دلال ناموس خود مباش

1392/02/20

یک خبرچین به خلیفه مصر گفت : شاه موصل با زنی بسیار زیبا دمساز شده است. آن پادشاه کنیزکی در اختیار دارد که در همه جهان معشوقی بدان حد پیدا نمی شود. زیبایی آن کنیزک در سخن نمی گنجد، زیرا زیبایی او اندازه ندارد. تصویر او همین است که روی این کاغذ کشیده شده است.
وقتی فرمانروای بزرگ مصر آن تصویر را دید متحیر شد و جام از دستش بر زمین افتاد.

خلیفه مصر بلافاصله پهلوانی نیرومند با لشکری عظیم به سوی موصل فرستاد و به آن پهلوان سفارش کرد که اگر شاهِ موصل آن کنیزک ماهرو را تحویل نداد در و پیکر کاخِ او را از بنیاد ویران کن .

آن پهلوان یک هفته در موصل خونریزی راه انداخت و برج و باروی شهر موصل را مانند موم نرم و سست کرد. شاهِ موصل که این جنگِ هولناک را دید از درونِ قلعه نماینده ای نزد آن پهلوان فرستاد و به او پیغام داد که اگر این جنگ را ادامه بدهی همه مردم کشته خواهند شد، بگو که از ما چه می خواهی؟

پهلوان که اوضاع را بر وفق مراد دید عکس کنیز را به نماینده شاهِ موصل نشان داد و گفت: من صاحب این تصویر را میخواهم، او را به من بدهید وگرنه او را به زور بدست خواهم آورد. وقتی که فرستاده شاه نزد او بازگشت و پیغام پهلوان را بدو داد، آن شاه گفت: فرض کن زیبا رویی از زیبا رویان کم شود. هر چه زودتر کنیزک را نزد او ببر.

وقتی که فرستاده شاه موصل کنیزک را نزد آن پهلوان آورد، پهلوان بر زیبایی او عاشق شد و این عشق مبتذل چنان بر او فایق آمد که هیچ چیز نمی توانست جلوی شهوت او را بگیرد. حتی ترس از اینکه امکان دارد مرگ در انتظار او باشد و خلیفه دستور قتل او را دهد.
پهلوان از شهر موصل بازگشت و در راه بازگشت به مصر در بیشه و مرتعی فرود آمد. آتش شهوت چنان افروخته شده بود که زمین را از آسمان تشخیص نمی داد. پهلوان آهنگ ملاقات آن کنیزک ماهروی را کرد،( در آن حال عقل کجا بود و ترس از خلیفه کجا؟ در لحظه ای که شهوت غلبه می کند صد خلیفه نیز در برابرِ چشمِ برافروخته از شهوتش از مگس نیز حقیرتر می نمایند .) همینکه آن پهلوان شلوار خود را در آورد و به کناری انداخت و در وسط پای آن زن نشست که در همان لحظه که آلتِ پهلوان به سوی شرمگاه کنیزک می رفت، در میان لشگریان هنگامه ای شد و هیاهوی آنان بلند شد، پهلوان تا سروصدای لشکریان خود را شنید با عجله شمشیر برنده و آتشینی بدست گرفت و همانطور برهنه به سوی آنان دوید. پهلوان دید که یک شیر سیاهِ نر از نیزار بیرون آمده و ناگهان به قلب لشکر هجوم آورده است.
آن پهلوان که روحیه ای مردانه داشت و بی باک بود، مانند شیرِ نر مست پیش آمد و با شیر مبارزه کرد، شمشیری زد و سرِ شیر را دو نیمه کرد و بلافاصله به سوی خیمه آن کنیزک زیبا رو دوید. در آن لحظه که پهلوان نزد کنیزک زیبارو رسید آلتش هنوز راست بود، آن پهلوان گر چه با چنان شیر مهیبی درگیر شده بود ولی هنوز آلتش قائم و ناخفته بود. آن معشوقه زیبارو از قوه مردانگی آن پهلوان تعجب کرده بود. وقتی که کنیزک به نیروی مردانگی آن پهلوان پی برد همان لحظه از روی میل و رغبت با او در آمیخت، و در آن لحظه آن دو جان یکی شدند .

آن پهلوان چند روزی را بر این منوال سپری کرد، یعنی چند روز نیز از آن کنیزک لذت و تمتع جست ولی پس از مدتی پشیمانی به سراغش آمد و از اینکه در امانت خیانت کرده است بسیار نادم شد. برای همین ، پهلوان آن کنیزک را قسم داد که مبادا درباره کاری که میان من و تو گذشت چیزی به خلیفه بگویی . پهلوان پس از اینکه خیالش راحت شد راهیِ دربار خلیفه شد و پس از چند روز به کاخ خلیفه رسید .

هنگامی که به درگاه خلیفه رسیدند خلیفه به پیشواز آنها آمد و همینکه خلیفه کنیزک زیبارو را دید هوش از سرش پرید و او نیز نتوانست در برابر جمال کنیزک خویشتن داری کند. خلیفه دید که زیبایی و جمال کنیزک صد برابر آنچه بود که برایش وصف کرده بودند. برای همین آن شب به قصد آمیزش و برای مباشرت نزد آن کنیزک رفت و هنوز به خوابگاه کنیزک نرسیده بود با یاد کنیز نیز، آلتش قائم شد و به شدت میل همبستر شدن با آن کنیز محبوب را کرد. خلیفه همینکه وسط پای آن نشست، قضا و قدر مانع آن عیش و عشرت شد و خلیفه ناگهان صدای جنبیدن و یا جویدن موشی را شنید و خیال کرد که این خش خشِ ماری است که به سرعت زیر حصیر حرکت می کند و از روی ترس، آلتش خوابید و شهوتش بکلی از میان رفت.

وقتی کنیزک ناتوانیِ خلیفه را دید از تعجب قاه قاه خندید و به یاد قوه مردانگی آن پهلوان افتاد که شیری را کشت ولی آلتش همچنان قائم و ناخفته بود. خنده کنیزک طولانی شد و هر چه سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتوانست. خلیفه از این کارِ خشمگین و عصبانی شد و فورا شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت : ای خبیث بگو ببینم سبب خنده تو چبست؟ من نسبت به خنده تو ظنین شده ام، راست بگو ، که اگر دروغ بگویی سر از تن تو جدا خواهم کرد و اگر راستش را بگویی تو را کاری نخواهم داشت.

کنیزک چون درمانده شد، یعنی از تهدیدهای خلیفه ترسید ماجرایی که میان او و پهلوان رفته بود و نیز قوه مردانگیِ آن یل را که برابر با ده قوه مردانگیِ یلان دیگر بود را نیز برای خلیفه تعریف کرد و همچنین از ضعف قوه مردانگی خلیفه که می کوشید خود را شخصی با حمیت و قدرت نشان دهد در حالی که از خش خش موشی قوه مردانگی اش فروکش کرد نیز گفت.

این صحبتهای کنیزک برای خلیفه مانند تلنگر بود و وقتی به خود آمد ، طلب آمرزش کرد و به یاد گناه و لغزش و پافشاری خود در مورد گرفتن کنیزک افتاد. با خود گفت: هر کاری که با دیگران کردم کیفرش به من رسید. به سببِ قدرتِ ناشی از جاه و مقام قصد ناموس دیگران را کردم و حالا همان بلا بر سرم آمد و به چاه مجازات افتادم. من درِ خانه دیگری را زدم، ناچار آن پهلوان نیز درِ خانه مرا زد، هر کس به دنبال ناموسِ دیگران بیفتد، بدان که دلال ناموس خود شده است. من با زور کنیزکِ شاهِ موصل را گرفتم، دیگری نیز آمد و فورا او را از من گرفت و حالا آن پهلوان که ندیم و امین من بود، خیانتکاری های من او را به فردی خائن تبدیل کرد. اکنون دیگر موقع کینه توزی و انتقام گیری نیست، من با دست خود کاری خام انجام دادم و حال اگر از آن فرمانده و کنیزک انتقام بگیرم کیفرِ آن ستم نیز بر سرم خواهد آمد.

برای همین رو به مهربانی آورد و از خدا طلب مغفرت کرد و به کنیزک گفت: ای کنیزک حرفی را که اکنون از تو شنیدم جایی بازگو مکن. من تو را همسر آن پهلوان خواهم کرد و تو هم از این ماجرا چیزی برایش نگو تا او نیز از من خجلت زده نشود ، چون آنقدر برای من فداکاری کرده است که شایسته نیست با یک اشتباه تمام آن خوبیها را فراموش کنم.

سپس خلیفه ، پهلوان را به حضور خود طلبید و غضبِ انتقام جویانه خود را فرو خورد و برای پهلوان بهانه ای جالب تراشید و گفت که من از این کنیزک متنفر شده ام، زیرا که مادر فرزندم از شدت رشک و حسادت نسبت به کنیزک سخت در جوش و خروش است و حالا اوقاتش برای من به شدت تلخ است و شایسته نیست که من برای خاطر این کنیزک همسرم را بیازارم و حالا تصمیم دارم که این کنیزک را به کسی ببخشم و چون تو برای آوردن او بسیار فداکاری کرده ای کسِ دیگری را شایسته این هدیه نمی بینم.

خلیفه مصر، کنیزک را به عقد و ازدواج پهلوان در آورد و به او سپرد و حرص و خشم خود را متلاشی کرد…!

نوشته: بی تقصیر


👍 3
👎 1
81296 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

380243
2013-05-10 04:38:05 +0430 +0430
NA

شرمنده من فکر کردم اینجا سایت سکسیه,مزاحم شدم,بابااینارو سلام برسون!!!

0 ❤️

380244
2013-05-10 04:45:06 +0430 +0430
hjh

بدنبود،ولي جاش اينجانبود

0 ❤️

380245
2013-05-10 04:52:57 +0430 +0430
NA

با تشکر از بی تقصیر و گمنام (نویسنده داستان مارال کارگر جنسی)عزیز که تلاشتون قابل ستایش هست .من فقط می تونم 5 قلب به تو بدم و ازتو و دوست عزیزمون گمنام ممنون باشم که با چنین داستانهایی می تونید حداقل 1 نفر جوان نا اگاه در این سایتو بیدار کنید. در سایت سکسی ایرانی کمبود چنین داستانهایی به شدت احساس می شه.

مرسی و موفق باشید .

0 ❤️

380246
2013-05-10 05:18:00 +0430 +0430

اهمممم

0 ❤️

380248
2013-05-10 06:24:09 +0430 +0430
NA

dusesh dashtam kheyli ghashang bud

0 ❤️

380249
2013-05-10 06:44:59 +0430 +0430

عالی بود و بی عیب

0 ❤️

380250
2013-05-10 06:53:26 +0430 +0430

از تنوع داستانت خوشم اومد؛قشنگ بود؛ممنون

0 ❤️

380251
2013-05-10 10:39:50 +0430 +0430
NA

دمت گرم باحال بود lol

0 ❤️

380252
2013-05-10 10:57:59 +0430 +0430
NA

واقعا جالب و آموزنده بود.من بهش اعتقاد دارم.

0 ❤️

380254
2013-05-10 11:39:03 +0430 +0430
NA

aaaali bod. merc.

0 ❤️

380255
2013-05-10 12:11:58 +0430 +0430
NA

خونده بودمش
اما خوشحالم که اینجا گذاشتیش
تشکر

0 ❤️

380256
2013-05-10 12:59:28 +0430 +0430
NA

خیلی جالب بود فقط کاش نویسنده برای رفع شبهه توضیح کوتاهی می نوشت که خود ,نگارنده ی این حکایت زیبا است یا اینکه از متون کهن آن را نقل کرده است؟ ولی در هر صورت بسیار خوب بود .

0 ❤️

380258
2013-05-10 14:55:58 +0430 +0430

نمره شما 5

0 ❤️

380259
2013-05-10 18:23:11 +0430 +0430
NA

Jaleb bod

0 ❤️

380260
2013-05-10 18:54:29 +0430 +0430
NA

بعضی هستن خودشون رو بالا میبینن…
درصورتی که هیچ گوهی نیستن…
بعضی هستن خودشون رو ادبی و با شخصیت میبینن…
درصورتی که از همه خوارکسده تر هستن…
بعضی هستن که عقل رو به یه جو فروختن و خودرو مدیر میدونن…
درصورتی که جنده تر و کس کش تر و کونی تر از اونا کسی نیست…
بعضی هستن به ضعیف تر از خود تلنگر میزنن و جای اعم از مطالبی رو تهی میدونن…
درصورتی که نسل زیر بوته دارن و شخصیت خار شده پیششون…
ودر اخر بگم چه تو دختر (زن)وچه تو پسر(مرد)ازخاک هستی و خودتو گم کردی
(خطاب به چند نفر تو سایت)

0 ❤️

380261
2013-05-10 22:10:12 +0430 +0430

سلام ودرود
برهوت خشک وخالی وعزیز ومهربان ازاینکه نویسنده داستان وکتاب ارزشمندش روبه همه معرفی کردی ازت خیلی خیلی ممنون ومتشکرم.برای من هیچ کاری جای مطالعه رونمیگیره!سلامت وموفق وسربلندباشید.

0 ❤️

380265
2013-05-11 04:04:26 +0430 +0430

کاری به اینکه ایا این داستان رو خود نویسنده نوشته یا نه ندارم. به اینکه موضوعش به درد این سایت میخوره یا نه هم ندارم. فقط میخواستم بدونم در چه برهه ای از تاریخ، مصر دارای خلیفه! بود؟!! البته شاید منظورش پادشاه مصر بوده…

0 ❤️

380268
2013-05-11 08:12:41 +0430 +0430
NA

حضرته سلطان سلیمان خان وارد میشود.

0 ❤️

380269
2013-05-11 09:59:28 +0430 +0430
NA

دوستان این داستان از مثنوی معنوی مولانا نوشته شده!
که موضوع یک شعر هست

0 ❤️

380270
2013-05-11 10:04:16 +0430 +0430
NA

دوست عزیز من این داستان رو تو یکی از 6جلد مثنوی مولانا خونده بودم که چکیده موضوع یک شعر بود

0 ❤️

380271
2013-05-13 02:45:00 +0430 +0430

بسیار کیری…

0 ❤️

380272
2013-05-24 23:46:39 +0430 +0430
NA

کیر همه تو ناموس من.
من به همین خاطر همیشه دنبال ناموس دیگران هستم. چون امیدوارم دیگران بیشتر دنبال ناموس من باشند و بکن بکن… خیلی بکن… هی هی… بکن بکن… خیلی بکن…

0 ❤️

380274
2013-05-25 05:21:33 +0430 +0430
NA

عالی بود افرین

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها