دلشوره های یک مسافر غمگین

1395/04/21

شب از نیمه گذشته بود اما جاوید در دریای متلاطم افکارش غرق بود،هرچه میکرد خوابش نمیبرد سرش را زیر پتو کرد اما تب و بوی دارو حالش را بدتر کرد یاد حرفای دکترش افتاد که میگفت :باید سعی کنیدبه چیزهای خوب فکر کنیدفکر کردن به غم وغصه ها بیماریتانرا تشدید میکنه
اما هر چی به خودش فشار میاورد،هیچ خاطره خوبی نداشت که لااقل بعنوان سوژه ای برای لحظات تنهاییش بدردش بخورد
با صدایی که از فرط ضعف و بیماری میلرزید شعری رو از شاعر مورد علاقه اش زمزمه کرد:
در خرابات دلم ،دیریست
میان عاشقانه هایی که مویه کنان
مویشان را به شانه ی صبوری سپرده اند
خستگی روح ،برخم خاطرات می سایم

یاد شبی افتاد که رفته بودند خواستگاری برای او و با خودش گفت بد نیس به آن شب فکر کنم
آنروزها جوان بود و آرزوهای زیادی داشت
دوس داشت ادم موفقی شود !
دوست داشت بتواند همسرش را خوشبخت کند اگر چه در جوانیش نیز مثل امروزش فقیر بود اما آن روزها سالم و سرحال بود هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی یک بیماری اورا اینطور خوار و زار کرده، زمینگیر و گرفتار کند
باخودش گفت نه ،این هم فایده ای نداره !وقتی نتوانستم پروین راخوشبخت کنم ،به یاداوردن قولهایی که به او دادم و نتوانستم به آنها عمل کنم ،بجزاحساس شرمندگی ای که دردم را بیشتر کند ،چه تاثیر دیگری میتواند داشته باشد؟!
دوماه پیش وقتی او را برای چند روز در بیمارستان بستری کردند فهمیده بود سرطان دارد البته عیالش به رویش نیاورده بود و اوهم وانمود میکرد اطلاعی از بیماریش ندارداحساس شرمندگی میکرد هر وقت به چهره همسرش نگاه میکرد !
اکنون هم که میدید سفر نزدیک است و کم کم بایداماده شود برای راهی شدن این حس شرمندگی در اعمال و رفتارش هم نمود پیدا کرده بود.
خیلی دوست داشت به هر نحوی شده برای تقریبا 20 سال زندگی مشترکشان، از همسری که پا به پایش در سختیها و مشکلات زندگی تلاش کرده بود و هیچ وقت هم گلایه ای نکرده بود قدردانی کند .
به یاد آوردحتی 2 سال پیش هم ، همان وقتی که اولین نشانه های بیماریش تازه نمایان شده بودو هر دویشانرا نگران کرده بود، همین دولتی که انقدر سنگشان رابه سینه میزد، بدتر از پدر کم سوادومستبدش عمل کرده، به او که گاهی- آنهم تنها برای آشنایی و افزودن به اطلاعاتش- کتابهای ایدئولوژیک فرقه هاوگروههای مختلف را -که آنروزها آزادانه هم فعالیت میکردند- مطالعه میکرد ،برچسب ضد انقلاب چسبانده وهدفش را تلاش برای براندازی نظام اسلامی قلمدادکرده و از کار برکنارش کردند همین پروین ،چطور با عشق پای همسر بیکار و مریضش ایستاد و با کار 2شیفته خود در کارخانه ی جوراب بافی سعی داشت بنیان خانواده کوچکشان راحفظ کنددیدن و بیاد آوردن این رنجها برای اوکه لحظه به لحظه بیماریش رو به وخامت میگذاشت زجر مطلق بود انگار همه ی عوامل دست به دست هم داده بودند تا کار عزرائیل را سبکتر کنند،احساس پوچی و بی عرضه گی میکرد وقتی میدید هیچ کاری از او برای کمک به همسر فداکارش بر نمی آید فقط تماشا میکرد و زجر میکشید نمی دانست کجای کارش اشتباه بوده که حالا محکوم شده به تحمل چنین زجری !تا انجا که خودش را میشناخت بیاد نداشت اهل تنبلی و تن پروری بوده باشد پس مقصر بدبختی امروزش را کجا و در میان چه کسانی باید جستجو میکرد نمیدانست بیشتر باید از پدر و تبعیضی که وی بین فرزندانش قائل شده و ظلمی که بر وی رواداشته خشمگین باشد یا از دولتی که هنوز نیامده،او را که با سابقه بیش از بیست و چند سال خدمت صادقانه ، می بایست در انتظار بازنشستگی قرب الوقوعش باشد اینچنین مفتضحانه و با عنوان پاکسازی ،از کار برکنار نموده و با محروم نمودنش از درامد ماهیانه و مزایای شغلی(بالاخص خدمات درمانی رایگان) در این ایامی که واقعا به انها نیاز داشت چنین زندگی سختی رو برای اوو همسر مهربانش رقم زده بودند؟!
با خود میاندیشید اخر پروین بیچاره چه گناهی داشته جز گوش کردن حرف دلش و ازدواج با من؟!
اکنون او که نه مال و اموالی برایش باقی مانده بود نه ظاهر و قیافه ای چطور میتوانست از همسرش دلجویی کرده و او را از خود خوشنود نگاه دارد .خودش خوب میدانست که در این تقریبا 20 سالی که از زندگی مشترکشان می گذشت هرگز پیش نیامده بودچیزی( فرای احتیاجات معمول) که بتواند دل همسرش را به او واین زندگی سراسر نکبت و فلاکتش خوش کند نداده بود! هیچ وقت نتوانسته بود به رسم تشکر هم که شده حتی یک تکه طلا برای او بخرد وحتی… نتوانسته بود فرزندی هم به او هدیه دهد! این درد بزرگی بود که از درون او را میخورد و ذره ذره آب میکرد با خود اندیشید اگر پروردگار او را ابتر نخواسته بود و فرزندی میداشت چه تغییراتی ممکن بود در این اوضاع نا بسامان حاصل شود
با خود گفت حداقلش این بود که دیگرهر شب شاهد چهره عبوس وگرفته ی زنی نبودم که انگار با نگاهش ازینکه نتوانسته ام فرزنذی به او بدهم بازخواست و شماتتم نماید
اما خدا نخواسته بود واو نیز اموخته بود که باید به خواست خدا راضی باشد !
باخودش گفت :بد نیست بشینم وصیت نامه ام را بنویسم !خودکارو چند ورق کاغذاز کنار رختخوابش جایی که پروین،انها را برای سهولت دسترسیش گذاشته بود برداشت و سر سطر بسم الله را نوشت اما هرچه فکر کرد چه چیزی باید بنویسد چیزی به ذهنش نیامد بی اختیار یاد مرحوم پدرش افتاد و وصیت نامه ای که درآن هیچ چیزی به جاوید نمیرسید!!( البته دور از انتظارشم نبود این بذل و بخشش آمیرزاقاسم !!)
-میرزا نوشته بود حجره برسد به حسین و تیمچه سر بازار بماند برای جمال الدین
پارچه های مغازه هم بین اولاد اوناث تقسیم کرده بود و نماز و روزه های ناخوانده اش را هم حواله داده بود به همان حسین اولاد ارشدش ومبلغی وجه نقد هم گذاشته بود برای رد مظالم و در اخر نیز سپرده بود که در سرای وکیل بخاک بسپارندش
انگار عارش امده بود بگوید پسری به اسم جاوید هم دارد،پسری که بجای ول گردی در بازار و دم حجره ها ترجیح داده بود بشیند در خانه و4 تا کتاب بخواند تا دیدش نسبت به اجتماع دور و برش باز شود و البت همان روزهای پیش از مرگ پدر نیز خوب میدانست اگر از آمیرزا در مورد او میپرسیدند،میگفت : اون جوجه کمونیست خودفروخته پسر من نیست و یه مشت لیچار بارش میکرد
جاوید اما… دیگه خیلی وقت بود به این ظلم مسلم و اجحاف پدر اهمیتی نمیداد!
با خود اندیشید :آمیرزا داشت والبت که باید وصیت نامه مینوشت اما من مگرچه دارم که بخواهم بابتش وصیت بنویسم جز بیماری و نکبت ؟!
از کوچه صدای دسته زنجیر زنان بگوش میرسید و جاویدیادش امد که فامیل همت کرده و نذر کرده اند برای سلامتی وی آنروز کل محل را غذای نذری بدهند و این در حالی بود که اووپروین چند وعده بود که غذای مناسبی برای خوردن نداشتند !
فکرکردن به غذا گرسنگی رابه یادش اورد ! بلندشد و در یخچالرا باز کرد
اما انجاهم جز همان دو تا قوطی یخی که چند روز بود با باز کردن در یخچال میدیدشان چیز دیگری نیود!
صدای دختر و پسری که از تو کوچه رد میشدند توجه اش را جلب کرد از پنجره نگاهشان کرد و لبخندی کم رنگ بر لبهایش نشست دخترک از پسر جوان میخواست هرچه زودتر یه خواستگاریش بیاید و پسر اما … از خالی بودن خانه شان در این شبهای عزا حرف میزد …با خودش فکر کرد
چقدر فاصله افتاده میان نسل من و این نسل!
دوماه پیش از آن بود که به پیشنهاد یکی از دوستان برای کمک گرفتن و سبکتر کردن بار مخارجی که بر شانه های همسرش سنگینی میکرد - به کمیته امداد رفته بود وبعد از نوشتن عرض حال در پاسخ شنیده بود که "تحقیق میکنیم و نتیجه را به شما اطلاع میدهیم "
چشمش آب نمیخورد که ازین خانواده ی بزرگ که همگی باهم برادر و خواهر بودند آبی گرم شود برای او اما هفته پیش که دو تا ازین برادرها به اتفاق خواهرشان برای تحقیق و سرکشی درب خانه را بصدا در اورده بودند اندکی امیدوار شده بود !
انها امده بودند و نگاهی به آن دو اتاق خالی آنها که بیشتر به میهمانخانه های میدان شوش شبیه بود تا منزلی مسکوونی ، انداخته بودند و در فرم بازدیدشان چیزی نوشته بودند و بنا شده بود ماهانه مبلغی ناچیز بدهند !
آنروز یکی از برادرها رو به جاوید کرده وبا لبخند گفته بود روزیکه باریشهای تراشیده و پیراهن سفید اتو کرده آمده بودی کمیته هیچ یک از ما گمان نمیکرد در چنین وضعیتی باشید جاوید ساده دل نیز که ازین سطحی نگری خونش بجوش امده بود میگوید: روزیکه مرا در جریان پاکسازی ادارات دولتی از کار برکنار میکردید نیز اگر دقت کرده بودید من و خانواده ام اکنون به این فلاکت دچار نبودیم !
و همین کلامش نیز موجب شده بود در خواستش برای دریافت کمک از کمیته امداد چون خود وی ابتر بماند !
اکنون هر از گاهی که یادش به لحظه ی درگیری لفظی با مامور بازدید کمیته می افتد از سادگی خودش خنده اش میگیرد وبا خود میگوید نه …!انگار واقعا نسل انسانهای ساده ای چون من منقرض شده و
دیگر وقت رفتن است !
پایان

نوشته: TIRASS


👍 31
👎 12
22650 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

548555
2016-07-11 20:49:37 +0430 +0430

حالا چون جناب تیراس نوشتن الان اگه آبکی هم باشه همه میان به به و چه چه راه میندازن.
یعنی باند بازی بین ما ایرانیا از بانک و اختلاس شروع میشه میاااااااااااااااااااااااااااااد تا سایت سکسی!


548558
2016-07-11 21:01:13 +0430 +0430

سلام و دروود بر شهوانیای خوب و مهربون ازجمله
shohre.jooon عزیز که وقت ارزشمندشونو واسه خوندن داستانم اختصاص دادند

1 ❤️

548559
2016-07-11 21:03:22 +0430 +0430

Ebrahim35 عزیزم ،لطف و مهر شما همیشه شامل حال من بوده …ممنونم

1 ❤️

548561
2016-07-11 21:04:04 +0430 +0430

Ebrahim35 شما ببند چون بهت هیچ ربطی نداره.نویسنده خودش جواب داد.

1 ❤️

548562
2016-07-11 21:13:35 +0430 +0430

مخلصم Ebrahim35دوست خوبم ،بله متاسفانه نظیر زندگیهای اینچنینی در جامعه مون زیاد هست کسانی که در بدو انقلاب قربانی کاسه های داغتر از آش و یا کینه توزی و انتقام کشی گروهی نان به نرخ روز خور شدند ،بسیارند

1 ❤️

548564
2016-07-11 21:26:20 +0430 +0430

دروود بر تیراس عزیز
چقدر بعصی از زندگیا ادمو ناراحت میکنه
خیلی خوب نوشتی تیراس جان خسته نباشی

1 ❤️

548566
2016-07-11 21:30:18 +0430 +0430

شخصیت این واستان برای منهم خیلی آشناست
نگفتی این داستانتون واقعیت داره یا تخیلیه ؟
هرچی هس خوب و روان نوشتی…لایک

1 ❤️

548567
2016-07-11 21:35:45 +0430 +0430

Raviii. و کاریزمای عزیز ازینکه واسه خوندن داستانهام وقت میذارین ممنونم و خوشحالم که پسندیدید
کاریزمای جان ؛این داستان کاملا زاییده خیال نویسنده است

1 ❤️

548569
2016-07-11 21:39:53 +0430 +0430

داستانتونو خیلی دوس داشتم

چقدر این اقا و خانومشون بدبختی کشیدن ♡♥

1 ❤️

548571
2016-07-11 21:41:08 +0430 +0430

تیسراس عزیز،خیلی خوب و متفاوت بود(از نظر نگارشی)،داستانش خیلی شبیه به یکی از دروس ادبیات فارسی سال دوم یا سوم دبیرستان بود،اما تفاوت های چشمگیری هم داشت.
از طرفی هر داستانی که شما ارسال میکنی شخصیت شما تو نظرم پیچیده تر و پر رمز و راز تر میشه،انگار با زبون داستان قراره که یه سری مفاهیم فکری و فلسفی رو بیان کنی که در ضمن خیلی هم پیچیده و ناشی از جهان بینی شماست…
به هرحال داستانت ارزش لایکو داشت،موفق باشی.

0 ❤️

548575
2016-07-11 21:54:55 +0430 +0430

.GOLFAM. و. wetland
ممنونم از حضورتون و خوشحالم از پسندتون
wetlandعزیز متاسفانه یادم نمی یاد داستانی با این مضمون تو مقطع دبیرستان خونده باشم حالا یا خوندم و فراموش کردم یا اینکه کتابهای درسی تغییر کردن که البته من امکان دوم رو محتملتر میدونم

1 ❤️

548576
2016-07-11 22:05:01 +0430 +0430

سلام.
خوب بود، من که ازت راضیم.
موفق باشی، بدرود.

1 ❤️

548577
2016-07-11 22:07:07 +0430 +0430
upa

تروخدا غم و غصه هاتونو اینجا نیارین
ما بقدر کافی دهنمون سرویس شده
نمیگم داستانت بد بودجسارت نشه اما جاش اینجا نبود آقای تیراس

4 ❤️

548578
2016-07-11 22:10:07 +0430 +0430
NA

Jaleb bood va kheili ham ashena

0 ❤️

548585
2016-07-11 22:30:33 +0430 +0430

دوستان خوبم
dr.1988 و abc. ممنونم از حضورتون و خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده
dr.1988 عزیز ،متشکرم ،خدا از شما راضی باشد بزرگوار
upa عزیز،پوزش منو بپذیر قصد غم الوده کردن فضای اینجا رو نداشتم
موید و منصور باشید

1 ❤️

548598
2016-07-12 03:54:06 +0430 +0430

سلام
قشنگ بود کامل نخوندم ولی تا جایی ک خوندم خوشم اومد
فقط یه سوال ذهن منو مشغول کرده . این داستان هارو خودت مینویسی یا از جایی میاری ؟

0 ❤️

548607
2016-07-12 06:33:04 +0430 +0430

تیراس عزیز داستان خوبت را خوندم و با انکه قبل از خواندن داستان در کامنتها دیده بودم که داستان واقعی نیست ولی باز برای جاوید وهمسرش ناراحت شدم جدا که داستانهایت باور پذیر است قبلا هم گفته ام اگرکه ازین استعدادت برای کار نویسندگی استفاده کنی حنماموفق میشوی

1 ❤️

548608
2016-07-12 06:36:19 +0430 +0430

بازهم یه داستان عالی دیگه !
واقعا عالی مینویسی و ذهن خلاقی داری ،براووووووو

1 ❤️

548612
2016-07-12 07:25:48 +0430 +0430

داستان و متن قشنگی بود ?
اما ربطش به این سایت چیه؟!

1 ❤️

548620
2016-07-12 09:18:00 +0430 +0430

دمت گرم
همه ترکوندن سیاهپوش از یه طرف تیراس ازون طرف
دمتون گرم

1 ❤️

548641
2016-07-12 11:44:30 +0430 +0430

عالی نوشتی. از خوندنش لذت بردم ?

0 ❤️

548645
2016-07-12 12:20:53 +0430 +0430

سلام و هزار درود بر شما نویسنده گرانقدر
مثل همیشه جذاب و خواندنی نوشتی …دست مریزاد

0 ❤️

548648
2016-07-12 12:50:01 +0430 +0430

نمیخواستم نظر بدم چون وقتی نظرم نسبت به سطح ارزش نوشته یک نویسنده کمتره سعی میکنم نظر ندهم و کار نویسنده را با جهل خودم قضاوتی کورکورانه نکنم و سطحی نگری هایم را برای خودم نگه میدارم اما لن دوستی که در جواب انتقاد کاربر خوبمون از طرف نویسنده و به طرفداری نویسنده محترم بد برخورد کرد و پاسخی نادرست داد باید بداند هرکسی حق دارد نظر بدهد و شما وقتی میای میگی به دیگران که جوش نزنند شیرشان حشک میشود معنی اش این هست که شما خودت خیلی شخصیت کوچک و … داری که خودت را میخواهی زیر سپر حفاظتی و حمایتی نویسنده قرار دهی . بعتر است ابتدا خودت و شعورت را بهتر کنی بعد بیا طرفداری کن هرچند اگر نویسنده دوستی چون توداشته باشد باید تاسف خورد که اینطوره چون وجودت نشانه جهل مرکبی هست که در وجود نداشته اکثر امثال تو را نشان میدهد … بگذریم . از اینکه مجبور شدم ابن حرفها را بزنم معذرت میخوام ببخشید من بیسواد را تحمل کردید و مطلب منرا خواندید از همگی سپاسگذارم حتی از این شخص بی ادب نیز سپاسگذارم هرچند درکش را ندارد . بدرود .

0 ❤️

548663
2016-07-12 17:13:52 +0430 +0430

داستانی چون حقیقت

حقیقتی چو داستان

جالب و هنرمندانه بود .

لایک

0 ❤️

548666
2016-07-12 18:14:23 +0430 +0430

نویسنده محترم اینجا سایت سکسیه. کجای داستان تو سکسی بود؟ دست به قلمت خوبه ولی این داستان غم انگیز بدون هر گونه ته رنگ سکسی یا اروتیک جاش اینجا نیست. این داستانا باید توی سایت های ادبی منتشر کنی

1 ❤️

548674
2016-07-12 19:41:50 +0430 +0430

خیلی خوب نوشته بودی اما بنظرم سایت سکسی هست بیشتر بدرد تله فیلم میخورد تا ی سایته سکسی.اما بازم عالی نوشته شده بود.ممنون

0 ❤️

549850
2016-07-22 08:17:56 +0430 +0430

خوب آخرش چی؟

0 ❤️

555145
2016-09-06 00:47:59 +0430 +0430

اینجا جای نوشتن داستان سکسی هست نه مشکلات جامعه
ثانیا نذری که برای شفای جنابعالی برگزار میشه طبیعیه توش دختر بازی وخانم بازی باشه
اما تو عزاداری ها ازاین خبرها نیست
کافر همه را به کیش خود پندارد
اگه تو علاقه نداری عزاداری نکن دیگه چرا از اینکه دیگران عزاداری میکنن میسوزی توقع داری بیان پولشون به تو بدن خوب دوست دارن تو هیئت خرج کنن دوست ندارن به فقرا بدن پول خودشونه

0 ❤️