دنیای درون - ۳

1389/07/27

قسمت قبل

«به منم خیلی خوش گذشت.بازم بهت سر می زنم عزیزم.»یه لبخند تصنعی زدم و تو دلم گفتم:«مرتیکه».درب خروجی حیاط رو بستم و اسکناس های توی جیبم رو بیرون آوردم و بهشون خیره شدم.یه دسته اسکناس دوهزار تومنی.دوباره شمردم.دقیقا صد هزار تومن پول.سرم رو پایین انداختم و آدامس توی دهنم رو تف کردم گوشه ی باغچه و برگشتم سمت در ورودی خونه.وارد حال شدم.دامنم روی مبل افتاده بود.دسته اسکناس رو انداختم روی مبل و دامنمو برش داشتم و رفتم توی حموم.تاپم رو در آوردم و با دامنم انداختمشون توی سبد روی ماشین لباسشویی گوشه حموم و رفتم سمت دوش.بوی متعفن آب منی تمام بدنم رو گرفته بود.دوش رو باز کردم و شروع کردم به شستن خودم.فایده نداشت.موهای بلند و پرپشتم پر بود از آب کیر اون عوضی و به همین راحتی تمیز نمیشد.باید کاملا میشستمش.کاری که خوب بلد بودم.البته همیشه حموم کردن بهم احساس خوبی میداد.نگاه کردن بدن سفیدم توی آینه ی قدی گوشه ی حموم و یاد آوردن خاطرات گذشته.از وقتی کوچیک بودم و مواقعی که مادرم برادر کوچیکم رو به زور میبرد حموم من عاشق حموم بودم.هر وقت میرم حموم یاد خونه میفتم.توی کوچه های محله ی امیر آباد تهران.حالا 25 سال از عمرم میگذشت و هنوز بوی اون کوچه ها توی سرم بود.جایی که توش بزرگ شدم و عاشق شدم.یه عشق واقعی.شاید حدود 17 سالم بود که برای اولین بار علی رو دیدم. پسری که هر روز از کنار در مدرسه ما رد میشد و صبر میکرد تا من بیام بیرون تا بهم سلام کنه.منم محلش نمیذاشتم ولی توی دلم میمردم تا باهاش حرف بزنم.احساس میکردم عاشقش شده بودم و میخواستم اولین دختری باشم که توی کلاس دوست پسر داشت.البته خیلی از دخترا برای هم خالی میبستن و میگفتن که دوست پسر دارن ولی مطمئن بودم که دروغ میگفتن. یکی از روزای آخر اردیبهشت بود و روزای آخر مدرسه.از در حیاط مدرسه بیرون اومدم و دیدن علی باعث شد کاملا سر جام میخکوب بشم.یه پسر حدودا 22-23 ساله که یه دست کت و شلوار تنش کرده بود و با یه شاخه گل و یه لبخند منتظر من بود. ناخود آگاه یه لبخند زدم و مسیرم رو طبق عادت کج کردم ولی اون دنبالم اومد و شروع کرد به حرف زدن:«سلام ترانه خانوم» دیگه بهش عادت کرده بودم و جوابشو میدادم:«اسم منو از کجا یاد گرفتی؟»
علی:«خب اونش زیاد مهم نیست.حالتون چطوره؟به نظرتون خوشتیپ نشدم؟»
ناخود آگاه خندیدم و گفتم:«یه کم بیشتر به خودت میرسیدی فکر میکردن هنرپیشه ای!»
علی:«خب ما اینیم دیگه.راستی.این گل رو برای شما گرفتم ترانه خانوم.»
سر جام وایسادم و طبق معمول میخواستم براش ناز کنم.با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:«آقای محترم یا هر چیز دیگه ای که صداتون میکنن!چند دفعه بهتون بگم دنبال من توی خیابون راه نیفتید!»و برگشتم و به راهم ادامه دادم.
علی که انگار تو ذوقش خورده بود چند ثانیه مکث کرد ولی دوباره دنبالم راه افتاد و گفت:«خب عاشقی همینه.نمیتونم ازتون دل بکنم خب.تقصیر من چیه؟»
خلاصه اون روز گذشت.علی هر روز بهم سر میزد تا اینکه علی بالاخره تونست منو راضی کنه پا رو ترسم بذارم و به عشقش جواب بدم و شروع کار ما یه بوسه ی کاملا آماتوری بود که توی یه لحظه توی یه کوچه ی خلوت از هم گرفتیم و بعد از اون قرار هامون بیشتر و بیشتر شد و خیلی زود یه سال از رابطمون گذشت.تو این یه سال یه بار خیلی حول حولکی با هم سکس کردیم و آقا فقط تونست کیر کوچیکش رو تا نصفه توی سوراخ کونم فرو کنه که واقعا درد داشت و تا یه هفته نمیتونستم راحت بشینم.بیشتر با هم بیرون میرفتیم و پاتوقمون هم سینما بود.اون سکسمون هم خیلی اتفاقی بود و محل وقوعش هم پارکینگ خونه ی علی اینا بود.
توی این یه سال احساسمون به هم قوی تر شده بود و یه جورایی میخواستیم با هم ازدواج کنیم.من کنکور قبول نشده بودم و تصمیم هم نداشتم که یه سال دیگه کنکور بدم.علی هم دیپلمه بود ولی بهترین شغل دنیا رو داشت!داشتن بابای پولدار!
خوب خرجم میکرد و بهم قول داده بود بیاد خواستگاریم منتها چند باری که من به مامانم نخ داده بودم ظاهرا بهم اجازه ازدواج نمیدادن فعلا و بابام اسرار داشت که من بچه ام و این حرفا.
برای یه لحظه از به یاد آوردن خاطراتم بیرون اومدم.موبایلم که توی اتاق بود شروع کرد به زنگ زدن.همونطور لخت و خیس از حموم در اومدم و موبایلم رو از روی اپن آشپزخونه برداشتم.شماره 912 افتاده بود و ناشناس بود.
«الو؟»—«الو سلام.ساناز خانوم؟»—«شما؟»—«شمارتون رو از آقا افشین گرفتم.»—«افشین دیگه کیه؟»—«گفتن بگم نشون به اون نشون که پلاک خونتون 25 و در خونتون سبزه»—«خیلی خب.برای کی وقت میخواین؟»—«والا دو شب دیگه ما یه مهمونی داریم نزدیک چالوس.»—«من رامسرم.چطوری تا چالوس بیام؟»—«خودمون میایم دنبالتون.خودمون هم برتون میگردونیم.»—«خب چند نفرید؟»—«هفت هشت تایی هستیم ولی غیر از شما دو نفر دیگه هم قراره بیاریم.دست تنها نیستی»—«باشه.ولی برای این تعداد 200 میگیرم.نقد.اونم چون مکانش جای دیگه هست قبل از رفتن باید تسویه کنید»—«مساله ای نیست.موقعی که بچه ها بیان دنبالتون همونجا پرداخت میکنن بعد راه بیفتید.»—«اوکی.کی میاین دنبالم؟»—«پس فردا ساعت 5 بعد از ظهر.»—«اوکی.»—«پس فعلا.»
گوشی رو قطع کردم.این افشین حرومزاده حالیش نبود که منم آدمم.فقط کس کشیش رو میکرد و فکر پول خودش بود.فردا شب هم برام برنامه درست کرده بود و باید زیر دو تا پیرمرد پیزوری میخوابیدم و مرتیکه هنوز هیچی نشده برای پس فردا هم واسم مشتری فرستاده بود.خودش هم هر از گاهی که از تهران میومد رامسر یه سر به من میزد.با در آمد کس کشی توی تهران واسه خودش اسم و رسمی به هم زده بود و خونه زندگی درست و حسابی داشت ولی عقل درست و حسابی نداشت یعنی یه جورایی یه ذره شیرین میزد ولی خب پول که داشته باشی دیوونه هم باشی مردم بهت احترام میذارن.
سریع برگشتم تو حموم و آب گرم حموم دوباره فکرمو مشغول کرد.خیلی زود تر از اینکه فکرشو بکنم دو سال از رابطه ی من و علی گذشته بود و وارد سال سوم شده بودیم.هر دوی ما بیش از حد همدیگه رو دوست داشتیم.علی یه بار با خانوادش اومده بودن خونه ی ما و خواستگاری کرده بودن ولی بابام جواب رد بهشون داده بود.اسرار های منم فایده نداشت.
رابطه ی من و علی داشت به جایی کشیده میشد که هر دومون نیاز به یه سکس جدی داشتیم.تو این مدت چهار پنج بار دیگه با علی داخل پارکینگشون از پشت سکس داشتم و کاملا به سکس از کون عادت کرده بودم ولی این نوع سکس نه من رو ارضا میکرد نه اون رو.هر دوی ما احتیاج داشتیم که یه سکس واقعی و راحت رو باهم تجربه کنیم.بدون ترس از اینکه مبادا کسی برسه یا درگیری های باز کردن سوراخ کون من برای شروع و … .تصمیمم رو گرفته بودم و میخواستم به علی اجازه بدم تا بکارتم رو برداره.بعدش هم میخواستیم با هم فرار کنیم.تنها مشکلمون این بود که جایی رو نداشتیم که راحت با هم سکس کنیم.خونه ی ما و علی اینا که کلا امکان نداشت و پارکینگ هم که مشکلات خودش رو داشت.حدود یه ماه گذشت تا اینکه علی بالاخره یه جا پیدا کرد.باباش یه ویلا توی فشم داشت که دست سرایدار بود ولی سرایدار داشت میرفت و علی به باباش گفته بود که سه ماه تابستون رو اونجا میمونه و احتیاجی نیست که سرایدار جدید بیارن.نمیدونم چرا ولی وقتی این خبر رو شنیدم تا یه هفته خواب نداشتم. تو این مدت مدام توی خونه با پدر و مادرم دعوا داشتم و حتی پدرم رو یه بار به فرار تهدید کردم ولی اهمیتی نداد.در نهایت یه روز جمعه ساعت 5 صبح تمام چیزایی که لازم داشتم رو با حدود 1 میلیون تومن پس اندازم که از بانک کشیده بودم بیرون توی یه کوله پشتی ریختم و از خونه زدم بیرون.علی با یه پژو 405 که تازه خریده بود سر چهار راه امیر آباد منتظرم بود.سریع خودمو بهش رسوندم و اماده بودیم تا سه ماه کامل تابستون رو با هم باشیم تا توی این مدت علی مقدمات خروج قانونی ما از کشور رو فراهم کنه.توی پوست خودم نمیگنجیدم.علی خیلی سریع روند و ما یه ساعت بعد جلوی باغشون توی فشم بودیم.ماشین رو بردیم داخل و بدون اینکه وسایلمون رو باز کنیم سریع لخت شدیم.شاید هر دومون دیوونه ی سکس بودیم.خیلی سریع من کاملا لباس هام رو در آوردم و علی که هنوز شرتش رو در نیاورده بود سریع اومد و بقلم کرد.چند دقیقه ای داشتیم همو ماچ میکردیم و قربون صدقه هم میرفتیم.وقتی علی قربون صدقم میرفت انگاری که تمام دنیا رو بهم داده بودن.من واقعا عاشقش بودم.اونجا تخت نداشت به خاطر همین علی سریع یه دشک بزرگ پهن کرد منو انداخت روش و خودش رفت بین پاهام و شروع کرد به خوردن کسم.برای بار اولم بود که یه نفر کسم رو میلیسید و همین باعث شد چند لحظه بعد دیگه تو حال خودم نباشم.خیلی بلند داد میزدم و از علی میخواستم تا زود تر جرم بده.طبق عادتش میخواست منو از کون بکنه.یه کم سوراخ کونم رو لیسید و بعد هم با یه کم تف کیرش رو تا ته توی کونم فرو کرد طوری که صدای جیغم کل خونه رو پر کرد.دیگه به کون دادن به علی عادت کرده بودم اونم میدونست چطوری منو بکنه که اذیت نشم.موقع تلمبه زدن کیرش رو یه ذره بیشتر بیرون نمیاورد و دوباره میکرد تو و اینطوری من کمتر درد میکشیدم.حدود 10 دقیقه علی داشت منو از کون میکرد و منم با توجه به شرایط دیگه تو حال خودم نبودم و انگشتم رو روی کسم میکشیدم تا بیشتر تحریک بشم.علی هم دیگه تو حال خودش نبود و با هر بار تلمبه زدن کیرش رو کاملا از کونم بیرون میکشید و دوباره تا ته فرو میکرد و این کارش بیشتر منو تحریک میکرد تا اینکه بالاخره در حالی که من دو بار ارضا شده بودم علی با شدت ارضا شد و تمام آبش رو روی سوراخ کون و کس من پاشید.من بی اختیار برگشتم و تاق باز خوابیدم.علی یه کم که جون گرفت بلند شد و رفت بین پاهام و با دستش آب کیرش رو که روی کسم پاشیده بود رو روی کسم مالید و کاری کرد که من دوباره تحریک بشم.یه کم که با کسم ور رفت خودم رو جمع کردم و بهش گفتم:«بسه علی.میخوام اون کاری که قولش رو بهم دادی رو بکنی.»علی یه کم دست دست کرد بعد خیلی آروم گفت: «باشه.ولی ممکنه یه کم اذیت بشی».پاهام رو باز کردم و دوباره شروع کرد به مالیدن کسم تا دوباره حشری بشم و این اتفاق هم افتاد.این بار دومی بود که یه نفر داشت کسم رو دست مالی میکرد.علی بالاخره بلند شد و روم خوابید و کیرش رو روی کسم تنظیم کرد.خودم هم کمکش کردم.هر دوی ما در اوج شهوت بودیم و آماده ی سکس.علی خیلی آروم کله ی کیرش رو داخل کسم فرو کرد و بعد یواش یواش جلو اومد تا اینکه کیرش تا آخر توی کس تنگ من جا شد.من دیگه بی اختیار جیغ میزدم و نمیدونستم از شدت لذت هست یا از درد.وقتی علی تلمبه میزد خون کسم رو میدیدم که روی کیرش میلغزید و روی زمین میریخت و همین باعث میشد درد رو فراموش کنم و بیشتر لذت ببرم.علی دیوونه وار تلمبه میزد و من زیرش واقعا داشتم درد میکشیدم.نمیدونستم باید جیغ میزدم یا آه میکشیدم.علی تلمبه زدنش رو شدید تر میکرد و منم شدت گاز گرفتن لبم رو بیشتر میکردم تا اینکه بالاخره کیرش رو از کسم بیرون کشید و با یه داد بلند آبش رو روی شکمم ریخت.یه کم به صورت علی نگاه کردم و بعد چند تا قطره ی اشک خیلی آروم از گوشه ی چشمام غلطید و شروع کردم به گریه کردن.علی به خودش اومد و خیلی سریع کنارم خوابید و شروع کرد به دلداری دادنم. اون شب تا صبح نتونستم بخوابم.بعد از اون شب کار هر روز ما سکس بود.تمام کارهامون توی رخت خواب انجام میشد.توی رخت خواب میخوابیدیم. صبحونه میخوردیم.نهار میخوردیم و شام میخوردیم.اونقدر با هم سکس میکردیم که بعضی روزا برای بیدار کردن کیر علی مشکل داشتیم.
دوباره از خاطراتم بیرون اومدم.باید خودم رو میشستم و از حموم بیرون میومدم.چند بار سرم رو شستم تا بوی بدش از بین بره و بدنم رو هم کاملا تمیز کردم.فردا ظهر با اون دو تا پیرمرد پیزوری هلندی که نمیدونم توی ایران و رامسر چه غلطی میکردن برنامه داشتم و باید تمام بدنم رو سفید میکردم.
از حموم زدم بیرون و رفتم سراغ لباس هام.در کشوی لباس زیر هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه شرت سفید توری بود.چیزی که باعث شد توی فکرم برگردم به خاطرات اون تابستون کذایی.تابستونی که باعث شد زندگی من کاملا عوض بشه و به چیزی تبدیل بشم که الان بودم.
یه ماه از زندگی مشترک و غیر قانونی من و علی توی اون ویلا میگذشت تا اینکه اون شب لعنتی اومد.ساعت 3 نصفه شب بود که از توی حیاط صدا اومد.من و علی بیدار بودیم.علی بلند شد که بره یه نگاهی بندازه ولی برنگشت.ترسیده بودم.جرئت نداشتم از اتاق بیرون برم.چند بار خیلی آروم صداش کردم ولی جواب نداد.فقط یه شرت سفید توری پام بود و سوتین هم نداشتم.بلند شدم و خیلی آروم رفتم سمت در و سرم رو بیرون بردم و تنها چیزی که یادم مونده این بود که یه ضربه ی محکم به سرم خورد…
وقتی به هوش اومدم توی یه بیمارستان بودم.سرم تیر میکشید و به سختی میتونستم اطرافم رو ببینم.یه کم به خودم اومدم.یه پرستار پرده ی اتاق رو کنار زد و اومد تو و منو دید که بیدار شدم و چیزی گفت که من رو از خودم بیخود کرد:
«خیلی خوبه که به هوش اومدی.خدا رو شکر خطر از بیخ گوشت گذشت دختر.»
خیلی آروم بهش گفتم:«سر علی چی اومد؟»
پرستار با تعجب گفت:«علی؟علی کیه؟فقط تو اینجایی»تعجب من از پرستار بیشتر شد:«اینجا کجاست؟کی منو آورده اینجا؟»
پرستار جلو تر اومد و گفت:«آروم باش دختر.راننده اورژانس میگفت یه نفر ظاهرا زنگ زده و آدرس یه خونه رو داده.اونا هم رفتن و دیدن تو اونجا بیهوش افتادی زمین.کس دیگه ای رو پیدا نکردن.ویلا کاملا خالی بوده.»
با تعجب گفتم:«ولی علی هم اونجا با من بود!»پرستار مصمم تر گفت:«دارم میگم غیر از تو کسی اونجا نبود.»
به فکر فرو رفتم.هیچ خبری از علی نبود.حتی پلیس بیمارستان هم گفت که من رو تنها پیدا کردن.هیچ اثری از درگیری هم وجود نداشت.تنها نکته ای که پلیس رو مشکوک کرده بود این بود که بعد از اینکه به سرم ضربه خورده بود و بیهوش شده بودم چند نفر به من تجاوز کرده بودن و هیچ اثری هم ازشون نبود.من کاملا ناامید شده بودم و تا اون لحظه فکر میکردم بلایی سر علی اومده و نگرانش بودم.بعد از چند ساعت مشاور پلیس مجبورم کرد نشونی خونمون رو بدم و فردای اون روز من رو برگردوندن پیش پدر و مادرم.جایی که دوباره با رفتار زننده ی اونا مواجه شدم.و جایی که متوجه شدم بهم خیانت شده. بزرگترین خیانتی که تو عمرم بهم شد و زندگی منو عوض کرد.سراغ علی رو از یکی از دوست هاش گرفتم و چیزی شنیدم که باعث شد از زندگی بیزار بشم.علی به همراه خانوادش ایران رو ترک کرده بودن و دقیقا همون شبی که به من حمله شده بود حدود ساعت 6 صبح از ایران پرواز کرده بود.یعنی اون شب تمام اون اتفاقا یه نقشه بود تا علی بتونه از دست من فرار کنه و بعد هم خیلی راحت من رو در اختیار همدست هاش قرار داده بود تا بهم تجاوز کنن.حالا من مونده بودم و خیلی از سوالاتی که ذهنمو پوشونده بود.از طرفی زندگی با پدر و مادرم هم هر روز دردناک تر میشد و همه ی اینها باعث شد تصمیم نهایی خودم رو بگیرم.تصمیم گرفتم از کسی که بهم خیانت کرده بود شکایت نکنم و برای همیشه از خونه فرار کنم.
بعد از حدود یه ماه زندگی با پدر و مادرم برای بار دوم از خونه فرار کردم و هیچ وقت به خونه برنگشتم و مسیر زندگیم طوری جلو رفت که من الان اینجا توی رامسر زندگی میکردم…اسمم حالا دیگه ترانه نبود و به ساناز معروف بودم و خودم هم کاملا عوض شده بودم…

ادامه…


👍 1
👎 1
24334 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

268144
2011-01-12 12:50:46 +0330 +0330
NA

دمت واقعا گرم.پسر کارت خیلی درسته.بقیه شعور نداشتن نظر بدن.شایدم نخوندن.ولی من جای همه نظر میدم جای همه هم تشکر میکنم.ایول داری!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها