دلّا (۴)

1400/06/03

واقعا نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه .
اما خشم نیک منو بیشتر از هر چیزی میترسوند 
حتی بیشتر از حاملگی 
نیک الویی گفت و رفت بیرون 
صداشو دیگه نشنیدم 
به سختی بلند شدم 
رفتم داخل سرویس 
در رو قفل کردم
رو توالت نشستمو زدم زیر گریه
خدایا … 
چرا باید یهو زندگیم زیر و رو میشد …

داستان از زبان نیک :

صدای مارتین از پشت خط اومد

  • سلام نیک … دخترم خوب بود؟
    با این حرف بلند زد زیر خنده 
    داد زدم
  • این دختر میگه تزریق ضد بارداری نداشته! هدفت از این کار چی بود مرد؟
    مارتین مکث کرد
    یهو عصبانی گفت
  • لعنتی … سریع بیارش … بچه ها فراموش کردن. اون تازه رسیده بود 
    داد زدم
  • پزشکت رو بفرست خونه… من دیگه دلا رو نمیارم اونجا! 
    نمیدونم چرا این حرفو زدم 
     مارتین اما گفت
  • باشه باشه اما هزینه رفت و آمد پزشک با خودته
    داد زدم
  • باشه … تا یه ساعت دیگه اینجا باشه 
    با این حرف گوشی قطع کردم و کلافه نشستم رو کاناپه 
    قضیه چیه؟
    اون عوضیا یادشون رفت؟
    مگه میشه یادشون بره؟
    دلا خودش چرا نگفت! 
    مگه این چیزارو نمیدونه؟
    این قضیه مشکوک بود 
    باید از گذشته دلا سر در می آوردم
    بلند شدم تا برگردم پیش دلا که دیدم کیس پیانو بازه! 
    مشکوک به بقیه خونه نگاه کردم
    هیچ چیزی انگار تغییر نکرده بود
    جز کیس پیانو
    باید شب دوربین هارو چک کنم
    باید ببینم دلا امروز چکار کرده 
    از شرکت وقت نکرده بودم چکش کنم 
    برگشتم سمت اتاق خواب 
    باید از زیر زبون دلا بکشم که از کجا اومده و چرا اینجاست
    نمیتونم بیخیال این حقیقت بشم
    وارد اتاق خواب شدم
    صدای گریه دلا از داخل سرویس میومد 
    به سمت سرویس رفتم و دستگیره در رو پایین دادم 
    اما در قفل بود 
    دکمه اضطراری مخفی زیر دستگیره رو زدم و در باز شد 
    دلا رو توالت نشسته بود و داشت گریه میکرد
    با ورودم سرش رو بلند کرد
    شوکه به من نگاه کرد
    چه سری تو وجود این دختر بود که نگاه کردنش منو تبدیل به یه مرد دیگه میگرد؟
    چرا ؟
    چی داشت ؟
    جز زیبایی و معصومیتی که انگار ذاتی بود
    دیگه چی تو وجود این دختر بود؟
    به سمتش رفتم
    عصبانی بودم و گفتم
  • چرا داری گریه میکنی؟
    خودم از لحنم جا خوردم
    لحنم اصلا عصبانی نبود
    فقط نگران بود 
    دلا با گریه گفت
  • الان چی میشه ؟ 
    زانو زدم یین پاش 
    صورتش کاملا خیس بود و مژه هاش اشک آلود
    دقیق نگاهش کردم
    نسبت به دیروز کمی رنگ پریده تر بود 
    حدس زدم کل روز چیزی نخورده 
    ناخوداگاه پرسیدم
  • تو امروز غذا خوردی؟
    نگران سر تکون داد آره 
    اخم کردم و گفتم
  • بلند شو صورتت رو بشور.لباس بپوش . دکتر میاد برات تزریق انجام میده. 
    برگشتم سمت آینه و به خودم نگاه کردم
    ناخوداگاه گفتم
  • تقصیر تو نبود. اونا فراموش کردن
    اما انگار اینو به خودم گفتم
    دلا با کرختی بلند شد 
    صورتش رو شست
    به بدنش نگاه کردم
    بدون نقص و زخم و کبودی 
    بدون خالکوبی و هیچ اثری از زندگی که داشت 
    دستی بردم تو موهام و پرسیدم
  • تو پدر و مادر داری؟
    شوکه به من نگاه کرد
    سریع گفتم
  • این سوالی نیست که مجبور باشی جواب بدی… همینجوری پرسیدم
    دلا سرشو پایین انداخت و گفت
  • مادرم رو از دست دادم. با پدر و خواهر کوچیکم زندگی میکنیم .
    مکث کردو گفت
  • میکردیم …
    نمیدونم چرا خشمم بیشتر شد 
    نه از دلا 
    بلکه از چیزی که این دختر و مجبور به این کار کرده بود 
    ناخوداگاه دوباره گفتم
  • دوست داری برگردی پیش اونا؟
    چشم هاش یهو گرد شد
    ذوق و زندگی توش برق زد 
    اما انگار یهو به خودش اومد
    سریع گفت
  • نه … نه … من یه قرار داد دارم باید بمونم
    نگاهشو از من گرفت و گفتم
  • میتونم قرار دادتو با خودم فسخ کنم 
    نگاهم نکرد و گفت
  • با شما نه … با مارتین …
    مشکوک گفتم
  • تو الان مال منی… به مارتین دیگه ربطی نداره 
    دلا نگاهم کرد
    چشم هاش دیگه برق زندگی نداشت
    نفس عمیقی کشید و گفت
  • داره … اون مرد خیلی خطرناکه … من نباید دیگه حرف بزنم. نمیخوام اتفاق بدی بیفته
    با این حرف از کنارم رد شد و رفت بیرون
    آره 
    مارتین مرد خطرناکیه
    بی نهایت ثروتمنده 
    عملا رئیس منه و با قرار دادی که باهاش دارم آینده شغلیم هم دست اونه 
    اما …
    اما چی نیک؟
    به تو چه آخه 
    چرا داری مسیری رو میری که هیچوقت نرفتی؟
    با صدای زنگ در به خودم اومدم
    یعنی دکتری که مارتین گفت انقدر زود رسیده؟ 
    با این فکر سریع رفتم بیرون از اتاق
    دلا داشت لباس میپوشید
    نگاهش نکردم تمرکزم بهم بریزه. شلوارکم رو پوشیدمو سریع رفتم سمت در 
    از چشمی نگاه کردم
    پشت در مدیر ساختمون بود
    باز چی شده بود!
    نکنه حالا به حضور دلا میخواست گیر بده
    نکنه دلا امروز سر و صدا کرده باشه؟
    در و  باز کردم و با اخم گفتم
  • آقای وود … اتفاقی افتاده ؟
    مثل همیشه وود نگار تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت
  • گویا امروز فراموش کرده بودید تلویزیونتون رو خاموش کنید .  
    متعجب نگاهش کردم و گفتم
  • تلویزیون ؟ 
    مشکوک نگاهم برگشت داخل 
    به دلا که داشت با تردید میومد سمتم نگاه کردم و گفتم
  • امروز تلویزیون رو روشن کردی عزیزم؟
    دلا با تکون سر گفت نه و اخم کردم بهش
    وای به حالش اگه دروغ بگه
    برگشتم سمت آقای وود و گفتم
  • نه … تلویزیون ما روشن نبود! 
    وود چشم هاش رو ریز کرد و گفت
  • از ده صبح تا یکساعت پیش صدای موسیقی میومد ! از واحد شما …
    دلا یه قدمی در ایستاد و آروم گفت
  • ببخشید… من داشتم پیانو میزدم 
    وود به داخل نگاه کرد تا دلا رو ببینه 
    اما از اون زاویه نمیتونست .
    اخم کردم و گفتم
  • پس صدای پیانو بود آقای وود. اگه موجب آزارتون شد معذرت میخوایم اما … فکر نکنم تو تایم بدی بوده باشه  
    وود لبخند محوی زد و گفت
  • نه اما خواستم اطلاع بدم لطفا انقدر طولانی نشه… حداکثر ۲ ساعت . واقعا بیشتر از اون حتی صدای پیانو هم آزار دهنده میشه .
    سر تکون دادم
    چیزی نگفتم و وود هم سر تکون داد و رفت
    در رو بستم
    پیانو ! 
    دلا !
    شکم داشت بیشتر از قبل میشد
    چرخیدم سمت دلا و گفتم‌
  • میخوام بدونم… دختری که خودش رو به کلاب ‌bdsm میفروشه ! چطور بلده یه پیانو پدالی رو بنوازه!؟
    چشم های دلا دوباره غرق شوک و ترس شد 
    به سمتش رفتم که یه قدم عقب رفت و گفت
  • قبلا بلد بودم‌
    دقیق تر نگاهش کردم . اون قبلا نشون داد کار با جکوزی رو بلد بود …و حالا 
    پیانو …
    یه قضیه ای پشت پرده بود که نمیدونستم
    شاید خدمتکار یه عمارت بوده 
    اما به دست های ظریف و پوست کار نکردش نمیخورد
    واژن و مقعدش هم کاملا مشخص بود باکره بوده 
    و چشم هاش …
    لعنتی …
    عصبی گفتم
  • دلا ! تو قبلا … کجا چنین‌چیزیو یاد گرفتی؟ اون پیانو دوبرابر پولی که من بابتت دادم می ارزه … بگو از کجا اومدی لعنتی؟ 
    دلا با ترس لب زد
  • نمیتونم بگم… من اجازه ندارم بگم‌
    سرش داد زدم
  • من اینجا رئیس تو ام پس هر چیزی ازت خواستم میگی چشم 
    گلوم از فریاد خودم سوخت و …
    همین لحظه صدای در اومد 
    عصبی رفتم سمت در
    اینبار سر وود رو میکندم 
    در رو عصبانی باز کردم تا سر وود هم داد بزنم که با مارتین چشم تو چشم شدم 
    مرد دیگه ای هم همراهش بود
    مارتین لبخندی زد و گفت
  • مثل اینکه با برده ات درگیر شدی مرد جوان …
    عصبانی گفتم
  • تو خدماتت نوشته برده آموزش دیده! اما من چیز دیگه ای تحویل گرفتم 
    مارتین بلند خندید
    کنار ایستادم تا بیاد داخل و ‌گفت
  • خودت اینو خواستی … وگرنه من اومدم پسش بگیرم و مورد های دیگه ای رو بهت پیشنهاد بدم .
    چشم هام رو ریز کردم و به مارتین نگاه کردم
    دلا سریع پشت من مخفی شد و بازوم رو گرفت
    از پشت سرم شنیدم که آروم گفت
  • خواهش میکنم … نه …
    اما من به رو خودم نیاوردم
    نمیخواستم مارتین حساس شه 
    اما حالا که مارتین شخصا اومده بود تا دلا رو پس بگیره
    مشکوک تر شده بودم
    دستم رو به سینه زدم و گفتم
  • جدا ! اونوقت باید بازم هزینه بدم ؟
    اشاره کردم بشینن و خودم هم دلا رو تنها گذاشتم و رفتم با مارتین
    این جماعت گرگن …
    جلو اینا ذره ای توجه به دلا نشون بدم کافیه برای آتو دادن
    زیر چشمی به دلا ترسیده نگاه کردم
    کاش میشد بهش بگم‌من جایی نمیفرستمش…
    نه حداقل تا زمانی که حقیقت رو نفهمیدم‌
    مارتین لم داد رو کاناپه 
    به دکتر اشاره کرد وسایلش رو حاضر کنه و گفت
  • عملا باید ده درصد قیمت برده جدید رو بدی … اما چون تویی میتونم‌ بیخیال این مبلغ شم‌! 
    ابروهام بالا پرید
    دیگه نمیتونستم خودمو بزنم به اون راه 
    آروم خندیدم و گفتم 
     - جدا؟ چون منم ؟ یا چون این برده کوچولو رو میخوای؟
    من و مارتین جدی به هم خیره شدیم
    منتظر جوابش بودم
    خیلی جدی و سرد گفت
  • تو بهتره فکر کنی چون تویی! 
    لبخندی زدم و گفتم
  • خوبه چون در این صورت ترجیح میدم دلا رو پس ندم… خوب تیکه ایه تو رختخواب 
    خشم مارتین بیشتر شد
    خودمو زدم به بیخیالی و گفتم
  • میدونی من فیتیش بچه سال دارم ! 
    خدای من
    چه دروغ چندشی بود 
    اما خب
    مجبور بودم بگم 
    مارتین مشکوک نگاهم کرد
    گویا دروغم داشت میگرفت
    سری تکون دادو گفت
  • پس برا همینه تا دیدی انتخابش کردی!
    سر تکون دادم و گفتم
  • آره اما من زود برده ها دلمو میزنن… ازش زده شدم پس میدم به خودت
    مارتین لبخندی زد و گفت
  • خوبه خوبه… 
    به دکتر که آمپول رو آماده کرده بود اشاره کرد بره برای تزریق 
    به دلا نگاه کردم و گفتم
  • بیا بشین رو پام …
    معذب اومد سمتم 
    نشست رو پام و گفتم
  • چشم گفتن هم حتی بلد نیست مارتین… رو دختر هات بیشتر کار کن
    مارتین پوزخند زد
    خوب بود
    فیلمم و دروغ هام داشت خوب میگرفت 
    مارتین خیره به ما بود 
    عملا من الان باید جلو مارتین دلا رو دست میکشیدم و مثل یه ارباب جلو بقیه روی برده ام قدرت نمایی میکردم 
    اما واقعا دیگه این یکی رو نمیتونستم.
    دکتر اومد کنار دلا 
    روی بازوش رو با پد الکلی ضد عفونی کرد 
     دلا لب گزید و چشم هاش رو بست 
    دکتر سر سرنگ رو وارد بازو دلا کردو دلا سرشو به سینه ام فشرو
    دندون هامو به هم فشار دادم‌
    بی اراده دستم رو سر دلا قرار گرفت و به خودم فشردمش
    لعنتی 
    جلو مارتین
    این چه کاری بود 
    زود با دست دیگه ام باسن دلا رو نوازش وار دست کشیدم و گفتم
  • آروم کوچولو … این درد که برا تو چیزی نیست …
    با این حرف آروم زدم به باسنش…
    مارتین پوزخندی زد و بلند شد
    گویا به اندازه کافی دیده بود
    دکتر سرنگ رو بیرون کشید 
    تو گوش دلا گفتم
  • برو اتاق خواب
    با این حرف بلند شد 
    چشم آرومی گفت و سریع رفت 
    منم بلند شدم 
    دست به سینه جلو مارتین‌ ایستادم و گفتم
  • خب … من باید چقدر پرداخت کنم ؟
    مارتین که در حال بررسی خونه بود گفت
  • میدونی وقتی تنهاش میزاری نباید تلفن یا موبایل پیشش بزاری؟
    دستم رو به سینه زدم و گفتم
  • قضیه چیه مارتین ؟ میخوای خودت بگی؟ یا میخوای خودم بفهمم؟
    مارتین یهو صورتش از خشم برفروخته شد و گفت
  • اگه سرتو دوست داری نیک … بهتره سرت به کار خودت باشه …
    با این حرف به سمت در رفت
    اخم کردم 
    اما جوابی ندادم 
    مارتین جلو در ایستاد و گفت
  • ارتباط برده ها با زندگی گذشته ممنوعه و این یه قانونه تو کلوپ ما … بهتره رعایت کنی …
    سر تکون دادم
    با سر اشاره کرد به دکتر تا همراهش بره و دوتایی از خونه خارج شدن 
    در بسته شد و من خیره به در ایستادم
    خب مارتین کینگ …
    درسته تو رئیس منی …
    اما اگه داری قانون دور میزنی …
    من نیستم عوضی 
    با قدم های محکم به سمت اتاق خواب رفتم و بلند گفتم
  • دلا … 
    اما یهو مکث کردم 
    دلا سریع اومد جلو در 
    با سر بهش اشاره کردم بمونه و برگشتم سمت اتاق 
    به سمت مبلی که مارتین نشسته بود رفتم و همه حای مبل دو دست کشیدم
    دستم خورد به میکروفون کوچیک پشت کوسن و پوزخند زدم
    تو که نمیتونی تو امنیت و جاسوسی با من در بیفتی کینگ … 
    میکروفون رو قطع نکردم 
    گذاشتمش کف زمین و ظرف دکوری مسی رو برگردوندم روی میکروفون
    دوتا کتاب هم گذاشتم روی میکروفون و کوسن هارو دورش ریختم
    یه محفظه عایق … 
    اینجوری میکروفون قطع نمیشد که کینگ بفهمه نقشه اش شکست خورده
    اما هیچ صدایی هم از خونه من نمیرفت 
    بلند شدم و باقی فضایی که کینگ و دکترش نشسته بودن چک کردم
    خبری نبود
    برگشتم اتاق خواب 
    دلا نگران رو تخت نشسته بود
    تا وارد شدم ایستاد و با التماس گفت
  • نیک… درسته من چیزی بلد نیستم اما قول میدم هر کاری بخوای یاد بگیرم و وقتی از من خسته شدی هم کارای خونه ات رو بکنم… فقط منو برنگردون اونجا !
    ابروهام بالا پرید
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم
  • دلا … بزار با هم رو راست باشیم 
    چرخی زدم دورش و پشت سرش ایستادم 
    خم شدم 
    آروم تو گوشش گفتم
  • دلا … من نه اربابم … نه اهل برده داری 
    هینی گفت و کمرش رو گرفتم
    آروم چسبوندمش به خودمو گفتم
  • نمیدونم چرا یهو تورو خریدم ! اونم با مبلغ قرار داد یک ماه شرکتم که حالا حسابی برام داره دردسر میشه 
    دلا لب گزید دوباره و آلت آماده ام رو کامل به باسنش فشردم و گفتم
  • اما… حالا که مال منی … نمیذارم دست هیچ بشری بهت بخوره … زیر گوشش رو بوسیدم 
    بدنش نرم لرزید و لب زدم 
    خیالت راحت …
    با این حرف دستم رو بردم داخل شلوارش…
    انگشتم رو به مقعدش فشردمو گفتم
  • اما در عوض تو هم باید دختر خوبی باشی 
    نالید
  • هر کاری بگی میکنم نیک 
    سر انگشتمو به زور وارد مقعدش کردم که آیی گفت 
    تو گوشش گفتم
  • کار نه فقط… من ازت جواب میخوام 
    ترسیده سرشو چرخوند سمت من 
    با استرس گفت
  • من نمیتونم در مورد گذشته ام بهت اطلاعات بدم‌
    دستمو عقب کشیدم
    سریع خودمو عقب کشیدم کامل 
    ولا شوکه نگاهم کرد و گفتم
  • باشه … پس شاید من باید رو تصمیمم تجدید نظر کنم 
    با این حرف رفتم سمت سرویس که دلا با بغض گفت
  • اگه بگم … اونا خواهر کوچیکم رو میدزدن و میفروشن …
    از حرف دلا مکث کردم 
    جدی میگفت ؟ 
    بدون برگشتن به سمتش گفتم
  • اونا نمیفهمن تو حرف زدی دلا … من که با اونا نیستم 
    برگشتم سمتش و دلا گفت
  • من از کجا بدونم اینا بازجویی نیست برای اینکه منو امتحان کنین؟ 
    ابروهام بالا پرید
    درسته قصد من این نبود
    اما این حدس از زرنگی دلا بود 
    پوزخند زدم و گفتم
  • شاید هم بخوام کمکت کنم … تو اینجوری فرصتت رو از دست میدی 
    صورتش رنگ غم و شوک گرفت 
    لبخندی بهش زدم و گفتم
  • بهش فکر کن … من میرم دوش بگیرم
    با این حرف وارد سرویس شدم و گفتم
  • امیدوارم بلد باشی یه غذا درست کنی …
    داستان از زبان دلا :
    به سمت آشپزخونه رفتم
    به نیک اعتماد کنم؟
    حقیقتو بگم 
    یا اونم مثل مارتینه؟
    نکنه همش،نقشه تا خودمو لو بدم ؟ 
    اشکم رو پاک کردم
    من قرار بود الان تو کالج بین المللی موسیقی باشم 
    در عوض اینجام 
    برده جنسی یه مرد 
    در حالی که باید آشپزی کنم
    زیاد چیزی بلد نبودم 
    به عنوان یه غذای سریع تصمیم گرفتم مرغ با سبزیجات گریل درست کنم
    مواد رو خورد کردم
    با کلی گشتن ادویه هارو پیدا کردم
    مواد رو طعم دار کردم
    اما تابه گریل رو پیدا نمیکردم
    کلافه تمام کابینت هارو باز کردم و تو کابینت آخر اون انتها چیزی به چشمم خورد 
    خم شدم و سرم رو کامل پائین بردم داخد کابینت تا تابه رو بردازم که نیک درست پشت باسنم قرار گرفت 
    خواستم سریل بلند شم اما گفت
  • تکون نخور … پوزیشنت عالیه …
    در حالی که شورتمو پایین میداد گفت
  • تو قبلا ورزش میکردی ؟
    با این حرف شورتمو داد زیر باسنم و لای باسنم رو باز کرد
    جواب ندادم که انگشتش رو به خیسی خشک نشده بین پام کشید و گفت
  • دلا … 
    آروم گفتم
  • بله …
  • چه ورزشی ؟
  • یوگا …
  • خوبه پس میتونی باسنتو برام بالا تر بیاری 
    چشم آرومی گفتمو خودمو کمی بالا تر دادم
    نیک حوله حمامش رو کنار داد 
    آلت آماده اش رو روی واژنم زد و گفت
  • تو حمام جات خالی بود… حالا میخوام جبران کنی
    بازم لب زدم چشم
    سر آلتشو تو واژنم وارد کرد
    قلبم تند زد و دلم همشو میخواست
    اما خودش رو بیرون کشید آلتش رو به مقعدم فشار داد 
    با ومو۶د فس۵ار نیک اما آلتش وارد نشد و درد دور مقعدم پیچید
    نیک محکم ضربه زد به باسنم 
    جا خوردم
    قبل اینکه به خودم بیام نیک کمرمو محکم گرفت و آلتشو فشار داد 
    چنان دردی تو وجودم پیچید که پاهام سست و چشم هام سیاه شد
    صدای جیغم پیچید و نیک عصبانی گفت
  • چه خبرته دلا … این تازه ۳ سانتشه 
    با این حرف بیشتر خودشو فشرد و دیگه زانو هام دووم نیاورد 
    سقوط کردم رو زمین و از بدن نیک دور شدم 
    اما نیک دوباره کمرمو گرفت
    منو کشید بالا و گفت
  • خم شو رو صندلی دلا … وسط کار گند نزن به اعصاب من که خودت بد میبینی 
    با این حرف هولم داد سمت صندلی 
    خم شدم روش و نیک لای باسنمو باز کرد 
    دوباره خیسی بین پامو زد به مقعدم و گفت
  • شل کن بره تو …
    اشکم را افتاد و بدنم از ترس میلرزید
    نیک محکم زد به باسنم 
    از ضربه دستش بدنم وا رفت و نیک خودشو با فشار دوباره واردم کرد
    کل بدنم تو درد غرق شد
    انگار داشتم پاره میشدم 
    نیک جلو دهنم رو گرفت تا صدای جیغم رو خفه کنه و دوباره خودشو فشار داد
    سوخت 
    بدنم . مقعدم. سوخت 
    انگار یه چاقو داشت بدنمو پاره میکرد
    دردش قابل تحمل نبود و نیک اینبار که خودشو فشار داد دنیا دورم سیاه شد …

داستان از زبان نیک:

دلا رو گذاشتم رو تخت 
داشتم روانی میشدم
وسط سکس از حال رفت
قبول دارم خیلی تنگ بود
اما ! آخه از حال بره ! 
این بچه چرا انفدر ضعیفه!
نکنه واقعا سنش کمتر باشه! 
صورتش که خیلی کم سن میزنه
بدنشم همین 
به سینه هاش نگاه کردم 
عصبی نفسمو با حرص بیرون دادم و برگشتم آشپزخونه
یه آب و عسل غلیظ درست کردم و برگشتم اتاق.
آروم چند جرعه بین لب های دلا ریختم و منتظر موندم
نرم چشم هاش رو باز کرد
نگاهمون گره خورد
نگران لب زد

  • معذرت میخوام نیک.‌‌… دست خودم نبود 
    لیوان رو بهش دادم و گفتم
  • بخور از حال نری … 
    کمک کردم نشست و لیوان رو کامل خورد 
    نفس گرفت و گفت
  • خم شم؟
    ابروهام بالا پرید
    آروم خندیدمو گفتم
  • تو گند زدی تو حال من بعد فکر میکنی میتونی بهوش بیای و بریم ادامه؟ تو اصلا جیزی در مرد مرد ها و آناتومی بدن مرد میدونی؟
    چشم هاش نگران شد و با تکون سر گفت نه .
    واقعا کلافه بودم
    این چشم ها…
    این چشم ها چه گذشته ای داشته؟ باید ازش سر در بیارم
    چونه دلا رو تو دستم گرفتم و گفتم
  • میدونی هر کسی جای من بود الان جنازه ات رو داشت تحویل مارتین میداد!
    دلا نگران نگاهم کرد و گفتم
  • اگه نمیخوای بمیری… جواب سوالمو بده !
    چشم هاش ترسیده تر شد و لب گزید 
    آروم پرسیدم
  • اسم و فامیل واقعیت چیه؟ 
    سرسو پائین انداخت و جواب نداد
    فریاد زدم
  • دلا 
    اشکش راه افتاد و گفت
  • منو بکش… اما به خانواده ام کاری نداشته باش…
    عصبی بلند شدم‌
    نفس عمیق کشیدم
    باشه…
    جواب نمیدی
    اما از دست من که نمیتونی در بری 
    گوشیم رو از کنار تخت برداشتم
    رفتم رو دوربین و گفتم
  • دلا …
    سرشو بلند کرد تا نگاهم کنه
    سریع از صورتش با نگاه مستقیم عکس گرفتم
    دلا شوکه نگاهم کرد و گفتم
  • بخواب کاریت ندارم
    به سمت در رفتم و دلا گفت
  • نیک … میخوای چکار کنی؟ 
    با اخم برگشتم سمتش و گفتم
  • یادت رفته برده منی؟ بخواب … تکون نخور… صداتم در نیاد .
    مکث نکردم و رفتم اتاق کارم
    لپ تاپم رو باز کردم 
    کد امنیتی رو زدم
    وارد دیتا بیس اصلی شدم
    قبلا زیاد هک میکردم
    اما خیلی وقته کار غیر قانونی نمیکنم
    اما اینبار مجبورم
    عکس دلا رو به سیستم تشخیص چهره دادم 
    برنامه رو اجرا کردم
    یکم طول میکشه…
    اما اگه شهروند آمریکا باشه …
    به زودی مشخصاتش پیدا میشه .
    منتظر به مانیتور نگاه کردم 
    اما واقعا …
    ممکنه دلا شهروند آمریکا نباشه؟ 
    تو این افکار غرق بودم که سیستم متوقف شد
    به پیام رو صفحه نگاه کردم
    مورد مشابه… پیدا شد !
    سریع زدم رو نتیجه و منتظر موندم…

ادامه دارد…

نوشته: Queen


👍 19
👎 2
20701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

828097
2021-08-25 01:35:24 +0430 +0430

خوب میدونی کجا قسمتو تموم کنی،نسخ قسمت بعدی داستانا شدم.ادامه بده حتما،لایک❤️

2 ❤️

828135
2021-08-25 06:34:39 +0430 +0430

خیلی خوبه فقط خیلی فاصله بین قسمتهاش هست

3 ❤️

828144
2021-08-25 08:15:14 +0430 +0430

داستان داره جنایی میشه .خوبه بعداز داستانهای شیوا یه داستان خوب خوندم .

4 ❤️

828157
2021-08-25 10:20:33 +0430 +0430

عالیه ادامه بده

1 ❤️

828292
2021-08-26 08:36:22 +0430 +0430

عالی بود
ولی دهنت سرویس، نفرین خدایان عامون بر تو باد ملعون چرا انقدر دیر منتشر کردی خسته شدم از بس هر روز اومدم تو شهوانی داستانی به اسم دلا ندیدم

1 ❤️

828344
2021-08-26 15:59:12 +0430 +0430

دزد که میگن تویی
رمان کافه هلو فرستادی اینجا
@holo_tel
فاصله انداختنتم برا اینکه منتظری رمان رو بنویسه تا کپی کنی بفرستی

1 ❤️

828710
2021-08-28 22:02:32 +0430 +0430

سلام لطفا فقط سریع بزار قسمت های بعدشو

0 ❤️

831941
2021-09-13 06:43:20 +0430 +0430

صبرمون بخدا سراومد ، لطفا در صورت امکان قسمت پنجم را بارگزاری کنید

0 ❤️

838685
2021-10-22 08:01:54 +0330 +0330

خیلی وقته از این قسمت گذشته داستانت رو دوست دارم
ادامشو نمیزاری ؟

0 ❤️

846295
2021-12-05 00:37:12 +0330 +0330

در کل چهار قسمت خوب بود ولی ادامه ندادی 😕 😎

0 ❤️

847843
2021-12-14 00:50:58 +0330 +0330

دادا ۴ ماه گذشت.نمیخوای قسمت بعد رو آپلود کنی؟؟؟😕

0 ❤️

861111
2022-02-26 12:24:40 +0330 +0330

من هنوز منتظرم ها ۵ را کی مینویسی ؟

0 ❤️

893611
2022-09-04 12:06:46 +0430 +0430

نامرد ادامه‌اش رو بنویس. خیلی خوب بود

0 ❤️