دنیای درون - ۲

1389/07/08

قسمت قبلی

نمیدونم از کجا شروع کنم.اگه بخوام از اولین جرقه شروع کنم باید برگردم به حدود 20 سال پیش.وقتی که من و همسرم ناهید بعد از دو سالی که از ازدواجمون میگذشت صاحب یه دختر شدیم.من و ناهید از ابتدای زندگیمون راجب یه موضوع خیلی مهم اختلاف داشتیم.من میخواستم تو ایران بمونم و اون میخواست از ایران بره.هر دوی ما دلایل خاص خودمون رو داشتیم و هیچ کدوم ما هم قانع نمیشدیم تا اینکه 2 سال بعد از بچه دار شدنمون کارمون به طلاق کشید.من در ازای اینکه از ناهید جدا شم و بذارم که اون از ایران بره ازش حضانت بچه رو خواستم و اون هم بلافاصله قبول کرد و چند ماه بیشتر از طلاقمون نگذشت که همه چیزش رو فروخت و عازم کانادا شد و من و دخترم ستاره رو تنها گذاشت.
واقعا برام سخت بود که بتونم یه دختر بچه ی دو ساله رو بزرگ کنم.این بود که از همون سن براش پرستار گرفتم.خیلی از اطرافیام بهم اصرار میکردن که تا سن بچه کم هست دوباره ازدواج کنم ولی قانع نمیشدم.نمیخواستم تجربه ی تلخ اولم رو دوباره تکرار کنم.واقعا دیگه طاقت زندگی مشترک با یه زن رو نداشتم.
تمام طول روزها ستاره با پرستارش بود و منم دوازده ساعت در روز توی شرکت کار میکردم.برای خالی نبودن عریضه هم پرستار ستاره کیس خوبی بود و بابت اینکه هفته ای یه بار با من میخوابید پول اضافه ی خوبی بهش میدادم و از مسیری که داشتم طی میکردم راضی بودم.
نفهمیدم چقدر زمان برد ولی وقتی به خودم اومدم ستاره ی دو ساله حالا 15 ساله بود.من توی این مدت شرکت رو گسترش داده بودم و تا روزانه 15 ساعت هم کار میکردم.بعد از اولین پرستاری که برای ستاره گرفته بودم تا اون سن 5 نفر دیگه رو هم استخدام کرده بودم و نفر آخر یه دختر 23 ساله به اسم نرگس بود.یه دختر از خانواده های متوسط تهران که تازه فارغ التحصیل شده بود و برای کار توی اون موسسه پرستاری که من باهاشون قرارداد داشتم کار میکرد و بعد از اینکه آخرین پرستار مجبور شد بره نرگس رو برام فرستادن.از نظر من یه دختر سکسی و کامل بود و واقعا نظر منو هم به خودش جلب کرده بود.ستاره هم خیلی زود باهاش صمیمی شد و به خاطر نزدیک بودن سنشون خیلی با هم راحت بودن. من هم خیالم راحت بود که ستاره خوشحاله و هیچوقت فرصت نکردم ببینم چه اتفاقایی داره براش میفته.تنها فکرم این بود که هر چیزی که احتیاج داره رو براش تهیه کنم.
هر چیزی که میخواست و اراده میکرد توی کمتر از 12 ساعت توی دسترسش بود و من فکر میکردم این خوشحالش میکنه. ندیدن پدری که روزی 15 ساعت به طور متوسط توی شرکت هاش کار میکرد و حتی بعضی مواقع اصلا شب ها خونه نمیرفت مطمئنا برای ستاره عذاب آور بود و همین باعث شد ستاره بدون اینکه من متوجه بشم مسیر زندگیش رو عوض کنه.
زمان باز هم گذشت تا ستاره بالاخره دانشگاه قبول شد.حالا اون به دختر 18 ساله ی کامل تبدیل شده بود.بعد از نرگس من دو تا پرستار دیگه هم استخدام کردم ولی ستاره هنوز با نرگس رابطه داشت.روزها زیاد با هم بیرون میرفتن و بعضی شب ها هم ازم اجازه میگرفت تا خونه ی نرگس بمونه و دو سه باری هم با هم فرستادمشون مسافرت دوبی و ترکیه.از اینکه میدیدم ستاره با نرگس خوشحاله لذت میبردم و خودم تمام مخارج خوش گذرونی ها و سفرهای جفتشون رو میدادم.
هیچوفت فرصت نکردم خودم با ستاره توی یکی از مسافرت هاش باشم و این خیلی عذابم میداد.نمیدونستم اون چه احساسی داشت ولی من واقعا از خودم شرمنده بودم.اونقدر خودم رو وقف کارم کرده بودم که کاملا از دخترم غافل شده بودم.
زمان دوباره سپری شد تا اینکه اون اتفاق افتاد و باعث شد نقش من به عنوان پدر ستاره به چیز دیگه ای تبدیل بشه.چیزی که هنوزم که هنوزه نمیدونم درسته یا نه ولی همین که میبینم دخترم خوشحاله برام کافیه.
من یه مرد 45 ساله بودم که مدت زیادی بود مجرد مونده بود.نیازهای جنسیم رو معمولا با منشی های شرکت برطرف میکردم و البته بیشتر از هفته ای یه بار این اتفاق نمیفتاد.
یه روز پنج شنبه بود و من بعد از کارم طبق معمول رفتم خونه.ساعت حدود 9 شب بود که راننده منو پیاده کرد و رفت.طبق معمول یا نرگس خونه ی ما بود یا ستاره رفته بود پیش اون.رفتم داخل.از توی حیاط میتونستم چراغ اتاق ستاره رو ببینم که روشنه.اونا خونه بودن.رفتم داخل.لباس هامو عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم.چند دقیقه گذشت تا اینکه صدای جیغ بلند نرگس رو شنیدم و بعد هم صدای خنده ی بلند جفتشون که تا پایین هم میومد.کنجکاو شده بودم ببینم بالا چه خبره.خیلی آروم بلند شدم و از پله ها بالا رفتم.اتاق نرگس درست اولین در بالای پله ها بود.خیلی آروم به در نزدیک شدم.نمیدونستم چرا ولی مثل بچه ای که یواشکی میخواست از یه راز سر در بیاره گوشم رو گذاشتم روی در اتاق و صدای خنده ی ستاره رو شنیدم که می گفت:
خیلی احمقی نرگس.نمیدونم تا کی میخوای به این ترسو بازی هات ادامه بدی.
نرگس:مسخرم نکن ستاره.من مثل تو حرفه ای نیستم.
ستاره:حرفه ای چیه دیوونه.من هم از تو کوچیک ترم هم جثه ی کوچیک تری دارم ولی دو برابر تو با این و اون رابطه داشتم.
از شنیدن این حرف ستاره پشت در میخکوب شدم. نرگس سریع گفت:
میدونم جنده خانوم.بازم بهت میگم.بس کن.تو 20 سالت بیشتر نیست ولی فکر کنم سوراخ هات از مامان من که چهار تا بچه زاییده گشاد تر باشه!
ستاره بلند خندید و گفت:پس میخوای مثل تو باشم؟اینکه فقط از پشت میدی و اونم فقط به اون حمید بچه سوسول!اصلا یه چیزی.ببینم حمید کیر داره یا کس؟
حرفهاشون منو بیشتر به تعجب واداشت.واقعا ستاره به اون هرزگی که نرگس میگفت بود یا اینم یکی از شوخی های بچه گانه ی اونا بود؟
نرگس گفت:به خاطر خودت میگم ستاره.اگه یه روزی به گوش بابات برسه که دخترش به خاطر تفریح هر شب با یه نفر میخوابه چی؟اگه بفهمه جنابعالی سه هفته پیش وقتی دوبی بودیم چیکارا که نکردی چی؟من به خاطر خودت میگم.این جور چیزا زود میپیچه!
از این حرف نرگس واقعا میخکوب شدم.هیچ وقت باورم نمیشد که همچین اتفاق هایی میفتاده.از اینکه توی این مدت از زندگی دخترم بی خبر بودم خجالت میکشیدم.نمیدونستم چیکار باید میکردم.وقتی میدیدم دخترم که توی زیبایی حرف نداشت حالا تقریبا به یه هرزه ی کامل تبدیل شده بود از خودم بدم میومد.احساس میکردم یکی از با ارزش ترین چیزای زندگیم رو ازم دزدیدن.احساس میکردم شکست خوردم.فکر میکردم شاید بهتر بود میذاشتم با مادرش از ایران بره.
دیگه به حرفای اون دو تا گوش نکردم.کاملا شوکه بودم.آروم از پله ها پایین اومدم و خودم رو روی مبل پرت کردم و نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم ساعت 10 صبح بود.تلویزیون خاموش شده بود.یه کم به خودم اومدم و صدای ستاره رو از توی آشپزخونه شنیدکه با همون ناز و اشوه ی همیشگی که برای من در میاورد گفت:بابایی جونم.بیدار شو دیگه.نمیخوای صبحونه ای که دختر کوچولوت درست کرده رو بخوری؟
نمیدونستم چطوری باید توی چشماش نگاه میکردم.مثل مادرش عادت داشت اشوه گری کنه و همین کارش باعث میشد هیچ وقت باهاش بدرفتاری نکنم.از جام بلند شدم و رفتم پیش ستاره.بهم سلام کرد.خیلی اروم جوابشو دادم. مثل اینکه خودش هم متوجه شد که من یه طوریم هست.آروم پشت میز نشستم.نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم.منی که هر وقت میدیدمش بوسش میکردم این دفعه بدون توجه بهش پشت میز نشسته بودم.احساس میکردم دیگه دختری ندارم.نمیدونم. هر چی که بود فکرمو درگیر خودش کرده بود.ساعت حدود 1 ظهر بود.توی حیاط روی تاب نشسته بودم و داشتم اتفاقای دیشب رو با خودم مرور میکردم.همینطور نشسته بودم و تاب میخوردم که یهو احساس کردم یه نفر از پشت داره تاب رو حول میده.ستاره بود.چیزی نگفتم تا اینکه خود ستاره به حرف اومد:بابایی.داری منو میترسونی.چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟
بازم سکوت کردم.ستاره دوباره گفت:بابا.مگه من باهات حرف نمیزنم!!!
چند ثانیه سکوت کردم و دستم رو روی صورتم کشیدم.یه نفس عمیق هم به دنبالش اومد و با صدای آروم گفتم:احساس میکنم هیچ وقت اون چیزی که میخواستم باشم نبودم.یه جور احساس شکست میکنم.
ستاره با تعجب گفت:یعنی چی بابا؟این حرفا چیه؟
یه کم مکث کردم و گفتم:فکر میکنم بزرگترین گنج زندگیم رو از دست دادم.دیگه هیچ امیدواری ندارم.
ستاره که به وضوح ترسیده بود گفت:متوجه منظورت نمیشم بابا!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:دیشب تمام حرفایی که تو و نرگس توی اتاق میزدید رو وقتی داشتم از پشت در اتاقت رد میشدم شنیدم.
بعد از گفتن این حرفم ستاره دستش رو سریع از روی تاب برداشت.منم هیچ حرفی نزدم.حتی صورتم رو سمتش برنگردوندم. انگار هر دوی ما منتظر بودیم که یه سوراخ روی زمین باز بشه و ما بیفتیم توش.فقط همین ولی ستاره بالاخره سکوت رو شکست:
راستش بابا…نمیدونم چه تنبیهی در انتظارمه…ولی از کارایی که کردم پشیمون نیستم…
توی یه لحظه نفهمیدم چی شد ولی فقط دیدم که بلند شدم و با یه سیلی محکم ستاره رو پرت کردم روی زمین.بی اختیار زد زیر گریه و شروع کرد به گریه کردن.نمیدونستم باید چیکار کنم.نمیدوستم باید مثل همیشه که وقتی از چیزی ناراحت میشد و گریه میکرد بقلش میکردم یا اینکه این دفعه به حال خودش میذاشتمش.اولین چیزی که به ذهنم اومد رو به گفتم:
واقعا چه لذتی توی اون کارا بود؟هیچ دختری حتی خواب انجام کارایی که تو کردی رو نمیبینه!هیچ وقت به من فکر کردی؟
به اینکه این همه دارم برات زحمت میکشم؟
ستاره مثل برق گرفته ها از روی زمین بلند شد و با عصبانیت گفت:
تو چی؟هیچ وقت به من فکر کردی؟هر وقت بهت احتیاج داشتم اطرافم نبودی و هر وقت حوصلم سر میرفت با پولات سرگرمم میکردی!
نمیدونستم چی باید جوابشو میدادم.یه کم مکث کردم و بعد در حالی که کاملا از جواب دادن عاجز شده بودم با صدای آهسته گفتم:اما من هر چیزی که میخواستی برات مهیا میکردم.همیشه به فکرت بودم!
ستاره با همون عصبانیت گفت:تو همیشه به فکر کارت بودی.به فکر اینکه چطوری بیشتر پول در بیاری.فقط همین.
بدون اینکه جواب ستاره رو بدم با حالت در موندگی برگشتم و خیلی آهسته به سمت داخل خونه حرکت کردم.چند لحظه بعد خودم رو توی اتاقم دیدم که دمر روی تخت خوابیده بودم و مثل یه بازنده ی بدبخت داشتم گریه میکردم.شاید از روزی که ناهید ترکمون کرد تا امروز اینقدر ناراحت نشده بودم و واقعا برام عذاب آور بود.نمیدونستم بعد از این باید چیکار میکردم و مطمئن بودم روال زندگیم از این به بعد کاملا عوض میشه.توی همین افکار بودم که صدای دستگیره ی در اتاق رو شنیدم.غیر از من و ستاره هیچکس توی خونه نبود.احساس کردم یه نفر داره بهم نزدیک میشه.مطمئنا ستاره بود.جلوتر اومد و خیلی آروم روی تخت نشست.توی یه لحظه دو تا دستای داغشو پشتم احساس کردم.دستاش خیلی آروم روی پشتم حرکت میکردن و انگار داشتن کمرمو نوازش میدادن.خاطرات مثل برق از ذهنم گذشت.اولین روزا با ناهید مادر ستاره.وقتی که عاشق هم بودیم و نوازش های گرم ناهید وقتی خسته از سر کار بر میگشتم.دوباره به حال خودم برگشتم.نوازش های ستاره روی کمرم محکم تر شده بود و احساس کردم دارم داغ میشم.ستاره توی یه لحظه روی کمرم نشست و با برخورد رون پاهاش با قسمتی از کمرم که لباسم از روش لیز خورده بود فهمیدم ستاره کاملا لخته.پشمهای کم ارتفاع و تیز کسش با مایع لزجی که از کسش سرازیر بود روی کمرم جلو و عقب میرفت و دستهاش داشتن شونه هام رو میمالیدن.نمیدونستم الان باید چیکار میکردم.اینکه میدیدم دخترم لخت پشت کمرم نشسته بود و مطمئنا در چند لحظه ی آینده ازم میخواست که باهاش سکس کنم بد جور منو توی فکر فرو برده بود.دو دل بودم.اگه با ستاره سکس میکردم با اتفاقاتی که قبلا افتاده بود قطعا زندگیم وارد مرحله ی جدیدی میشد و خیلی از رابطه ها رنگ دیگه ای به خودش میگرفت و من باید خودم رو برای روبرویی باهاشون آماده میکردم و از طرف دیگه اگه الان از این کار اجتناب میکردم و اونو به یه سمتی پرت میکردم به طور حتم هر دوی ما ضرر میکردیم چون ستاره سرخورده تر میشد و من هم همینطور و نمیدونستم اینطوری چه سرنوشتی در انتظار ما دو نفر بود.باید ریسک میکردم.
سرم رو چرخوندم و با دستام دستای ستاره رو محکم گرفتم.اونو محکم گرفتم و از روی کمرم بلندش کردم تا بتونم برگردم.دوباره ستاره رو گرفتم تا توی حالتی قرار گرفتیم که ستاره رو به من روی تخت بود و من بین پاهاش روش خوابیده بودم.برای چند لحظه به چشماش خیره شدم.شهوت و نیاز به شدت توی چشماش موج میزد.خیلی آروم توی همون حالت بهش گفتم:مطمئنی این چیزیه که میخوای؟
ستاره بدون مکث جواب داد:آخرین چیزیه که ازت میخوام.فکر میکنم اینطوری میتونیم دوباره همدیگه رو دوست داشته باشیم.
جواب ستاره منو به فکر فرو برد.دوباره به چشمای قشنگش خیره شدم.تصمیمم رو گرفتم.به سرعت دستم رو به سمت شلوارم بردم شلوار و شرتم رو با هم از پاهام بیرون کشیدم.ستاره که متوجه تصمیم شده بود هم سریع عرقگیرم رو از تنم در آورد و من توی کمتر از 30 ثانیه کاملا لخت روی دخترم خوابیده بودم.مطمئنا توی کشوی اول پاتختی میتونستم یه کاندوم پیدا کنم. دستم رو دراز کردم و در کشو رو باز کردم و زیر ماشین حساب قدیمیم یه کاندوم که حدود یه هفته پیش خریده بودم ولی نتونسته بودم ازش استفاده کنم رو پیدا کردم.سریع بازش کردم و روی کیرم گذاشتم.کس ستاره کاملا خیس بود و آماده ی سکس.میدونستم که هر لحظه شهوتش بیشتر و بیشتر میشد و باید سریع کارمو شروع میکردم.لبم رو روی لباش گذاشتم. دقیقا فرم لبهای مادرش بود.هیچ وقت فراموش نمیکردم که چه سکس های لذت بخشی با ناهید داشتم و حالا بعد از گذشت 20 سال دوباره همون احساس رو داشتم.کیرم رو جلوی کس ستاره گذاشتم و با کمک خودش خیلی آهسته شروع کردم به داخل کردن و ستاره هم شروع کرد به گاز گرفتن لب من.واقعا ستاره یه معتاد واقعی به سکس بود و میدونست چطوری منو تحریک کنه.
من خیلی آهسته داشتم جلو و عقب میرفتم و اونم فقط آه میکشید.دستام حالا روی سینه های لیمویی کوچیکش بودن و اونم داشت با ناخن روی کمرم میکشید و واقعا غرق در شهوت بود.سرعت تلمبه زدنم ملایم بود و همین هم باعث میشد اکثر زنها توی سکس باهام لذت ببرن چون خوب میتونستم خودم رو کنترل کنم و هیچوقت کنترلم رو از دست نمیدادم و وحشیانه کاری نمیکردم.شاید 5 دقیقه داشتم روی ستاره جلو و عقب میرفتم تا اینکه احساس کردم دارم ارضا میشم.ستاره دقیقا چند لحظه قبل از اینکه ارضا بشم کاملا ارضا شد و بعد هم بلافاصله من.ستاره با یه نگاه و یه لبخند خاص داشت حس تشکر خودش رو به من القا میکرد و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.بعد از سکس با تنها دخترم نمیدونستم چه احساسی باید داشته باشم.تنها چیزی که توی اون شرایط به من آرامش میداد لبخند ستاره بود که حاکی محبت و دوست داشتن بود.خیلی آروم از روی ستاره بلند شدم و تاق باز کنارش خوابیدم.ستاره بالاخره سکوت رو شکست و گفت:خیلی دوست دارم بابا.خیلی دوست دارم.
تنها حرفی که به ذهنم میرسید رو به زبون آوردم:منم دوست دارم عزیزم.
فردای اون روز به مدیرعامل شرکتم سپردم که تا یه هفته به شرکت سر نمیزنم.ستاره ازم خواست تا یه هفته با هم بریم سفر و خب شمال بهترین انتخاب با شرایط فعلی بود.جایی که میشد با شنیدن صدای دریا خیلی از چیزا رو فراموش کرد…

ادامه …


👍 0
👎 1
28033 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

267436
2010-10-03 03:27:03 +0330 +0330
NA

افرین به تو تحریمهای دنیا مارو از این لحاز هم خود کفا کرد درود دو صد بدرود

11 ❤️

267437
2011-01-12 12:16:04 +0330 +0330
NA

واقعا دمت گرم بعد داستانای آرا این قشنگترین داستانی بود که تا حالا خوندم.وقتی سایت پر میشه از چرتو پرتایی که این بچه اسگل ها مینویسن اینجور داستانها دوباره ادمو امیدوار میکنه.ادامه بده.مخلصم!

0 ❤️

267438
2012-01-29 13:23:58 +0330 +0330
NA

افرین
احسنت
بااین کارت دخترت رو نجات دادی
حتما از اون روز به بعد با هرکس سکس میکرد به تو میگفت
داستانت زندگی اموز بود
حالم ازت بهم خورد
فکرمیکردم یه پدر درست کار توی دنیا پیدا شده
اما توهم به دختر خودت رحم نکردی

0 ❤️