دوستی که غافلگیرم کرد (۳)

1399/12/20

...قسمت قبل

سلامی دوباره. من سامانم. قبلا از خودم براتون گفتم. اما برای اونایی که نخوندن:
متولد ۱۳۷۸ تو تهران هستم. نه خیلی سفیدم و نه خیلی بی مو. معمولی معمولی. اون چیزهایی هم که مینویسم، خاطرات من هستن و اتفاقاتی که از سر گذروندم. چه تلخ و چه شیرین.

تو داستان های قبلی براتون گفتم که سروش همکلاسی دبیرستانم، چطور منو تبدیل به عروس یا اونطور که خودش دوس داشت صدام کنه (سوراخ شخصی) خودش کرد. رابطه ما بعد از سکس دوممون خیلی گرمتر و محکمتر از قبل ادامه پیدا کرد. گرچه بعد از سکس اول از خودم متنفر شده بودم که اجازه دادم اونطوری مورد سو استفاده قرار بگیرم اما به مرور زمان بهش عادت کردم و کم کم حتی رفتار سرد و خشونت های جنسی سروش برام جذاب شد. از اینکه خودمو در اختیار همچین پسری با همچین بدن ورزیده و رو فرمی قرار بدم تا هرجوری که دوست داره ازم استفاده کنه برام لذتبخش بود. دیگه مهم نبود درخواست های سروش چی باشن، چه ساک زدن تو کلاس موقع زنگ ورزش باشه یا چه کون دادن بعد از کلاس تو اتاقش. من همیشه برای سروش آماده بودم. البته باهاش شرط کرده بودم که موقع امتحانای کلاسی یا ترم کاری بهم نداشته باشه و اونم قبول کرده بود. چون اونقدری سرش شلوغ بود که نبودن کون من هم خللی تو ارضای کیرش ایجاد نکنه. سال دوم و سوم دبیرستان به همین ترتیب گذشت و ما به سال کنکور رسیدیم. برای اینکه بتونم تو رشته خوبی قبول بشم، نیاز داشتم که ساعت های مطالعمو افزایش بدم اما با حضور سروش و درخواست های مداومش برای سکس چنین چیزی شدنی نبود. اما به طرز معجزه آسایی سروش اون سال تغییر رشته داد و از ریاضی رفت تجربی. مدرسه ما هم تجربی نداشت. در نتیجه سروش مجبور شد مدرسشو عوض کنه و به مدرسه دیگه ای بره. احساسات من متناقض بودن. از طرفی از اینکه لازم نبود تو مهمترین سال زندگیم به عنوان یه برده جنسی از دهن و کونم استفاده کنه خوشحال بودم و از طرفی هم حس میکردم به سروش و کیرش وابسته شدم…

دوست بودن با سروش علاوه بر سکس های گرم و داغی که با هم داشتیم برای من مزایای دیگه ای هم داشت. و اون ورود به جمع های دوستانه ای بود که تا قبل از اون اصلا بهشون دعوت نمیشدم و روحمم خبر نداشت که اصلا وجود دارن. مهمونی هایی که سروش یا دوستای پولدار دیگش به مناسبت های مختلف میگرفتن و اونجا من برای اولین بار با جنس مخالف برخورد کردم. اکثر اون دخترا دوس دختر دوستای سروش بودن که تو اینستا با هم آشنا شده بودن و ارتباطشون عمیق تر شده بود. اما به هرصورت تجربه جالبی بود. بعد از رفتن سروش از مدرسه ما، حضور من تو این مهمونی ها هم متوقف شد. از این بابت ناراحت بودم و دوست داشتم بازم دعوت بشم. چند ماهی بدون هیچ خبری از سروش گذشت تا اینکه یکی از شنبه های بهمن، یه پیام توی اینستا ازش گرفتم که حالمو پرسیده بود. جواب دادم و شروع کردیم به صحبت و اینکه آخر هفته قراره یه مهمونی کوچیک بگیرن و آیا دوست دارم برم یا نه؟ لحن سرد همیشگیش و تنهایی این چند ماه باعث شد نتونم به این درخواست جواب رد بدم. شایدم دلم برای خوابیدن زیر سروش و کیر داغش تنگ شده بود. نمیدونم. هرچی که بود قبول کردم و رفتم مثل همیشه کل بدنمو سفید کردم. هم انتظار داشتم و هم دوست داشتم که بخواد بکنتم. وگرنه چرا باید منو دعوت میکرد؟ روز پنجشنبه رسید و به بهانه درس خوندن با یکی از دوستام که شب هم خونشون میمونم خونه رو پیچوندم و رفتم خونه سروش. پدر و مادرش برای سفر رفته بودن به شهر اجدادیشون و برای اینکه سروش جان به درسش آسیبی وارد نشه این نوگل خندان رو نبرده بودن. وقتی رسیدم تقریبا مهمونی شروع شده بود و بقیه زودتر از من اونجا بودن. بین همه دخترایی که میشناختم، حضور یه چهره برام از همه عجیب تر بود. اون دختر سیما بود. همسن ما و از یکی از دبیرستان های دخترونه خوب تهران. من سیما رو از کلاس زبان میشناختم. با وجود اینکه رشته هامون متفاوت بود(اون تجربی بود و من ریاضی) اما خیلی زود با هم صمیمی شدیم. اون دختر با اون چهره معصوم و دوس داشتنیش اولین کراش زندگی من بود. به خاطر سال کنکور من نتونستم کلاس زبانمو ادامه بدم و شماره ای که از سیما داشتم هم همیشه خدا خاموش بود. اینستاگرامشم دی اکتیو بود. انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین. اما اونطور که بچه ها میگفتن اونا با سیما تو همایش های زیست مربوط به کنکور آشنا شده بودن و بعدا شده بود پایه ثابت همه دورهمی هاشون. اما چیزی که قضیه رو عجیب میکرد این بود که تا جایی که من در جریان بودم سیما دوست دختر هیچکدوم از بچه ها نبود و تو این جمع کوچیک و خودمونی اشخاص سینگل ثابتی حضور نداشتن. شاید تک و توک میومدن و بعد از یکی دوبار دیگه پیداشون نمیشد. جز من که تقریبا همه منو به عنوان دوست صمیمی سروش پذیرفته بودن. وقت شام که شد سروش اومد پیشم و در گوشم گفت شما زیاد غذا نخور. غذات پیش من محفوظه. متوجه شدم که حدسم غلط نبوده و یه برنامه هایی داره واسم.
یکم سر دردمو بهانه کردم و سروش هم یه چایی نبات بهم داد و گفت برو طبقه بالا استراحت کن و منم بهت سر میزنم ببینم چطوری. از بچه ها معذرت خواهی کردم و مثل همیشه رفتم طبقه بالا و اول خوب خودمو تو دستشویی اونجا تمیز کردم. بعد رفتم اتاق سروش. و درو از پشت قفل کردم که یه وقت کسی سرزده نیاد تو. جای همه چیزو تو اتاق سروش بلد بودم. یه مقدار لوبریکانت برداشتم و مشغول آماده سازی یا همون انگشت کردن خودم شدم.
کار سختی بود. میدونستم کیر سروش کلفته و میدونستم مدت هاست که هیچی تو سوراخم نرفته. تا اینکه صدای در زدن اومد. خودمو زدم به خواب تا اگه یکی از بچه ها اومده احوالپرسی بیخیال شه و بره. که صدای سروش اومد درو باز میکنی یا بشکنمش؟ رفتم درو براش باز کردم. که منو لخت تو اون وضعیت دید و خندید. گفت میبینم که هنوزم کدبانویی و روتین همیشگیمون یادت نرفته خانومی. یه خنده الکی تحویلش دادم که گفت خب دیگه عجله کنیم که خیلی وقت نداریم. من باید برگردم پایین و به بچه ها سر بزنم. شلوارشو کشید پایین و با اشاره بهم گفت که جلوی صندلی میز مطالعش زانو بزنم. درآوردن شورتش وظیفه من بود. شورتشو درآوردم و کیرش مثل فنر پرید بیرون. انگار که منتظر این لحظه باشه. یه قطره پیش آب شفاف روی سر کیرش جمع شده بود. داشتم فکر میکردم که سروش داد کشید ببوسش خب! سرمو گذاشتم رو کیرش و عاشقانه بوسیدم از سر کیرش تا تخماش. مثل یه پسر خوب. همون چیزی که ازم انتظار میرفت. بعد از یکم ساک زدن براش کاندوم گذاشتم و بهم گفت که قمبل کنم. حالا نوبت سروش بود که با انگشتاش کون منو باز و بازتر کنه. وقتی تا ۴ انگشت سروش توی کونم قرار گرفته بود، گفت حالا وقتشه سامان. کیرشو که از قبل با آب دهن من خیس خیس شده بود و لزجی کاندوم هم بهش اضافه شده بود گذاشت رو سوراخم و فشار داد. درد شدیدی تو همه وجودم پیچید. دندونامو رو هم فشار دادم و سرمو فرو کردم تو بالش سروش تا یه وقت صدای جیغم نره پایین. هرچقدر کیرش بیشتر و بیشتر توی کونم و توی بدنم فرو میرفت کیرم کوچیک و کوچیکتر میشد. بعد از اینکه خوب منو با کیرش باز کرد شروع کرد به تلمبه زدن. و با هر تلمبه محکم اسپنکم میکرد. با هر ضربه اش یه ناله ای از گلوم در میومد و این سروشو خوشحال میکرد. منم میخواستم که خوشحال باشه. درد کیر همچنان مثل لحظه اول برقرار بود اما حس میکنم من داشتم به درد عادت میکردم و بدنم بیحس میشد. چشمامو بسته بودم و داشتم به اینکه زیر خوشتیپ ترین پسر مدرسه خوابیدم و دارم بهش کون میدم فکر میکردم که یهو صدایی از راه پله اومد. وحشت کردم. یه لحظه تو فکرم گذشت که سروش درو قفل کرد؟ نکرد؟ گفتم سروش یه صدایی میاد. گفت خفه شو سامان. گفتم راست میگم. من صدا میشنوم. داشتم زیرش تقلا میکردم که دستگیره در چرخید و من که وحشتزده میخواستم سروشو از خودم جدا کنم سیما رو جلوی خودم دیدم.
دختری که روش کراش داشتم، منو زیر سروش دیده بود. در حالی که رنگ من مثل گچ سفید شده بود، دوتاشون زدن زیر خنده…

ادامه...

نوشته: Samii_1999


👍 12
👎 0
14801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

796805
2021-03-12 20:33:11 +0330 +0330

بقیش چی؟؟؟

0 ❤️

801212
2021-04-02 02:48:20 +0430 +0430

عچب ولی قشنگ نوشتی

0 ❤️

803031
2021-04-10 18:26:21 +0430 +0430

قسمت بعدشم بزار

0 ❤️

890665
2022-08-17 03:58:43 +0430 +0430

شت

0 ❤️