دوزخ برزخ، بهشت (4 و پایانی)

1394/03/11

با صدای زنگ موبایل غزل از خواب پرید ، پیشونیش خیس عرق شده بود و لذت خوابی که دیده بود هنوز تو وجودش بود.
حس کرد پریود شده ، گوشی رو برداشت و به صفحه اش خیره موند.
یه پیامک از ساناز بود، سلام ، آدرس پسر عموت رو بده ، تا یه ساعت دیگه اونجام!
فوری شماره ساناز رو گرفت ، اما گوشی خاموش بود ، با خودش زیر لب زمزمه کرد ، روانی.
و بعد آدرس رو به همون شماره اس ام اس کرد.
بلند شد و از کیفش یه نوار برداشت و به سمت دستشویی رفت.
وقتی برگشت ، امین بهش گفت:

  • صبحانه حاضره ، اما فکر نمیکردم اینقدر زود بیدار بشی.
  • امین از اینجا چجوری میشه رفت دریا؟ دیشب صداش خیلی نزدیک بود.
  • برای شنا یا تماشا؟
  • نه ، شنا که نه ، برای تماشا ! یادمه اوندفعه که اومدیم اینجا یه راه خیلی نزدیک به کلبه هور بود ، خیلی وقته نرفتم اونجا رو ببینم ، دلم میخواد اول برم اونجا.
    امین لبخندی زد و گفت :
  • باشه ، صبحانه رو بزن تا با هم بریم .
  • زحمتت نشه پسر عمو ، البته احتمال داره ظهر از پیش شما برم ، دوست دیوونه ام راه افتاده بیاد دنبالم.
  • خوب قدمش به چشم ، مگه مشکلی هست؟
  • نه نمیخوام مزاحم باشم ، تازه قرار نبود همچین کاری بکنه.
  • اینجا مثه خونه خودته غزل جان ، من مشکلی ندارم ، ولی هرجور خودت صلاح میدونی.
    کمی بعد غزل هوای صبحگاهی دریا رو نفس میکشید ، موجها به ساحل صخره ای میخوردند و رو به آسمون پاشیده میشدن ، کمی اون طرف تر لاک پشتهای بزرگی در حال حرکت به سمت دریا بودن و دورتر چند مرد و زن میخواستن لذت غواصی زیر آبهای شفاف خلیج پارس رو تجربه کنند.
    امین با ویلچر کمی نزدیک غزل که لبه یه صخره ایستاده بود رفت و گفت:
    خلیج رو میبینی ، عظمت و بزرگیش ، رنگ بندی آبیش و این موجهایی که به سمت ساحل میفرسته ، گاهی اوقات فکر میکنم که این دریا و موجهاش ، دنیا و اتفاقاتش هستند و من ،مثه این صخره خیس هستم.
    سالهاست که دریا با موجهاش خودش رو به من میزنه تا کمی جابجا بشم و راهی برای عبور بهش بدم ، اما من ایستادم و تکون نمیخورم ، ساییده میشم و رنج میکشم ، اما هرگز از هدفم بر نمی گردم ، میدونی هدفم چیه؟
    هدفم فقط دیدن خورشیده ، چه طلوعش و چه غروبش ، منو اینجا میخکوب کرده و این دریا با تمام عظمتش نمیتونه از جاییکه هستم تکونم بده.
    خوشبختی این صخره ، دیدن هر روز خورشیده و انتظاری که توشب برای ملاقات بعدیش میکشه ، ماه و ستاره ها همدم دلتنگیش هستن ، اما هیچ کمکی نمیکنن ، اونها فقط صدای سکوت صخره رو میشنوند و شاهد بیشتر ساییده شدن و رنج بردنش هستند.
    غزل جان ، رسیدن به خوشبختی رنج داره ، تلاش و ایستادگی داره ، نباید بذاری که موج زندگی به کناری هلت بده ، اگه تو این برخوردها یه لحظه کم بیاری اونوقته که دیگه لذت دیدن خورشید رو از دست میدی.
    وقتی با برخورد موج فرو بریزی ، باید حسرت دیدن خوشبختیت رو از زیر اب و در حال خفگی دنبال کنی.

بعد آروم آروم از کنار غزل دور شد ، قطره اشکی از گونه اش فرو ریخت و به فکر فرو رفت.
ظهر غزل از رستوران شاندیز صفدری با ساناز تماس گرفت و باز هم گوشی خاموش بود .
سعی کرده بود تا حالا با شماره دوم ساناز که شماره کاریش محسوب میشد ، تماسی نداشته باشه ، اما الان مجبور بود ، برای همین گوشی رو برداشت و مجدد با شماره دوم ساناز تماس گرفت .
ساناز بی تفاوت به صدای زنگ گوشی ، وارد حمام شد و تماسهای غزل بی پاسخ موند. غزل چاره ای نداشت ، نگران ساناز شده بود و نیومدنش ، بهمین دلیل شماره فربد رو گرفت.

  • بله؟
  • سلام ، اقا فربد ، غزل هستم.
  • بله بله شناختم ، شما خوبی؟
  • اااام ، راستش هرچی سعی میکنم ، ساناز رو بگیرم ، نمی تونم ، خط رایتلش خاموشه و خط کاریش رو هم جواب نداد.
  • اوه ، معذرت میخوام ، خط رایتلش پیش منه ، من کیش هستم و اشتباهی برای آقای غزالی که از دوستامه میخواستم پیامک کنم که آدرس پسرعموش رو برای کاری بده ، اما اشتباها برای شما ارسال شد و شما هم جواب دادی ، ببخشید چون از اینترنت خط ساناز استفاده میکردم ، شارژ گوشی تموم شد و خاموش شد . نگران ساناز نباشید ، قرار بود ، برای مأموریت برند اصفهان ، اونجا یه سمینار هست ، شاید تو جلسه باشن ، بهرحال اگه کاری دارین من در خدمتم.
  • آه ، مرسی ، خیالم راحت شد ، البته من خودم کیش خونه پسرعموم هستم ، در هر صورت خوش حال شدم و ببخش که مزاحمت شدم.
  • خواهش میکنم ، اگه حوصله داشتین ، یه وقتی رو هماهنگ کنید با هم دوری بزنیم ، اینجا جاهای دیدنی زیادی داره و منم تنها هستم و عصرها حوصله ام سر میره.
  • ایشالا ، تو یه فرصت مناسب ، حتماً ، راستش الان خیلی دل و دماغ گشتن و خوش گذرونی رو ندارم و برای کار دیگه ای اینجا هستم ، خیلی خوشحال شدم ، خداحافظ.
  • خداحافظ
    فربد بابت اینکه نتونسته بود کاری پیش ببره ، شاکی شد ه بود و گوشی رو به سمتی انداخت.
    دوباره حالت سرگیجه سراغش اومد ، خودش رو روی کاناپه ول کرد و به خدمتکاری که برای سرویس ویلا اومده بود ، گفت یه لیوان آب میوه براش بیاره ، این دو روزه سردردهاش شدیدتر از قبل شده بود و احساس ضعف بیشتری میکرد.

    صدای سیستم پخش تو خونه ساناز با صدای احسان خواجه امیری شنیده میشد:
    یه جوری بعد تو ، تنها شدم که ، به هر اینده ای بی اعتمادم
    بدون تو فقط دیروزمو نه ، تمام عمرمو از دست دادم
    کنارم هرکسی غیر از تو باشه ، فقط هم صحبته دیوونگیمه
    تو تا وقتی تو قلب من نمیری ، چه فرقی داره کی تو زندگیمه
    تمام فکر من شده منی که از تو خالیم ، اگه یه لحظه با کسی ببینمت چه حالیم
    اگه بدونم عشق من ، کنار هرکسی خوشی
    به حرمت گذشتمون ، چرا منو نمی کشی؟
    ساناز با ریموت صدای پخش رو قطع کرد ، گوشی رو برداشت و به فربد زنگ زد ، با وکیلش هماهنگ کرده بود که دستی به سر و روی دفتر کار استانبولش بکشه .
    فربد با بیحالی و سردرد ناشی از بی خوابی شب قبل جواب داد :
  • بله؟
  • کجایی فربد؟
  • قبرستون ، تو کجایی ، یه هفته اس معلومه کدوم گوری هستی ؟
  • دنبال کارام بودم ، برا هفته دیگه میخوام بلیط بگیرم ، برمیگردم ترکیه ، اینجا نمیخوام بمونم ، با من میایی یا میمونی؟
  • فرقی هم به حال تو میکنه ؟
  • آره میخوام بدونم اگه میمونی ، کار فروش خونه رو انجام بدی ، اگر هم که میایی ، کارها رو بسپارم ضیایی یکسره کنه.
  • نه میمونم ، خودم یکسره اش میکنم.
  • فربد ، پارتی و جنده خونه راه نندازیا ، روی پولش حساب کردم.
  • باشه بابا ، زنگ زدی رو اعصاب بریا.
  • الان کجایی؟
  • کیش ، کاری داری؟
  • خط منو چیکار کردی؟
  • پیشمه ، بدردت که نمیخوره!
  • نه ، به جهنم ، کاری نداری؟
    و تماس قطع شد ، ساناز یه بار دیگه گوشی رو برداشت و شماره آژانس هواپیمایی رو گرفت و برای هفته دیگه بلیط رفت استانبول رو رزرو کرد.
    خانم رحیمی که ساناز رو میشناخت و طعم کیر فربد رو چشیده بود، با تعجب پرسید :
  • آقا فربد همراهتون نمیان؟
    ساناز با بی میلی جواب داد :
    -نخیر ، مسافرت کاری هستند.
  • بله از هفته قبل که اینجا دیدمشون و با عجله بلیط گرفتند ، دیگه اینجا نیومدن ، بهرحال خوش بگذره و خداحافظی کرد.
    ساناز از مسافرت یکباره و بیخبرفربد کمی متعجب شده بود ، دوباره گوشی رو برداشت و به پدر غزل زنگ زد.
  • سلام ، آقای رئوف ، غزل پیش شماست؟
  • سلام ساناز جان ، نه عزیزم ، به شما که پیامک داد ، رفته کیش ، خونه پسر عموش ، اونجا راحت تر میتونه درباره اتفاقات تصمیم گیری کنه.
    ساناز احساس کرد یه سطل آب سرد روی بدنش ریخته شد ، پیامک ، سیم کارت رایتل ، ساناز رنجیده از رضا ، سکس رولی که فربد پایان شب مهمونی باهاش انجام داده بود ، کیش… همه اینها مثل قطار از ذهنش گذشت.
  • سریع شماره رضا رو گرفت و دید خاموشه ، بلافاصله شماره خونه رو گرفت.
  • الو رضا ، خونه ای؟ گوشی رو بردار، الو رضا خواهش میکنم ، گوشی رو بردار.
    رضا با صدای بی حوصله ای جواب داد ،
  • بله؟
  • رضا با غزل چیکار کردی؟ خبری ازش داری؟ میدونی کیشه!
  • به تو ربطی نداره!
  • رضا خواهشم میکنم ، نگرانم اتفاق بدی رخ بده. فربد یک هفته اس رفته کیش.
  • گوه خورده مرتیکه ، اونجا رفته چه غلطی بکنه ، دو روز پیش با بابای غزل صحبت کردم ، گفته منتظر تماس غزل باشم - خواستم برم پیشش اما گفت اگه میخوام که برگرده باید کمی منتظر بمونم.
  • رضا ، من برای امروز دو تا بلیط کیش میگیرم ، باید بریم اونجا ، اصلا حس خوبی ندارم.
  • باشه ، بهم خبر بده.

غزل یک هفته بود که صبح زود میرفت کنار دریا و خیره میشد به طلوع آفتاب ، شلوار جین رنگ یخیش و مانتوی صورتیش ، همراه با کفشهای اسپرت ، تیپ این عروسک ملوس رو مثل یه دختر دبیرستانی کرده بود ، شال سفیدش که با باد روی شونه اش جابجا میشد رو درست کرد به پهنای آبی دریا چشم دوخت. نسیم صبحگاهی با هوای دریا بین موهای بلندش میدوید ، اما غزل اینجا نبود ، دلش برای رضا و دیوونه بازیهاش تنگ شده بود حس میکرد تکه ای از وجودش گم شده ، تو اون یک هفته حسابی فکر کرده بود ، بعد از اینکه تماسهای تلفنی رضا رو تو ذهنش مرور کرده بود ، تازه متوجه شده بود که در دوماه گذشته چه فشار کاری شدیدی روی رضا بوده و غزل تو تمام این مدت توجهی به مکالماتش نداشته ، به رفتارخودش هم فکر کرده بود ، یاد مهمونی ساناز افتاد و حرکات فربد ، یاد خرید از فروشگاه شهروند و شوخی های بی مزه فروشنده و خنده ای که او کرده بود .
یاد شماره ای که به دسته کیفش چسبونده بودند و متوجه نشده بود و رضا تو ماشین دیده بود و خیلی چیزهای دیگه که دیگران انجام داده بودند و غزل بی تفاوت رد شده بود ، اما رضا ممکن بود بجای بی تفاوت بودن ، حساس و حساس تر شده باشه و شاید بشه دلیل حساسیت و حرفهای بی منطقی رو که اون روز میون دعوا گفته بود تو حوادث گذشته پیدا کرد.
با یه نفس عمیق ، هوای تازه صبح دریا رو به ریه هاش فرستاد ، دستش رو به روی صورتش کشید ، حس سوزش گذشته رو نداشت . احساس کرد ، دلش برای لمس دستهای رضا تنگ شده ، یه نگاه به گوشیش انداخت .اما دوباره اونو سرجاش و تو جیب شلوار جینش برگردوند.

فربد که حال عمومی خوبی نداشت ، از اورژانس با حالتی رنجور بیرون اومد ، تو این یک هفته بدترین روزهای عمرش رو گذرنده بود ، سردردها و سرگیجه هایی که بیشتر و بیشتر شده بود و اون تنها دوبار تونسته بود از ویلا خارج بشه.

دکتر یک سری آزمایش براش نوشته بود و بهش پیشنهاد داده بود به تهران برگرده ، اما فربد کار تموم نشده ای داشت و باید امشب انجامش میداد.

غروب ، سوار ماشین شد ، یکبار دیگه همه چیز رو چک کرد ، خیلی آروم به سمت خیابان جهان رانندگی کرد و غروب آفتاب رو با خوردن ویسکی تماشا کرد.
هنوز احساس سر درد و سرگیجه داشت ، اما الکل کمک میکرد ، این حس کمتر بشه ، تمام هفته رو با مستی سر کرده بود.
به سمت خونه امین راه افتاد ، دستش رو به جیبش رسوند و جسم سفتی رو لمس کرد ، تصمیم پلید خودش رو گرفته بود ، این کام باید از غزل گرفته میشد ، به هر قیمت ممکن ، اون باید به رضا ثابت میکرد که غزل به کیر اون علاقه داره و این موضوع مثل یه مالیخولیا به جونش افتاده بود ، چندین سال ، از همون وقتی که تو دانشگاه هرکاری کرد ، نتونست توجه غزل رو به خودش جلب کنه و باهاش بخوابه و بعد رضای ساده لو خیلی راحت این دختر زیبا رو به چنگ اورده بود ، این شکست از همون موقع روحش رو سیاه کرده بود.
شب عروسیشون اینقدر مست کرده بود که نفهمید چه پیامی رو برای رضا ارسال کرد و حالا بعد از هشت سال ، که حس کرده بود عشق اونا ضربه خورده ، بهترین موقعیت برای فربد بود .
ماشین رو جلوی درب منزل امین پارک کرد و در حالیکه سعی میکرد ، مستیش تو چشم نیاد و حرکاتش کنترل شده باشه زنگ منزل رو به صدا درآورد.
غزل با تعجب درو باز کرد.

  • سلام ، اینجا چیکار میکنین؟حالتون خوبه؟؟
  • حالم خوب نیست ، از اینجا رد میشدم ، گفتم یکم استراحت کنم ، فکر کنم گرما زده شده باشم.
    -بفرمائید تو.
  • ممنون.
    چند دقیقه بعد فربد روی مبل نشسته بود و خیره به غزل که داشت شربت آلبالو براش درست میکرد مونده بود.
    امین مشکوک به نگاه های فربد ، سعی کرد سر صحبت رو با فربد باز کنه.
    خیلی کار خوبی کردین فربد خان ، اینجا اگه گرما زده بشی و به خودت نرسی ، ممکنه خیلی خطرناک بشه.
    فربد بی تفاوت نگاهی به امین کرد و به معنای تأیید سری تکون داد.
    غزل با لبخند به سمت سالن اومد و شربت رو به دست فربد داد ، فربد در حین گرفتن شربت دستش رو به روی دست نرم غزل کشید و تشکر کرد.کمی بعد امین از اونها جدا شد و به سمت حیاط رفت تا باغچه رو آب بده ، فربد هم به بهونه تازه کردن هوا و دیدن باغچه شخصی امین ، همراهیش کرد.
    چند دقیقه بعد فربد در حالیکه امین رو با ضربه ای به سرش بیهوش کرده بود ، وارد سالن شد ، شب شروع شده بود و سکوت عجیبی تو خونه حکمفرما.
    غزل از آشپرخونه بیرون اومد و فربد رو روبروی خودش دید.
    امین نیومد تو؟
    نه ، گفت نمیخواد مزاحم ما باشه؟
    مزاحم ما؟ چه حرفیه؟
    آخه من بهش گفتم نیاد تو!
    چرا؟
    بهش گفتم وقتی میخوام با تو سکس کنم ، شاید حالش بد بشه.
    درست صحبت کن فربد ، فکر کنم حالت خوب نیست ، لطفاً از اینجا برو.
    فربد خنده ای کرد و چاقوی شکاریش رو از جیبش بیرون آورد.
    من تازه اومدم ، باور کن تا با تو سکس نکنم و شام نخورم هیچ جا نمیرم.
    فربد خجالت بکش ، من همسر دوستت هستم .
    خفه شو ، دوست کیلو چنده ، من کس تو رو میخوام و باید امشب جرش بدم ، بعدشم فیلمش رو برای به قول تو دوستم بفرستم که ببینه چجوری زیر کیر من ناله میکنی.
    غزل وحشت و ترس همه وجودش رو گرفته بود ، حرفها و رفتارهای فربد از غیرطبیعی بودن شرایطش خبر میداد.
    چند قدمی به عقب رفت تا شاید بتونه از کمد آشپزخونه چیزی رو برای دفاع از خودش برداره.
    اقا فربد خواهش میکنم برو ، مجبورم نکن جیغ بزنم.
    فربد که متوجه حرکت غزل شده بود گفت:
    جیغ بزن غزل من ، مگه اینجا تو این منطقه کسی هست که صدات رو بشنوه .
    و به سمت غزل هجوم برد و قبل از اینکه غزل بتونه کاری بکنه ، بغلش کرد و دست و پاهاش رو با بدن مردونه اش قفل کرد.

غزل جیغ میزد و التماس میکرد که رهاش کنه ، صورت معصومش پر از اشک شده و بود و با تمام وجود امین رو به کمک میخواست.
فربد گردن و صورت غزل رو میبوسید و بلند میگفت تا چند دقیقه دیگه خودت التماس میکنی بیشتر بگامت ، پس آروم بگیر.
غزل روی تخت دو نفره امین پرتاب شد و پیرهن بلند سفیدش تو تنش پاره شد ، دامن سفیدی هم که به پا داشت به گوشه ای انداخته شد .
حالا غزل با ست لباس زیر سفیدش ، لخت جلوی فربد روی تخت افتاده بود و اشک میریخت.
فربد کنار غزل نشست ، دستی تو موهای حالت دار غزل که بخاطر رطوبت جزیره پیچ و خمش بیشتر هم شده بود کشید و گفت ، من حسرت تو رو دارم ، بذار راحت بشم.
و دستش رو به سمت سوتین غزل برد.
غزل جیغی کشید و آب دهنش رو به صورتش انداخت.
فربد که از این کار غزل عصبانی شده بود ، با پشت دست سیلی به غزل زد و به زور سوتینش رو باز کرد ، سینه های درشت غزل و چشمهای شهوت زده فربد تکامل برخورد معصومیت بود و حرص.
فربد به سمت سینه های غزل هجوم برد و شروع به لیسیدن کرد ، وزن سنگین خودش رو روی بدن غزل رها کرده بود و از شوق نمیدونست ، مزه کدوم سینه رو امتحان کنه.
هنوز از سینه های غزل سیر نشده بود ، که صدای زنگ خونه رو شنید ، و تکرار و تکرار زنگ و پشت سرش تلفن خونه و بعد صدای زنگ موبایلها که از هر طرف خونه شنیده میشد.
فربد از شدت هیجان تمرکزش رو از دست داده بود ، سر درد و سرگیجه دوباره سراغش اومده بودن ، اما اون تسلیم نمیشد.
چند دقیقه بعد صدای شکستن درب و بلندی صدای دلخراش جیغ زنونه ای باعث شد مکث کنه.
غزل که مدام در حال جیغ زدن بود ، با مکث فربد با پاش ضربه ای به اون زد و از روی خودش هلش داد.
سرگیجه باعث شد ، فربد تعادلش رو از دست بده و از روی تخت به زمین بیفته.
وقتی از روی زمین بلند شد ، یه لحظه تو چارچوب در رضا رو دید که داره با خشم به سمتش میاد و قبل از اینکه فرصت کنه چاقوش رو دوباره از جیبش دربیاره با مشت رضا نقش زمین شد.

پارسا نگاهی به عکس سر فربد کرد و گفت عجب تومور بزرگی بوجود اومده و کاملادر ساقه مغز پخش شده.
ساناز و رضا با تعجب نگاهی به هم کردند و رضا پرسید :
یعنی چی دکتر؟
بنظرم مشکوک به گلیوم مغزی هستن.، نوعی تومور مغزی و شایع ترین و اکثر اوقات بدخیم ترینش.
رضا متعجب به پارسا خیره موند.
ساناز پرسید ، چی کار میتونیم براش بکنیم؟
هیچی ، دعا کنید و بعد به رضا نگاهی انداخت و گفت ، اگه دوست دارید البته ، من جواب MRI رو خوندم ، باید از مغزش نمونه بگیرم ، برای این کار باید بیهوش بشه و جمجمه اش رو با مته سوراخ کنم ، اگه قابل عمل کردن باشه که البته با این حجمی که من میبینم امکانش یک درصده ، باز هم به مغز در حین عمل آسیهایی میرسه که ممکنه چیزایی مثل از دست دادن قدرت تکلم و یا از دست دادن بخشی از قوای حرکتیش باشه.
رضا روی صندلی وارفت .
ساناز هم بغضش ترکید.
امین با سر باندپیچی شده وارد اتاق پسرش شد و با حالتی نگران ، گفت ، فربد حالش اصلا خوب نیست ، مدام داره بالا میاره بهتره یه سر بهش بزنی ، رویا تو اتاق پیششه ، منتظر تو هستش.

سال بعد ، ساناز از ترکیه خبر ارسال محموله جدید لوازم آرایشی رضا رو بهش داد و اونا رو برای ماه اینده برای شرکت در مراسم عروسیش دعوت کرد.
ضیایی پس از کش و قوس زیاد ، حکم محکومیت شرکت رقیب رو گرفت و پول زیادی بابت جبران خسارت نصیب رضا شد ، آقا و خانم رییسی هم در حال فرار از مرز به صورت قاچاقی ، دستگیر و به پرداخت جریمه و زندان محکوم شدند .
فربد به عنوان متهم ردیف اول شناخته شد ، اما بخاطر شرایط جسمی و معلولیت کامل بدنش و حکم پزشکی قانونی و رضایت رضا ، پرونده اش مختومه اعلام شد.

سه سال بعد رضا که شرکتش دوباره رونق قبل رو گرفته بود و تو اوج قرار گرفته بود داشت بازی کردن غزل رو تو وایلد وادی دبی با پسر کوچولوی خودش تماشا میکرد .
تلفن رو کناری گذاشت ، لیوان آبجوش رو بالا رفت و به بازیهای زندگی فکر کرد ، میدونست که الان که توبهشته باید خیلی بیشتر مواظب باشه ، کافی بود دوباره پاش بلغزه و اسیر دوزخ و برزخی بشه که بغل گوشش چشم به راهش هستند.
پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 2
👎 0
20358 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

464077
2015-06-01 10:18:47 +0430 +0430

بی نظیری تو داستان نوشتن واقعآ دمت گرم عالی بود.

3 ❤️

464078
2015-06-01 10:31:54 +0430 +0430
NA

عااااااااااااااالیییییییییی بود داداش
خیلی عالی تمومش کردی.
منتظر کارای جدیدت هستم.حتما طرفدارانتو در جریان بذار.
give_rose

3 ❤️

464080
2015-06-02 00:02:02 +0430 +0430
NA

احسان هات فرمود:
باریکلا.

1 ❤️

464081
2015-06-02 01:42:02 +0430 +0430

مرسی اساطیر همه چی عالی
هم موضوعه داستان هم بیانو نگارش

3 ❤️

464082
2015-06-02 01:51:12 +0430 +0430

ایول داری حاجی

1 ❤️

464083
2015-06-02 02:39:06 +0430 +0430
NA

مثل همیشه عالی…دمت جیز…واقعا ممنون بخصوص بابت پایان خوشش

1 ❤️

464084
2015-06-02 02:53:34 +0430 +0430

کاش یه داستان دیگه شروع کنی!!!
خییییلی خوب بود

2 ❤️

464085
2015-06-02 02:59:28 +0430 +0430

یاد داستان های پریچهر افتادم
عالی
راستی کسی از پریچهر خبر داره؟
تازگی ها داستان نوشته؟

1 ❤️

464086
2015-06-02 06:10:50 +0430 +0430

درضمن ولی آخرش مثه سریالای ایرانی شد!
سمبلزیشن!!!

2 ❤️

464087
2015-06-02 09:20:26 +0430 +0430
NA

اساطیر جان شایدم خان . بعد از خواندن قسمت های زیبای قبل برای قسمت پایانی خیلی بیشتر از این ها از شما توقع می رفت.

2 ❤️

464088
2015-06-02 16:27:14 +0430 +0430
NA

عالی کمه…فوق العاده بود
خسته نباشید

1 ❤️

464089
2015-06-02 17:00:51 +0430 +0430
NA

اساطير جان تو ديگه چرا؟

1 ❤️

464090
2015-06-02 17:02:55 +0430 +0430
NA

يه داستان بود شراره قاتلش پيدا نشد راستى ؟ كسى فهميد به منم بگه.

1 ❤️

464094
2015-06-02 19:32:55 +0430 +0430
NA

خیلی عالی جمع کردی داستان رو! با توجه به محدودیت زمانی ،لوسبازی یا سریال ایرانی نبود!
ودر نهایت احسنت.

2 ❤️

464096
2015-06-02 22:39:19 +0430 +0430
NA

عالي بود ، مرسي give_rose

1 ❤️

464098
2015-06-03 05:23:17 +0430 +0430
K.K

خسته نباشی خوب بود فقط دیگه آخرش خیلی تخیلی شده بود قسمت یک و دو خیلی بهتر بود شاید دلیلش این بود که میخواستی زود آپ کنی

البته هنوز هم شما از بهترین هایی biggrin

0 ❤️

464100
2015-06-06 06:10:01 +0430 +0430
NA

عالیییییییییییی بود دوست دارم مااااچت کنم

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها