متوجه میشم ، راست میگی خیلی سخته این وضعیت ، اما اون داره از خودگذشتگی بزرگی میکنه برای تو.
همین موضوعه که کلا منو بهم ریخته ، زجری که میکشه خیلی زیاده ، هرچند خودم هم از این موضوع خیلی آزرده هستم ، اما حتی اگه منو رها بکنه ، بازم حاضرم تا لحظه ای که وقتش برسه ، منتظرش بمونم ، همیشه چشم به راهش هستم.

گرم صحبت بودیم که درب رستوران باز شد و مرد سیاهپوشی که نور آفتاب نمیذاشت چهره اش رو ببینم وارد سالن شد و بعد از کمی مکث سمت میز ما اومد.

وقتی نزدیک شد ، با صدای خشن و چهره نا آشنایی که داشت گفت ،
اقای پوریا؟
بله!
لطفا بسته امانتی رو به من بدید.
ببخشید شما؟
شما به اون کاری نداشته باش ، من باید بسته رو تحویل بگیرم.
نه عزیزم ، من بسته رو فقط به صاحبش تحویل میدم.
دیگه داری لج بازی میکنی
با کی ؟ با تو؟ نه داداش ، برو بهش بگو خودش بیاد بسته رو تحویل بگیره.
طرف با حالتی شاکی ، موبایلش رو درآورد و به طرفش زنگ زد و بعد بدون هیچ حرفی با عجله از رستوران بیرون رفت.
کمی بعد موبایلم دوباره زنگ خورد .
چرا روی حرفت نموندی؟
چرا خودت نیومدی؟
بهتر بود بسته رو تحویلش میدادی ، اینجوری برات دردسر درست میشه.
نگران نباش ، من زندگیم کلا با دردسر یکیه.
چرا اصرار داری منو ببینی؟
وقتی دیدمت بهت میگم.
پس بیا به آدرسی که برات پیامک میکنم
اوکی منتظرم.
قدوسی با تعجب نگاهم میکرد ، از پشت میز بلند شدم و سعی کردم کمرم رو صاف نگه دارم ، دستی روی شونه اش زدم و گفتم.
شام منتظر من نباش ، جایی قرار دارم ، اگه دیرتر از دوازده شب شد و بهت خبری ندادم ، به این شماره زنگ بزن .
وشماره مستانه رو براش با گوشی فرستادم.
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و کتم رو روی دستم انداختم و با قدمهایی لرزون و شمرده که سعی میکرد نشون بده روی حرکاتش کنترل داره و در همون حال درد رو با گزیدن لب پایین تحمل میکنه ، به سمت درب خروجی رستوران راه افتادم.
تو آینه های قدی که به دیوار رستوران نصب شده بود ، چهره مردی رو میدیدم که بدون هیچ لباسی ، کاملا عریان با یه بال سفید بزرگ از بین میزها و صندلی های رستوران که روی هوا معلق شده بود ، در حال حرکت بود.

ادامه…

نوشته:‌ اساطیر


👍 33
👎 4
17923 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

532981
2016-03-09 23:18:18 +0330 +0330

سلام
این قسمتو راحت تر خوندم،خوب بود،خسته نباشی و … مرسی

2 ❤️

532985
2016-03-10 00:02:04 +0330 +0330

سلام اساطیر عزیز…
اول من یه عذر خواهی بابت پیش قضاوتیم درمورد قسمت قبل و دوربین نظارت به شما بدهکارم…نباید اونجوری شما رو متهم میکردم.
دوم اینکه بعد از خوندن این قسمت بیشتر وبیشتر از شخصیت اول داستان متنفر شدم و هنوز فکر میکنم یه آدم مغرور و غرغرو که انگار از دماغ فیل افتاده و قدر داشته هاشو نمیدونه.
از نظر نگارشی و صحنه پردازی از قسمت های قبل یه سر و گردن بالاتر بود هر چند از نظر جمله بندی تا تقریبا 15 خط اول داستان افت کرده بود(از اون سطر به بعد خوب بود).
از طرفی تقریبا مطمئنم هر اتفاقی که تو این قسمت بین راوی و مستانه افتاد توهمات ذهنی قهرمان داستان بوده و هیچکدوم اتفاق نیفتاده(یاد بازی ویدئویی call of duty black ops افتادم).
به هرحال امیدوارم قسمت بعدیم هرچی سریع تر و قوی تر آپ بشه موفق و سربلند باشی.

1 ❤️

532995
2016-03-10 12:49:38 +0330 +0330

اساطیر عزیز، خوب بود ، اما کاش یه دعوا تو رستوران راه مینداختی ، کیف میده میز و صندلیا رو بهم میریختین.
این مستانه که ازش تعریف میکنی واقعیه؟! دمش گرم ، تو ماشین خیلی حال میده ، تجربه اش رو دارم ، البته من رانندگی میکردم و طرف داشت با دست و دهن تو جاده مشهد به شازده ما حال میداد ،زودتر ادامه اش رو آپ کن ببینم با این علی میخوای چیکار کنی ، مستانه رو هم بکن ، به ساک قانع نشو ،نوش جونت، دمتم گرم

2 ❤️

533021
2016-03-10 21:15:47 +0330 +0330
NA

اساطیر عزیز ، اتفاقا قسمت ابتدایی داستان رو من دوست داشتم ، اتفاقات مربوط به ترمینال رو و تلخی که از حال و روز راوی روایت کردی و تلاشی که برای سرحال نشون دادن خودش داشت انجام میداد ، اما چیزی که تو ذوق میزنه اینه که تو از مستانه برای من خواننده یه الهه مقدس ساختی و بعد اون رو توی ماشین به ساک زدن وامیداری و من حس میکنم داری با یه هرزه خیابونی تهران گردی میکنی البته یه وقت ناراحت نشی تمام حرفم مبتنی بر اینه که این یه رویاست که داره نوشته میشه و نه واقعیت ، بنظرم تو این قسمت عشق کمتر بود ، با توصیفایی که از مستانه لحظه ای که جلوی ترمینال میبینیش هم خیلی ارتباط برقرار کردم و بنظرم خوب بود، با فانتزی ذهنی موافقم اما شاید این داستان اگه صحنه سکسی نداشت ، بهتر میشد ، روابط عاشقانه مشکلی نداره اما آوردن رابطه جنسی تو این قصه فقط میتونه دلیلش این باشه که تو یه سایت سکسی و برای خواننده ای که میاد داستان سکسی بخونه و نه رمان عاشقانه ، این کار رو‌کرده باشی ، از ایجاد گره های پی در پی با تزریق و تشریح آروم آروم شخصیت های داستان مثل شخصیت انصاری ، علی و قدوسی که ظاهر مبهمی تو دو قسمت اول داشتن لذت بردم ، نمیدونم تا چند قسمت میخوای این قصه رو ادامه بدی ، اما خیلی منتظرمون نذار ، موفق باشی… راستی داستان رو‌هم لایک کردم ، جهت اطلاع بعضیا که فکر میکنن ما فقط برای دیسلایک تو سایت هستیم.

2 ❤️

533074
2016-03-11 10:01:37 +0330 +0330

خوب بود ینی بهتره بگم عالی بود.
دیگه دوستان خوبمون همه انتقادات و نقص های دستانو گفتن و چیزی برای بقیه نزاشتن.
زود تر ادامشو اپ کن که منتظرم.
لایکم کردم ?

2 ❤️

533083
2016-03-11 13:27:45 +0330 +0330

قلمتون خوبه ولی چند داستان اخیر که از شما خوندم توش یه جورایی خیانت یا اینکه رها کردن زن یا شوهر و رفتن دنبال عشق بوده و به نظرم جالب نیست

2 ❤️

533107
2016-03-11 20:46:52 +0330 +0330

اساطیر ، داستان حالت رئالیتی به خودش گرفته البته همچنان در اغمای توهم ، از تمایلی که برای واقعی نشون دادن ماجرا داری تعجب نکردم ، هرچند همچنان معتقدم که تو و یکی دو نویسنده دیگه که فعلا چراغ خاموش فعالیت میکنند و البته بنظر میرسه با اسم کاربری دیگه همچنان در حال فعالیت هستند و هنوز دلیل این مخفی کاری شون رو‌نمیدونم ، دچار توهم هستید و متاسفانه نظرات من نتونسته شما رو از این توهم جدا کنه ، در خصوص این داستان نه میگم خوبه و نه میگم بد ، یه جاهاییش خیلی قوی هست و یه جاهاییش ضعف داره ، به شخصه از توصیف ترمینال لذت بردم و از گنگ بودن دلیل کشدار کردن ماجرای پاکت خیلی خرسند نبودم ، رستوران درختی بانیان رو رفتم و میشه گفت جای خوبی برای مکالمه دوستانه بوده …
اما مستانه !!!
این الهه ای که تو داستانت و شاید در واقعیت به دستش آوردی ، اینقدر داستانت با توهم درگیره ، نمیشه تشخیص داد که این چیزهایی که میگی جنس واقعیت داره یا نه ، بنظرم شخص روای داستان که شخص اول هم هست ، دچار بیماری خاصی باشه ، اما من از توهم خوشم نمیاد ، تو هم یه بار امتحان کن ، این بیرون خیلی بیشتر خوش میگذره…
اما باز هم مستانه، سکس با مستانه رو نمیدونم ورا گنگ و نیمه رها میکنی ، توصیف سکست با مستانه نه شبیه سکس با سابریناست و‌نه سکس با مهسا و نه با غزل و نه با المیرا ، شبیه هیچکدوم نیست ، یه تشابهاتی بین مستانه و فتانه است ، تو اون داستان که فکر کنم تقاطع بود ، اساطیر با فتانه سکس نداشت و تا اینجای این سه قسمت هم رستار و مستانه یا در خیال سکس کردند و یا سکس نیمه کاره داشتند و این برای من سوالاتی رو ایجاد میکنه ، شاید هم ربطی نداشته باشه ، اما حدس میزنم تعریف تو از رابطه جنسی با عشق و نوشتن یک فانتزی اروتیک متفاوت باشه و‌مستانه برای تو فارغ از یک عشق جنسی ، یک اتفاق روحانی باشه ، به قول خودت یا یه تجربه شیطانی و یا تجربه ای از اشراق قلبت…
منتظر ادامه داستانت هستم.

3 ❤️

533119
2016-03-11 22:36:35 +0330 +0330

سلام
ببینید دوستان عزیز هر داستانی که نوشته میشه و تو سایت قرار میگیره نسبت بهش دو تا مسئولیت وجود داره
اول مسئولیت نویسنده که تمام نظرات رو دنبال کنه به نظرات مثبت و سازنده یا منفی و سازنده احترام بذاره و با مطالعه و تمرین بیشتر و استفاده از کامنتای بقیه داستانی ارائه بده که کمترین نقص ممکن رو داشته باشه.
دوم مسئولیت خوانندس که اولا داستانو کامل بخونه تو ذهن خودش تجزیه و تحلیل کنه هرجا اشکالی دید بدون عداوت و دشمنی و رودربایستی نقدشو انجام بده.
منتها بعضی از کاربرا به خصوص نویسنده های معروف سایتو جوری نقد میکنن که به قول آل احمد ((بله چه احمق هایی و لابد خودشان از بهترین مصرف کنندگان ریش تراش و خمیر دندان و کراوات هستند)) .
اینجا تنها دلیلی که یه نفر برای نقد کردن میتونه داشته باشه اینه که سعی کنه با نقدش به نویسنده کمک کنه داستان بهتری رو بنویسه ولاغیر.

1 ❤️

533247
2016-03-13 11:16:08 +0330 +0330

داستان جدیدی بود جذاب و ماورایی … داستان واقعا داستان داره و فکرشده نوشته شده برخلاف سایر داستان ها که فقط محوریت سکسی نگاری رو تو داستانشون میبینیم …ولی با همه ی قشنگی و زیبایی قلم نویسنده و داستان …موضوع منزجر کننده و غیرانسانی خیانت رو به شدت محکوم میکنم …
منتظر کشف و حقیقت اون مرد بال دار هستم …:)

2 ❤️

534240
2016-03-24 10:45:38 +0430 +0430

سلام دوست عزیز امیدوارم که حالتون خوب باشه
من امروز بعد از گذشت سه روز بلاخره تونستم این داستان رو تا آخر بخونم…
خیلی طولانی بود تا چن ستر میخوندم خوابم میرد شده بود قرص خواب من
ولی بلاخره تمومش کردم و مشتاقم بدونم آخرش به کجا مرسه
امیدوارم که موفق باشی
فقط دوست عزیـــز :::اگه ممکنه قسمتهای سکسی بیشتری رو به داسانت اضافه کن که برای خواننده یه اشتیاقی به وجود بیاد جهت ادامه دادن.
با تشکر (فرنگیس)

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها