در جستجوی مینیاتور (۱)

1400/07/26

پی نوشت: این داستان طولانی چندقسمتی و البته واقعی است. اگر به داستان های سریع الارضا علاقمندید همین الان صفحه را می توانید ببندید.

با عصبانیت خودکارم رو میز کوبیدم و از محل کارم زدم بیرون. این قدر عصبانی و بهم ریخته بودم که چشمام جایی رو نمی دید. آخرین لحظه نگاه نگران و ناراحت پریا رو دیدم اما توجهی نکردم. رسیدم پایین یادم افتاد کاپشنم رو جا گذاشتم اما به حدی از مدیرم عصبانی بودم که برای چشم تو چشم نشدن دوباره باهاش، قید برگشتن رو زدم و شروع کردم به قدم زدن. قطره های بارون که روی سرم می ریخت هم پشیمونم نکرد.

محل کارم تو خیابون وصال بود. هر سال سهمیه طرح ترافیک داشتم اما امسال تو گرفتن معاینه فنی تعلل کردم و سهمیه مفت از دستم رفت. واسه همین دیگه نمی تونستم ماشین بیارم و هر روز با BRT یا مترو می اومدم. اما از وقتی کرونا جدی شد، دیگه جرات نمی کردم و از ترس معمولا با اسنپ می اومدم. این مساله خودش یه خرج اضافی واسه من که یه شغل دولتی با درآمد معمولی داشتم محسوب می شد و حساب کتاب هامو تا حدی بهم ریخته بود اما خب به کرونا نگرفتن می ارزید.

گوشیم زنگ خورد. پریا بود که جواب ندادم. خاطرات روزهای اول آشنایی مون مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. سه سال پیش من یه پسر 25 ساله تنها که واسه عاشقی کردن چشمش دنبال یک دختر شبیه خودش بود و پریای 21 ساله که دانشجوی علوم ارتباطات و اهل کاشان بود. با یکی از دوستاش تو یوسف آباد خونه گرفتن بودن و علاقمند بود که در کنار درس خوندن کار کنه. از سر و وضعش و خونه ای که بعدها رفتم توش فهمیده بودم که وضع مالیشون خوبه یعنی حداقل از ما بهتره. خصوصا این که وقتی فهمیدم پدرش اصرار داشته پریا تنهایی خونه نگیره و با یکی از دوستاش باشه. پریا به پدرش گفته بود هزینه اجاره واسه یه دانشجو زیاده و کسی باهاش همخونه نمی شه و پدرش در جواب گفته بود فقط یه نفر باشه که تو تنها نباشی نمی خواد دنگ اجاره بده.

پریا وقتی فهمید من روزنامه نگارم خیلی خوشحال شد. کم کم با هم صمیمی شدیم. بعد از مدتی به پیشنهاد من و البته علاقه و استقبال شدید خودش، اومد دفتر روزنامه و بعد از مدتی آزمایشی کار کردن و گذروندن یکی دو تا دوره خبرنویسی و … شروع به کار کرد. باهاش شرط کرده بودم که هیچ کس نباید بفهمه ما با هم آشنایی و رابطه داریم چون فاتحه هر دوتامون خونده است. پریا دختر نسبتا خوشگل و قدبلندی بود و لوندی های خاصی داشت که برام جذاب بود. از نظر اخلاقی هم چیز بدی ازش ندیده بودم و این باعث شد که کم کم بهش جدی فکر کنم. بعد دو سال و اندی که با هم دوست بودیم سه ماه پیش رفتم خواستگاریش. تو این مدت جز اصل سکس همه کاری با هم کرده بودیم اما دفعاتش کم بود و محدود می شد به وقتایی که همخونه اش می رفت شهرشون و اون تنها می شد. این روزا برای هر دومون مثل رویا بود و واسش لحظه شماری می کردیم. روزایی که قرار بود بعد کار برم پیشش هر دو حال و هوای عجیبی داشتیم. سرکار مدام بهم پیام می دادیم و شیطنت می کردیم. از تحریریه که می زدیم بیرون یه کوچه پایین تر وا میساد و من اونجا سوارش می کردم که کسی از همکارا نباشه و نبینه. از اونجا تا خونه با سرعت تمام رانندگی می کردم. هر دومون تشنه بودیم و به شدت هات. جوری تو ماشین هم دیگه رو نوازش می کردیم که انگار صد ساله بهم دست نزده بودیم. من واقعا باور کرده بودم حرفای پریا رو وقتی بعد عشقبازی مون می گفت دست کس دیگه ای جز تو به من بخوره من می میرم اما…

خواستگاری به بدترین شکل ممکن پیش رفت. پدر پریا تو جلسه خواستگاری رسما منو بازجویی اقتصادی کرد. این که چی دارم درآمدم چقدره ماشینم چیه خونه ام کجاست و … همگی شوک شدیم. من وضع مالی متوسطی داشتم با یه 206 و یه خونه ای که سمت دریاچه که سالها قبل، پیش خرید کرده بودم و هر ماه قسط می دادم و البته هنوزم ساخته نشده بود. اینا واسه پدر پریا «ملزومات اولیه کافی برای تشکیل زندگی» تشخیص داده نشد.

از پریا انتظار داشتم جلوی خانوادش وایسه. دوس داشتم برگرده بگه من آرمان رو همین جوری که هست می خوام و با کم و زیادش می خوام زندگی کنم. اما این کارو نکرد. لحظه ای که از خونشون بیرون می اومدم هنوز امیدم رو از دست نداده بودم. با خودم گفتم بعد این اتفاق خانوادشو راضی می کنه و همه چی درست میشه. اتفاقی که هیچ وقت رخ نداد و پریا رو از چشم من انداخت. از بعد اون خواستگاری کذایی رابطه دوستی مون به یه رفاقت عادی تبدیل شد. تو این مدت چند باری بیرون رفته بودیم و اون تلاش کرده بود همون ادم رمانتیک قبلی باشه و وانمود کنه هیچ اتفاقی نیفتاده اما من به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که اگه واقعا منو می خواست واسه داشتن من تلاش می کرد و می جنگید. همون کاری که من کرده بودم. خانوادمو راضی کرده بودم بیخیال دخترایی که شب در میون مامانم تو روضه می دید، بشن و بیان خواستگاری دختری که خودم انتخاب کردم. بماند که بعد خواستگاری چقدر سرکوفت خوردم. حتی حاضر بودم خونه چیتگر که البته چیزی جز اسکلت فلزی و چهار تا تیغه نبود رو تو همون مرحله بفروشم و با پولش به علاوه وامی که می گرفتم یه خونه سمت اندیشه یا شهریار بخرم اما پریا در پاسخ به پدرش حتی یه کلمه نگفته بود که من دوسش دارم. از نظر من این پایین ترین سطح دوس داشتن بود.

می دونستم با دعوای سفت و سختی که کردم دیگه هیچ جایی برای برگشت به کارم ندارم. مدیر عوضی و حروم لقمه که خودش با هزار رانت و پارتی مدیرمسئول روزنامه شده بود، حالا به من واسه مطلبی که تو ستون نقد اجتماعی نوشته بودم داشت می توپید. مردک فرق گوجه سبز با یادداشت رو نمی دونست اون وقت به منی که ده سال سابقه مقاله نویسی داشتم، یاد می داد که «مطلب باید به گونه ای که تنظیم شود که ضمن انتقال محتوا به شخص حقیقی یا حقوقی مشخصی برنخورد». خواستم بگم من اگه میخواستم مثل تو باشم که تو نوشته هام هوای اینو اونو داشته باشم و از قلمم پول حروم در بیارم، به جای تو که 5 ساله شاسی بلند سوار میشی، سه ماهه بار خودمو بسته بودم. اما نه اونجا جای گفتنش بود نه طرف حسابم آدمی بود که این چیزا رو بفهمه. دعوای امروز جرقه اصلی پایان کار من بود اما من تابلوی رفتن رو مدت ها پیش نقاشی کرده بودم.

بارون همچنان صورتمو خیس می کرد و من غرق در افکارم مشغول پیاده روی بودم. نه سروصدای ماشین ها و بوق هاشون رو میشنیدم نه داد و فریاد دست فروش های حاشیه خیابون انقلاب. درونم انقلابی به وجود اومده بود. از اون وقتا بود که می دونم قراره تصمیم مهمی بگیرم و همه چیز رو کلا عوض کنم. تصمیم گرفتم تا خونه مون که ستارخان بود پیاده برم و یه فکر اساسی واسه زندگیم بکنم. 28 سالم شده بود نه تونسته بودم به زندگیم سروسامون بدم نه دیگه عشقی تو زندگیم داشتم و نه شغل درست و حسابی و قابل اتکایی. مدتها بود فهمیده بودم که باید کارمو عوض کنم اما شاید به خاطر پریا این کارو نمی کردم. تا قبل خواستگاری که هر روز دیدنش برای من نعمتی بود. بعد خواستگاری درسته همه چیز عوض شد اما باز دلم خوش بود به همون دیدارهای رسمی سرکار.

دیگه خودفریبی بس بود. من نه آینده ای با پریا داشتم نه با شغل روزنامه نگاری. دلم چیز دیگه ای می خواست؛ کاری که این قدر امنیت شغلی داشته باشه که یه خدا بی خبر نتونه یهو بزنه زیرش و از طرفی آیندمو هم تامین کنه. از جلوی کیوسک روزنامه فروشی رد شدم. چشمم به روزنامه خودمون افتاد برش داشتم نگاهی به صفحه اجتماعی انداختم. به جایی که ستون همیشگی من بود اما به جای مطلب هر روزه من، یه عذرخواهی و توضیح چاپ شده بود. از خشم روزنامه رو پرت کردم. صاحب دکه با عصبانیت گفت: هووو چه خبرته. توجهی نکردم. یه خانوم پرآرایش از ولوستر زردش پیاده شد و به صاحب دکه گفت روزنامه باطله می خوام. صاحب دکه ای که نگاهشو از زنه بر نمی داشت اومد یه دسته روزنامه تاریخ گذشته، بغل کرد و گذاشت صندلی عقب ماشینش. زنه راضی نشد و گفت کمه بازم می خام. مرده نگاهی کرد و گفت دیگه باطله نداریم و روزنامه های جدید رو براش گذاشت و البته تاکید کرد که اینا روزنامه روزه و به قیمت باطله نمیده. ظاهرا تمام تفاوت بین نوشته های من با کاغذ باطله این بود که کیلویی خرید و فروش نمی شد! روزنامه ما هم رفت قاطی کاغذ باطله ها.

یه جورایی دلم خنک شد. از این که چندین نسخه از اون عذرخواهی بی مورد و مزخرفی که از زبون من چاپ شده بود، حالا می شد وسیله ای برای پاک کردن شیشه، یا محافظ دور اثاث و گلدون شکستنی و یا شاید زیر آشغال سبزی. با خودم فکر کردم واقعا چند درصد مردم این چیزایی که می نویسیم رو می خونن و براشون مهمه. یاد زنه افتادم که فقط جنس کاغذ براش مهم بود و به کیوسکی گفته بود صفحه هاش روغنی نباشه. پریا مدام زنگ می زد و رشته افکارم رو پاره می کرد و من البته جواب نمی دادم. حوصلشو اصلا نداشتم. احتمالا می خواست بگه عصبانیت مدیر فروکش کرده و همه چیز حل شده. اما من این حل شدن رو دیگه نمی خواستم.

با همه عشق به کار روزنامه نگاری باید یه فکر دیگه ای می کردم برای زندگیم. حداقل تو مملکت ما راهش این نبود. البته خیلی ها رو می شناختم که از این طریق ثروث آنچنانی بهم زده بودن. ولی راهش این بود که قلمتو بفروشی واسه این و اون بنویسی. مجیز مدیر و وزیر و وکیل رو بگی و اون وقت مثل سگ براشون واق واق کنی تا یه چیزی پرت کنن جلوت. تهش هم می شدی یکی مثل مدیرمسئول خودمون که وقتی پیام تبریک بابت چند ده سالگی روزنامه مزخرفش نوشت و داد به حروفچین، عبارت «خوش یمن» رو نوشت «خوش یوم». همون حروفچین بدبختی که وقتی واسه زایمان زنش کلی التماس به مدیرمسئول کرده بود آخرش جواب شنیده بود که « من با این همه فشار کاری یه غلط تایپی دارم تویی که من آدمت کردم منو سوژه می کنی و حالا وام می خوای؟»

رسیدم سر چهارراه نواب. منطقیش این بود که برم بالا به سمت میدون توحید و بعدش ستارخان. ولی دلم نمی خواست زود برسم. شدت بارون کم شده بود. هجدهمین تماس از دست رفته پریا رو دیدم و خیابون آزادی رو ادامه دادم به سمت شادمان. دست خیس دختری دستمو لمس کرد. نه طبیعتا پریا نبود. دختربچه فال فروشی بود که فال های خیس شده تو بارونش رو توی لباسش قایم کرده بود که بیشتر از این خیس نشه. چشماش درست مثل پریا بود؛ درشت و پر اشتیاق با مژه های بلند. در حالی که همچنان تصویر چشمای پریا جلوم بود نیت کردم و خریدم. نظر حضرت حافظ این بود:
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد

به دختره گفتم میشه ازت عکس بگیرم؟ و قبل این که جواب بده گوشیمو در آوردم. مسلما تو عمرش تا حالا مشتری این جوری ندیده بود. از پشت لنز دوربین به چشمای درشتش که منو نگاه می کرد زل زدم. حس کردم اگه با پریا ازدواج می کردم دختر منم این شکلی می شد. درست لحظه شاتر زدن قطره بارون مقابل چشم دخترک فال فروش قرار گرفت و همون لحظه عکس ثبت شد. انعکاس چشم اون دختر تو قطره آب واقعا عجیب و زیبا بود. اسمشو پرسیدم. نگاهی کرد و جوابی نداد. پشتش رو به من کرد و دوید. عکس رو نگاه کردم عکس عجیب و غریبی شده بود، فکر این افتادم که برم سمت عکاسی. تو دوره روزنامه نگاری یه دوره عکاسی گذرونده بودم اما خب خیلی ماهر نبودم و مهم تر این که پولش رو نداشتم. قیمت دوربین حرفه ای با لنز و سایر ابزارهای جانبیش حداقل 100، 150 میلیونی می شد. ضمن این که عکاسی هم باز یه جوری بر می گشت به همون روزنامه نگاری. قانون کپی رایت هم که تو ایران ول معطله و عملا آژانس عکسی وجود نداره که به عکاس بابت حق التصویر پول درست و حسابی بده.

رسیدم خونه. ولو شدم رو تخت. پریا پیام داده بود تو واتساپ، اما پیامش صوتی بود و نمی شد از کرکره بالای گوشی فهمید چیه. دوس نداشتم پیامش رو باز کنم. گوشی رو زدم به شارژر و سرمو کردم زیر پتو که بخابم. بارون کج به پنجره می زد و صداش نمی ذاشت بخوابم. داشت به زحمت خوابم می برد که مامان اومد تو اتاق و گفت که باید برم خونه خواهرم که رفتن مسافرت. خواهرم دو سال از من بزرگتر بود اما خیلی زود ازدواج کرده بود و یک دختر هشت ساله داشت که ملکه زندگی من بود.

طبق معمول وظیفه آبیاری گلدون و تغذیه ماهی های آکواریوم بر عهده من بود. اصلا حالشو نداشتم ولی فکر کردم برای فرار از خونه و سین جیم های احتمالی مامان بابا راه خوبیه. به مامان گفتم من شب همونجا می مونم و دیگه تو ترافیک بر نمی گردم. سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شهرک. میدون صنعت رو رد کردم و وارد فرحزادی شدم رسیدم جلوی میلاد نور و درست لحظه ای که یاد خاطراتم با پریا افتاده بودم دوباره زنگ زد. بعد از اولین ماه استخدامش با حقوقی که گرفته بود اومده بودیم میلاد نور و همه حقوقش رو واسه من یه بارونی گرونقیمت با یه کفش گرفت. ته دلم اصلا راضی نبودم اما با اصرار گفت دوست داشتم با اولین حقوقم برای تو یادگاری بخرم. چقدر پریا عجیب بود. چقدر دوست داشتنش سخت و پیچیده بود. هیچ وقت نفهمیدمش نه خودشو نه دوست داشتنش رو.

تماس پریا مثل همه زنگ های اون روزش بی جواب موند. رسیدم به خونه خواهرم کلید انداختم و رفتم تو. یک خونه ویلایی یک طبقه با یک حیاط خیلی بزرگ بود. کی میگه ازدواج بدون عشق بده؟ خواهر نوزده ساله من سالها پیش با مردی ده سال بزرگتر از خودش که واردکننده عطر و لوازم آرایشی بود ازدواج کرده بود. بعدا عاشقش هم شده بود و یک زندگی مرفه و بی دردسر داشتن. شایدم من توی زندگیشون نبودم و خبر نداشتم اما ظاهرا که همه چیز سرجای خودش بود و همیشه رو لبهای جفتشون خنده بود. درست مثل همین لبخند عکس عروسی شون که الان روی دیوار جلوی روم می دیدم. بارون تازه اومده بود و باغچه طبیعتا نیازی به آبیاری نداشت اما گلدون های تو خونه چرا. آب دادم و کمی هم غذا برای ماهی های بی حالی ریختم که فقط بارش غذا روی سطح آب هم باعث شد تکونی به خودشون بدن. حس کردم زندگی ما کارمندا دقیقا عین همین ماهیه که منتظرن سر ماه یکی بیاد از بالا حقوقی براشون بریزه و برن تا ماه بعد.

روی تخت خواهرم خوابیدم. گوشیمو برداشتم. درست لحظه ای که داشتم فکر می کردم پریا دیگه بی خیال شده و زنگ نمی زنه، یه پیام دیگه ازش گرفتم. این بار صوتی نبود و نوشته بود بردار کار خیلی مهمی دارم. پیامش رو وا کردم و ویس قبلیش رو گوش دادم: آرمان همین امروز باید حتما ببینمت. هر جا و هر ساعتی که شده. هر جا هستی فورا خبرم کن. یه پیام کوتاه براش نوشتم که من اومدم خونه خواهرم تنها باشم و حوصله هیچ کسی رو هم ندارم. اون لحظه اصلا حواسم نبود که پریا اینجا رو بلده. گوشی رو سایلنت کردم و خوابیدم. یک ساعت بعد صدای آیفون منو از خواب پروند. پریا بود. تعجب کردم درو زدم اومد بالا.

پریا اومد تو با وضعیتی کاملا متفاوت از تیپ و قیافه اداری صبح. معلوم بود از فرصتی که با جواب ندادن من به تماس ها به دست آورده رفته خونه و حسابی به خودش رسیده. من همچنان تو شوک حضورش بودم که با خنده گفت کجا بشینم. تعارف کردم روی مبل نشست. کتری برقی رو روشن کردم و منتظر موندم جوش بیاد. تو این فاصله پریا مانتو و شالش رو در اورده بود و رو مبل گذاشته بود. چای ریختم اومدم نشستم.
برخلاف صبح نگاهش دیگه نه ناراحت بود نه حتی نگران. یه سرخوشی عجیبی تو چشماش موج می زد. مثل کسی که می خواد خبر برنده شدن یه نفر تو قرعه کشی رو بهش بده. بعد کمی سکوت با لبخند مشکوکی گفت:

  • چی شد امروز کولاک کردی؟
  • ربطی به امروز نداشت مدتها بود دنبال بهانه بودم بزنم بیرون از اونجا. امروز بهانه اش نصیبم شد.
  • تو که همیشه عاشق روزنامه نگاری بودی!
  • هنوزم هستم. عشق که فراموش شدنی نیست اما عاشقانه زندگی کردن تو این دوره زمونه جواب نمیده (عملا داشتم به پریا کنایه می زدم ولی نمی دونم فهمیده بود یا نه. حداقل صورتش اینو نشون نمی داد). بعد از عمری کار کردن آخر عاقبتش اینه که یه آدم هیچی ندون بی سواد بیاد این جوری جلوی همه بشورتت پهنت کنه رو بند. من دیگه اونجا و نه هیچ روزنامه دیگه ای کار نمی کنم.
  • اگه این قدر کار بدیه، چرا وقتی بهت گفتم می خام بیام تو این کار تشویقم کردی و مانعم نشدی؟
  • ببین پریا. اولا که کار بدی نیست. دوما که تو درسش رو خوندی سوما که تو فرق داری تو دختری. همین که یه شغل تو یه محیط سالم داری که وجهه اجتماعی مثبتی داره و در کنارش یه درآمد هم برای مخارج شخصی ات داری، برات کافیه. اما من باید زندگی بسازم. باید چیزی فراتر از مخارجم جمع کنم برای خودم. ازدواج کنم زندگی تشکیل بدم. با این وضعیت صد سال دیگه هم به جایی نمی رسم و کسی بابت چند صدهزار کلمه ای که همه این سالها نوشتم تره هم خورد نمی کنه چه برسه این که دختر بده بهم.

اینجا دیگه پریا کاملا متوجه کنایه من به پدرش شد و رفت تو خودش. چیزی نگفت استکان چای رو برداشت و مزه مزه کرد. می دونستم با چای شکلات دوست داره و براش آورده بودم. داشت به چیزی فکر می کرد اما نمی گفت. بالاخره به حرف اومد.

  • خب الان برنامه ات چیه. می خوای چی کار کنی؟ فکری کردی؟
  • فکر که تو نذاشتی بکنم از ظهر یکسره داری بهم زنگ می زنی. ایده هایی دارم اما هنوز تصمیمی نگرفتم. نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرم. می خوام این بار راهی رو برم جلو که مطمئن باشم مقصدی داره و شکست نمی خورم. می خوام به هر چی که دوس دارم برسم (بازم تو جمله هام کنایه بود و این بار هم پریا فهمید)
  • شریک نمی خوای؟
  • نه همون یه باری که تورو آوردم سرکار خودم واسه هفت پشتم بسه. بعدشم هنوز همه چی رو هواست و هیچی شکل نگرفته چه شراکتی؟
  • یعنی بودن کنار من این قدر برات سخت بود؟
  • پریا خواهشا دوباره شروع نکن. من علاقه ای به یادآوری خاطرات ندارم. تو می دونی که من چقدر تورو دوس داشتم و …
  • داشتی؟

موندم. خشکم زد. سرمو انداختم پایین. نمی دونستم چی بگم. همیشه تو خلوت خودم از جواب دادن به این سوال طفره رفته بودم. گاهی که ازش عصبانی می شدم به خودم تلقین می کردم که من دیگه بهش علاقه ای ندارم. اما گاه و بیگاه یادش می افتادم. یاد خاطره های قشنگ مون. یاد برنامه ها و ارزوهامون. گنگ و گیج بودم ولی نمی خواستم رشته کلام از دستم خارج شه. بدون این که سرمو بیارم بالا ادامه دادم:

  • داشتم یا دارم مهم نیست. حرف من چیز دیگس. میگم من واسه داشتن تو هر کاری کردم. دقیقا نقطه مقابل تو. این که نخواستی یا نتونستی مهم نیست. مهم اینه یه شکست به من تحمیل کردی. ولی من دیگه نمی خام شکست بخورم. میفهمی؟ نمی خوام.

سرمو آوردم بالا پریارو دیدم و ماتم برد. قطره های اشک صورتش رو خیس کرده بود و بی صدا گریه می کرد. دلم آتیش گرفت. هنوز طاقت گریه هاشو نداشتم. رفتم کنارش نشستم و اشکاشو پاک کردم. سرشو گذاشت رو شونه ام. اروم صداش زدم پریا، پریا، گریه نکن خانومی. این بار دیگه بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد با هق هق گفت می دونی چند وقته این جوری صدام نزدی؟ حالم به شدت بد شد. طاقت نداشتم. موهاشو نوازش کردم. مثل قدیما آروم شد. همین طور که سرش رو شونه ام بود گفت دوستت دارم آرمان. بیشتر از خودم دوستت دارم. سرشو آورد بالا و لبامو بوسید. لباش با اون همه اشکی که روش ریخته بود کاملا شور شده بود. با ولع همو می بوسیدیم. آخرین باری که با هم تنها شده بودیم دو سه ماه قبل خواستگاری بود و الان تقریبا شش ماهی می شد که خلوتی با هم نداشتیم.

پریا به من چسبیده بود و با دستاش منو گرفته بود. حس می کردم حال و هواش با همیشه فرق داره و چیزی فراتر از عطش جنسی و هوسه. انگار می خواست منو نگه داره واسه خودش و در کمترین فاصله ممکن به من باشه. با بوسه های پریا از حال طبیعی خودم خارج شدم و دیگه هیچی نمی فهمیدم. افکار مزاحم یکی دوباری اومد سراغم اما با قدرت پسش زدم. می خواستم از اون لحظات فقط لذت ببرم و به هیچی فکر نکنم. پریا در حال بوسیدنم آروم دکمه های لباسم رو وا کرد و من هیچ اختیاری از خودم نداشتم تنها کاری که می کردم منم گردن و گلوشو نوازش می کردم. می دونستم لحظات خاصی در انتظار هر دوتامونه. متفاوت تر از همیشه.

ادامه...

نوشته: میرزابنویس


👍 26
👎 2
7701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

837994
2021-10-18 00:57:22 +0330 +0330

واقعا هم محتوا و هم داستان زیباست.

3 ❤️

838001
2021-10-18 01:07:22 +0330 +0330

یاد ۸۸ و دردسر هایش افتادم…

2 ❤️

838057
2021-10-18 07:24:49 +0330 +0330

داستان قشنگی بود و میتونه حتما در ادامه قشنگ تر هم بشه فقط فاصله زمانی بین پارت ها رو کم کن و قسمت های بعد هم بده

1 ❤️

838068
2021-10-18 09:11:19 +0330 +0330

بالاخره یه داستان خوب خوندیم.

1 ❤️

838128
2021-10-18 17:20:53 +0330 +0330

داستانت خیلی قشنگ بود لطفاً قسمتای بعدیم بنویس🙂🙃

1 ❤️

838480
2021-10-20 22:12:05 +0330 +0330

سوژه تازه و محتوای عالی چیری که کمتر انتظارش می‌ره اینجا شاهدش باشیم . جملات دقیقا حال من و الان تداعی میکرد اینکه … بگذریم مهم نیست اما داستان زیبایی هست و اینکه خواهرت بچه محل ماهست حس این که چیزی بگم و از دست دادم . لعنت به این زندگی و‌دنیای بی سرو پا لعنت به هر چی … اینم نگم‌ددق میکنم ووو؟۲؟لایک‌

1 ❤️

838709
2021-10-22 13:12:13 +0330 +0330

قلمتون عالیه
لایک

1 ❤️