در آیینه ام... (۵ و پایانی)

1395/01/18

…قسمت قبل

داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که دچار توهماتی شده است که گاه رنگ واقعیت میگیرند ، با بیماری که دارد راهی سفر کاری شده است و در طی این سفر اتفاقاتی برای او رخ داده میدهد و حالا ادامه ماجرا…

اپیزود پنجم
من در زمان

صندلی تاشو رو از کنار دیوار برداشتم و با صدای ناله ای که کرد و حس دردی که در سمت راست کمرم همچنان ادامه داشت ، بازش کردم .
تقریباً روبروی علی که سرش رو بین دستهاش گرفته بود نشستم.
نیم نگاهی به علی انداختم و برای قدوسی پیامی فرستادم تا از برگشت دیروقت من نگران نباشه.
رستار ، مطمئنی که پشیمون نمیشی؟
صدای خشک و گرفته علی تو گوشم زنگ خورد.
علی جان اگه قرار بود پشیمون بشم ، دوباره تا اینجا نمیومدم.
رستار ، بذار یه موضوعی رو برات بگم ، یه بار رفته بودم اندونزی ، میدونی که پرجمعیت ترین کشور مسلمون دنیاست و از نظر جمعیت هم تو دنیا چهارمه ، کشوری که از هزاران جزیره تشکیل شده ، اگه درست یادم مونده باشه حدود ، سال 2004 بود و من سونامی اونجا رو از نزدیک به چشم دیدم و شش ماه با تمام نکبتی که اونها کشیدن زندگی کردم ، هرکاری از دستم برمیومد براشون انجام دادم ، هرکاری ، میخوام متوجه حرفم بشی ، هرکاری و بعد زدم به جنگل ، شش ماه تنها با یه پیرمرد که بیشتر کارهاش رو از طبیعت میمونهای اونجا تقلید میکرد ، زندگی کردم ، زندگی وحشی در کنار رسیدن به اشراق قلبی ، در کنار طبیعت طغیان زده ، روزهای زیادی رو بدون غذا و فقط به دنبال رسیدن به ارامش و قدرت روحانی طی کردم و در نهایت تمام اون قدرت رو در حرکات و رفتار رهبر میمونها دیدم و متعجب تر و سرگشته دوباره دور دنیا راه افتادم. اما میدونی شعار مردمشون چیه؟
نه؟!
یگانگی در گوناگونی است.
نمیفهمم؟
دی ان ای تمام انسانها شبیه به هم هستند و فقط یک صدم درصد با هم تفاوت داره ، اما این یک صدم درصد ، اونها رو نه تنها از پدر و مادر خودشون و یا حتی برادر و یا خواهر دوقلوی همسان خودشون ، بلکه از تمام افراد روی زمین متفاوت تر میکنه .
کل دنیا تازه کمی بیشتر از سی سال هست که به این قابلیت دی ان ای پی برده ، اما این حقیقت و رازی که حدود سی ساله ثابت شده ، سالها قبل در شعار ملی مردم این کشور وجود داشته ، ما بیش از اونکه تصورش رو بکنیم ، شبیه به هم هستیم و البته با یک صدم درصد اختلاف هر کدوممون دنیای خودمون رو داریم.
شاید دلیل خشم من در یه مورد خاص برای تو مضحک ترین دلیل دنیا باشه ، اما تو اکثریت موارد با همدیگه هم عقیده میشیم ، چیزهایی که در رفتارهای متقابلمون هست ، مثل احترام ، عشق ، محبت ، میل به شاد کردن بقیه و … اینها چیزهایی هست که همه ما دوستشون داریم ، کسی رو تو دنیا پیدا نمیکنی که دوست نداشته باشه بخنده و شاد باشه و همه این اشتراکات باعث میشه قوانین دنیا شبیه به هم بشه.
اما چرا اینا رو به من میگی؟
بهت گفتم که ارتباطی بین من و تو هست ، ارتباطی عجیب ، این ارتباط بین تو و مستانه هم وجود داره و شاید با اکثر افرادی که الان تو زندگیت حضور دارند ، یه ارتباط عمیق و قلبی ، برای همین هست که به سمت همدیگه جذب میشیم و بعد تفاوتها خودشون رو نشون میدن ، همون یک صدم درصد به عذاب میکشه ما رو و به فکر رها کردن خودت میفتی.
حرفهای سنگینی میزد ، میدونستم ، سالها در پی کشف حقیقت زندگی بوده و مذهبها و دینهای مختلفی رو تجربه کرده ، اما این حرفهاش نیاز به تفسیر داشت و من برای شنیدن این حرفها اونجا نبودم ، بخاطر همین بهش گفتم :
حرفهات درست ، چون میدونم تمام این چیزها رو تجربه کردی ، اما خودت هم عاشق شدی و ناگهان رها کردی.
آه رستار ، رستار ، رستار… هنوز هم غرورت اجازه نمیده خودت حقیقت رو بفهمی ، هیچ دلم نمیخواد دلیلش رو برات توضیح بدم ، چون وقتی خودم بهش پی بردم حالم دگرگون شد ، فکر میکنی گذشتن از عشق برای من کار راحتی بود؟ من هزاربار مردم و زنده شدم تا تونستم ، خودم رو قانع بکنم که باید از لیلا بگذرم و به این دخمه رو آوردم ، از برگشتن به ایران پشیمونم و کاش این دو سال رو هیچوقت تجربه نمی کردم.
نگاهش کردم ، تلخ و عصبی و غم زده بود ، دستی به سر تراشیده اش کشید و دوباره روی تخت دراز کشید.
به امید دیدن مستانه به آیینه زنگ زده خیره شدم ، ترانه ای تو گوشم تکرار میشد.
از من دیگر اثری در آینه نیست ، پیدا کن تو مرا این فاصله چیست؟
ای معنی شعر ترِ من ، پرواز جاوید در پر من ، تو بیا ، تو بیا…
ناامید نگاه از آینه گرفتم و به علی خیره موندم ، حلقه های زرین از پایین بدنش شروع به حرکت کرده بودند و دست علی توی دست سرد من عرق میکرد ، احساس ضعف سرتا پای وجودم رو میگرفت و ناگهان گرم میشدم و مردمک چشمهام تا حد ممکن باز میشد، انگار وجودم خالی و پر میشد از حس زندگی ، نگاه از حلقه های عجیب علی گرفتم و به بخاری که داشت گاز شهری رو نارنجی و قرمز میسوزوند ، چشم دوختم و در یک لحظه دوباره چشمهام پر از نور شد ، دوباره تجربه ای بود از پرتاب در زمان .

جنگل تاریک رو با شتاب طی میکردم ، خیس و بارون خورده بودم و عطر جنگل که تو تاریکی شب پخش میشد ، نفس خسته ام رو تازه میکرد ، میدونستم تا پارسه راهی نمونده و آتش دانهای اطراف کاخ رو از دل شب و عمق جنگل میشد تشخیص داد ، انگشتر عقیق تیره رنگ که به خون بند معروف بود رو توی دستم فشردم ، این عقیق خاصیت عجیبی داشت و وقتی حرارتش میدادی از خونریزی زخم های عمیق جلوگیری میکرد ، اما فعلا مجوز عبور من بود از خیل سربازهای کاخ.
اسب سیاهی که یال بلندش با حرکت باد میرقصید رو با شتاب میروندم. باید شاهدخت رو پیدا میکردم پیام سری برادرش رو بهش میرسوندم و فورا اونو به مرز منتقل میکردم.
اسبم که راه رو با هدایت من جلو میرفت ، به عمق رودخونه زد ، اب سرد ، لباسهای خیسم که دیگه با دمای بدن بارون خورده و سرد شده ام هم دما شده بود رو دوباره سردتر کرد.
جلوی دروازه کاخ اسب خسته ام شیهه ای کشید و روی دوپا جلوی سربازهای نیزه بدست بلند شد.
از جلوی نگهبانها با نشون دادن انگشتر عقیق که مهر سلطنتی داشت گذشتم و بعد از خلع سلاح شدن ، وارد کاخ تچر شدم ، صدای نفسهای اسبم و بازدم هوای گرمی که از بینیش بیرون میداد و بخاری که تو هوای سرد شب پخش میشد ، نگهبانها رو قانع میکرد که حتما خبر مهمی دارم که حیوون زبون بسته رو با این شتاب تازوندم.
خیس و گلی و خسته از مسافت زیادی که اومده بودم وارد سرسرای کاخ شدم. کنیز قد کوتاه و تپلی به سمتم اومد و ردای بلند و خیسم رو ازم گرفت ، خم شدم و با دستمالی که بهم داد ، صورت و قسمتهایی از بدنم رو خشک کردم .
عاشق این کاخ و دختری که برادرش ویشتاسب فرمانده من و استاندار باکتریه میشد ، بودم ، به دستور ویشتاسب به همراه برادرش داریوش پسر بزرگ خشایارشا ، که پس از مرگ شاه جانشینش محسوب میشد، به سمت پارسه راه افتاده بودیم تا داریوش رسماً به تخت برسه و در ازای این خدمت من هم میتونستم به عشقم برسم ، اما در مرز سربازی خودش رو به ما رسوند و از توطئه ای که برای شاه جدید و خواهرش تدارک دیده بودند ، خبر داد .
همون شب افراد ناشناسی به قصد کشتن داریوش به ما شبیخون زدند ، در اخرین لحظات زندگی شاه بی تخت، من انگشتر حکومتی داریوش رو از دست خودش گرفتم و به سمت پارسه اومدم تا خواهر داریوش رو از گزندی که نمی دونستم از جانب کی هست ، حفظ کنم و اونو به برادرش ویشتاسب برسونم، این شاید مهمترین کاری بود که تو زندگیم و تو اون لحظه میتونستم انجام بدم ، نجات امیتیس دختر بزرگ خشایارشا ، کسی که در تمام دوران زندگیم عشقم بود و آرزوی داشتنش رو داشتم.

از کنیز ، سراغ شاهدخت رو گرفتم و البته باید حدس میزدم که تو این زمان باید خواب باشه ، اما با این حال به طبقه بالا راهنمایی شدم.
مردی با ردای سیاه ابریشمی زر دوزی شده و ریش بلند و سری که مشخص بود تراشیده شده است به سمتم اومد ، چهره ای کاملا آشنا داشت ، اما انگار نمیتونستم تشخیصش بدم ، قاعدتا باید خوب میشناختنمش چون اون آبادیس موبد بزرگ دربار بود و تو اون لحظه روبروی من قرار داشت.
با تکبر خاصی سمتم اومد و دستش رو به سمتم گرفت ، از روی حسی خاص ناگریز خم شدم و بوسه ای به دستش زدم ، اما وقتی سرم رو بالا آوردم و به چشمهاش خیره موندم ، تازه متوجه شدم با چه چیزی قراره روبرو بشم ، شناختمش ، علی بود که در لباس موبد بزرگ روبروی من ایستاده بود.
از حس بد این برخورد ، به لرزه افتاده بودم ، کشف دیگه ای رو داشتم تجربه میکردم و دیدن علی تو این لباس و زمان و مکان برام حامل خبر خوبی نبود.
با صدای گرفته و خشنش پرسید :
رستار عزیز چی شده که دفاع از مرز رو رها کردی و به کاخ برگشتی؟
بدون اینکه اراده ای داشته باشم ، شروع به حرف زدن کردم:
درود بر شما ، ابادیس مقدس ، به دستور داریوش بزرگ جانشین خشایارشاه اینجا هستم ، اما خبر مهمی دارم که دستور دارم فقط به خود شاهدخت آمیتیس اطلاع بدم.
میدونی که تو در حدی نیستی که بتونی تو چنین وقتی ، شاهدخت رو ملاقات کنی ، چرا ایشون تو رو فرستادن؟
دستور از جانب داریوش بزرگ و ویشتاسپ گرامی هست و مهر مخصوصشون همراه منه ، فکر نمیکنم کسی بتونه مانعی برای من باشه.
آه رستار ، رستار ، رستار عزیز ، هنوز هم خودکامه و مغرور هستی.
تکرار این کلمات آشنا و این لحن صحبت کردن به واقعیتی نزدیکم میکرد که اصلا جالب نبود، مقاومتی رو در رفتار موبد می دیدم که بنظر میرسید ، هر تلاشی برای جلوگیری از این ملاقات رو انجام میده و کم کم برام مشخص میکرد که چه خیانتی در کاخ در حال جریانه ، ضمن اینکه حالا داریوش هم به دست افراد ناشناس کشته شده بود ، و من طبق آخرین دستورات خود داریوش اجازه نداشتم در خصوص حمله اون افراد چیزی بگم.
از پشت سرم صدای آشنای دیگه ای شنیدم و دستی که بروی شونه ام نشست.
به به ، ببین کی اینجاست؟! رستار دلیر! خوش اومدی مرد.
به سمت صدا برگشتم و اینبار اردوان رو دیدم که لباس بلند یشمی رنگی به تن داشت و با ریش و کلاه کنار من ایستاده بود و با لبخند خوش آمد گویی میکرد.
خدای من چهره قدوسی کاملا پشت اون صورت باستانی قابل تشخیص بود ، انگار علی راست میگفت ، حقایقی داشت خودش رو به من نشون میداد که شاید زندگی منو کاملا بهم میریخت.
تعظیمی کردم و اینبار به رسم احترام ، دست اردوان رو بوسیدم .
موبد به اردوان تعظیمی کرد و گفت ، رستار با شتاب به کاخ برگشته تا خبر مهمی رو به شاهدخت امیتیس بده.
اردوان چهره اش در هم فشرده شد و گفت بهتره به اتاق من بریم ، میخواستم برای شکار آماده بشم ، اما انگار خبر مهمی داری.
مجدد تعظیمی کردم و گفتم :
معذرت میخوام سرورم ، اما باید خبر رو بدون فوت وقت به شاهدخت امیتیس بدم ، در فرصتی دیگه خدمت شما میرسم و عرض ارادت میکنم .
بلافاصله تعظیم کردم ، از کنار دو مرد گذشتم و به سمت راه پله منتهی به طبقه بالا راه افتادم.
یعنی از دستور شاهزاده ای مثل من سر باز میزنی؟ میدونی همین الان با این کارت حکم مرگت رو امضا کردی؟ تو که میدونی نسبت خانوادگی من با امپراطوری چقدر عمیق هست.
سرجام خشک شدم ، از قدرت اردوان با خبر بودم و میدونستم که با رشوه و شهوت خیلی از افراد کاخ رو در اختیار داره ، حتی گاهی به من هم برای دیدن امیتیس لطفهایی کرده بود و میدونست چقدر عاشق این زن هستم ، صدای قدمهای شمرده اردوان رو که به سمتم میومد میشنیدم ، دوباره دستش رو روی شونه من گذاشت و بهم گفت همراه من بیا.
از پله های کاخ بالا رفتیم و وارد اتاق شاهدخت شدیم ، اما کسی نبود ! تخت خواب سلطنتی بهم ریخته و آشفته بود .
با نگرانی پرسیدم ، شاهدخت کجاست؟
از پشت پرده های تو در توی انتهای اتاق ، زنی با لباس قرمز و طلایی که پارچه ابریشمی و زر دوزش چشم رو نوازش میداد با پیاله شرابی که به دست داشت ، به سمت من اومد و من رو شگفت زده تر کرد .
چهره روژین رو هیچوقت نمی تونستم اینطور تصور کنم ، اما همچنان ساده بود و در عین حال غیر قابل اعتماد…
دوباره پرسیدم ، اینجا چه خبره؟
روژین به سمتم اومد ، دستی به صورتم کشید و به دور من چرخی زد .
پرسید
خسته هستی؟
و جام طلایی رنگ رو به سمتم گرفت ، جوابی بهش ندادم ، هیچوقت بهش اعتماد نداشتم ، برای همین از گرفتن جام خودداری کردم ، هربار که به کاخ برای دیدن امیتیس میومدم ، یا گرفتار این زن میشدم که به نحوی میخواست خودش رو به من نزدیک کنه و یا به زحمت از شرش خلاص میشدم ، ولی همیشه دیدارش برای من با دردسر همراه بود و مانعی برای رسیدن به شاهدخت.
فشار دست اردوان بروی کتفم ، بهم فهموند که باید از این جام حداقل جرعه ای رو بنوشم.
بنظرم رسید که خبری که باید به شاهدخت میدادم دیگه خیلی اهمیتی نداره و اتفاقی که نباید رخ میداده ، قبل از رسیدن من افتاده.
با ترسی که تو چهره ام نمیتونستم پنهونش کنم به آبادیس واردوان نگاه کردم .
چهره موبد ، مکدر و غمگین بود و در عوض لبخند شیطانی بروی صورت اردوان نقش بسته بود.
روژین بهم اشاره کرد که باید از جام بنوشم ، با خودم آرزو میکردم که ای کاش داریوش قبل از مرگش بهم میگفت ، چه کسایی قراره شاهدخت رو سر به نیست کنن که اینطور گرفتارشون نمیشدم و حالا ممکن بود بدون اینکه امیتیس رو نجات داده باشم جون خودم رو هم از دست بدم و ماجرایی تلخ تر از این نمیتونست رخ بده.
بالاجبار دو جرعه از شراب رو خوردم و بعد روی صندلی که توی اتاق بود با فشار خنجر روژین که به تهدید به پهلوم فشرده میشد نشستم.
روژین به سمت درب بسته ای رفت و بعد در حالیکه امیتیس رو که دستها و دهنش بسته شده بود و خنجر طلایی جواهر نشونی رو زیر گلوش گرفته بود ، با خودش به سمت تخت خواب هدایت کرد و به ما نزدیک شد.
وای خدای من ، مستانه من ، مستانه زیبای من ، با همون چشمهای خاکستری و موهای طلایی و زیتونی ، در حالیکه لباس بلند و سلطنتی خاکستری رنگی به تن داشت با دستهای بسته و اون نگاه زیبا و معصومش به من چشم دوخته بود و انگار با چشمهاش خواهشی رو تکرار میکرد ، منی که حالا میدونستم ، برای همه دورانها عاشقش هستم.
اردوان که لبخند ، قدوسی هنوز روی صورتش بود ، با صدای نرمی گفت:
رستار عزیز ، این هم از شاهدخت امیتیس عزیزت که میدونم چه روابطی باهاش داری ، حالا هر پیامی داری رو بهش بگو ، چون دیگه فرصتی برات نمونده.
با خشم نگاهی به روژین انداختم که داشت خنده هوسناکی رو تحویل اردوان میداد.
اردوان با صدای بلندی گفت ، مرد بیچاره ، این همه تاختی تا خودت رو به اینجا برسونی تا با چشم خودت کشته شدن معشوقه ات رو ببینی.
به سمت مستانه رفتم و جلوی پاهاش زانو زدم ، عطر شرقی تنش تمام فضای دورش رو احاطه کرده بود ، انگار از اقیانوسها فاصله میگذشت و وجود منو پر میکرد ، بغضی تو گلوم بود که اجازه نمیداد چیزی بگم ، قطره اشکی از چشم مستانه بروی دستم چکید ، با دیدن اشکش خونم به جوش اومد ، بدون اینکه کنترلی روی حرکاتم داشته باشم بلند شدم و به سمت اردوان حمله کردم و گلوش رو فشردم ، صدای جیغ روژین و حرکت دستپاچه آبادیس رو شنیدم و دیدم و تو چشمهای گرد شده قدوسی که تا عمق وجودش ترس و نفرت رخنه کرده بود رو میخوندم.
اما سوزش و دردی که از فرو رفتن خنجرتیز و ضربه لگدی که بعد از فرو رفتن تیغه خنجر به کمرم وارد شد ، باعث شد چشمهام سیاهی بره و بروی زمین بیفتم ، هیچ صدایی بجز فریادهای خفه مستانه بگوشم نمیرسید و چشمهام ، خیره به چشمهای خاکستری و گریون اون الهه زیبایی بود.

با فریاد بلندی که از اعماق وجودم میکشیدم و پیشونی خیس از عرق چشمهام رو باز کردم ، کابوس تلخ و سرد و وحشتناکی که دیده بودم تمام وجودم رو میلرزوند ، هنوز نگاه اشک آلود مستانه جلوی چشمهام بود.
علی از کنارم بلند شد و روسری رو بهم داد و گفت:
به صورتت بمالش و عطرش رو نفس بکش.
بدون فکر حرفش رو گوش دادم و با اولین تنفسم ، عطر مستانه تو ریه هام جاری شد ، این روسری همون عطر شرقی اتاق شاهدخت رو بهمراه داشت ویادم اومد وقتی از مستانه جدا شدم این روسری رو بهم داده بود و گفت بعد از سفرت این روسری عطرآلود رو نفس بکش.
روبروی من نشست و با حالت پرسش گفت :
خوب؟
نگاهش کردم ، چهره امروزیش از چهره ای که تو رویا دیده بودم ، شکسته تر و غمگین تر بود، انگار هربار که از زندگی به زندگی دیگه ای میرفتیم و دوباره متولد و بعد میمردیم ، روحمون پیرتر و شکسته تر میشد و این غم و پیری تو صورتمون خودش رو نشون میداد.
با تمام احساس تلخی که داشتم جواب دادم:
خسته ام علی! خسته ! فکر میکردم اگه دلیل این همه غصه و غم رو بدونم ، بتونم برای دور کردنشون کاری کنم ، اما زندگی من به زندگیهای دیگه ای که قبلا داشتم وابسته است و این چیزهایی که با این سفر تجربه کردم ، مشکلات جدیدی رو پیش روم میاره .
حالا عاشق تر از قبل برای مستانه هستم و در برابر روژین و قدوسی و تو نقشم رو نمیدونم.
علی بلند شد ، تا کنار پنجره خاک گرفته سالن رفت و روی طاقچه نشست .
مگه بهت نگفتم داری بالت رو از دست میدی؟ داری سیاه میشی و ادامه دادن این موضوع باعث میشه بیشتر از قبل دچار این درد بشی.
اما تو عجله داری ، خدا برای ما برنامه داره ، برای هر کدوم از ما .
اما علی من از این زندگی بغیر از آرامش مگه انتظار دیگه ای داشتم ، چرا اینقدر این زندگی میتونه بی رحم باشه ، چرا روح من باید از لحظه خلقتش عاشق وجودی باشه که انگار راه رسیدن بهش همیشه به بیراهه ختم میشه.
رستار ، برای رستار شدن باید صبور باشی ، مطمئن باش روز رهایی و آرامش تو هم میرسه ، فقط باید صبر کنی ، باید این راه پر پیچ و خم رو تا انتها بری ، شعله های ارامش بالای همین کوه که مسیرش پر از سنگلاخه در انتظار همه ما هست ، فقط باید صبوری کرد.
حالم خوب نبود ، سرم درد گرفته بود و ضعف داشتم ، اما دیگه تو سرم هیچ جر و بحثی نبود ، حتی احساس سوزش هم نداشتم .
بدون اینکه چیز دیگه ای بگم از خونه علی بیرون زدم ، دلم برای خودم میسوخت ، دلم برای روژین میسوخت ، دلم برای قدوسی میسوخت ، دلم برای تمام کسایی که دچار سرنوشت هستند میسوخت ، برای اوناییکه تمام تلاششون رو برای رسیدن به عشق میکنند و در نهایت میبینند ، خدا برنامه دیگه ای براشون در نظر داره ، از بازی روزگار دلزده بودم.
اگر هدف رسیدن بود ، چرا مسیر اینقدر طولانی بود ، چرا اینقدر عذاب زیاد بود .
چاره ای انگار نبود ، باید صبوری میکردم ، مخصوصا حالا که دلیل همه نفرت و خشمی که از افراد توی زندگیم داشتم رو تازه فهمیده بودم .
بلاتکلیف و پریشون از اینکه حالا باید چطور با این موضوع کنار بیام تو خیابون قدم میزدم .
با حال زار و پریشون نفهمیدم چطور به هتل رسیدم و بدون هیچ حرفی با قدوسی ، به اتاقم رفتم.

صبح با صدای زنگ ساعت تلفنم از خواب بیدار شدم ، چرخیدم به سمت مخالفم و مستانه رو دیدم که کنارم با ارامش خاصی به خواب رفته.
از تعجب کمی خودم رو عقب کشیدم ، برای چند لحظه مکان و زمان رو قاطی کردم ، اما مستانه واقعا اونجا کنار من بود ، با لباس حریر سفید و پوست لطیفش و ناخنهای بلندی که با رنگ ارغوانی طراحی شده بود ، یک دستش رو زیر صورتش گذاشته بود و با چشمها و لبهای بسته ، معصوم و آروم نفس میکشید ، موهای طلایی و زیتونیش در امتداد متکای زیر سرش مثل یه رودخونه از عسل و زیتون روی تخت جاری و رها بودند.
از روی تخت بلند شدم ، تو آینه قدی خودم رو دیدم ، سالها پیرتر از چیزی بودم که تصورم بود ، چهره مردی چهل و چند ساله روبروی آینه ، کاملا لخت و عریان و با بالهایی که سفید و سالم بودند.
به سمت پنجره باز رو به اقیانوس چرخیدم ، نسیم خنک صبح تمام وجودم رو تازه کرد ، انگار روحم با پرده های حریر سفید رنگ اتاق به پرواز درومد .
نفس عمیقی کشیدم ، با حس رهایی از گذشته ای که شاید کابوس وار پشت سر گذاشته بودم .
نمیدونستم برای چندمین بار زنده ام ، اما میدونستم دوره ای از آرامش محض رو پیش رو دارم.
دستهای مستانه به دورم حلقه شد و با بوسه ای که به گونه ام زد ، سرش رو بروی شونه راستم گذاشت و از پشت به من تکیه داد ، سرم رو کج کردم و با تمام وجود حسش کردم ، عشقم بود ، یه عشق ماندگار و اساطیری که هیچوقت و در هیچ حضوری از من جدا نبود ، یادش ، حسش ، عشقش ، تمام حضورش در من خلاصه بود و من چقدر به تمام این وجود نیاز داشتم.
به سمتش چرخیدم ، خیره به اون خاکستری عمیق ، غرق در موج زیتونی و طلایی موهاش و عاشق در وجودش.
لبهامون گره خورده بود و با تمام عشقی که در ما وجود داشت ، همدیگه رو میبوسیدیم ، دستم از پشت خرمن موهاش رو نوازش میکرد و دستهای مستانه سینه و صورت من رو لمس میکرد.
دستش آروم آروم به سمت آلت من میرفت که حسابی از طعم لبهاش و لمس تنش تحریک شده بود.
بغلش کردم ، دستهاش رو بدور گردنم حلقه کرد و به آرومی گفت کمرت!
خنده ام گرفت که این درد هنوز هم همراهمه ، با لبخند بهش گفتم برای چند قدم مشکلی نداره و دوباره صورتم رو به لبهاش نزدیک کردم و به سمت تخت رفیتم.
سپیدی در و دیوار اتاق و تخت و پرده های حریر ، زیر نور خورشید استوایی درخشان تر میشدند و صدای خروش اقیانوس تمام هیجان زندگی رو تووجود من زنده میکرد ، زندگی که تو اون لحظه پر بود از لذت همخوابگی با عشقی به نام مستانه…هماهنگی طبیعت و محیط با این فرشته ای که روی تخت آماده پذیرایی از تن حریص من بود ، لذت بخش ترین منظره ای بود که میتونستم انتظارش رو داشته باشم.
خم شدم و به آرومی کمکش کردم تا لباس نازکش رو از تنش خارج کنه و دوباره بی اراده به سمت بهشت خوش طعمش کشیده شدم ، با تمام وجود همه اطراف و خود آلتش رو می مکیدم و مستانه از لذت این شهوت بی حد من به پیچ و تاب و ناله می افتاد.
میخواستمش ، میخواستمش و حالا که اینقدر داشتنش برای من لذت بخش بود ، باید تمام حس خوشبختی رو تا جاییکه در توانم بود بهش میدادم.
آب بهشت عشقم راه افتاده بود و دستهای ظریف و پر محبتش که سر من رو به آلتش فشار میداد ، بهم میگفت که چیزی بیشتر از لمس زبون و انگشتهای دست من رو نیاز داره .
دستم رو بروی زانوهای کوچیک و سفیدش گذاشتم و از بین پاهاش بیرون اومدم ، لبهام خیس بود از آب لذت و شهوت ،عزیزترین انسانی که تو زندگیم شناخته بودم ، شهدی که برای من طعم لذت بخشی داشت.

با کمک دستهای من نیم خیز شد و پیراهن سفید و نازکم رو با دستهای ظریفش از تنم خارج کرد و بعد با لبهاش به سمت سینه ام اومد و شروع به بوسیدن و لیسیدن من کرد.
سرش رو بوسیدم و به آغوش خودم کشیدمش ، در حالیکه سرش نزدیک به سینه ام بود ، به چشمهام خیره موند ، میدونست که با نگاهش مسخ میشم ، در حالیکه به چشمهام زل زده بود شلوار راحتیم رو به پایین کشید و لبهاش رو به آلتم رسوند و بعد از بوسه نرمی که به سرش زد ، شروع به مکیدن آلتم کرد و دستش رو خیلی نرم و آروم به دورش حلقه کرد و با حالت مارپیچی شروع به نوازش آلتم کرد.
نگاهش کردم ، اما طاقت دیدنش رو نداشتم و از شهوت آه کشیدم و چشمهام بسته شد.
گرمای درون دهنش و خنکی که از گردش هوای آزاد درون اتاق ایجاد میشد ، آلت خیس من رو به تضادی دلچسب میرسوند.
پایین تنه ام رو خیلی آروم حرکت میدادم و با احتیاط تو دهن کوچیک و ظریفش تلمبه میزدم ، دست چپش بروی رون من بود و دست دیگه اش در حالیکه انتهای تنه آلتم رو گرفته بود خیلی نرم مشغول نوازش من بود ، کمی بعد با بوسه ای که از لبهای خوشرنگش گرفتم ، روی تخت طاق باز خوابوندمش و خودم بین پاهش قرار گرفتم.
بوسه های ریزی رو روی گونه ها و لبهاش میکاشتم و آلت سفت شده ام روی بهشت نرمش مالیده میشد، گاهی با لبهام لاله گوشش رو به حالت گاز گرفتن خیلی نرم میگرفتم و کمی میکشیدم ، در همون حالت با دستم ، از ابتدای پیشونیش با سرانگشتهام بین موهای لخت و زیتونی رنگش فرق باز میکردم و دسته های موهای صاف و خوش عطرش رو نوازش میکردم و صورتش رو بوسه بارون میکردم.
خیلی آروم زیر گوشم گفت ، رستار …
میدونستم چی نیاز داره و خودم صدبرابر بیشتر میخواستم درونش فرو برم ، برای همین با دستم ، خیلی آروم سر آلتم رو وارد بهشتش کردم .
هربار که این اتفاق می افتاد ، انگار بار اولی بود که باهاش میخوابیدم و قلبم به شدت به تپش می افتاد ، شروع به عقب و جلو کردن پایین تنه ام کردم و مستانه هم به آرومی با من هماهنگ میشد.
پایین تنه اش رو خیلی نرم به عقب هل میداد و درون نرمی تشک تخت فرو میرفت و بعد با شتاب به پایین تنه من بر میگشت و باعث میشد ، الت من تا انتهای بهشتش فرو بره.
از هیجانی که داشتم به صورتش خیره موندم و متوجه شدم ، مستانه در اوج لذته ، برای همین از خودم بی خود شدم و با دو دستم پاهای ظریفش رو به دستهای خودش سپردم و به سمت سینه های درشت و نرمش هجوم بردم.
مکیدنهای وحشیانه و حریصی که به سر سینه هاش میزدم و گازهای نرمی که از اطراف سینه اش میگرفتم ، از شهوت و حرص و نیازم به همخوابی بیشتر با این فرشته آسمونی خبر میداد.
مستانه اما همچنان مشغول ضربه زدن و هماهنگ شدن با تلمبه های من بود که حالا محکم تر و وحشیانه هم شده بود و صدای تخت رو درآورده بود.
اینقدر این کار رو با ظرافت و هیجان انجام میداد که یه لحظه نزدیک بود کم بیارم ، برای همین سریع خودم رو جدا کردم تا زود انزال نشم.
اما مستانه با صدایی که درونش خواهش ادامه دادن فریاد میزد ، با ناله گفت نهههه.
بزور خودم رو جدا کردم و اینبار من بودم که طاق باز روی تخت دراز کشیدم و مستانه روی من نشست ، آلتهای خیسمون بدون هیچ زحمتی راه خودشون رو پیدا میکردند و اینبار مستانه بروی من خودش رو حرکت میداد .
دست راستم بروی سینه و قلبش بود و ضربان و تپش شدیدش رو کف دستم حس میکردم و با دست دیگه ام پهلوی لطیفش رو گرفته بودم .
اینبار مستانه بود که شهوت زده خودش رو بروی من حرکت میداد و آه میکشید، هر دو از شدت فعالیتی که داشتیم خیس عرق شده بودیم .
نهایت لذت رو با این زن تجربه میکردم و دیگه نمیشد جلوی انزالم رو بگیرم ، با آه های بلندی که کشیدم به مستانه فهموندم که دارم میام .
بلافاصله از روی من بلند شد و شروع به مکیدن سر آلتم کرد ، دیگه قدرتی برای نگه داشتنش نداشتم ، با ناله های بلند و مالش دست مستانه ، با شهوت زیاد ارضا شدم.
کمی بعد از اینکه با هم دوش گرفتیم ، صبحانه دو نفره مون رو کنار هم تو بالکن رو به اقیانوس میخوردیم و گرم حرفهای عاشقانه منتظر بودیم تا دختر و پسرمون هم بزودی برای نهار به ویلا برگردند.
وقتی به چشمهای زیبای عشقم خیره میموندم و دستهاش رو تو دستهام میگرفتم ، خوب میدونستم که این فصل از زندگی ، بهترین فصل تمام زندگیهام خواهد بود…

ما شاهکار خلقتیم و شاکیان ظلمتیم
در بندیم و ازاد از هفت دولتیم
با ذهن های سنتی در انتطار نعمتی
تشنه ی حقیقت و خسته از نصیحتیم
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت
رونده باش ، امید هیچ معجزه ای ز مرده نیست !! زنده باش…
پایان

نوشته: اساطیر


👍 31
👎 18
13507 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

536316
2016-04-06 18:17:34 +0430 +0430
NA

دمت گرم منتظر بقیه کارهات هستیم

3 ❤️

536345
2016-04-06 21:14:08 +0430 +0430

چقد خوووب بود
از همه ی قسمتا بهتر بود …خیلی خوووووب بود …
واقعا لذت بردم تحسین و تحسین …
مانا باشی اساطیر عزیز

4 ❤️

536380
2016-04-07 01:38:50 +0430 +0430

داستان تاریخی دوست دارم ممنون

3 ❤️

536419
2016-04-07 08:19:32 +0430 +0430

عالی عالی ، عالی اساطیر ، وقتی دیدم نوشته قسمت پایانی کمی تعجب کردم که چطور میخوای سرانجام داستان رو بنویسی ، اما الان که خوندمش ، فقط لذت بردم ، قسمت تاریخی ایده جالبی بود ، هرچند فکر نکنم حقیقت داشته باشه و بیشتر داستان هستش ، درسته؟!
منتظر داستانهای جدیدت هستم، موفق باشی. ?

4 ❤️

536429
2016-04-07 10:13:10 +0430 +0430
NA

سلام اساطیر جان امیدوارم خوب و خوش باشی. من قسمتهای قبلی رو فوق العاده می دونم ولی این قسمت هم طولانی بود هم یه جورایی گنگ که چه جور مثلا از پیش علی تو باغ یه رفته پیش مستانه تو رخت خواب، پس همسر خودش کجا رفت، این قسمت آخری رو خواب دید یا قسمت های قبلی خواب بودن.

2 ❤️

536448
2016-04-07 14:21:33 +0430 +0430

خسته نباشی.
خوب بود و متفاوت.
به نظر من ایرادی که میشه به داستان گرفت گنگی و پیچیدگی داستانه،،، در کل موفق باشید.

2 ❤️

536469
2016-04-07 18:07:22 +0430 +0430
NA

اساطیر عزیز ، خسته نباشید ، لذت بردم ، نکات خیلی خوب و آموزنده ای تو داستانت هست ، موفق باشی برادر…

3 ❤️

536471
2016-04-07 18:20:03 +0430 +0430

مرسی زیبا بود.

3 ❤️

536478
2016-04-07 19:12:56 +0430 +0430

فقط میتونم بگم مثل همیشه اساطیری بود…

3 ❤️

536490
2016-04-07 20:10:23 +0430 +0430

قبلیا رو نخونده بودم اما این داستان قشنگی بود

خسته نباشی دمت گرم

3 ❤️

536526
2016-04-07 22:00:14 +0430 +0430

سلام
اساطیر عزیز خسته نباشی برادر.زیبا و جذاب بود،در ژانری که در این سایت کمتر بهش پرداخته شده که البته کار هر کسی نیست.سوای اینها برای خود من،مهم این بود که بتونم جملاتتو راحت بخونم که این در دو قسمت اخیر خوشبختانه حاصل شد…حالا اگر ملاّ لغتیها چیزی!پیدا نکنن تا با بوق و کرنا بگوش جهانیان برسونن که آقا بیا و ببین که اساطیر فلان جا یا بهمان جای داستان بجای مثلا اساطیر،نوشته اثاتیر!..لابد!..مرسی
شرمنده اساطیر جان اما:
«دو کلمه حرف حساب،این داستانِ لایک و دیسلایک دیگه مسخره اش دراومده،نکنین اینکارا رو،نتیجه نداره و اصلا که چی بشه؟!همهٔ خواننده های سایت بلانسبت احمق نیستن!»
کتاب پیشنهادی: کد داوینچی اثر دَن براون،ژانر:معمایی،جنایی

3 ❤️

536626
2016-04-08 18:12:47 +0430 +0430

عه،تموم شد! چقدر خوب بود اینقدر که غرق داستان شدم… لایک داری اساطیر.
فقط یه چیزی اینکه رو به اقیانوس صبحانه میل بفرمایند! یه جورایی تصویر مضحکی از خوشبختی بهم داد به جز اون هیچ مشکلی نداشت. موفق و سربلند باشی.ش

1 ❤️

537054
2016-04-12 12:41:55 +0430 +0430

Kheli ghashang neveshti ghslamet kheyli khobe

1 ❤️

537781
2016-04-18 22:20:28 +0430 +0430

واقعا شگفت زده شدم از اینکه همچین نویسنده ای با این قلم عالی تو این سایت هست
فوق العاده بود به نویسندگی جدی تر نگاه کن توانایی بالایی داری میتونی کارای موفقی بنویسی

0 ❤️

538679
2016-04-25 23:35:30 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا.
.
لذت بردم
ممنون.
خسته نباشید

0 ❤️

538781
2016-04-26 21:43:44 +0430 +0430

دو ساعته دارم میخونم بفهمم آخر این بال و بال بازیا به کجا میرسه والا بلا اگه فهمیده باشم سر و ته داستانو. کتاب نخونده هم نیستم و تخصص خودمم رمانه. اما با یه سری توصیف مبهم آدم نویسنده نمیشه برادر

2 ❤️

545333
2016-06-19 01:53:11 +0430 +0430

مثل همیشه به موقع میرسی به حال خرابم…حال خرابم از وجود اساطیری چون توی اساطیری به حال غیرقابل توصیفی تبدیل شد…پاینده باشی اساطیر همیشگی و این روزای آخرم

0 ❤️

576907
2017-01-30 19:49:21 +0330 +0330

I know you,
I walked with you once upon a dream
I know you
That look in your eyes Is familiar a gleam
And I know it’s true
that visions are seldom
All they seem
But if I know you, I know what you’ll do
You’ll love me at once
The way you did once
Upon a dream
ياد اين آهنگ فوق العاده از Lana Del Rey افتادم!
عالي بود.
حس آشناي بين افكارم و داستانت رو نمي تونم توصيف كنم.
بي نهايت قشنگ بود ولي.

0 ❤️

590251
2017-04-18 08:50:55 +0430 +0430

همیشه شاد باشید

0 ❤️