دلزده

1401/01/19

مسیر خاکی پشت باشگاه، که از دو طرف با درخت‌های پائیزی پوشیده شده بود، پاتوق همیشگی من و عماد بود. اوایل آشناییمون تو پیست بهم آموزش می‌داد، اما بعد گذشت مدتی وقتی فهمید که علاقه‌اش نسبت به من یک طرفه نیست پیشنهاد داد تا از پیست اصلی باشگاه دور بشیم. این کارش خلاف قوانین باشگاه بود اما نه برای عمادی که صاحب اونجا بود. پیشنهادش رو قبول کردم چون وقت گذروندن باهاش چیزی بود که خوشحالم می‌کرد. هرچند همیشه سخت‌گیری می‌کرد اما من حتی عاشق بداخلاقی‌هاش هم بودم.
صبح یک روز پائیزی بود، افسار اسب دستم بود اما افسار فکرم نه. حرفایی که سارا امروز بهم زد تو مغزم می‌چرخیدن. بهش گفته بودم که تو خرید کادوی تولد عماد کمکم کنه اما آخر کارمون به بحث و دعوا کشیده شد. حرف‌هاش برام سنگین تموم شد، البته که منم کم نیاوردم و برخلاف خواست قلبیم متهمش کردم به حسود بودن.
عماد افسار اسبش رو کشید و توقف کرد و منم به تبعیت از اون ایستادم. از حق نگذریم خیلی جنتلمن بود؛ قد بلند و خوش‌هیکل. چکمه‌های مشکی واکس زده و لباس‌های یکدست مشکی با جذبه‌ترش کرده بود. من اون رو برانداز می‌کردم و اون با اخم به من خیره شده بود. سریع خودم رو جمع و جور کردم و طلبکار گفتم: چیه آقای بداخلاق؟
با تشر گفت: حواست کجاست؟ برا چی داری وقت رو تلف می‌کنی؟
بدون این که فرصت دفاع کردن بهم بده، با پاش ضربه‌ای به شکم اسبش زد و راه افتاد و با تحکم گفت: درس امروز، آمادگی برای سوارکاری با یک چشم. حالا یک چشمت رو ببند، گرفتی؟
با تعجب گفتم: این دیگه چه درس عجیبیه! من نمی‌تونم این کارو کنم.
با گوشه چشم نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت: خیلی مهمه یک چشمت رو حاضر کنی برای وقتی که اون یکی چشمت حین سوارکاری کثیف شد و یا آسیب دید.
با گفتن “متوجه شدم” کاری که گفت رو انجام دادم. اولش کنترل اسب رو از دست می‌دادم اما بعدش موفق شدم.
با غرور بچه‌گانه‌ای گفتم: من بهترین سوارکار اینجا میشم. نه؟
-شاید سال ها طول نکشه اما ماه‌ها طول می‌کشه.
خندیدم و گفتم: پس هنوز تا چند ماه آینده گرفتار منی.
-ترجیح می‌دادم به جای این که یه شاگرد زبر و زرنگ باشی یه دست و پا چلفتی گیرم بیاد تا سال ها بیخ ریشم باشه.
من عاشق این مرد بودم. حتی عاشق این نوع ابراز علاقه کردن‌های یواشکیش. جلوی در باشگاه هر دو پیاده شدیم. طبق عادت همیشگیش سوئیچ ماشینش رو داد بهم تا زمانیکه اسب هارو می‌بره سمت اصطبل تو ماشین منتظرش باشم. همیشه طوری تایم کلاس‌های من رو تنظیم می‌کرد که من آخرین شاگردش باشم؛ خودم اینطور خواسته بودم تا بتونیم لحظات بیشتری رو باهم بگذرونیم.
سوار ماشین شد و بارونیش رو روی صندلی عقب گذاشت. در طول مسیر هردومون ساکت بودیم. پشت چراغ قرمز که ایستادیم برگشت سمتم و گفت: چی باعث این هیاهوی تو مغزت شده نیلو کوچولو!؟
ناخواسته صدای سارا تو سرم اکو شد: “این آدم به درد روحیه حساس و بچگانه تو نمی‌خوره نيلوفر. مطمئنی که دوستت داره؟ به نظرم اون فانتزی دختر کوچولو داره!”
صدای عماد من رو به زمان حال کشوند: گفتی امروز با سارا میری خرید، نکنه دعواتون شده که انقدر تو خودتی؟
لعنتی، خیلی من رو می‌شناخت. درسته که سارا اینجا نبود ولی باید یه جورایی صدای اون دختر درونم که با سارا موافق بود رو خفه می‌کردم. بی‌توجه به سوالی که پرسید،با مِن و مِن گفتم: عماد، میشه هیچ‌‌وقت تنهام نذاری؟
با تعجب نگام کرد و بعدش قهقهه‌ای سر داد و سرش رو گذاشت روی فرمون. با صدایی که خنده توش موج می‌زد جواب داد: دیوونه‌ی من.
سعی کردم منم پابه‌پاش بخندم تا دهن کجی باشه به اون دختر لجباز درونم و سارا. درسته که جواب مدنظرم رو نشنیدم ولی همون “من” مالکیتش هم قلبم رو گرم می‌کرد.
برای این که حواسم رو از دعوای مسخره امروز پرت کنم گفتم:
عماد آخر هفته تولدته و دلم می‌خواد که دوستامون رو دعوت کنیم به خونه‌ مجردیت. این‌طور بیشتر خوش می‌گذره، نه؟ دوستای منم بالاخره بعد هفت ماه تورو می‌بینن.
بعد کمی سکوت با تحکم جواب داد: نه، چه لزومی هست به دورهمی؟ تولد منه یا جلسه معارفه دوستات؟
از جوابش شوکه شدم. کلی برنامه‌‌ریزی کرده بودم و با یه جمله بدجور زد تو ذوقم. چونه‌ام شروع کرد به لرزیدن. قطعا اگه حرف می‌زدم و صدای بغض دارم رو می‌شنید، عصبانی می‌شد که چرا با هر حرف کوچیک مثل بچه‌ها رفتار می‌کنم. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
-با خودم فکر کردم شاید خوشت بیاد. اما خب، خب اگه نمی‌خوای باشه. دورهمی تولدت رو نمی‌گیریم.
تا رسیدن به خونه چیزی نگفت و منم ترجیح دادم دیگه بحث رو ادامه ندم. ماشین رو نزدیک خونمون پارک کرد و برگشت سمتم. قیافه مظلوم و بغض کرده‌ام دلش رو به رحم آورد. دستش رو گذاشت روی چونه‌ام و با انگشت شستش لب پایینم رو لمس کرد و با لحن آرومی گفت:
مثل جوجه‌ای که زیر بارون مونده داری می‌لرزی. مگه چی‌گفتم بهت دختر؟ من دوست دارم دوتایی تولد بگیریم. قبلا هم بهت گفتم اتفاقات خوب هر چی مخفی‌تر باشن پایدارتر هستن.
گرمی دستش رو چونه‌ام، لمس لبم‌ توسط انگشتش و صدای خش دارش؛ همه اینا داشتن مثل هیپنوتیزم عمل می‌کردن. نفس‌های تندم و گاز گرفتن لبم به خوبی حاکی این بود که تونسته با چند تا حرکت کوچیک تحریکم کنه. صورتش رو نزدیکم کرد و بوسه کوتاهی رو لب‌هام گذاشت و به چشمام خیره شد. گردنم رو کمی کج کردم و با چشمای خمارم نگاش کردم، منتظر ادامه‌اش بودم. این بار لب‌هاش رو به مدت طولانی‌تری چسبوند رو لبام. شهوت درونم فعال شد، دستم رو گذاشتم روی صورتش و همراهیش کردم. همزمان که از من لب می‌گرفت دستش رو روی پهلوم گذاشت و چنگ ملایمی زد که زیر لب آه کشیدم. از من جدا شد و گفت:
چشمات وقتی خمار می‌شن خوشگل‌ترینن.
قربون صدقه رفتنش احساساتم رو برانگیخت و این بار خودم پیش‌قدم شدم برای بوسیدنش.
اگه این همه به خونه‌مون نزدیک نبودیم ممکن بود ادامه بدم اما ترس این که ممکنه نیما هر لحظه سر برسه و ببینه، رهام نمی‌کرد.
با بی‌رغبتی ازش جدا شدم و گفتم: عماد باید برم.
-باشه. آخر هفته می‌بینمت دختر ملوس.
چشمام رو درشت کردم و گفتم: عماد آخر هفته؟ نمیشه قبل اون بازم…
حرفم رو نصفه گذاشت با قاطعیت گفت: نه. سرم شلوغه‌ نمی‌تونم نیلوجان.
خداحافظی کردم و پیاده شدم. وارد لابی شدم و سمت آسانسور رفتم که درش باز شد. نیما اومد بیرون؛ خوشتیپ کرده بود و مشخص بود برنامه داره.
-نیما‌خان بوی ادکلنت قبل تو رفت، تو داری کجا میری؟
+سلامت کو؟ به جای این که نرسیده به داداشت گیر بدی لطف کن هر دفعه دیرتر نیا خونه.
با سارا مدتی بود که دوست شده بودن و خبر داشتم که گزارش همه چیز رو به نیما ميده. قطعا علت دیر کردنمم می‌دونست، فقط نمی‌خواست به روم بیاره.
-خستم، برم خونه. به شما هم خوش‌بگذره با ساراجون!
+از این تیکه‌ای که انداختی پس معلومه دعوا کردین، نه؟
قبل این که از بالا دکمه آسانسور رو بزنن وارد شدم و گفتم:
خودت صبح برو دنبالش؛ من نمیرم. فردا تنها میرم دانشگاه.
تو آیینه آسانسور به خودم خیره شدم. هوای آبان ماه سرد بود و بهانه‌ی الکی خوبی بود برای گل انداختن لپ‌هام. همیشه همین‌طور بود، عشق‌بازی‌های نصف و نیمه و یواشکی. تنها موقعی که تا تهش رفته بودیم فقط تو چت بود. شب تولدش بهترین زمان بود و چه‌ خوب که پیشنهاد دورهمی رو قبول نکرد، هرچند دوست داشتم به دوستام نشون بدم با چه کسی تو رابطه‌ام، اما خب در عوض این طور راحت‌تر بودم برای اجرای نقشه‌ام. یه بار گفته بود که رقص براش جذابه، باید رو خودم کار می‌کردم.


باوجود تذکری که استاد بهم داد بازم نمی‌تونستم حواسم رو جمع کنم. دو روز مونده بود به شب تولدش و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم. از طرفی عماد دوباره غیبش زده بود، نه تماسی و نه پیامی. دیگه به این کمرنگ بودن‌هاش عادت کرده بودم. همیشه مثل یه مروارید داخل صدف من رو پنهان نگه می‌داشت؛ از همه چیز.
اتمام کلاس مثل حکم آزادی بود، کیفم رو انداختم رو دوشم و از جام بلند شدم و رفتم سمت در. تنها دوستی که تو این سه سال پیدا کرده بودم سارا بود. هر روز باهم می‌اومدیم دانشگاه. تو این رفت و آمدهای صمیمی، آخرشم دل داداشم رو برد. داشتم می‌رفتم بیرون که صدای آرمان باعث شد سرجام بایستم.
-نیلوفر خانوم، یه لحظه.
آرمان جزو پسرای معمولی و با‌ادب کلاس بود. ساده می‌پوشید و از بی‌حاشیه‌ترین آدمای دانشگاه بود که از شانس بدم از سال اول دست گذاشته بود رو من.
+آرمان زیاد وقت ندارم.
-متوجه‌ام، ولی خواستم این کتاب رو بدم بهتون. راستش جلسه پیش تو کلاس گفتین از کتاب‌هایی که سبک‌ نوشته‌هاشون عاشقانه هست، خوشتون میاد. من این کتاب رو خوندم و فکر کردم شاید خوب باشه به شما هم پیشنهاد بدم که بخونید.
از هر روشی برای نزدیک شدن بهم استفاده می‌کرد اما همیشه حد و حدود رو رعایت می‌کرد و این باعث می‌شد که نتونم با تندی ردش کنم. کتاب رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
همین که سوار ماشین شدم گوشیم زنگ خورد. از فکر این که ممکنه عماد باشه دست و پام رو گم کردم اما با دیدن اسم روی صفحه اسکرین، وا رفتم؛ نیما بود. چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردم عماد زنگ می‌زنه. هیچ ‌وقت بدون هماهنگی زنگ نمی‌زد و نمی‌ذاشت منم زنگ بزنم. مگر این که اجازه گرفته باشم.
با بی‌حوصلگی جواب دادم: سلام داداشی، خوبی؟
-سلام عزیزم. کلاست تموم شد؟
کمی مکث کردم و گفتم: اره، چطور؟ چی می‌خوای؟
شاکی جواب داد: کی گفته من چیزی می‌خوام!
+آخه سابقه نداشته همینطور بدون بهانه زنگ بزنی.
خندید و گفت: لوکیشن فرستادم، عصر ساعت شیش من و سارا اونجاییم. دیر نکنی!
خواستم مخالفت کنم که گفت: همین که گفتم. دارم یه شام خرجتون می‌کنم تا شما آشتی کنید، کمتر ناز کن تو هم.


جایی که برای قرار انتخاب کرده بودن، یه رستوران تو هوای آزاد بود. از دور آلاچیقی که توش نشسته بودن رو دیدم و رفتم سمتشون.
بعد سلام و احوال پرسی سردی که بینمون رد و بدل شد، سه تا چایی سفارش دادیم.
کف دستام رو جلوی دهنم گرفتم و بازدمم رو دادم بیرون تا یکم گرم بشن.
رو به نیما گفتم: شما عاشق شدین، تاوان کله‌ی داغتون رو ما باید بدیم؟
+چقدر گربه‌ای تو دختر؟ همین که از جیبم مایه گذاشتم برا آشتی دادن شما دوتا بچه، از سرتونم زیاده. نمک نشناس!
سارا که از اول جمع ساکت بود به حرف اومد و به نیما گفت:
کی گفته ما قهریم؟ به جای سر و کله زدن با نیلو پاشو برو شام رو سفارش بده.
+من برم بساط شام رو اماده کنم از شما که دودی بلند نمیشه. گیس کشی راه نندازید ها، بچه خوبی باشید تا برگردم.
نیما رفت دنبال نخود سیاه و فرصت نصیحت برای سارا فراهم شد؛ همه چیز درست مثل نقششون داشت پیش می‌رفت. سارا بلند شد و صندلی کناری من رو بیرون کشید و نشست. دستم رو زدم زیر بغلم و گاردم رو گرفتم تا فکر نکنه با یه شام، من رو خر کرده.
+من رو ببین نیلوفر چرا مثل بچه‌ها داری رفتار می‌کنی. این پسر برای تو خوب نیست و تو نمی‌فهمی …
-بس کن سارا چه اصراری داری این بحث رو از سر بگیری؟
+خفه‌شو وسط حرفم نپر و گوش بده. نمی‌فهمی چون نمی‌خوای. داری روی آدمی پافشاری می‌کنی که برات خوب نیست. اوکی تو فکر می‌کنی این آدم مناسبته؟ من فکر می‌کنم نیست و بهت ثابت می‌کنم. ولی مرگ سارا بهم زمان بده!
-بهت فرصت بدم؟ می‌خوای کسی که هفت ماهه میشناسمش رو بهم‌ ثابت کنی؟ بس کن تروخدا. تو این مدت حتی رابطه جنسی کاملی هم نداشتیم ما. اون من رو یه تیکه گوشت فرض نمی‌کنه و این مهمه برام.
سارا نیشخندی زد و گفت: ازت سکس نخواسته و تو خوشحالی؟ آره، ازت میخوام بهم فرصت بدی که برم تحقیق کنم. می‌دونی چرا؟ چون می‌دونم عاشق از معشوقش هم‌آغوشی می‌خواد. این مرتیکه کجا سرش گرمه؟ کجا خالی میشه که از تو سکس نمی‌خواد؟
نفسم رو از عصبانیت بیرون دادم و رومو ازش گرفتم. داشت زیاده‌روی می‌کرد و دلم‌ نمی‌خواست دوباره یه دعوای جدید بینمون ایجاد بشه. چشمم خورد به گربه‌‌ی مشکی‌ای که تو باغچه خاک رو داشت زیر و رو می‌کرد.
سارا یه قلپ از چاییش رو خورد و این دفعه با لحن آروم‌تری شروع کرد.
+نیلوفر تو حتی برای زنگ زدن بهش باید ازش اجازه بگیری. به غیر قرارهای از پیش تعیین شده هیچوقت پیش تو نیست!
گربه مشکی فارغ از دنیای بیرونش مصمم به کارش ادامه می‌داد.
+تو به کسی چنگ می‌زنی که فکر می‌کنی اگه از دستش بدی دیگه نمی‌تونی کَس دیگه‌ای رو پیدا کنی که دوستت داشته باشه. لطفا، بهم اجازه بده تا قبل این که کار اشتباهی انجام بدی راجبش تحقیق کنم. می‌شنوی چی میگم؟
بلاخره موفق شد، کرم خاکی بزرگی رو از دل خاک بیرون کشید. گربه با غرور کرم رو نگاه کرد، کمی بو کشید و بعد این که مطمئن شد طعمه خوبی برای خوردن نیست، زیر پاش له کرد. نگاهم رو از باغچه و گربه مشکی گرفتم و به قیافه ملتمس سارا چشم دوختم. اشتباه از من بود که اجازه دادم انقدر از رابطه من و عماد خبر داشته باشه. چاره‌ای نداشتم جز این که با پیشنهادش موافقت کنم.
-باشه عزیزم. اگه دوست داری، درموردش تحقیق کن. هرچند من ازش مطمئنم.
+نيلوفر خوب نگام کن، من سارام. تو این سه سال دوستیمون حسن نیتم رو بهت ثابت کردم، نه؟
دستاش رو فشردم و گفتم: البته که این طوره. دوستیم دوباره؟
نیما با سیخ‌های جیگر و دل اومد و گفت: بسه دیگه بچه بازی و قهر کردن هارو تموم کنید که با جیگر شوخی نداریم.


کیف و کیک رو از صندلی عقب برداشتم و ماشین رو قفل کردم و با عجله رفتم‌ سمت لابی خونه‌ی عماد. آقای محمودی نگهبان ساختمان من رو می‌شناخت‌. عماد کلید یدکی خونه رو تحویلش داده بود تا هر موقع خواستم برم کلید رو ازش تحویل بگیرم. کلید رو ازش گرفتم رفتم سمت خونه. بعد پنج روز بلاخره صبح خودش بهم زنگ زد. پشت تلفن سعی کردم دلخوریم رو کنار بذارم تا روز تولدش ناراحتش نکنم. چند روز برای رقص امشب تمرین کرده بودم و دوست داشتم براش سنگ تمام بذارم. تا اومدنش یک ساعت وقت داشتم. سریع با گلبرگ های گل رز و شمع‌های سفید کوچیک‌ روی میز رو تزئین کردم. شلوغ‌کاری رو دوست نداشت و به‌خاطر همینم سعی کردم همه چیز رو ساده نگه دارم. به سارا پیام دادم و ازش خواستم طوری وانمود کنه که من شب رو خونه اونا هستم. صدای زنگ خونه رسیدنش رو اعلام کرد. خودش کلید داشت ولی زنگ رو زده بود تا خودم براش در رو باز کنم. قبل باز کردن در، برای آخرین بار خودم رو تو آیینه قدی راهرو برانداز کردم. لباس جذب مشکی با چاک بلندی که تا روی رونم داشت جذابیتم رو بیشتر کرده بود.
وقتی از همه چیز مطمئن شدم در رو باز کردم و با ذوق گفتم: خوشگل شدم؟
موهاش رو برعکس همیشه به سمت چپ صورتش بالا زده بود و ادکلن مورد علاقه من رو زده بود. نگاه عمیقی بهم کرد و تا حدی که فاصله میون پوست تنمون فقط لباس‌ها باشه، نزدیکم اومد. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و همزمان با پاش در رو هل داد تا بسته بشه. سرم رو چسبوندم به گردنش و از بوی ادکلنش مست شدم.
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت: ماه شدی.
صداش شبیه کسی بود که کاملا مغلوب احساساتش شده.
وارد خونه شد و حسابی از سلیقه‌ای که براش به خرج داده بودم سوپرایز شد. بعد کلی عکس و فیلمی که به اصرار من گرفته شد، کیک رو برید.
-عماد اگه بگم برات کادو نخریدم، ناراحت میشی؟
اول لیوان من و بعد لیوان خودش رو تا نصفه شراب ریخت و گفت:
همین که این قدر زحمت کشیدی و الان اینجایی، کادو نیست؟
با این حرفش احساس کردم می‌خوام غش کنم. یه جرعه از شرابم رو خوردم و گفتم: برات یه سوپرایز خوب دارم.
+امشب شب سوپرایز هاست.
-دقیقا! حدس بزن!
قیافه متفکر و با نمکی به خودش گرفت و گفت: یه شام مشتی پختی؟
با خنده جواب دادم: نه، ولی فک کنم خوشت بیاد از سوپرایزم؛ چون گفته بودی دوست داری رقصیدن من رو تماشا کنی.
لیوانش رو کوبید به لیوان من و گفت:
پس به سلامتی این سوپرایز خوب! یالا پاشو می‌خوام ببینم چطوری بدنت رو تکون میدی.
وقتی دید تعلل کردم، لبام رو کوتاه بوسید و گفت: پاشو دختر، منتظرم.
انگار که به حرفای سارا لج کرده باشم، می‌خواستم با رقص تحریکش کنم و امشب سکس با عماد رو تجربه کنم. ضبط رو با کنترل روشن کردم. آهنگی که می‌خواستم باهاش برقصم رو از قبل آماده کرده بودم. یه رقص کثیف بود و نیاز به مهارت خاصی نداشت، فقط باید با ریتم‌ آهنگ پیش می‌رفتم و حرکات شهوتی می‌کردم. یه آهنگ خارجی بود که ریتم آهنگ از آروم شروع می‌شد و رفته رفته تندتر می‌شد. نرم نرم شروع کردم به رقصیدن و تکون دادن سینه‌هام. صدای کش‌دار خواننده و حرکات شهوتی من داشت کار خودش رو می‌کرد و نگاه عماد رنگ عوض می‌کرد. هر بار که سینه‌هام رو می‌مالیدم یا لبم رو با زبونم خیس می‌کردم به موهاش چنگی می‌زد. سیگاری روشن کرد و یک دستش رو گذاشت رو پشتی مبل و زیر چشمی نگاهم کرد. دستم رو بردم سمت پیرهنم تا حین رقص دربیارم که با صدای خشنی گفت:
اینکارو نکن! خودم لختت می‌کنم.
آخرهای آهنگ نزدیک‌تر شدم بهش و سعی کردم لمس کردن بدنم رو در نزدیک‌ترین فاصله‌ ممکن ببینه. آهنگ که تموم شد دستم رو گذاشتم رو رونش و به حالت داگی زانو زدم در مقابلش. تنها صدایی که تو خونه می‌پیچید، صدای نفس نفس زدنای من بود.
ته مونده سیگار تو دستش بود و با چشمای خمارش به سینه‌ام که بالا و پایین می‌شد نگاه می‌کرد. سیگارش رو انداخت تو زیرسیگاری کریستالش و دستش رو گذاشت زیر چونم. سرش رو نزدیک صورتم آورد و زیر لب با صدای گرفته‌اش گفت:
دختر کوچولو بازی خطرناكی رو شروع کردی، از من چی‌ می‌خوای؟
سرخ شدم و چشمام رو از چشماش گرفتم. نمی‌تونستم وقتی با این صدای شهوتی داره باهام حرف می‌زنه به چشماش خیره بشم.
-اون لب‌هارو من باید گاز بگیرم، نه تو.
متوجه نبودم که لب‌هام رو گاز گرفته بودم. ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس نفس می‌زدم، اما این بار به خاطر هیجان و شهوت بود، نه به‌خاطر خستگی رقص. با این که حتی بهم دست هم نزده بود تحریک شده بودم.
-خودت تحریکم کردی مگرنه من بهت دست نزده بودم، پس بازی که شروع کردی رو باید تموم کنی.
با این حرفش حس کردم یه خیسی از ستون مهره‌هام به طرف بین پاهام حرکت کرد.
زیر لب گفتم: دلیل اینجا بودنمم همینه.
لبخند شرورانه‌ای زد و تیکه داد به مبل و گفت: آفرین دختر خوب. پس کارت رو شروع کن تا من رو راضی کنی.
با هیجان دستم رو بردم سمت کمربندش و باز کردم و شورت و شلوارش رو دونه به دونه در آوردم؛ خودشم با بالا بردن کمرش کمکم کرد. انگشتام رو دورش حلقه کردم و فشار آرومی دادم. سرم رو بردم پایین و نوک کیرش رو گذاشتم تو دهنم و مک زدم و بعد دور تا دورش رو تا کنار بیضه‌هاش لیس زدم. آه می‌کشید و من لذت می‌بردم. موهام روی صورتم افتادن اما قبل این که مزاحم کارم بشن عماد اونارو دور دستش جمع کرد. از بالا تا پایین کیرش رو با زبونم خیس کردم و تا جایی که می‌تونستم فرو می‌کردم تو دهنم. نفس‌هاش نامنظم و سرش رو به سمت عقب خم کرده بود. مشخص بود از بازی لب‌هام داره لذت می‌بره.
وسط کار سرم رو توسط موهام عقب کشید که با تعجب تو چشماش نگاه کردم و پرسیدم: کار اشتباهی کردم؟
از جاش بلند شد و در حالی که کیرش رو می‌مالید گفت: می‌خوام دهنت رو بگام.
آب دهنم رو قورت دادم و شوکّه گفتم: چی میگی عماد!
-حرف نزن. دهنت رو باز کن.
با اکراه دهنم رو باز کردم که کیرش رو فرو کرد و شروع کرد به تلمبه زدن. تا ته گلوم فشار می‌داد و بی‌توجه‌ به حالت خفگی‌ای که داشتم مشغول کارش بود. چند باری تا ته فشار داد و نگه داشت که باعث شد حالم بهم بخوره. با دستم پهلوش رو گرفتم و از خودم دورش کردم و با بغض گفتم:
عماد چرا این طوری می‌کنی؟
با صدای خش‌دارش گفت: هر غلطی دلم بخواد می‌کنم، عروسک خودمی.
دستم رو گرفت و کشید و از زمین بلندم کرد. لباش رو چسبوند روی لبام و زبونش رو تو دهنم چرخوند. همراهیش کردم و منم لب بالاش رو گرفتم و مک زدم. در همون حین دستم رو بردم سمت دکمه‌های پیرهنش و دونه به دونه بازشون کردم. ازم جدا شد و سرش رو برد سمت گردنم و آروم و خیس بوسید، آهی کشیدم و سرم رو بردم عقب. از گردنم تا وسط سینم بوسید و پایین رفت.
زیر لب گفت: بذار ببینم این زیر برام چی قایم کردی.
من رو برگردوند و بند لباسم و از پشت باز کرد و خودمم کمکش کردم. لباسم سر خورد و افتاد روی پارکت‌ها. وقتی لباسم رو در آورد و دید زیر لباسم سوتین نپوشیدم دستش رو برد سمتشون و محکم فشاری داد و زیر لب گفت: کاملا اندازه دستمی نیلو.
شورتم رو در آورد و پرت کرد زمین. نشست روی مبل و منم روی پای خودش نشوند. از تماس بدن لختمون منم داغ شدم و خودم رو می‌مالیدم بهش. دستام رو بردم پایین و از زیر کیرش رو گرفتم و مالیدم. من رو یه کم کشید جلوتر تا کیرش لای پام قرار بگیره. سرش رو برد سمت سینه‌‌ی راستم و نوکش رو مک زد. با اون یکی دستش نوک سینه دیگه‌ام رو گرفته بود توی دستش و فشار می‌داد، که یکهو سینم رو گاز گرفت و جیغم در اومد. دستش رو آروم برد پشتم و شونه‌‌ام و کمرم رو نوازش کرد تا رسید به باسنم. اون یکی دستش رو هم از سینم برداشت و آورد پشتم و باسنم رو گرفت و چنگ زد. چند تا اسپنک محکم زد روش، بعدم با دستش یک طرف رو نگه داشت و انگشت اون یکی دستش رو کرد تو سوراخ باسنم. دردم گرفت و جیغ آرومی زدم. انگشتش رو چند لحظه ثابت نگه داشت و بعد شروع کرد به عقب و جلو کردن انگشتش. از جلو سینه‌هام رو مک میزد و از پایین کیرش رو بین پام تکون می‌داد. سرعت عقب جلو کردن دستش رو تندتر کرد و منم لذت می‌بردم.
بعد چند لحظه انگشتش رو در آورد و بلند شد و من رو روی مبل خوابوند.
با التماس گفتم: عماد، نه.
لاله گوشم رو آروم گاز گرفت و گفت: هنوز کاری نکردم که!
از پشت خودش رو چسبوند بهم و لب‌هاش رو گذاشت رو شونه‌ام. نوک کیرش رو گذاشت رو سوراخ باسنم و سرش رو فشار داد تو که جیغم رفت هوا و ناخواسته اشکم در اومد. دستاشو آورد جلو و سینه‌هام رو ماساژ داد. صورتش رو چسبوند به گردنم و همون طور که کنار گوشم نفس نفس می‌زد گفت: گریه نکن.
یه کم دیگه صبر کرد و بعد کیرش رو آروم فرو کرد تو. با این که خیلی دردم میومد سعی کردم بچه بازی در نیارم تا امشب‌ رو زهرش نکنم. به وسطش که رسید یکهو همش رو فرو کرد تو و محکم نگهم داشت تا جلو نرم. چشمام سیاهی رفت و از طرفی دیگه جون جیغ و داد کردن رو نداشتم. خودش متوجه حال بدم شد و دستش رو آورد پایین و شروع کرد به مالیدن کسم. با کف دستش کسم رو می‌مالید تا حواسم رو از درد پرت کنه. کم کم شروع کرد به عقب و جلو کردن و سرعت انگشتش رو روی کسم بیشتر کرد. چوچولم رو گرفت بین انگشت‌هاش و فشار داد که آخرش با جیغ ارضا شدم.
سست شده بودم و اصلا نمی‌تونستم از جام بلند بشم. بغلم کرد و رفت سمت اتاق خواب و به آرومی من رو روی تخت انداخت.
روم خیمه زد و از داخل کشاله رونم تا روی شکمم رو بوسید و بعد کنارم دراز کشید. با این که ارضا شده بودم اما هنوز نفس‌هام نامنظم بود. بغلم کرده بود و کنار گوشم بی‌پروا حرف می‌زد و لاله گوشم رو آروم گاز می‌گرفت. تحریک شدنش رو کنار رون پام حس می‌کردم. دستش رو پایین برد و انگشتش رو واردم کرد.
-خیلی خیس شدی دختر شیطون.
پاشد و خودش رو انداخت روم و پاهام رو از هم باز کرد. نوک کیرش رو گذاشت جلوی کسم و یه کم مالید روش و تو یک لحظه تا ته کردش تو. این بار حتی رمق آه و ناله هم نداشتم. با شدت تلمبه می‌زد و بیضه‌هاش رو می‌کوبید پایین کسم. چند دقیقه دیگه ادامه داد و این دفعه برای بار دوم همزمان با عماد ارضا شدم.


چشمام رو که باز کردم نیمه‌ی خالی تخت اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد؛ دیشب گفته بود صبح نمی‌ره سر کار! دیروز انقدر عجله داشتم برای شب تولدش حتی حواسم نبود که لباس راحتی بردارم. از جام بلند شدم و یک پیرهن از کمد عماد برداشتم و پوشیدم. وارد آشپزخونه شدم و متوجه کاغذ رنگی کوچیکی شدم که روی در یخچال چسبیده شده بود:
“کار واجبی پیش اومد، تا صبحونه‌ات رو بخوری برمی‌گردم”
دیشب خودم رو در اختیارش گذاشتم. به کسی که وقتی بعد سکسمون گفتم" دوستت دارم" در جواب نگفت “منم”. فقط خنده کوتاهی کرده بود و موهام رو بوسیده بود، همین.
صادقانه عاشق مردی شده بودم که از من بیش از یک دهه بزرگ و بسیار کنترل‌گر بود. گیج و سردرگم بودم و عضله‌هام گرفته بود و این افکار مزاحم حالم رو بدتر می‌کرد. دلهره داشتم، ترسیده بودم و عرق سرد رو تنم نشسته بود‌. نمی‌دونستم حتی از چی ترسیدم. فقط حس می‌کردم که قراره اتفاق وحشتناکی بیوفته. ای کاش عماد تو این خونه‌ی غریب تنهام نمی‌گذاشت. دستگاه قهوه‌ساز رو روشن کردم و مشغول درست کردن یه صبحانه مختصر شدم. از اونجایی که اگه میومد و می‌دید صبحانه نخوردم عصبی می‌شد، ترجیح دادم نه اون رو عصبی کنم و نه معده بیچارم رو که کم کم صداش در اومده بود.
لعنت به من! حواسم نبود که دیشب به سارا پیام دادم و بعدشم گوشی رو سایلنت کردم. از پشت میز بلند شدم رفتم‌ سمت کیفم. گوشی رو در آوردم و با دیدن اون تعداد پیام و تماس از دست داده از سمت سارا، جا خوردم. آخرین پیامش مربوط به یک ساعت پیش بود. فورا شمارش رو گرفتم و بلافاصله بعد اولین بوق جواب داد:
+نیلوفر کدوم قبرستونی هستی از دیشب؟
-چه خبرته سارا چی‌ شده؟
+بهت میگم کجا بودی؟ خونه اون مرتیکه پنهون کار، آره؟ مگه بهت نگفتم بهم فرصت بده. آخه چرا انقدر لجبازی تو. اتفاقی بینتون افتاد؟
مغزم روی کلمه “پنهون کار” قفل کرده. اصلا نمی‌فهمیدم دلیل این بلبشوی که سارا راه انداخته برای چیه!
+چرا جواب نمیدی؟ میگم کاری باهات…
-آره. باهاش رابطه داشتم تا از کَس دیگه هم‌آغوشی نخواد!
+نیلوفر الان ته چاله‌ای از بگایی هستی و داری به من تیکه می‌اندازی؟ احمق جون یارو زن داره، می‌دونستی؟ بهت گفتم ثابت می‌کنم این عوضی از یه چیزی می‌ترسه که انقدر تورو از عالم و آدم پنهون نگه داشته، اما صبر نکردی.
-امکان نداره. هر کی این خبر هارو به تو رسونده اشتباه کرده. من، من عاشقش شدم اون امکان نداره زن داشته باشه. هفت ماهه سارا من هفت ماهه میشناسمش.
درست مثل کابوس بود، باور نمی‌کردم تو همچین موقعیتی باشم. هر چرت و پرتی که به ذهنم می‌رسید رو به سارا تحویل می‌دادم تا بلکه بهش بفهمونم که داره اشتباه فکر می‌کنه.
+هفت ماهه ازت به خوبی پنهون کرده چون تو هیچ تهدیدی برای زندگی متأهلیش نبودی. آخه از کجا می‌تونست یه دختر بچه‌ معصوم مثل تو گیر بیاره که هر فانتزی کثیفی که تو ذهنش داره رو روی تو پیاده کنه. دیروز عصر قبل این که بیاد پیش تو، با اونا تولد گرفته بود. با چشمای خودم دیدمشون نیلو، شاید عاشق زنش نباشه اما عاشق پسر بچه‌شون، چرا!
به خاطر حمله شدید و ناخوشایند استرس، پاهام تاب نیاوردن و روی پارکت های سرد سقوط کردم.
به آرامش عمیقی فرو رفته بودم، دیگه خبری از ترس و وحشت نبود. صدای سارا کش دار شده بود و لحظه‌ای قطع نمی‌شد. جمله‌های “هنوز دیر نشده” و “از اونجا بیا بیرون” آخرین چیزایی بود که تو سرم تکرار شد. یه مرد اومد و با شدت به گوشیم حمله کرد و صدای سارا قطع شد. خونسردانه به صحنه روبروم خیره شده بودم. مرد به سمتم دوید و بغلم کرد. به شدت تکونم می‌داد و پشت سر هم “نیلوفر” رو تکرار می‌کرد. سرم رو بین دستاش گرفته بود و با چشمای گشاد شده نگاهم می‌کرد. جایی از مغزم صدای دختری که دیوانه‌وار می‌خندید بلند شد. با صدای اون خندم گرفت و منم خندیدم. هر لحظه ترس مرد بیشتر می‌شد و دست پاچه نمی‌دونست چی‌کار کنه. ضربه‌ای که به گونه‌ام خورد برق از سرم پروند‌. صداها به حالت عادی برگشت، دخترکِ توی مغزم سکوت کرده بود و از همه مهم تر اون مرد، عماد بی‌رحم بود. چقدر ازش فاصله گرفته بودم! ای کاش هیچ وقت دوستش نداشتم.


یه کم پنجره اتاقم رو باز کردم تا نم بارون و رطوبت رو حس کنم . نمی‌دونم چند ماه طول کشید تا خودم رو از چاله‌ای که کنده بودم، بکشم بیرون. تا یه مدت آینه‌های خونه رو پوشونده بودم، دیدن دختر احمق توی آینه حالم رو بدتر می‌کرد. سارا مثل گربه‌ی سیاه کرم رو از دل زندگیم بیرون کشیده بود و من مثل احمقا هفت ماه متوجه پنهان کاری عماد نشده بودم. رو دست خورده بودم و هیچ چیز نمی‌تونست من رو تسلی بده. نیما می‌گفت صبر کن تا زخم‌هات التیام پیدا کنن و بعد رها کن بره تا رشد کنی اما تباه کردن روزای خوب عمرم چیزی نبود که راحت بتونم روش چشم ببندم. سخت بود اما این دفعه به حرف نیما گوش دادم.
درست تو سخت‌ترین روزهام اون کتاب با دست نوشته صفحه اولش، ناجی من شد.
نوشته بود: اولین شنبه، بعد این که کتاب رو تموم کردی ساعت شیش عصر تو این آدرس منتظرت هستم.
اولین لباس‌هایی که به دستم اومد رو از کمد برداشتم و پوشیدم. فکر این که این همه مدت شنبه ها منتظر من بوده، نذاشت از در اتاق بیرون برم. برگشتم و این دفعه با سلیقه و وسواس بیشتری لباس انتخاب کردم. راس ساعت شیش اونجا بودم. دو تا نفس عمیق کشیدم و وارد کافه شدم. از پشت شناختمش. همون پسر ساده‌پوش و معمولی بود. کتابی جلوش بود و عینک مطالعه‌اش رو به چشم‌ زده بود. نزدیک رفتم و صندلی روبروش رو کشیدم عقب و نشستم.
سرش رو بالا آورد و با دیدنم یه کم دست‌پاچه شد. لبخندی به روش زدم و گفتم:
اینم از اولین شنبه‌ای که کتاب رو تموم کردم.
-سلام، خیلی وقته منتظرتون بودم.
+فکر نمی‌کردم این همه مدت منتظرم بمونی. حقیقتا وقتی داشتم می‌اومدم امیدی نداشتم که اینجا باشی.
عینک مطالعه‌اش رو در آورد، صداش رو صاف کرد و گفت:
فکر می‌کنی الکی سه سال افتادم دنبالت؟! فکر کردی وقتی جوابم رو به زور می‌دادی ازت دلسرد می‌شدم؟
خدا رو شکر پیشخدمت برای گرفتن سفارش اومد و من رو نجات داد.
+من پیتزا بیف می‌خوام. تو چی؟
آرمان با گفتن" منم همون رو" مِنو رو از من گرفت و به پیشخدمت داد. با خنده داشت نگام می‌کرد.
+چیه؟ از دیشب چیزی نخوردم، گشنمه.
-نمی‌خوای بدونی برای چی اینجام؟
+نه، فعلا دوست دارم غذام رو سریع‌تر بیارن.
سرش رو تکون داد و تا آوردن سفارش حرفی گفته نشد. سریع یه تیکه از پیتزا رو برداشتم و شروع کردم به خوردن؛ اهمیتی نداشت اگه فکر می‌کرد قحطی‌زده‌ام. مات به صورتم زل زده بود و چیزی نمی‌گفت.
با لذت طعم پیتزا رو مزه مزه کردم و گفتم:
بخور دیگه، چرا به من نگاه می‌کنی‌؟
بی‌مقدمه گفت: دوستت دارم.
با دهن پر جواب دادم: من بیشتر.
دیدن قیافه بهت زدش من رو به خنده اندخت. با دستمال کاغذی دور دهنم رو پاک کردم و گفتم: روز‌های سختی رو گذروندم، یا بهتره بگم دارم می‌گذرونم. کتابی که بهم دادی، ناخواسته شد ناجی من. نوشته تو شد دلیل این که خوندن کتاب رو ادامه بدم. اومدم اینجا و دیدم این همه مدت منتظرم بودی، الانم که داری شکمم رو سیر می‌کنی.  دوستت نداشته باشم؟
نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تیکه داد و گفت:
خبر دارم که دوست پسر داشتی، چطور شد جدا شدین؟
پوفی کشیدم و با حسرت به باقی مونده پیتزا نگاه کردم. اشتهام کلا کور شد. آروم به حرف اومدم:
هفت ماه پیش شناختمش، پشنهاد دوستی داد، قبول کردم چون عاشقش شده بودم. فکر می‌‌کردم عاشقمه، نبود. حتی نمی‌دونم اسم کاری که باهام کرد رو بذارم خیانت یا نه، جدا شدم.
آرمان سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت.
+می‌دونم الان تو شوکّه شدی اما مهم نیست. ازت انتظاری ندارم. تو هنوزم دوستمی، دوستی که خیلی کمکم کرده.
خواستم بلند بشم که برم که دستم رو گرفت و کشید: نرو، بشین لطفا.
به درخواستش احترام گذاشتم و نشستم. ادامه داد:
-نیلوفر، نمی‌خوام فقط دوستت باشم، یه چیزی بیشتر از یه دوست. می‌دونم این انتظار زیادی هست و نمی‌تونی دیگه به کسی اعتماد کنی اما من قول میدم هر ماه بهت یک کتاب بدم با دست نوشته اول صفحه. تو بخونی و اولین شنبه بعدش بیای اینجا و بعدش من پیتزا سفارش بدم بخوریم؛ شاید یه روزی واقعا عاشقم شدی.
از این حرفش که انقدر صادقانه ادا شده بود، اشک تو چشمام جمع شد. الان همه چیز رو راجع به من می‌دونست ولی با این حال بهم عشق می‌ورزید؛ من لیاقت انقدر خوبی رو داشتم؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم:
گفته بودی کتاب رو خودت هم خوندی، می‌تونی برام یه‌ کمش رو بخونی؟
نگاهش رو از من گرفت و به کتاب دوخت، بعد کمی سکوت شروع کرد:
نمی‌شود که تو باشی
درست همین‌طور که هستی
و من هزار بار خوبتر از این باشم
و باز هزار بار عاشق تو نباشم.
نمی‌شود می‌دانم
نمی‌شود که بهار از تو سبز‌تر باشد…
“از آرمان به نیلوفر ریزنقش”
با جمله آخرش بی‌اختیار زدیم زیر خنده. چقدر محتاج یک شنونده‌ی امن بودم که سرزنشم نکنه؛ که کنجکاوی نکنه و فقط گوش کنه.
قبل از این که پنجره فرصت تو زندگیم بسته بشه به خودم فرصت دادم اما این بار با قدم‌های محتاط‌تر.

نوشته: Lilak lime


👍 87
👎 1
41001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

867575
2022-04-08 01:38:38 +0430 +0430

از شما که وقت گذاشتین و داستانم رو خوندین تشکر میکنم❤
قطعا نظراتتون به پیشرفتم کمک میکنه.


867577
2022-04-08 01:43:12 +0430 +0430

متاسفانه عماد ها و دخترهای جوون و ساده‌ای که گول این عماد هارو میخورن روز به روز دارن بیشتر میشن؛ نمونه‌ش رو تو همین شهوانی و تو واقعیت بارها دیدم و قطعا باز هم میبینم، و این باعث تاسفه…:(

اولین شنبه، بعد این که کتاب رو تموم کردی ساعت شیش عصر تو این آدرس منتظرت هستم

  • چقدر این ایده رو دوست داشتم، اگه یه روز عاشق بشم حتما امتحانش میکنم!😁

داستانت پر بود از احساس های دخترونه‌ی قشنگ و لیلاک طور. لایک تقدیمت عزیزم👌❤🌹


867585
2022-04-08 01:51:56 +0430 +0430

خیلی خوب از پس شخصیت‌سازی کاراکتر نیلوفر براومدی :)
بخش اروتیک خیلی خوب تو ماجرای داستان جا خوش کرده بود و هیچ گونه احساس به زود چپوندن نداشت.
متن روون و سبک بود. خوندنش سریع و بدون توقف و پارازیت جلو می‌رفت.
یک سری ایرادات جزئی رو بعدا به عرض خواهم رساند

لایک پنجم از طرف من :)


867587
2022-04-08 01:54:40 +0430 +0430

بخونم بیام 😍😍


867594
2022-04-08 02:17:05 +0430 +0430

از نظر من خوب بود ولی یکم طولانی بود با این حال لایک

3 ❤️

867595
2022-04-08 02:17:39 +0430 +0430

خیلی عالی بود عزیزم 👏👏👏🌸💖
شخصیت پنهان کار عماد بخوبی تو داستان حس میشد
با اینکه نیلو شخصیت غد و لجبازی داشت ولی دوست داشتنی هم بود
آرمان عاشق پیشه رو خیلی قشنگ توصیف کرده بودی
و بیچاره سارای دلسوزی که به حرفش توجه نمیشد


867596
2022-04-08 02:18:11 +0430 +0430

چه عاشقانه‌ی قشنگی نوشتی خانم جان
چه قلم جذابی داری. اصلا فکرشو نمی‌کردم انقدر مجذوبم کنه.
چقدر تلاش میکنیم آدمهای اشتباه رو انتخاب کنیم و آرمان‌های محجوبی که بی منت دوستمون دارن رو نادیده میگیریم.
لایک بهت🎈♥️

14 ❤️

867602
2022-04-08 02:33:43 +0430 +0430

لیلاک عزیز، هنرمند و خوش قلم.
به بخش داستان خوش اومدی و خیلی خوب شروع کردی. خیلی!
شخصیت پردازی ها چقدر خوب بودن و البته فضا‌سازی ها. چه اروتیک خوبی.
صمیمانه برای این داستانِ خوب بهت تبریک می‌گم.
بیشتر بنویس برامون و قلمت برقرار

🌹🍃🌹🍃🌹🌹🍃


867613
2022-04-08 02:49:26 +0430 +0430

➕ روان، گیرا، با کششی نسبتاً خوب، روایتی درست و شخصیّت‌های خوب. شروع خوبی داشت، احساس‌های اوّلیّه‌ی عشقی تازه نفس، خوب بیان شده بود و درگیری‌های ذهنی/احساسی راوی، کاملاً قابل درکن. با وجود طولانی بودن، اضافه‌ای حسّ نمیشد و همه‌چی سرجای خودش بود. موضوع کاملاً کلیشه‌ای، ولی پرداخت مناسب، ناجی داستان شده!
➖ از نقش کمرنگ، مبهم و بی‌خاصیّت نیما که بگذریم، عماد هم تیپ بود. پولداری بی‌وجدان و ظالم، بی‌رحم و مغرور که نقشش در حدّ کلیشه بود. چرا سارا توی این هفت‌ماه، پیگیر کارای عماد نشده بود؟ چرا راوی هیچ‌وقت به عماد شکّ نکرده بود؟ چرا سارا برای پیشبرد کارش و به نتیجه رسیدن، از نیما کمک نخواست؟ بدتر از همه، تعریف اروتیک داستان بود. همون دفعه‌ی اوّل، به راحتی از پشت فرو کنه و بعد جلو؟ آیا نیلو تجربه‌ی سکس قبلی داشته؟ برام منطقی نبود و کاملاً معلومه بنا به شرایط سایت، به زور در داستان گنجونده شده بود. بخش سکس، ضعیف‌ترین قسمت داستانه. وحود اشکالات نگارشی و املائی هم مزید بر علّتن.

بااینحال داستان خوبی بود و در رتبه‌های بالا قرار خواهد گرفت.


867631
2022-04-08 03:39:11 +0430 +0430

گاهی باید فرصت داد تا زخم ها خوب شوند التیام یابد و سپس باید فراموشش کرد .

5 ❤️

867654
2022-04-08 07:36:52 +0430 +0430

با تک تک صحبت‌های لاک غلطگیر موافقم و کامل توضیح داد همه چیز رو و به شما هم تبریک میگم که داستان نوشتن رو شروع کردی 👌👌👌

5 ❤️

867664
2022-04-08 09:08:32 +0430 +0430

موقع توصیف سکس، بهتره بجای اینکه فقط کارها و عمل های انجام شده بین دوطرف رو بنویسی، حسی که به اون کارها دارن رو بنویسی تا خواننده رو بیشتر توی فضای اروتیک و سکس غرق کنی.
به عنوان مثال لحظه ی ارضا شدن که باید نقطه اوج اروتیک باشه خیلی خشک بود.
تشبیهی هم که با گربه سیاه توی باغچه و تحقیق سارا انجام دادی میتونست خیلی بهتر و تاثیر گذارتر باشه.
اما درکل داستان خوبی بود امیدوارم ازت بیشتر بخونم.


867671
2022-04-08 09:42:38 +0430 +0430

من معمولا نظر نمیدم
اما داستانتو خوندم نتونستم ساکت وایسم
در یک کلام همه چی داشت
نصحیت
عشق
شهوت
سکس
آرامش
رفاقت
منتظر داستانای بعدی ت هستم🌺

3 ❤️

867675
2022-04-08 09:54:59 +0430 +0430

خیلی عالی بود عزیز دلم
کلی حال کردم
بوس

4 ❤️

867685
2022-04-08 11:19:16 +0430 +0430

خوب نوشتی افرین منتطر ادامه نویسندگیت هستیم

3 ❤️

867686
2022-04-08 11:32:04 +0430 +0430

بنازممممممممم
خیلی قشنگ
با مفهوم
و روون روون
هم صحنه های اروتیک عمیقی داشت
هم یه داستان حل و مل برای تصور کردن دونه به دونه صحنه هاش
الکی نبود که شیوا میگفت نویسنده خوبی هستی
ممنون بخاطر اینکه روزمو ساختی🚶‍♂️

3 ❤️

867703
2022-04-08 13:25:49 +0430 +0430

لیلاک عزیزم، خیلی قشنگ، روان و باورپذیر نوشتی و من (نوجوون درونم) کلی باهاش همذات پنداری کردم. درکش کردم.
ای کاش وقتی هم سن و سال خودت بودم از اینجور داستان‌ها خونده بودم!
نمی‌دونستم چنین نویسنده‌ی توانمندی هستی 😍 آفرین عزیزم، بازم بنویس برامون😍
به نظرم تنها نکته‌ی منفی‌ای که داشت، این بود که بدون هیچ سوالی و به راحتی سکس واژینال انجام دادن ولی اون هم قابل چشم پوشی هست :)


867704
2022-04-08 13:28:39 +0430 +0430

نیلوفر دانشجوی ترم های اخره و بنظر باهوش میاد. البته‌ توی داستان. طی هفت ماه رابطه کمترین شکی به عماد پیدا نکرده. حتی گوشزدهای دوستش هم برای اون مهم تلقی نشده؟
البته ناگفته نماند که سکس کسی که مست کرده و شراب نوشیده و از حالت طبیعی خارج شده. اینقدر مکانیکی و بدون احساس نخواهد بود. البته کلیت داستان خوب بود. فقط روایت عماد اطلاعات کمی را در داستان به ما می داد.
من اصلا تو داستانها خیلی نیستم. اگر نقدم باعث ناراحتی شما شد. ببخشید.

5 ❤️

867707
2022-04-08 13:55:54 +0430 +0430

عالی بود… دست مریزاد… لایک 30 تقدیم شما

3 ❤️

867722
2022-04-08 16:43:49 +0430 +0430

ساده ، و یخورده روان

3 ❤️

867742
2022-04-08 19:02:31 +0430 +0430

دمت گرم
خیلی قشنگ بود

2 ❤️

867769
2022-04-08 23:39:41 +0430 +0430

خیلی خیلی زیبا بود

1 ❤️

867819
2022-04-09 02:54:20 +0430 +0430

عالی هستی لیلاخانم

1 ❤️

867841
2022-04-09 04:07:55 +0430 +0430

I prefer Lilac & Gooseberries

1 ❤️

867933
2022-04-09 18:00:47 +0430 +0430

اولین شنبه، بعد این که کتاب رو تموم کردی ساعت شیش عصر تو این آدرس منتظرت هستم.

هم اکنون ساعت 6عصر 
اولین شنبه بعد انتشار داستان لیلاک و تا الان منتظر بودم.
روان بودن، سادگی و گیرایی داستان از ویژگی مهم قلم شماست و خوشمان آمده لیلاک عزیز
لذت خواندن چند باره این داستان هیچ دلزدگی و خستگی رو برای خواننده ایجاد نمی‌کنه و خسته نباشد به شما.
در توصیف نقش سارا در این داستان فقط این مطلب می‌تونم بگم:
دوست میگه  گفتم، دشمن میگه می‌خواستم بگم. لذا در زندگی واقعی سعی کنم کمی شنوا باشیم و به حرف امثال سارا گوش کنیم. 
در نقد داستان یک  نویسنده؛ به سه “چ” چگونه؟ چرا؟ و تا چه اندازه در این راه موفق بوده را باید بررسی کرد. نویسنده وقتی داستانش خلق کرد دیگه نمیتونه کاری بکنه و به هیچ سوالی جواب بده بلکه این داستان باید پاسخگو سولات خواننده باشه. حال چرا داستان “دلزده” این همه سوال برای خواننده به وجود میاره  و آیا داستان توانسته به آنها پاسخ منطقی بده؟ (کامنت کاربر لاکغلطگیر) و در ادامه چند سوال…
این 7ماه یعنی نيلو تو باشگاه نفهمید عماد متاهله؟ (نویسنده با تعویض و چرخش کاراکتر عماد نه به عنوان صاحب باشگاه با همان تیپ شخصیتی میتونست از مطرح شدن این سوال خلاصی پیدا کنه و در عین حال مخفی بودن زندگی عماد منطقی به نظر برسه).
 متهمش کردم به حسود بودن(سارا به چی میتونست حسودی کنه؟).
دعوت کنیم به خونه‌ مجردی(از خونه مجردی چی برداشت میشه ؟! )
چرا سارا وقتی فهمید عماد متاهل و شب تولد با نيلو قرار داره تعقیبش نکرد؟
چرا این همه سوال بی جواب…

  • پارامتر های زمان  و مکان ( قرارگاه) Setting چه  سهمی در داستان دلزده دارن؟ توجه به بهره‌برداری از تصادف و تقارن چند حادثه در داستان چگونه است؟

“به سارا پیام دادم و ازش خواستم طوری وانمود کنه که من شب رو خونه اونا هستم. صدای زنگ خونه رسیدنش رو اعلام کرد”
(زمان اس به سارا و صدای زنگ خونه‌‌؛ 
 زمان های تماس سارا که عماد رو دیده بود و میتونست به نیلو خبر بده چه زمانی داره اتفاق میفته؟ (کشمکش داستان اینجاست)
عکس و فیلم با گوشی چه کسی انجام شد که نيلو نتونست متوجه تماس سارا بشه) مواردهایی هستش که میشه بهش اشاره کرد که این پارامترا رعایت نشده.
به هر حال از داستانت لذت بردم و منتظر داستان‌های جذاب تازه از شما هستم.💜💜🥀🥀

9 ❤️

867935
2022-04-09 18:06:43 +0430 +0430

اولین شنبه، بعد این که کتاب رو تموم کردی ساعت شیش عصر تو این آدرس منتظرت هستم.

هم اکنون ساعت 6عصر
اولین شنبه بعد انتشار داستان لیلاک و تا الان منتظر بودم.
روان بودن، سادگی و گیرایی داستان از ویژگی مهم قلم شماست و خوشمان آمده لیلاک عزیز
لذت خواندن چند باره این داستان هیچ دلزدگی و خستگی رو برای خواننده ایجاد نمی‌کنه و خسته نباشد به شما.
در توصیف نقش سارا در این داستان فقط این مطلب می‌تونم بگم:
دوست میگه گفتم، دشمن میگه می‌خواستم بگم. لذا در زندگی واقعی سعی کنم کمی شنوا باشیم و به حرف امثال سارا گوش کنیم.
در نقد داستان یک نویسنده؛ به سه “چ” چگونه؟ چرا؟ و تا چه اندازه در این راه موفق بوده را باید بررسی کرد. نویسنده وقتی داستانش خلق کرد دیگه نمیتونه کاری بکنه و به هیچ سوالی جواب بده بلکه این داستان باید پاسخگو سولات خواننده باشه. حال چرا داستان “دلزده” این همه سوال برای خواننده به وجود میاره و آیا داستان توانسته به آنها پاسخ منطقی بده؟ (کامنت کاربر لاکغلطگیر) و در ادامه چند سوال…
این 7ماه یعنی نيلو تو باشگاه نفهمید عماد متاهله؟ (نویسنده با تعویض و چرخش کاراکتر عماد نه به عنوان صاحب باشگاه با همان تیپ شخصیتی میتونست از مطرح شدن این سوال خلاصی پیدا کنه و در عین حال مخفی بودن زندگی عماد منطقی به نظر برسه).
متهمش کردم به حسود بودن(سارا به چی میتونست حسودی کنه؟).
دعوت کنیم به خونه‌ مجردی(از خونه مجردی چی برداشت میشه ؟! )
چرا سارا وقتی فهمید عماد متاهل و شب تولد با نيلو قرار داره تعقیبش نکرد؟
چرا این همه سوال بی جواب…

  • پارامتر های زمان و مکان ( قرارگاه) Setting چه سهمی در داستان دلزده دارن؟ توجه به بهره‌برداری از تصادف و تقارن چند حادثه در داستان چگونه است؟

“به سارا پیام دادم و ازش خواستم طوری وانمود کنه که من شب رو خونه اونا هستم. صدای زنگ خونه رسیدنش رو اعلام کرد”
(زمان اس به سارا و صدای زنگ خونه‌‌؛
زمان های تماس سارا که عماد رو دیده بود و میتونست به نیلو خبر بده چه زمانی داره اتفاق میفته؟ (کشمکش داستان اینجاست)
عکس و فیلم با گوشی چه کسی انجام شد که نيلو نتونست متوجه تماس سارا بشه) مواردهایی هستش که میشه بهش اشاره کرد که این پارامترا رعایت نشده.
به هر حال از داستانت لذت بردم و منتظر داستان‌های جذاب تازه از شما هستم.💜💜🥀🥀

4 ❤️

868018
2022-04-10 02:58:57 +0430 +0430

سلام. به جز یسری نقاط ضعف که دوستان گفتند، عالی بود.
این داستان ادامه هم داره؟

1 ❤️

868098
2022-04-10 14:19:29 +0430 +0430

داستان روون و پرکششی بود و میشد راحت و بدون حس خستگی تا آخرش رو خوند.
جریان کلی داستان و شخصیت نیلوفر برام کاملا ملموس و قابل درک بود چون خودم جریانی خیلی خیلی شبیه به این رو با دوستم تجربه کردم و به نظرم خیلی خوب از پس شخصیت پردازی نیلوفر و عماد بر اومدی.
مرسی که انقدر شیرین و شیوا نوشتی و خسته نباشی 😍 ❤️

7 ❤️

868128
2022-04-10 18:58:11 +0430 +0430

آنچه خوبان همه دارند
داستان تو یکجا داشت😘

1 ❤️

868131
2022-04-10 19:51:32 +0430 +0430

مثل همیشه عالی😁👍🏻
فقط این آزمانه چرا انقد اوسکول بود؟؟
اما من قول میدم هر ماه بهت یک کتاب بدم با دست نوشته اول صفحه. تو بخونی و اولین شنبه بعدش بیای اینجا و بعدش من پیتزا سفارش بدم بخوریم؛ شاید یه روزی واقعا عاشقم شدی.
کس کش مگه میخوای انجمن کتاب خوانی بزنی؟؟ الان باید یه چیزی بگی طرف حس امنیت کنه باید اعتمادشو جلب کنی…ینی بین هز قرارتون اندازه یه کتاب میخواد فاصله باشه؟؟ خب شاید تا دو سه ماه این کتابه طول کشید تموم نشد 😂 😂

8 ❤️

868520
2022-04-13 00:21:25 +0430 +0430

قشنگ بود، لایک

3 ❤️

868632
2022-04-13 17:10:05 +0430 +0430

خیلی خوب بود. گرچه دوست داشتم از رها کردن عماد و واکنشش بخونم مخصوصا جمله “بازی خطرناکی رو شروع کردی از من چی میخوای؟” یا “خنگ باشی که بیشتر بیخ ریشم باشی”
انتظتر داشتم به خاطر این جملات به این آسونی از نیلوفر نگذره.
اروتیک واقعا قشنگی داشت. من رو تا حدی یاد قلم Hidden moon انداخت ولی سبک نگارش مال خودت بود.
در کل امیدوارم داستان های بیشتری از شما بخونیم

1 ❤️

868832
2022-04-14 23:40:25 +0430 +0430

قشنگ بود❤️💚

8 ❤️

868866
2022-04-15 02:24:10 +0430 +0430

افرین به این نگارش و بداهه گویی .هزار افرین

1 ❤️

869201
2022-04-17 00:44:42 +0430 +0430

عجب داستان زیبایی
عجب نویسنده توانایی.

یادمه پارسال اولین داستانت رو که خوندم خیلی ناقصی و ناپختگی داشت. البته من تعریف و تمجید کردم که به راهت ادامه بدی. یادمه شیوا، استعداد تو رو زودتر از همه فهمید و تشویقت کرد. و تو انقدر با استعداد هستی که توی این زمان نه چندان طولانی، تبدیل شدی به یه نویسنده متبحر. و داستانی نوشتی، متحیر کننده.
لیلاک جان! بسیار لذت بردم از داستانت. البته موضوع تکراری بود. اما نحوه روایت کردن داستان و به کار گیری آرایه های ادبی، باعث شد که موضوع تکراری به چشم نیاد. واقعا عالی بود.
برات آرزوی موفقیت بیشتر و پیشرفت بیشتر رو دارم. تو با استعدادی که داری این مسیر رو زودتر از دیگران طی میکنی.
قربان تو 🌹 👍

6 ❤️

870201
2022-04-22 15:25:38 +0430 +0430

عالی بود، باریکلا

1 ❤️

870251
2022-04-23 03:53:00 +0430 +0430

عیوبی داشت ولی نه باریکلا خوشم اومد، پایانش زیبا بود

1 ❤️

889412
2022-08-10 14:06:34 +0430 +0430

این متنی که میبینم کارمایی از خودش منتشر میکنه پشتش عشق علاقه خوابیده با وسواسی خاص و اهمیت بسیار حتی شاید تک تک کامنت هایی که براش گذاشته میشه با دقت خونده بشه برای نویسنده و جالبتر اینکه همونقدر که وقت گذاشته شده با عشقو علاقه همونقدر کامنتهایی که گذاشته میشه انتظار میره با دقت و وسواس و یا نشانی از رفاقت در برابر این اثر خودشونو نشون بدن
و باز چرت گفتن های کانامه 😂

1 ❤️

889429
2022-08-10 16:14:38 +0430 +0430

به ذهنم رسید که همه میگن خودت باش یا حداقل این جمله که خودت باش خیلی به گوش میرسه

به نظرم سمی ترین جمله اییه که میشنوه ادم

خودت باشی ولی نه برای هر کسی

مثلا خیلی پر حرفی شاید بگن چقدر حرف میزنی

خوش خنده ایی بگن جلفی

تو شرایط عادی ادما دنبال قدرت هستن تو ارتباطی که دارن اکثرا و منتظرن تا جلوه ایی بی نقص تر به نمایش بزارن

نمیدونم چرا اینارو گفتم از ذهنم گذشت 😁

1 ❤️

930192
2023-05-28 06:07:31 +0330 +0330

ای بابا اومدیم آبمون بیاد، اشکمون اومد!
خب لاشی برو کتاب چاپ کن دیگه، من یه جعبه دستمال کاغذی اوردم آبمو پاک کنم، نشستم دارم اشکمو پاک میکنم، تو خودت به همه ی ما خیانت کردی، به جامعه ی جقی ها ظلم کردی، حق منی که دست به کیر نشستم اینجا اشک نبود، آبم بود😔

1 ❤️