سلام من مانی هستم
من تو 16 سالگی تو یک کافه باغ کار میکردم و گارسون بودم تو 18 سالگی تونستم یه خونه جم و جور بخرم توش مستقل زنگی کنم 19 سالم بود کا یه روز پای ی قشنگ یکنفر با صورت زیبا هیکلی ورزشی خفن تکی اومد تو کافه و نشست رو یکی از میزا عرق کرده بود و با ترس به اتراف نگاه میکرد فتم سمتش گفتم : سلام خوش اومدین چی میل دارین
نشنید و چند بار تکرار کردم که به خودش اومد منو دستو پاشو گم کرد صداش ساف کرد و گفت یه شات اسپرسو گفتم دبل یا سینگل گفت سینگل به نشانه تایید سر تکون دادم ورفتم که داد زد گفت ببخشید دبل دوباره سر تکون دادم و رفتم 3 ماه گذشته و فکر میکردم بر گرده روی کارت ش اسم زده بود سنش رامین بود و 3 سال از من بزرگ تر بود بعد 3 ماه تو یه روز سرد زمستونی که تازه اون پلاستیکای گرم کن کشیده بودیم رو چتر ها اومد دوباره کافه فکر نمی کردم دوباره اون کار زیبا موهای مشکی سیاه خط ریش ساف و هیکل قوی رو ببینم دوییدم سمتش و با هیجان نشستم رو صندلی روزه روییش گفتم
_ سلام خوبی همون همیشگی دیگه
تعجب کرد و خندید گفت
+من که یه بار اومدم اینجا چی چیه همیشگه
جوفت کف دستمو زدن رو میز و گفتم
_به رفاقت در کافه در نگاه اول اعتقاد داری
دوتایی زدیم زیر خنده
وگفت
+من حتا اسمت نمی دونم
_اقا رامین از شما بعیده
جا خورد و پرسید اسم منو از کجا میدونی
گفتم
_ معمولا را کارت بانکی هرکس اسمشو مینوسن
+تو اسم همه رو میخونی؟
_اره به یاد میسپورم
+اسم تو چیه
_من کوچیک شما مانی
از اون به بعد اون هرشب دیر وقتا میومد و باهم صحبت میکردیم
چند روز مرخصی گرفته بودم و رامین و ندیده بودم
رفته بودم پیاده روی و هوا برفی بود و تازه برف قعط شده بود نور خورشید زده بوود تو خیابون وخیل خوشگ شده بود دستام از سرما بی حس و یخ شده بود دوست داشتم رامین بوود تا دستامو بگیره گرم شون کنه دوست داشتم جای اینکه با خودم صحبت کنم با رامین صحبت میکردم رفت سمت کافه تا از جلوش رد بشم تا ماشین رامین و دیدم که جلو کافه پارک شده چند دقیقه منتظر موندم و رامین از کافه اومد بیرون ولی سوار ماشین نشد و رفته سمت پارک ی که دوتا کوچه پایین تره دنبالش کردم تا نشست رو یدونه نیم کت ارم از پشت رفتم دستم و گذاشتم رو چشاش و گفتم
_اگه گفتی من کیم
دستامو از چشش برداشت و کف دستمو بوسید از این حرکتش جاخوردم اما خوشم اومد پریدم نشستم کنارش و گفت
+۴ روزه رفتی منو به عمون خدا ول کردی نامرد
_شرمنده داداش کارم مهم بود یه سیگار میدی؟
پاکت سیگار و گرفت سمتم و یدونه برداشتم خودشم یکی برداشت داشت تو جیبش دنبال فندک میگشت که فندک مو گرفتم زیر سیگارش
با انگشت اشارم گشیدم زیر چونش و گفتم
شیش تویغ بیشتر بهت میومد
شال گردنشو دراورد پیچید دور گردنم
+چخبر دیگه چیکارا میکنی؟
_داداش یه مسئله ای هست میخواستم بهت بگم
نمی دونم بگم یا نگم
_داداش نترس تومثل داداش خودمی بگو
دستمو اوردم بالا گفتم
_قول میدی که همیشه رفیقم بمون
دستمو گرفت و گفت
+داداش تو همیش رفیق منی و بهت قول میدم
چند دقیقه سوکوت بود و اون دست منو بینه پست های گرمش نگه داشته بود
کام اخر سیگارم رو محکم گرفتمو اروم گفتم
_عاشق شدن
دستشو محکم انداخت دور گردنون سفت فشار دادو گفت
+به به شا دوماد مبارک باشه چه دوختر خوش شانسی
گفتم شال گردن خیلی گرمه اماسرما تو استخونام رفته بریم تو ماشین
+بریم
بلند شد دستمو گرفت و کمکم کرد بلند شم رفتیم سمت ماشین اروم کردم سرعتم چند متر فاصله گرفتیم زدم پس گردنشو فرار کردم دوید دونبال م میگوف
بگیرمت حسابت با صدام یکیه جوجه تو سربه سر من میزاری منم فقط میخندیدم و فرار میکردم
سوار ماشین شدیم و رفتیم رستوران تا شام بخوریم بعد شام رفتیم دربند تا مثل همیشه خلوت کنیم
وقتی رسیدیم رامین گفت حد اقل عکس شو نشونم بده
جوابی ندادمو گفت اصلا عکس شو نخواستیم کجا باهاش اشنا شدی
_کافه
+اوه چه دختر خوش شانس
خیلی فشار روم بود داشتم میترکیدم که یهو زدم زیر گریه و با گریه گفتم دختر نیست
+نبینم از اون چشات اشک بیاد که داداش میمیره
سرمو گرفت بالا با دست مال اشکام و پاک کرد از چونم گرفت صورتشو بهم نزدیک کرد موهام و بو کشید لباش و ذاشت رو لبام اون لحظ فکر میکردم دارم خواب میبینم فقط چشمام و بسته بوده داشتمه لذت میبردم لباش مزی خش مزه ترین میوه جهان میداد که تاحالا کسی نچشی ده صورتشو یکم دور کرد گفت میخوای بریم الان خونه من
_هرجابری باهات میام زندگی داشت راه میگفتاد که خودم از زیر بازوش رد کردم سرمو گذاشتم روسینش گفتم
رامین قول دادی که تا اخرش باهام هستی
نوشته: مانی
نویسنده قهرمان ما که در 18 سالگی از محل کار کردن در کافی شاپ یه خونه خریده، یه روز پای ی !! طرفش اومده تو کافه و رفته و بعد از سه ماه دوباره اومده و کمی حرف زدن و با گپ در شبهای بعدی رفیق جینگ شدن ! بعدش نویسنده ما مرخصی گرفته و یهو بیرون کافه کراشش رو می بینه و کراشش میگه کجایی که از دوریت دارم می میرم و سپس بعد از تبادل چند تا جمله به عشق متقابل هم پی می برن و میرن خونه و در جایی حساس به نام باز کردن در کمد داستان نیمه تمام گذاشته میشه تا ما همچنان در حسرت و انتظار قسمت بعدی این شاهکار بمونیم. نمونه های درخشانی از این اثر ماندگار رو در زیر مشاهده می فرمایید:
اتراف / ساف / سنش رامین بود 😳 / دوختر!/ میگوف ( احتمالا نوعی میگوی روسی است!/ تویغ ؟/ عمون 😓/ روزه روییش!/ قعط/ وخیل خوشگ ؟؟/ نیم کت ( احتمالا" برادر کوچیکه تمام کت باشه) / سوکوت!/ مزی/ ذاشت/ خش مزه؟؟/ لحظ!/ گردنون!!/
با این تفاسیر باید واقعا" منتظر قسمت بعد هم باشیم ؟
این داستان بازنویسی ناشیانه داستان “از قهوه تا قهوه ای چشمهایش” هستش که چند وقت پیش رو سایت خوندم ولی اینبار راوی داستان کیانوشه که اینجا به مانی تغییر نام داده. اون داستان خیلی خوبی بود با پرداخت عالی ما از قسمت چهارم رفت لای باقالیا و نویسنده هم قسمت تازه ای ازش بیرون نداد. حالا کپی کردی عیبی نداره چرا انقدر غلط املایی داری؟ چرا داستان رو گذاشتی رو دور تند؟ مگه مجبوری؟
خجابت بکش لاقل یکبار داستان خودتو بخون ببین چی نوشتی بعد بده تحویل ملت داستان در اون حد بوده که تو خودتم براش ارزش قائل نیستی
داستانی که نوشته کپی شده از داستان(( قهوه تا قهوه ای چشمهایش)) و خیلی نسبت به اون داستان بهم ریخته نوشتی همش غلطه
گفت بفرما اینم کیر خر