با صدای زنگ موبایل غزل از خواب پرید ، پیشونیش خیس عرق شده بود و لذت خوابی که دیده بود هنوز تو وجودش بود.
حس کرد پریود شده ، گوشی رو برداشت و به صفحه اش خیره موند.
یه پیامک از ساناز بود، سلام ، آدرس پسر عموت رو بده ، تا یه ساعت دیگه اونجام!
فوری شماره ساناز رو گرفت ، اما گوشی خاموش بود ، با خودش زیر لب زمزمه کرد ، روانی.
و بعد آدرس رو به همون شماره اس ام اس کرد.
بلند شد و از کیفش یه نوار برداشت و به سمت دستشویی رفت.
وقتی برگشت ، امین بهش گفت:
بعد آروم آروم از کنار غزل دور شد ، قطره اشکی از گونه اش فرو ریخت و به فکر فرو رفت.
ظهر غزل از رستوران شاندیز صفدری با ساناز تماس گرفت و باز هم گوشی خاموش بود .
سعی کرده بود تا حالا با شماره دوم ساناز که شماره کاریش محسوب میشد ، تماسی نداشته باشه ، اما الان مجبور بود ، برای همین گوشی رو برداشت و مجدد با شماره دوم ساناز تماس گرفت .
ساناز بی تفاوت به صدای زنگ گوشی ، وارد حمام شد و تماسهای غزل بی پاسخ موند. غزل چاره ای نداشت ، نگران ساناز شده بود و نیومدنش ، بهمین دلیل شماره فربد رو گرفت.
غزل یک هفته بود که صبح زود میرفت کنار دریا و خیره میشد به طلوع آفتاب ، شلوار جین رنگ یخیش و مانتوی صورتیش ، همراه با کفشهای اسپرت ، تیپ این عروسک ملوس رو مثل یه دختر دبیرستانی کرده بود ، شال سفیدش که با باد روی شونه اش جابجا میشد رو درست کرد به پهنای آبی دریا چشم دوخت. نسیم صبحگاهی با هوای دریا بین موهای بلندش میدوید ، اما غزل اینجا نبود ، دلش برای رضا و دیوونه بازیهاش تنگ شده بود حس میکرد تکه ای از وجودش گم شده ، تو اون یک هفته حسابی فکر کرده بود ، بعد از اینکه تماسهای تلفنی رضا رو تو ذهنش مرور کرده بود ، تازه متوجه شده بود که در دوماه گذشته چه فشار کاری شدیدی روی رضا بوده و غزل تو تمام این مدت توجهی به مکالماتش نداشته ، به رفتارخودش هم فکر کرده بود ، یاد مهمونی ساناز افتاد و حرکات فربد ، یاد خرید از فروشگاه شهروند و شوخی های بی مزه فروشنده و خنده ای که او کرده بود .
یاد شماره ای که به دسته کیفش چسبونده بودند و متوجه نشده بود و رضا تو ماشین دیده بود و خیلی چیزهای دیگه که دیگران انجام داده بودند و غزل بی تفاوت رد شده بود ، اما رضا ممکن بود بجای بی تفاوت بودن ، حساس و حساس تر شده باشه و شاید بشه دلیل حساسیت و حرفهای بی منطقی رو که اون روز میون دعوا گفته بود تو حوادث گذشته پیدا کرد.
با یه نفس عمیق ، هوای تازه صبح دریا رو به ریه هاش فرستاد ، دستش رو به روی صورتش کشید ، حس سوزش گذشته رو نداشت . احساس کرد ، دلش برای لمس دستهای رضا تنگ شده ، یه نگاه به گوشیش انداخت .اما دوباره اونو سرجاش و تو جیب شلوار جینش برگردوند.
…
فربد که حال عمومی خوبی نداشت ، از اورژانس با حالتی رنجور بیرون اومد ، تو این یک هفته بدترین روزهای عمرش رو گذرنده بود ، سردردها و سرگیجه هایی که بیشتر و بیشتر شده بود و اون تنها دوبار تونسته بود از ویلا خارج بشه.
دکتر یک سری آزمایش براش نوشته بود و بهش پیشنهاد داده بود به تهران برگرده ، اما فربد کار تموم نشده ای داشت و باید امشب انجامش میداد.
غروب ، سوار ماشین شد ، یکبار دیگه همه چیز رو چک کرد ، خیلی آروم به سمت خیابان جهان رانندگی کرد و غروب آفتاب رو با خوردن ویسکی تماشا کرد.
هنوز احساس سر درد و سرگیجه داشت ، اما الکل کمک میکرد ، این حس کمتر بشه ، تمام هفته رو با مستی سر کرده بود.
به سمت خونه امین راه افتاد ، دستش رو به جیبش رسوند و جسم سفتی رو لمس کرد ، تصمیم پلید خودش رو گرفته بود ، این کام باید از غزل گرفته میشد ، به هر قیمت ممکن ، اون باید به رضا ثابت میکرد که غزل به کیر اون علاقه داره و این موضوع مثل یه مالیخولیا به جونش افتاده بود ، چندین سال ، از همون وقتی که تو دانشگاه هرکاری کرد ، نتونست توجه غزل رو به خودش جلب کنه و باهاش بخوابه و بعد رضای ساده لو خیلی راحت این دختر زیبا رو به چنگ اورده بود ، این شکست از همون موقع روحش رو سیاه کرده بود.
شب عروسیشون اینقدر مست کرده بود که نفهمید چه پیامی رو برای رضا ارسال کرد و حالا بعد از هشت سال ، که حس کرده بود عشق اونا ضربه خورده ، بهترین موقعیت برای فربد بود .
ماشین رو جلوی درب منزل امین پارک کرد و در حالیکه سعی میکرد ، مستیش تو چشم نیاد و حرکاتش کنترل شده باشه زنگ منزل رو به صدا درآورد.
غزل با تعجب درو باز کرد.
غزل جیغ میزد و التماس میکرد که رهاش کنه ، صورت معصومش پر از اشک شده و بود و با تمام وجود امین رو به کمک میخواست.
فربد گردن و صورت غزل رو میبوسید و بلند میگفت تا چند دقیقه دیگه خودت التماس میکنی بیشتر بگامت ، پس آروم بگیر.
غزل روی تخت دو نفره امین پرتاب شد و پیرهن بلند سفیدش تو تنش پاره شد ، دامن سفیدی هم که به پا داشت به گوشه ای انداخته شد .
حالا غزل با ست لباس زیر سفیدش ، لخت جلوی فربد روی تخت افتاده بود و اشک میریخت.
فربد کنار غزل نشست ، دستی تو موهای حالت دار غزل که بخاطر رطوبت جزیره پیچ و خمش بیشتر هم شده بود کشید و گفت ، من حسرت تو رو دارم ، بذار راحت بشم.
و دستش رو به سمت سوتین غزل برد.
غزل جیغی کشید و آب دهنش رو به صورتش انداخت.
فربد که از این کار غزل عصبانی شده بود ، با پشت دست سیلی به غزل زد و به زور سوتینش رو باز کرد ، سینه های درشت غزل و چشمهای شهوت زده فربد تکامل برخورد معصومیت بود و حرص.
فربد به سمت سینه های غزل هجوم برد و شروع به لیسیدن کرد ، وزن سنگین خودش رو روی بدن غزل رها کرده بود و از شوق نمیدونست ، مزه کدوم سینه رو امتحان کنه.
هنوز از سینه های غزل سیر نشده بود ، که صدای زنگ خونه رو شنید ، و تکرار و تکرار زنگ و پشت سرش تلفن خونه و بعد صدای زنگ موبایلها که از هر طرف خونه شنیده میشد.
فربد از شدت هیجان تمرکزش رو از دست داده بود ، سر درد و سرگیجه دوباره سراغش اومده بودن ، اما اون تسلیم نمیشد.
چند دقیقه بعد صدای شکستن درب و بلندی صدای دلخراش جیغ زنونه ای باعث شد مکث کنه.
غزل که مدام در حال جیغ زدن بود ، با مکث فربد با پاش ضربه ای به اون زد و از روی خودش هلش داد.
سرگیجه باعث شد ، فربد تعادلش رو از دست بده و از روی تخت به زمین بیفته.
وقتی از روی زمین بلند شد ، یه لحظه تو چارچوب در رضا رو دید که داره با خشم به سمتش میاد و قبل از اینکه فرصت کنه چاقوش رو دوباره از جیبش دربیاره با مشت رضا نقش زمین شد.
…
پارسا نگاهی به عکس سر فربد کرد و گفت عجب تومور بزرگی بوجود اومده و کاملادر ساقه مغز پخش شده.
ساناز و رضا با تعجب نگاهی به هم کردند و رضا پرسید :
یعنی چی دکتر؟
بنظرم مشکوک به گلیوم مغزی هستن.، نوعی تومور مغزی و شایع ترین و اکثر اوقات بدخیم ترینش.
رضا متعجب به پارسا خیره موند.
ساناز پرسید ، چی کار میتونیم براش بکنیم؟
هیچی ، دعا کنید و بعد به رضا نگاهی انداخت و گفت ، اگه دوست دارید البته ، من جواب MRI رو خوندم ، باید از مغزش نمونه بگیرم ، برای این کار باید بیهوش بشه و جمجمه اش رو با مته سوراخ کنم ، اگه قابل عمل کردن باشه که البته با این حجمی که من میبینم امکانش یک درصده ، باز هم به مغز در حین عمل آسیهایی میرسه که ممکنه چیزایی مثل از دست دادن قدرت تکلم و یا از دست دادن بخشی از قوای حرکتیش باشه.
رضا روی صندلی وارفت .
ساناز هم بغضش ترکید.
امین با سر باندپیچی شده وارد اتاق پسرش شد و با حالتی نگران ، گفت ، فربد حالش اصلا خوب نیست ، مدام داره بالا میاره بهتره یه سر بهش بزنی ، رویا تو اتاق پیششه ، منتظر تو هستش.
…
سال بعد ، ساناز از ترکیه خبر ارسال محموله جدید لوازم آرایشی رضا رو بهش داد و اونا رو برای ماه اینده برای شرکت در مراسم عروسیش دعوت کرد.
ضیایی پس از کش و قوس زیاد ، حکم محکومیت شرکت رقیب رو گرفت و پول زیادی بابت جبران خسارت نصیب رضا شد ، آقا و خانم رییسی هم در حال فرار از مرز به صورت قاچاقی ، دستگیر و به پرداخت جریمه و زندان محکوم شدند .
فربد به عنوان متهم ردیف اول شناخته شد ، اما بخاطر شرایط جسمی و معلولیت کامل بدنش و حکم پزشکی قانونی و رضایت رضا ، پرونده اش مختومه اعلام شد.
سه سال بعد رضا که شرکتش دوباره رونق قبل رو گرفته بود و تو اوج قرار گرفته بود داشت بازی کردن غزل رو تو وایلد وادی دبی با پسر کوچولوی خودش تماشا میکرد .
تلفن رو کناری گذاشت ، لیوان آبجوش رو بالا رفت و به بازیهای زندگی فکر کرد ، میدونست که الان که توبهشته باید خیلی بیشتر مواظب باشه ، کافی بود دوباره پاش بلغزه و اسیر دوزخ و برزخی بشه که بغل گوشش چشم به راهش هستند.
پایان
نوشته: اساطیر
عااااااااااااااالیییییییییی بود داداش
خیلی عالی تمومش کردی.
منتظر کارای جدیدت هستم.حتما طرفدارانتو در جریان بذار.
give_rose
مرسی اساطیر همه چی عالی
هم موضوعه داستان هم بیانو نگارش
مثل همیشه عالی…دمت جیز…واقعا ممنون بخصوص بابت پایان خوشش
یاد داستان های پریچهر افتادم
عالی
راستی کسی از پریچهر خبر داره؟
تازگی ها داستان نوشته؟
اساطیر جان شایدم خان . بعد از خواندن قسمت های زیبای قبل برای قسمت پایانی خیلی بیشتر از این ها از شما توقع می رفت.
يه داستان بود شراره قاتلش پيدا نشد راستى ؟ كسى فهميد به منم بگه.
خیلی عالی جمع کردی داستان رو! با توجه به محدودیت زمانی ،لوسبازی یا سریال ایرانی نبود!
ودر نهایت احسنت.
خسته نباشی خوب بود فقط دیگه آخرش خیلی تخیلی شده بود قسمت یک و دو خیلی بهتر بود شاید دلیلش این بود که میخواستی زود آپ کنی
البته هنوز هم شما از بهترین هایی biggrin
بی نظیری تو داستان نوشتن واقعآ دمت گرم عالی بود.