در به در ، در جستجوی کوسی برای پدر (۳)

1399/11/27

...قسمت قبل

گفتم حداقل اجازه دهید یک بار او را دعوت کنم بعد تصمیم بگیرید! بعد بدون اینکه فرصت جواب دادن بدهم تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم بلافاصله صدای زیبایش در تلفن پیچید! سلام ادیت روز بخیر عزیزم! برتراند هستم! باور نمیکنین؟ حالا باور کنید! امروز تمام مدت به شما فکر میکردم! به نظرم شماره تلفنتون قشنگ ترین شماره پاریسه! بله پدرم میدونه به شما علاقه مند شدم البته اونم عقیده داره یه خورده زودرسم ولی مخالفتی با ، با هم بودنمون نداره!! از دوری شما احساس ماهی رو ساحل افتاده رو دارم! حالم خیلی بده! در مدتی که مشغول مخ زدن بودم قیافه پدرم مرتبا عوض میشد و گهگاه سیلی ای به پیشانی اش میزد!! گفتم الان خیلی ناخوشم بهت احتیاج دارم چرا نمیای پیشم عزیزم؟ پدر بیچاره ام احتمالا از ترس اینکه کار به سکس تلفنی بکشد از جا پرید گوشی را از دستم گرفت و گفت سلام من پدر برتران هستم! آه خواهش میکنم مرا استاد خطاب نکنید! بله برتران دراز کشیده است! بلافاصله برای اینکه حرف پدرم دروغ نباشد مثل گاو ترکش خورده روی کاناپه ولو شدم! بله اگر سرافراز بنمائید مطمئنم حالش بهتر میشود! بله از شما خیلی تعریف کرده! بین ما اصلا رازی وجود ندارد! خیر من همکلاسی اش نیستم پدرش هستم! بله اینطوری بهتر است! باشد تا امشب خداحافظ! بابا گوشی را گذاشت سوال کردم می آید پدر گفت خیر قرار شد اول من و او برای صرف نوشیدنی در یک بار با هم ملاقات کنیم!! فریاد کشیدم این از جوانمردی به دوره! اگه تو مخ میزدی من به جات میرفتم ، میکردم خوشت میومد؟ نکنه میخوای معشوقه منو قر بزنی؟؟ راستش میترسیدم اگر آن دو تا تنهایی ملاقات کنند و پدر بفهمد چطور آشنا شده ایم و چه آبروریزی وسط پارک درست کرده ام دیگر هرگز رنگ نور خورشید را نبینم! پدر گفت بار مگر جای بچه هاست؟ آن هم ساعت ده شب؟؟ گفتم هرگز تا به حال به بار نرفتم و نمیدانم چگونه جائیست ولی دلم میخواهد وقتی اینجور جاها میروم سایه پدر بالای سرم باشد!! پدرم با لحنی که مشخص بود خر شده است گفت بسیار خوب می توانی بیائی ولی نمی توانی زیاد بمانی! حدس زدن بقیه اش هم سخت نیست آن شب پدر ادیت را با خود به خانه آورد ، با عجله مرا مانند گربه ولگردی که از خانه بیرونش میکنند با لگد داخل اتاق خوابم انداخت و ادیت بخش دائمی زندگی ما شد!!
یک سال گذشت پدر و ادیت هر روز بیشتر با هم خوشبخت می شدند ولی من نگران بودم او هم مانند دیگران ما را ترک کند پس زمانی که آن دو عین سنگ پایی که پیرزنها در حمام جا میگذارند مرا در خانه ول کرده و برای کریسمس به سفر یک هفته ای استانبول رفتند تصمیم گرفتم از مادرم خواهش کنم با طلاق موافقت کند تا ماندن ادیت پیش ما دائمی شود. شماره مادر را از دفترچه تلفن مادر بزرگ برداشتم و به او زنگ زدم زنی که گوشی را برداشت وقتی اسمم را گفتم هیچ عکس العملی نشان نداد و حتی حاضر نشد مرا به خانه اش راه بدهد او گفت پسری مثل تو را به خانه ام راه بدهم؟ این کار سن مرا بالا میبرد! بالاخره سر یک وعده ملاقات توافق کردیم. چون پدر در سفر استانبول بود به اندازه کافی فرصت داشتم. با این که میدانستم مرا دوست ندارد و شاید هرگز پدرم را هم دوست نداشته حاضر بودم اگر مشکلمان را حل کند او را ببخشم.

با وجود اینکه مهری نسبت به او در قلبم نبود به محض اینکه صدای در را شنیدم واقعا هیجان زده شدم. فوری شناختمش این زن پلاسیده در آن پالتوی کثیف و گشاد درست شبیه عکسی بود که از مادرم داشتم اولین جمله اش این بود چقدر بزرگ شده ای! با قدمهایی مردد و تا حدی نامتعادل به سالن رفت و بدون اینکه پالتویش را در بیاورد روی یکی از مبل ها افتاد سپس به من گفت حتما به دیده تحقیر مرا می نگری! پاسخ دادم خیر مادام. خنده کوتاهی کرد و گفت حق داری مرا که زمانی مادرت بودم را مادام خطاب کنی و ادامه داد ، چطوری بگویم من هیچوقت نتوانستم با یک بچه حرف بزنم چون رگ مادری از اول هم در من وجود نداشت وقتی فهمیدم تورا حامله شده ام کاری از دستم بر نمی آمد و به شدت ترسیدم. آخر اصلا برای بچه داری حاضر نبودم . پدرت خیلی خوشحال شد اما از دلیل خوشحالی او هیچ سر در نمی آوردم او فکر میکرد که تولد یک بچه ممکن است دوباره مارا به هم نزدیک کند اما کار برعکس شد ! چرا دارم این چیزها را برای تو توضیح میدهم هیچ مادری نیاز ندارد به پسرش حساب پس بدهد!
به شدت به فکر فرو رفته بودم نمیدانستم چه باید بگویم و برای اینکه سکوت آزار دهنده نباشد سوال کردم آیا چای میل دارد؟؟ گفت چای نه ولی ویسکی چرا! بطری ویسکی را با یخ برایش آوردم و برایش ریختم ظاهرا برایش کم بود چون بطری را برداشت و گیلاس را لبریز کرد. پرسید پدرت خواست من به اینجا بیایم؟ گفتم نه من خواستم! چه پسر با محبتی! شاید من و تو بتوانیم همدیگر را تحمل کنیم! تو چه فکر میکنی؟ منظورش چه بود؟ آیا محبتش را به من تعارف میکرد؟ آیا از من توقع محبت داشت؟ کم کم حرف را به سمت طلاق او و پدرم کشاندم او ناگهان نتیجه گیری کرد که اینطور! پدر خواسته مرا به رحم بیاوری! خود او یکبار این را به من پیشنهاد کرد ولی جواب من نه بود!! چه انتظاری دارد؟ به او اجازه بدهم با زن زیبایی که لباس سفید به تن دارد و شکوفه های ارگانزا در میان موهایش می گذارد ازدواج کند؟ جدا تعجب میکنم چرا این ماموریت را قبول کردی؟؟ گفتم پدرم خبر ندارد! جواب داد دروغ نگو! چطور جرات کردی به من چنین پیشنهادی بکنی!! مگر نمیدانی پیوند ازدواج ناگسستنی است ؟ ما زن وشوهریم تا وقتی که مرگ مارا از هم جدا کند! و این هم به عهده خداست! او کجاست؟

  • خدا مادام؟
  • پدرت را میگویم کله پوک!
  • امروز صبح با طیاره رفت استانبول!
    او لبخند زشتی زد و گفت حالا که او نیست بیا ببینیم اینجاها عوض شده است یا خیر! رفت تا به اتاق ادیت رسید! گفت بوی یک زن! با پدرت زندگی میکند مگر نه؟خودم حدسش را میزدم خجالت دارد! با یک زن زندگی میکند آن هم زیر همان سقفی که پسرش آنجا زندگی میکند!! خوب آنها هوس عقد کلیسایی هم کرده اند نه؟ و همان قهقهه بلند و پیروزمندانه را دوباره سر داد. وقتی آرام گرفت گفت باید خوابش را ببیند ، من نمیگذارم! هرگز اجازه نخواهم داد سپس مشغول گشتن وسائل ادیت شد. به او گفتم مادام نمیخواهید به اتاق پذیرائی برگردیم؟ تشنه ام است! گفت اوهو تو هم مشروب خور شده ای؟در این سنو سال؟ راستی چند سالت است؟ بدون اینکه منتظر جواب بماند به اتاق پذیرایی رفت و آخرین قطره های بطری را داخل یک لیوان ریخت و یکجا سر کشید! و گفت راستی اسم کثافتی که اینجا زندگی میکند چیست؟ احساس زشت و بی سابقه ای آمیخته به خشم و اعتراض و نومیدی به صورت بغض در گلویم پیچید! گفتم او از مقدسین است ، او یک فرشته است! مادرم گفت هرچه باشد تو هم پسر پدرت هستی و بسیار با مزه ای!! سپس بطری را بلند کرد و گفت در این خراب شده شراب بهتری پیدا نمیشود؟ گفتم فکر کنم در کتابخانه یک بطری باشد. گفت راست میگوئی یادم رفت آنجا را ببینم برویم با هم ببینیم! وقتی به کتابخانه رسیدیم وسائل روی میز پدرم را یکی یکی برداشت و به دقت بررسی کرد ، اینکه برای برداشتن هر کدام چند بار سعی کرد مرا به یاد نزدیک بینی اش انداخت . لباس های کهنه و ظاهر کثیفش به دنیای من تعلق نداشت. به شدت از بودنش ناراحت بودم و آرزو کردم به دنیای خودش برگردد ، به شدت دلم می خواست از خانه مان برود! ناگهان متوجه شدم از کتابخانه به آزمایشگاه رفته است داد زدم احتیاط کنید مادام!! چون صدای من به دلیل ترس حالتی جیغ مانند داشت احتمالا درست متوجه نشد زیرا بلافاصله او هم داد زد لعنت بر شیطان دستم را بریدم! و در حال مکیدن انگشتش از آزمایشگاه بیرون آمد. وحشت زده گفتم مادام شاید زهر باشد ! دانشجوی مسئول دانشگاه امروز نیامده است. بی تفاوت گفت خوب که چی؟ جواب دادم آخر اگر او بیاید لوازم را تمیز میکند ولی به خاطر کریسمس نیامده! اینجور جاها زخمی شدن خطرناک است! او شانه هایش را بالا انداخت و گفت ممنون که برایم نگرانی ولی علف هرزه آفت ندارد و با یک لبخند تمسخر آمیز افزود ، آزمایشگاه خیلی مدرن شده ولی هنوز هم بوی گند میدهد. بوی گندی که او میگفت مال خوکچه های هندی بود که پدر به آنها میکروب ها و زهر مارها و عقرب های متفاوت را تزریق میکرد تا از خونشان پادتن و سرم برای بیماری ها تهیه کند. در آن لحظات صدائی که فکر میکنم مال خدای بچه ها بود به من دستور داد فورا به بیمارستان ویژه ای که شماره تلفنش روی دیوار آزمایشگاه نوشته شده بود تلفن کنم و جریان گزارش دهم. هشدارهای پدرم را بیاد آوردم که می گفت برتران هرگز به آزمایشگاه من نرو! کوچکترین زخمی آنجا عواقب وخیمی دارد ، در اینگونه مواقع هرگز نباید وقت را تلف کرد! صدای دیگری که ظاهرا خدای آدم گنده ها بود در وجودم نهیب زد خودت میدانی که ادیت و پدرت در گناه زندگی میکنند ، آیا کسی جز مادرت مقصر است؟ خدای اولی وسط حرف دومی پرید و گفت او مادر توست عجله کن!! دومی گفت برای چه خودت را اذیت میکنی؟ فراموش کرده ای که من قادر متعالم؟ خبر نداری که همه مجبورند به قضاوتی که من در موردشان میکنم گردن بگذارند؟ آیا حق با همین صدا نبود؟ مگه در مدرسه یادمان نمی دادند که مردم قرنها به قضاوت خداوند اعتقاد داشتند و برای همین دست بی گناهان را در آتش می گذاشتند چون اعتقاد داشتند آتش دست بی گناهان را نمی سوزاند!! چون خدای آدم گنده ها از ازدواج رسمی پاپا و ادیت جانبداری میکرد بهتر بود من هم جانب او را بگیرم!! با وجود اینکه خطر را به او گوشزد کرده بودم با لاقیدی دستمالی دور انگشتش بست و با خیال راحت ششمین و هفتمین لیوان ویسکی را سر کشید. دیگر گیلاس هایش را نمی شمردم. او مرا احمقی فرض کرده بود که نباید به هشدارهایش اعتنا کرد! زبانم بند آمده بود تا نیم ساعت بعد که رفت هنوز ماتو مبهوت آنجا نشسته بودم. در پایان سهل انگاری مادرم وبال گردنش شد ، پدر بعد از سفر استانبول شنید که او چند روزی از عارضه نامعلومی رنج برده بود وقتی هم او را به بیمارستان رساندند بیهوش شد و هرگز از بیهوشی در نیامد! طبیعی است که هرگز به پدر نگفتم مادرم به خانه ما و آزمایشگاه او آمده بود!!

کلیسای کوچک و زیبای کولونی در محاصره یک دشت پر از گل های رنگارنگ است ، در آنجا بود که در یکی از روزهای قشنگ بهار بابا و ادیت با هم ازدواج کردند ، مراسم عقد بسیار مختصر و ساده برگزار شد. بعد از عقد احساس آرامش عجیبی به من دست داد ، آرامشی که مدتها بود آرزویش را داشتم و هرگز قبلا مزه اش را نچشیده بودم. پنجره های کلیسا در آفتاب می درخشیدند ، مادربزرگ هم با تمام الماس هایش برق میزد و ادیت از فرط خوشحالی انگار به اطرافش نور می پاشید. او یک انگشتر زمرد گرانقیمت به دست داشت ولی قشنگ ترین جواهراتش دو قطره اشکی بودند که در هنگام عقد از گونه هایش فرو غلطیدند. پدر روحانی با قیافه ای که به طور غیر عادی جدی به نظر میرسید مراسم را برگزار کرد ، او بالای منبر رفت و وعظش را با این جمله شروع کرد "این حقیقتی است که بیان میکنم ، باید همگی توبه کنید تا مثل بچه ها پاکو معصوم شوید ، زیرا فقط در این صورت است که میتوانید به قلمرو بهشت راه یابید… آری! پاکو معصوم! مثل بچه ها!! 😁 👿 😀

نوشته: شاه ایکس


👍 17
👎 1
9401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791972
2021-02-15 00:52:04 +0330 +0330

از کیریسیدا به کوسی سی بوا رسیدی یا مسیر جدیده؟

1 ❤️

817612
2021-06-28 17:56:15 +0430 +0430

جالب بود!

1 ❤️

833203
2021-09-20 04:34:26 +0430 +0430

سلام
صبحتون بخیر و شادی
داستان بسی زیبا
روان
دلنشین بود.
عاشق پسر بچهای
تخس و شر هستم جونم.

1 ❤️