دورترین نزدیک (۲ و پایانی)

1401/01/01

...قسمت قبل

هرچند استقبالی از خاطره و تجربه برهه ای از زندگی من نشد و شاید مورد قضاوت هم قرار گرفته باشم اما ادامه ماجرای زندگیم رو خلاصه و مختصر با شما درمیون میذارم چون تو دنیای حقیقی نمیتونم از زندگیم به کسی بگم…(پیشاپیش بابت طولانی شدن این اپیزود چون نخواستم چند اپیزود شه؛ پوزش میخوام و ممنون بابت وقتی که میذارین)

یکسال قبل از ازدواج من و بهزاد بود و من دانشجوی ترم آخر اقتصاد بودم و همه چیز خوب داشت پیش میرفت و من با همه وجود آماده ازدواج با عشقم یعنی کیان میشدم و قرار بود کیان بعد از صحبت با پدرم به خواستگاری بیاد.

کیان دانشجوی مدیریت بازرگانی بود
اختلاف سنیش با من یکسال بود و یه پسر قد بلند و خوش هیکل با موهای بلند قهوه ای و ته ریش
طرز رفتارش؛لباس پوشیدنش؛و همه کاراش موجه بود و با پسرای دانشگاه تفاوت زیادی داشت.

داستان آشنایی من با کیان بر خلاف خیلی از سریال ها با ریختن جزوه و این چیزا نبود و توی یک دعوا یا بهتره بگم جر و بحث ما باهم آشنا شدیم.
چند ماه که از آشنایی نسبی گذشت متوجه حس بینمون شدم؛رابطه ما با بقیه رابطه ها فرق داشت و البته بوسه و عشقبازی های خاص خودشم داشت؛تقریبا دوستای صمیمی جفتمون متوجه عشق ما شده بودند و تحسینش میکردن.

یک روز که به خونه برگشتم با کلی فکر و رویا توی سرم پدرم بعد از نهار صدام زد.
+نسیم جان بابا؛یه موضوعی رو میخواستم بهت بگم
-جانم بابا؟
+امشب قراره برات خواستگار بیاد
یک لحظه شوکه شدم؛اگر کیان با پدرم صحبت کرده بود چرا من بی اطلاع بودم و دوباره فکر کردم قصد داره سورپرایزم کنه چون غافلگیرکردن رو دوست داشت.
منم برای خالی نبودن کمی من و من کردم گفتم خب من که امادگیشو ندارم درسم از یه طرف مونده
+میدونم دخترم اما فعلا قراره بیان یه صحبتی کنیم تو نگران چیزی نباش و برو تا شب.

ساعت های باقیمونده تا شب رو من چیزی از کیان نپرسیدم و شب با صدای آیفون انتظار دیدن کیان با خانوادشو داشتم که در ورودی باز شد و حاج یحیی اول از همه وارد شد و پدرم به استقبالش رفت و بعدش همسرش منیر خانم و در آخر هم بهزاد با گل و شیرینی.

آب سردی روی تمام تنم ریخته شد و پاهام سست شد و به اتاقم رفتم
در واقع حاج یحیی مثل یک دیکتاتور به زور بله رو از خانواده من گرفته بود و من ناخواسته باید به این ازدواج اجباری تن میدادم و همینطور هم شد…

برگردیم به زمان حال و جایی که دو سه هفته از تولدی که برای بهزاد گرفته بودم میگذشت و روزها به روال قبل تکراری سپری میشد تا گوشیک زنگ خورد و شماره نگار بود:
+الو سلام چطوری تو خبری ازت نیست
-سلام قربونت نگار جان ببخشید کمی سرم شلوغ بود
+عیب نداره فقط خواستم بگم ماندانا باز برای پز دادن یه مهمونی ترتیب داده و تو و بهزاد هم دعوتید و خودشم فک کنم زنگ زده تو جواب ندادی
-من که حوصله ندارم
+بیا بابا فردا میگن افسرده شده
-کی هست حالا؟
+فردا شب به صرف شام
-باشه فعلا

بهزاد اومد و موضوع مهمونی رو مطرح کردم و استقبال کرد چون قبلا هم به مهمونی های ماندانا و شوهرش رفته بودیم(ماندانا از همکلاسی های من و نگار بود که علاقه زیادی به دیده شدن و جلب توجه داشت و در اخر هم خودش رو به یکی از بچه پولدار های دانشگاه تحمیل کرد)

شب مهمونی من یه کت سفید و شلوار تقریبا کوتاه پوشیدم و پابند هم دور پام انداختم و آرایش ملایم و بهزاد هم زیاد به پوشش من گیر نمیداد و خودش هم یه کت شلوار آبی آسمانی پوشید و رفتیم.

رسیدیم و بعد از خوش و بش با ماندانا و شوهرش با بقیه مهمون ها که اکثرا آشنا بودن یه میز خالی پیدا کردیم و مستقر شدیم و بهزاد مشغول خوردن میوه شد و نگار پیش من اومد و سرگرم صحبت شدیم تا یک صدای آشنا از پشت سرم توجهم رو جلب کرد

سرمو برگردونم و کیان رو دیدم که با یکی دو نفر در حال صحبته؛آخرین بار که دیدمش دو هفته قبل از عروسیم بود که به جرات میتونم بگم تلخ ترین روز زندگیم بود؛با گریه لب های همو میبوسیدیم و نفس های همو نفس میکشیدیم…
انگار روح از تنم پرواز کرد با دیدن کیان؛عرق سردی از پیشونیم جاری شد و دستام میلرزید و حالی داشتم که تا حالا هیچوقت نداشته بودم.

من فراموشش نکرده بودم و توی این سه سال بهش فکر میکردم و طبیعی بود همچین حالی داشته باشم و اونم بعد دیدن من مطمئنم حس و حالی مشابه من داشت.
از بهزاد که سرگرم صحبت با زن و مردای دورش بود جدا شدم و اروم خودمو به گوشه ای رسوندم و نگار هم از چیزی خبر نداشت و دستی از پشت بازوم رو لمس کرد؛کیان بود…

هرطور شده بود دور از چشم بقیه که مشغول بودند خودمو به اتاق رسوندم و با دیدن کیان روبروم بی وقفه بغلش کردم و لب های داغش رو با لبام تصاحب کردم؛نه از روی شهوت از روی دلتنگی و عشق…
اشک میریختم و مثل روز جداییمون لب هاشو میبوسیدم که به حرف اومد و گفت آروم باش و منو تو بغلش گرفت؛گفتم دوست دارم کیان دوست دارم
بغض و اشک حاکم بود تو محاوره بینمون
اونم گفت منم دوست دارم.

یک هفته از شب مهمونی میگذشت و اون شب فهمیدم کیان ازدواج نکرده و مدتی خارج از ایران بوده و برگشته و الانم یه دفتر اجاره کرده که مشاور تبلیغاتی و گرافیکی و این چیزها بشه چون بر خلاف رشتش کار با کامپیوترش خوب بود.

آرایشی کردم؛یک مانتوی جلوباز خردلی با جین آبی و کتونی هم رنگ مانتو پوشیدم و راه افتادم و به دفتر کیان رسیدم
بالا رفتم و مثل همیشه عطر تلخی زده بود و با لبخندی به استقبالم اومد و نظرمو درباره نوشیدنی پرسید که من چای رو انتخاب کردم
روبروی هم نشستیم و کمی از زندگی هامون صحبت کردیم تا اینکه کیان به کنارم اومد و همینجور که داشتیم صحبت میکردیم مثل نیروی جاذبه لب هامون بهم گره خورد و با آتیش عشق و شهوت لب های همو میخوردیم
دراز کشیدم روی کاناپه و کیان بدن سنگینش رو روی من انداخت و لب ها و زبونش رو توی دهن من جا میکرد.
دکمه های پیراهنش رو یکی پس از دیگری باز کردم و عطر تنش آتش وجودمو شعله ور تر کرد…
اون هم بیکار نموند و علاوه بر مانتوی من تاپ و سوتین منم دراورده بود و سینه های بلورین سایز هشتادم تو محاصره دستاش بود.
سرش رو روی سینه هام برد و هر دوشو مرتبا مک میزد و میمالید و آه و ناله من تا آسمون میرفت:
آااااه اااااااااااه کیییییان اااااااه
دست کیان از زیر جین و شورت توری من به کص تازه لیزر شده و خیسم رسیده بود و انگشتش توی سوراخ کصم بود

بلند شدم و شلوار و شورتم رو خودم با عجله دراوردم و گوشه ای پرت کردم و کیان که از دیدن بدن و کص سفیدم به وجد اومده بود گفت جااااان و سرشو لای پام برد و همینطور که سرپا بودم شروع به خوردن کصم کرد و زبونش رو لای کص خیسم میکشید و‌ منو غرق در لذت کرده بود

-اااااااایییی کیاااان ااااخ بخوووور جااااانم
کیان هم محکم و با ولع کصم رو میخورد و حالا اون بود که ایستاد. و من زانو زدم…

شلوار و شورتشو پایین کشیدم که کیر کلفتش با تخمای آویزون عرض اندام کرد
دوران دوستیمون کیرش رو مالیده بودم اما اینجور تماسی از نزدیک باهاش نداشتم…
شاید تو زندگی با بهزاد پنج بار براش ساک نزده بودم اما اون لحظه با دستم گرفتم کیرش و با زبونم لیسی به قامتش کشیدم که کیان آهی از ته دل کشید و نصف بیشترشو جا دادم توی دهنم و وحشیانه براش ساک میزدم و عق میزدم و کیان هم که از من وحشی تر بود سر من رو توی دستاش گرفت و محکم کیرشو توی دهن من میکوبید و اشک و خط چشمم دور چشمامو سیاه کرده بود.

من رو بلند کرد و داگی روی کاناپه انداخت و کیرشو روی کصم میمالید:
-ااااااه کیاااان بکن منووو توووروووخدا کصمو بگاااااا
کیان کیرشو تا دم سوراخم میبرد و میگفت جاااانم چی میخوای
-اااااه التماست میکنمممم توروووخدا کص عشقتو پاره کن
کیان هم تفی روی ورودی کصم انداخت و آروم کیرش که بزرگتر از کیر بهزاد بود رو تا خایه تو کصم کرد
-اااااااااااهههههههه چقد بزرگههههه وااااااای
+جاااانم چه کص تنگی دااااری معلومه شوهرت نتونسته بازش کنه
-نههههه عشقممممم خودت بازش کنننن

کیان باسنمو با دستاش گرفت و آروم کیرشو توی کصم عقب جلو میکرد و با هر رفت و امدش جون تازه ای میگرفتم

-آااخ کیااان محکمتررررر ااااخ
کیان هم کیرشو عقب میبرد و با شدت توی کصم میکوبید و صدای کصم که شبیه صدای گوزیدنه که تو اصطلاح انگلیسی‌ بهش queef میگن بلند شده بود.

کیرشو دراورد و من برگشتم و باز تا ته کردم تو دهنم
+جوووون ببین مزه کصت خوبه
-آاااره عااااالیهههه
ساک زدم و کیان نشست و منم به اصطلاح دخترگاو چرون سوار کیرش شدم و کیان محکم میکوبید توی کصم

-واااااای دااااارم میامممم اااررره بزززن بزززن بزززززن
چند ثانیه محکم و سرعتی تلمبه زد که ارضا شدم و اقیانوس از کصم جاری
دوباره کیان از نو شروع کرد و تلمبه میزد و برای بار دوم هم ارضام کرد…

بعدش من رو روی میز انداخت و پاهامو باز کرد و کیرشو توی کصم جا داد

+ااخ عشققققم داره میااااد
-جاااان کصمو پر کن با ابت
کیان هر لحظه سرعت تلمبه هاش بیشتر میشد تا اینکه بی حرکت شد و من تزریق آب گرمشو توی کصم احساس میکردیم و کیرشو بیرون کشید و آب سفیدش از کص من سرازیر شد…

نوشته: nasim_star


👍 8
👎 4
11001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

864803
2022-03-21 07:52:27 +0330 +0330

خیانت کردی خیانت کار همیشه چوب دوسر طلاست

0 ❤️

867824
2022-04-09 02:58:38 +0430 +0430

کیر حاج یحیی تو کوست خاک تو سر خیانت کارت

0 ❤️