دوستی در شهوانی با خانم متاهل

1400/02/15

سلام من پارسا هستم 30 تهران… و اینها خاطرات من هستند از رابطه با زن های متاهل…
توی داستان قبلی گفتم که فتیش عجیبی به زنهای متاهل دارم… اولش همه چیز از یک تاپیک شروع شد . من تازه وارد شهوانی شده بودم . یک سال بود که تاپیک داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی وارد تاپیک من شد . کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه . منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود . چون بیش از ده نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک بار حرف زده بودم. بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم . از همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره . جمله ها و کلماتش به دلم مینشست . پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد . احساس متفاوت بودن . بعد از روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم . به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم . اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار میگذاشتیم . احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم . ولی یک روز دیر کرد. وقتی اومد سلام کرد . با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو فهمید و معذرت خواهی کرد . برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم . نه برای گفت گو . بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم . ولی بهم نداد . توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم . دختره بیشعور اصلا نمیفهمه کوچیکتر هستش و من غرور دارم . فکر نکرده میگه نمیدم . اصلا دیگه هیچوقت ازش شماره نمیخوام . ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم . اینبار برای گفت و گو . اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم . . قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد . خودش و معرفی کرد . چه صدای دلنشینی داشت . همسرم وقتی فهمید با کسی ارتباط دارم تلفن و قطع کردم . ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم . روز های اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد . فقط نیاز به رابطه باعث میشد که باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم . مدت زیادی به همین شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا اشک ریخت و گریه امانش نداد . همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت . صبح که از خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع به تایپ کرد . وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد. عکس شوهرش رو روی پروفایل گذاشته بود… و تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد . پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو دوباره بنویسه . نوشتن بهش آرامش میداد . احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب و یا داستان نوشته میشه . فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته . بعد از یک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد . نیاز به کار کردن . نیاز به درس خوندن . شبنم برای اون اونقدر بزرگ بود که هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست . شاید همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند . اولین کلمه ها و جمله ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد . تصمیم گرفت داستان خود را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روزش پی ببرد . ولی ی هیچوقت . یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه )

مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی مترو طالقانی بود. پارک خلوت و دلنشینی است . ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده . خودم رو به بدترین شکل ظاهری در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم . وقتی تلفنی متوجه این موضوع شدیم خیلی خندیدیم . من با مترو بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر رسیدم . وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد . ولی دنبال خوش اومدن و این چیزا نبودم . فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم . روز اول صحبت از ایران کشورهای مختلف شد . صحبت از زندگی و چیزهای دیگه . ماه رمضان بود . تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم . هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود . از هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم .

بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم . هر روز و ساعت لحظه شماری میکردم که ببینمش . یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده بودیم . توی جمله ها و حرف هامون بوی سکس و باهم بودن پیچیده بود . ناخواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدم . هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش سکس کنم . اصلا نه با این نه با کسی دیگه . باید از هم جدا بشیم . وگرنه هم زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم . هر روز تصمیم داشتم بهش بگم . تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم . ولی وقتی گریه هاش رو میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد . اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم . چندین بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل. تا اینکه روز آخر فرا رسید . سعی کردم اون روز براش همه کار کنم . یک روز کامل براش فراهم کردم . با وجود غم و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه . بعد از اینکه به ساعت خداحافظی نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه . کاملا جدی بودم . وقتی احساس میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه . هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم . نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی . من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم . من با وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم . پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم . گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی کنند باید از هم جدا بشن . من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو اداره کنم . هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم . گفتم اصلا من تورو برای سکس انتخاب نمیکنم. مثال های گوناگونی زدم مثل ژله و آدامس. گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه . باید تا دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم . توی دلم خدا خدا میکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند . هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از شدت درد دستم رو روی اون میفشردم . میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست . سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم . چون واقعا ما دو نفر برای سکس مشترک ساخته نشده بودیم . میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته میشیم . بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه. دلیل های زیادی داشتم که هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم. ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان خوبی بمونیم . شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته . هرچه کردم شبنم قبول نمیکرد که از هم جدا بشیم . من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود . طوری که اگر یک روز از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به دنبالش میگردیم . به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشیم . هدف من جدایی دائمی بود . فردای اون روز باهم حرف زدیم . قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم . من که نمیتونستم گریه های شبنم رو ببینم قبول نکردم . میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه . خیلی اصرار کرد و من فقط خواستم پسر کوچک‌ش هم توی این ملاقات باشه . حدس زدم با وجود اون دیگه گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه . قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود. شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر میرسید . قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم . به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد . خسته بودیم و در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم .اون خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد . منم با دلایل گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه . بعد از یک ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاری داشته باشیم . من هم از خدا خواسته قبول کردم . چون میدانستم دوری شبنم میتونه من رو نابود کنه . ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که این رابطه کاملا قطع بشه. احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم . دیگه طاقت حرف زدن نداشتم . ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد . قلبم بدجوری درد گرفته بود و سرگیجه داشتم . در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد . دوستش بود که میخواست ببینتش . من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر اون بیاد من میرم . شبنم اصرار داشت ن که باهم به محل قرار بریم ولی من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشمم . ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود . وقتی دیدم براش اینقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم . بهش گفتم تو هم از خیابان کناری برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه . من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی سردی کردم و براه افتادم . با خودم گفتم:

آخیش . همه چیز فعلا تموم شد . دیگه تنهای تنها شدم . دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره . چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند . حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه . چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! . میتونست از همینجا هم بیاد . بگذار عقب رو نگاهی کنم . هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد . چی بهم گفت . گفت برو دنبالش . . ولش کن . بگذار بره . دیگه هیچکس و نمیخوام . اونم رفت که رفت . اصلا امشب خونه هم نمیرم . میرم توی پارک میخوابم . نه . اینطوری که نمیشه . دلم نمیخواد . دل اونم نمیخواد . ولی باید اینکارو کنیم . باید اینطوری نشون بدم . باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه . دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم . تا دو ماه دیگه من میمیرم . نه . یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم . زندگی تازه . الان باید چیکار کنم .

میدونم خیلی کسشر گفتم و مختونو گاییدم…🤪🤪🤪🤪… منو ببخشید. 🤣🤣🤣🤣هرکی فوش بده خودشه😅😅😅😅🤣🤣🤣🤣

نوشته: Thesecret30


👍 0
👎 18
125301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

807847
2021-05-05 01:22:00 +0430 +0430

اقا پارسا
اخه این چی بود که نوشتین!
مجبور که نبودین.
شما خودتون واقعا چه نمره ای میدین .
و
عجب اعتماد نفس بالایی دارین شما!!! 😕

3 ❤️

807848
2021-05-05 01:28:48 +0430 +0430

🤦‍♂️😐

1 ❤️

807884
2021-05-05 05:07:28 +0430 +0430

واقعا ریدی !
این چی بود نوشتی !
نه موقعیت زمانی درستی داشت نه مکانی
اصلا چرت محض بود

2 ❤️

807903
2021-05-05 07:53:01 +0430 +0430

جان مادرت، جان پدرت، جان بچت دیگه ننویس، اینو هم که نوشتی پاک کن دمت گرم

3 ❤️

807922
2021-05-05 12:03:10 +0430 +0430

من وسطها دیدم کسشر نوشته اومدم پایین ببینم چی میشه
کون خودشو پاره کرده اینها رو نوشته

2 ❤️

807932
2021-05-05 14:20:54 +0430 +0430

بزای شفا گرفتن هیچوقت دیر نیست همین امروز به اولین امامزاده برو و خودتو با زنجقر بهش ببند درست شفا نمیگیری ولی یکی میاد در همین حین کونت میذاره تا آدم‌شی دیگه از این کسشعرا ننویسی

2 ❤️

808059
2021-05-06 07:07:43 +0430 +0430

کیر افغانی تو سولاخ دماغت کس بالا خان🤦‍♂️

1 ❤️

808113
2021-05-06 16:56:26 +0430 +0430

یاهو مسنجر سالهاست ک از طرف خود شرکت یاهو ب دلیل عدم سود آوری و استقبال بسته شده
تو چجوری تونستی بری توش و چت کنی چاقال

0 ❤️

808356
2021-05-08 00:01:33 +0430 +0430

من یه بخش از داستانت رو کاملا باور میکنم. اونجایی که گفتی « واقعا ما دو نفر برای سکس مشترک ساخته نشده بودیم »
دقیقا درست میگی پارسا جان. مشخصه که شما تخصصت در امر سکس انفرادی هست 😁 👍

1 ❤️

885496
2022-07-17 20:45:48 +0430 +0430

خدارو شکر اقلا اینو فهمیدی که خیلی کوسشعر میگی فقط من نمی‌دونم تو هم فهمیدی که مغز مجلوقت چی تراوش کرد یا تو این مورد هم مثل ماهیتی ونفهمیدی چه غلطی کردی

0 ❤️