در به در، در جستجوی کوسی برای پدر! (۱)

1399/10/20
  • آنچه می خوانید خلاصه ای است از رمان لافان آن فم نوشته آندره کوتو که به مدت شش ماه پرفروشترین کتاب اروپا بود این کتاب در سال 1967 جایزه بزرگ ادبیات طنز اروپا رو از آن خود کرد.

پدر من استاد دانشگاه است چهل سال از سنش می گذرد و تا دلتان بخواهد شاد و سرزنده است. مثل جوان ها راه میرود و از هر چیزی در زندگی لذت میبرد و به عنوان بزرگترین میکروب شناس قرن مورد احترام همگان است. او در 24 سالگی زن گرفت و یکسال بعد صاحب پسری شد. اما مدتی بعد آبش با زنش به یک جوب نرفت و متارکه کردند و طبیعتا پدرم دوباره به سرگرمی های گوشتی یعنی زن بازی هایش مشغول شد! وقتی بچه بودم جاروی گوشه حیاط را برای رفتن مادرم سرزنش میکردم زیرا مادرم خیلی زیبا ولی در عین حال نزدیک بین بود. ظاهرا یکبار که مشغول جارو کردن تراس بوده جارو از دست مامان به خیابان می افتد او هم بدون اینکه عینکش را بزند برای پیدا کردنش از خانه بیرون میرود راه خانه را گم میکند و هرگز بر نمیگردد! البته این قصه تماما کسشعر را پدرم از کونش در آورده بود تا دلیل نبودن مادرم را توضیح دهد و خودم هم نمیدانم که چرا باور کردم بعد از سالها هنوز هم مادرم در خیابانهای پاریس به دنبال آن جارو می گردد! پدر دانشمندم چنان در کارش غرق بود که روزها سرم های جدید و شبها معشوقه های جدید کشف میکرد!! جالب است بدانید نقش بنده در کس کردن های پدرم از همانجا شروع شد!

  • ماه اکتبر باغ لوکزامبورگ پاریس

آنروز طبق معمول پدرم مرا در محوطه بازی ول کرد و روی نیمکتی مشغول کتاب خواندن شد. آن طرف تر پسری به نام ژان با سطلی قرمز و زیبا مشغول ساخت قلعه ماسه ای بود تا پایان کارش صبر کردم بعد وقتی روی قلعه خم شده بود از روی مرض به پشت سرش رفتم و لگد جانانه ای حواله اش کردم! جوری روی قلعه اش افتاد که همه چیز خراب شد! از فرصت استفاده کردم ، سطل را مصادره کرده و قصد فرار داشتم که ژان از جا پرید و دسته سطل را گرفت من بکش او بکش تا ژان به گریه افتاد. در همین موقع خانم بسیار زیبائی با موهای کوتاه و طلائی فر زده ، لب های صورتی رنگ و یک عطر روح افزا به سمت ما آمد و ژان را بغل کرد. بعد سطل را از او گرفت و به من داد و گفت بگیر عزیزم پسرم من خیلی کنس است! پدرم که تا یک ثانیه قبل به تخمش هم نبود چه بلایی سر من می آید برخاست گره کراواتش را صاف کرد و به سمت ما آمد ، طولی نکشید که سر از یک کافه در آورده و پدر عزیزم که در مواقع عادی کوفت هم به من نمیداد به اندازه شش ماه شیرینی ، بستنی و شیرکاکائو برایمان خرید! و بعد گفت خوب است حالا که بچه ها با هم آشتی کرده اند هردو به خانه ما آمده و با کوچولو (گربه خانگی سفیدمان) بازی کنند! واقعیت این بود که ما نه تنها آشتی نکرده بودیم بله یواشکی مشغول چشم غره رفتن و تهدید هم بودیم ولی از آنجا که میدانستم اگر معامله جوش نخورد تا زمان انحصار وراثت این آخرین بستنی زندگی ام است که از پول پدر میخورم فضولی کردم و گفتم پدر جان ممکن است این خانوم هم بیان و با تو بازی کنن؟؟ پدرم که تا آن موقع عین کلاغی که از سر درخت پارک به پفک های دست مردم زل میزند به لبان لطیف و گوشتالوی آن زن خیره شده بود، طبق معمول برای مخ زدنِ با من گفت پسرم اگر اینقدر دوست داری ایشون بیان باید دعوتشون کنی! زن لبخندی زد و گفت باشد دوست کوچولوی من دعوتت رو قبول میکنم.
وجود هلن مادر ژان مانند خورشیدی زندگی ما را روشن کرد. پدرم که تا آن روز فقط وقتهایی که کیرش راست میشد مرا برای تور کردن مادرهای مجرد به محوطه بازی پارک میبرد و عین گربه آنجا ول میکرد تا کسی یا چیزی از رویم رد شود و به گریه بیوفتم تا زنی مرا بغل کرده به دنبال او بگردد و سر آشنایی باز شود حالا مداوما ما را به گردش و تفریح و سفر میبرد! چشمان هلن به سیاهی شبهای گرم زمستان بودند ، چهره بیضی شکل ، پاهای خوشگل ، دستان ظریف و بدنی با پوستی صاف و درخشان! مدتی از آشناییشان نگذشته بود که پدرم از هلن خواهش کرد همیشه لباس سفید بپوشد و بگذارد موهای طلائیش بلند شوند! رابطه آنها در ابتدا به خوبی پیش می رفت اما شعله هوس پدر بالاخره خاموش شد و از آنجا که مایل به تعهد طولانی مدت نبود ژان و مادرش ما را ترک کردند. حالا زندگیمان دوباره سوت و کور شده بود ، از شیرینی و بستنی خبری نبود و بدتر از آن پدرم که بدخلق و کم حرف شده بود مرا به کلیسا می برد و مجبور بودم خانه حوصله سر بر خدا را تحمل کنم! انگار همه دنیا مخالف شاد بودن پدرم بودند و بدترین دشمن او نماینده خدا بر روی زمین یعنی مادربزرگ پدری ام بود!.
مادر بزرگ زنی کوچک اندام بود ولی با آنچنان صلابتی در خیابانهای پاریس قدم بر میداشت که از زمان فتح شهر توسط ارتش آلمان هرگز دیده نشده بود! هر شب مرا وادار می کرد به گناهانم اعتراف و از مسیح تشکر کنم. سپس مرا قسم می داد به عیسی مسیح راستش را بگویم! بعد به نمایندگی از مسیح از من سوالاتی میکرد. آیا پدرت زنی به خانه نیاورده؟ آیا آن زن شب هم ماند؟ صبح چه لباسی تنش بود؟ آیا لباس بلند خواب بود؟ یک شب گفتم مادربزرگ بابا که خیلی تنهاست و همش غصه میخورد برای چه باید از مسیح تشکر کنیم؟ حداقل از مسیح بخواه زنی برای پدرم بفرستد که با او بازی کند!! فریاد مادر بزرگم به هوا رفت که خودت نمیفهمی چه میگوئی پسر! با همان سن کمم درک کرده بودم که هر وقت خبری از ماجراهای پدر به عیسی مسیح میدهم فردایش عیسی یا نماینده اش بر روی زمین کون پدرم را پاره میکند ولی ذهن کودکانه من قادر به ربط دادن این اتفاقات به یکدیگر نبود. یک هفته به کریسمس پدرم مرا به همراه عمه ام به گالری لافایت فرستاد تا هدیه های کریسمس را بخریم، عمه ام به محض رسیدن به قنادی رفت و مشغول لمباندن شد ولی من ماموریت مهمتری داشتم آمده بودم برای پدرم زنی پیدا کنم که با او بازی کند! گالری لافایت با دیوارهای درخشانش بسیار وسیع بود ، همه جا میزهایی پر از کالا دیده میشد و پشت هر میز دختر زیبایی ایستاده بود. هلن مو طلایی بود پس لازم بود یک موطلاییش را بخرم ولی اینقدر مو بور مو قرمز و رنگهای مختلف برای فروش گذاشته بودند که نمیتوانستم تصمیم بگیرم!
بعد از کمی چرخیدن دختری موطلایی که کمی از هلن چاقتر بود را پسندیدم دستم را روی باسنش گذاشتم و تکانش دادم به من نگاه کرد لبخند زد پرسیدم خانوم قیمتتون چنده؟ اول تعجب کرد بعد خندید و گفت قیمت من؟ جواب دادم شما رو برای بابام میخوام! اون احتیاج داره با یه خانوم بازی کنه! پرسید بابات خیلی پولداره؟ جواب دادم نه به اندازه مادربزرگم ولی خیلی! پرسید کجا میخواد منو ببینه؟ جواب دادم معلومه تو خونمون قراره شما هدیه شب کریسمسش باشین! کمی فکر کرد و جواب داد برای یک شب تا صبح قیمتم پانصد فرانک است! گفتم الان میرم میارم! برای گرفتن پول ازعمه ام به سمت قنادی دویدم که خانوم خوشگل تری دیدم! لاغرتر و خوشگل تر از قبلی بود بابا حتما بیشتر میپسندید. باسنش را فشار دادم و پرسیدم خانوم قیمت شما چند است؟ اول تعجب کرد بعد گفت من قیمت ندارم! چرا پرسیدی؟ گفتم می خواهم شما را هدیه برای بابایم بخرم! او با صورت زیبایش به من زل زد و گفت از طرف من به پدرت بگو “ای خوک کثیف”. عصبانی شدم و داد زدم بابام کثیف نیست! خیلیم تمیزه! کلی هم پول داره! پرسید بابات برای خرید هدیه بهت پول داده؟ گفتم نه پولا رو داد دست عمه ام! نفسش گرفت و گفت پناه بر خدا عجب دوره زمانه ای شده!! چه خانواده هایی پیدا می شوند! بعد بهم گفت پسرجان یاد بگیر زنها خریدنی نیستند! زبانم را برایش در آوردم و گفتم چرا هستند اون خانومه گفت شب تا صبح پونصد فرانک! فریاد کشید تو دیگه چه جونوری هستی! بعد گفت همینجا بمون تا برگردم! اما من گوش نکرده و دو تا پا داشتم دوتا دیگه قرض کردم و از بین جمعیت فرار کردم! ولی نه از ترس ، از خوشحالی! حالا که فهمیده بودم همه زنها پولی نیستند و بقیه شان مفتو مجانی می دهند به پول عمه نیازی نداشتم و میتوانستم هر کدام را که میخواهم برای پدرم به خانه ببرم! اما سوال این بود زنهای مفتی را چطوری از بقیه تشخیص دهم؟ پدرم همیشه میگفت پسرهایی که انگشت توی سوراخ دماغشان میکنند ، جلوی بقیه می گوزند و موقع عطسه جلوی دهانشان را نمیگیرند مفت نمی ارزند . پس زنهایی که این اخلاق ها را ندارند حتما مفتی هستند!!

ادامه ...

نوشته: شاه ایکس


👍 33
👎 3
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

785511
2021-01-09 01:05:53 +0330 +0330

واسه ادم فیک با جوابای آبدوخیاریش که در جواب منتقد بلاک کردن و بهترین راه جواب ندادن میدونه حیفه وقته …

0 ❤️

785522
2021-01-09 01:25:36 +0330 +0330

قشنگ بود ولی کوتاه

1 ❤️

785547
2021-01-09 04:02:52 +0330 +0330

چیزی که شاه ایکس بنویسه مگه میشه بد باشه؟ 👌

1 ❤️

785550
2021-01-09 04:24:53 +0330 +0330

وای چه خوب بود😂 دردم یادم رفت

1 ❤️

785551
2021-01-09 04:27:44 +0330 +0330

“فردایش عیسی یا نماینده اش بر روی زمین کون پدرم را پاره میکند”
"فقط وقتهایی که کیرش راست میشد مرا برای تور کردن مادرهای مجرد به محوطه بازی پارک میبرد و عین گربه آنجا ول میکرد تا کسی یا چیزی از رویم رد شود و به گریه بیوفتم تا زنی مرا بغل کرده به دنبال او بگردد و سر آشنایی باز شود "
آقااااااااا😂😂😂

5 ❤️

785558
2021-01-09 06:47:29 +0330 +0330

😀
جالب بود، ي سوال نويسنده اصلي احتمالا ایرانی نبوده پدربزرگش یا جدش یا یکم دورتر!!!

1 ❤️

785591
2021-01-09 11:27:02 +0330 +0330

شاه جان…
بعد از سلام به عرض میرساند، که ساعتها در اینرنت سرچ کردیم و گشتیم تا بلاخره “آندره کوته” نامی یافتیم پرتغالی تبار که از قضا معمار از کار در آمد و به شغل شریف بساز و بندازی مشغول، که نه رمانی به رشته تحریر درآورده و نه خیال دست برداشتن از شغل پردرآمدی چون معماری … پس ظن مان قوی شد بر اینکه این داستان از سلسله همان مردم آزاران نامدار برآمده و به خورد خلایق داده شده … 🤣🤣🤣

شخصیت پسرک قصه هم احتمالا باید از شخصیت پسر نداشته‌تان برداشت شده که حق (پسر کو ندارد نشان از پدر) ادا شود و پدر قصه که شخص جنابتان باشد، به امید داشتن چنین پسری چشم به افقهای دور دست دوخته و امیدوار به آینده که پسر هم بر سبیل پدر جزو مردم آزاران نامدار شود…

طنازی شما از مقدمه آغاز شد.
باشد که انجامش هم به میل و مراد شود… 🤣🤣

7 ❤️

785598
2021-01-09 12:43:33 +0330 +0330

خیلی خلاقانه بود دوباره خوندم
من عاشق روایتگری کودکان در مورد زندگی بزرگسالانم، خود ب خود طنز میشه
نیکولا کوچولو و مانولیتو و …
ادامه دهید زودتر و کمی ادیت شده تر، کتاب کنیم:))

3 ❤️

785736
2021-01-10 09:37:43 +0330 +0330

سوال :
آیا این نویسنده از جایی حقوق می گیرد ؟ از کجا ؟
۱. صیهونیست جهانی
۲.اتحادیه ی نانوایان سنگکی
۳.استکبار جهانی
۴. حوزه ی علمیه ی قم
جواب درست را به ۱۰۰۰۱۰۰۰۰ پیامک کنید و در قرعه کشی مسابقات بین المللی شرکت کنید . برنده ی این دوره از مسابقات صاحب یک باب نانوایی سنگک خواهد شد .

4 ❤️

785780
2021-01-10 16:24:38 +0330 +0330

ایکاروس
مثل امتحان دینی راهنمایی بود کامنتت

جواب سوال اول، سوال دومی بود…🤣🤣🤣

2 ❤️

785790
2021-01-10 19:37:28 +0330 +0330

فقط اخرش😂😂👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😂😂😂

1 ❤️

788164
2021-01-24 12:28:42 +0330 +0330

خیلی خندیدم، کارت درسته شاه ایکس

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها