دو خواهر (۱)

1399/09/13

درو که باز کرد بادِ سرد، مستقیم پیشونیشُ نشونه گرفت.میگیرنش اعلام نارضایتی کرد و سریعا سردردش شروع شد،اعصابش خورد شد.کلاسای خسته کننده دانشگاه و سوز هوا بس نبود،حالا باید دردم تحمل میکرد.به داخل برگشت تا مسکنی بخوره که با دیدن صحنه ی رو به روش نفهمید چطور راه اومده رو برگرده!
طوری درُ محکم بست که خواهر و شوهر خواهر بی فکرش جا خوردند و دست از بوسیدن هم دیگه برداشتن،از خونه بیرون زد. زیر لب چند تا فحش بهشون داد،از خواهرش متنفر بود…
فکر میکرد وقتی شوهر کنه شرش کم میشه و میره ولی نه! توجهی نداشت که چقدر هزینه ها بالاست،مدام با شوهر نچسبش اونجا بودن و حتی روزهاییم که نبودن بچه های رو اعصابشون تو خونه ول میچرخیدن.
یاد مجسمه ی فانتزی کوچکی که عشقش بهش هدیه داده بود افتاد.فرشته ی کوچک و فوق العاده ظریفی که با جون و دل ازش مراقبت میکرد. یه روز وقتی از دانشگاه برگشت جنازه ی خرد و خاکشیر شدشو لای اسباب بازی بچه ها پیدا کرد.تا اومد اعتراضی کنه،خواهرش با چند تیکه حالیش کرد که اگه به بچه هاش از گل نازک تر بگه قضیه دوست پسرشو به مامان باباش میگه.سوار اتوبوس رنگ و رو رفته و قدیمی شد،اشک چشماشو پر کرده بود.

_یه صبحونه به ما نمیدی خانوم؟ آلا غش غش خندید و گفت:ساعت دوازده ظهر صبحونه میخوای آقایی؟ مرد از جاش بلند شد. لگدی به متکا زد و به کناری پرتش کرد.هیکل سنگینشو روی مبل انداخت و شروع به حرف زدن کرد:کاشکی ننه بابات این دختره ترشیده ام با خودشون میبرند مشهد،منو توام یه نفسی میکشیدیم.
آلا در حالی که کره و پنیر و از یخچال بیرون میورد جواب داد:مهران خان!راجع به خواهرم درست صبحت کن!تو کانالی خونده بود که هیچوقت نزارید شوهرتون در مورد خانوادتون بد حرف بزنه،ولی ذهن مسموم خودش سریعا با شوهرش همکلام شد:البته درستم میگیا همسرجونیم…ولی خب ساحلم گناه داره بنده خدا بی شوهری بهش فشار اورده که انقدر بد اخلاقه،عشق و محبت مارم که میبینه بیشتر دلش میخواد.
نون و بیرون کشید و روی اپن گذاشت تا یخش آب شه. در حالیکه دنبال گردو میگشت لبخند غرور آمیزی زدو گفت: حتما زورش میاد من تو بیست سالگیم دوتا بچه داشتم و اون تو بیس پنج سالگیش به هیجا نرسیده!
راجع به ساحلی میگفت که کمک خرج اصلی خانه بود و علاوه بر تدریس ، دانشگاهم میرفت و درگیر پایان نامش بود…
مهران زیر بغل پرموشو خاروند اخمی کرد و گفت:نباید بچه ها رو خونه مادرم میزاشتیم الا ،حالا لابد کلی اذیتش میکنن _خودشون اصرار کردن_هرچی!تو نباید بزاری،بعدم مامانم متینو بیشتر دوست داره حداقل ریحانه رو باید میاوردیم_بفرما صبحونه،حق با توعه عزیزم،قول میدم دیگه مادرشوهر گلمو به زحمت ندازم.در دل چند فحش به پیرزن عنق و بد رفتار داد هر دو مشغول خوردن شدند

سر عشقش رو زانوهاش بود،همونطور که موهای بور و لختش رو نوازش میکرد با لحن ملایم و دلجویانه ای گفت:ساحل!چرا با من حرف نمیزنی؟بریم حافظیه؟دوس دارم اون لباس محلی قرمزه رو تنت کنی و من ازت کلی عکس بگیرم.ساحل اخماشو بیشتر تو هم کشید،دلش گرفته بود و احتیاج داشت خودشو لوس کنه:نه…نه… نه! یجوری هر سری میگی بریم حافظیه انگار نه انگار ساکن شیرازی و هزار بار از درو دیوارش عکس گرفتی.
پوریا لبخندی زد زانوهاشو کمی بالاتر اورد تا سر عشقش به لباش نزدیک تر شه بوسه ای رو موهاش نشوندو گفت:چرا خانوم گل من امروز انقدر بی اعصابه؟تا اون جایی که میدونم یه هفته و سه روز به دورت مونده که دورت بگردم،خونه ناراحتت کردن؟
خواست دهن باز کنه ولی میدونست لباش که به شکایت باز شه حالا حالاها بسته نمیشه ،دوست نداشت ناراحتش کنه:حافظیه نه،ببرم نارنجستان،الان بوی نارنج هوا رو پر کرده.پوریا لبخندی زد هر دو اروم از زیر درخت بید بی مجنون بلند شدن .ساحل دستشو دور بازوی پوریا حلقه کرد و سرشُ به شونش چسبوند زنی رو نیمکت چپ چپ نگاهشون کرد .پوریا دستشو سفت تر چسبید.

_کدوم گوری موندی باز؟ +با دوستام بیرونم آلا _دوستات ،منظورت اون پسره ی لاغر مردنیه چارچشمیه؟ ساحل با حرص ناخوناشو کف دستش فرو کرد. خدارو شکر کرد که پوریا مشغول عکاسی بود و کنارش نبود:بفهم چی میگی حد خودتو بدون!گفتم بیرونم و شب میام. آلا پوزخندی زد و گفت:بابام میدونه؟ساحل تند و تیز جواب داد: اره میدونه،خبر مرگت بیاد که همیشه اذیتم میکنی! تماسو قطع کرد. به باباش پیام داد که که با پوریا بیرونه و اگه الا زنگ زد، بهش بگه میدونه.میدونست باباش ناراحت میشه،ازش قول گرفته بود که فقط و فقط با اطلاع کامل اون با پوریا بیرون بده و حالا اون بدقولی کرده بود…
از اونور الا زیر لب غرغر میکرد:سلیطه واسه من دور ور داشته ،بابا بیاد حالیش میکنم،میگم بگیر جلو این دختره ی خرابو معلوم نیست صبح تا شب چند بار زیر اینو اون نمیره!مهران کلید انداخت و وارد شد.الا به ساعت نگاه کرد :ساعت پنجه ،چهار ساعت پیش دوستت بودی؟مهران غضب آلود نگاهش کرد:از کی تا حالا من باید به تو جواب پس بدم،زود باش یه چیزی بنداز بخورم گشنمه و به سمت دستشویی رفت.
آلا نگاهی به خونه ی بهم ریخته کرد خواست پتو ها رو جمع کنه و بعد سفره بندازه اما با خودش فکر کرد ساحل میادو جمع و جور میکنه. اصلا اون ازدواج کرده بود که چی؟ یه فرقی بین اون و خواهر بی شوهرش بود.همه رو با پا به سمت دیوار زد تا جا باز شه.رفت که سفره رو بیاره که مهران برگشت.لخت جلوش ایستاده بود.کیر کوتاه و نسبتا کلفتشو تو دستش گرفته بود و میمالوند ،الا نگاهی به بدن پرموش انداخت اصلا تو حسش نبود.
مهران گفت: بیا بخورش دیگه ،منتظر چی هستی؟_اخه الان؟وسط پذیرایی؟مهران جلو اومد دستشو روی سر الا گذاشت و به پایین فشار داد:زود باش ،چقدر حرف میزنی.الا بی حرف نشست،با خودش فکر کرد اگه من خواستشو براورده نکنم یکی دیگه واسش ساک میزنه،خبر نداشت که کیری که الان تو دهنش میره دوساعت پیش تو کون فاحشه ی محله تلمبه میزده.
دستشو رو تخمای مهران گذاشت و خیلی اروم فشارشون میداد،سر کیرش رو لباش کشید و اروم وارد دهنش کرد.بوی تند عرقش دلشو بهم میزد.توجهی نکرد،به هرحال وظیفه خودش میدونست تو هر شرایطی مردشو ارضا کنه.اووف گفتنای مهران حشریش میکرد خیس شدن کسشو حس میکرد.سرشو چند بار سریع جلو عقب کرد،کیرشو دراورد تف غلیظ و کشداری روش انداخت و دوباره تو دهنش کرد. با تمام قدرت مک میزد .
دست خودش اروم به سمت شرتش حرکت کرد.دستشو وارد کرد تو کسشو بماله اما تنگی شرت و شلوارش ازادی عملو ازش گرفته بود همونطور که ساک میزد به سختی شلوارشو پایین کشید،بادی که به کس لختش خورد باعث شد لرز کنه ،دستشو به سمتش برد و اروم شروع به مالوندنش کرد.مهران دستشو پشت سرش گذاشت و تا ته به شکمش فشرد،انتظار داشت عق بزنه و چشماش گرد شه ولی کیر کوتاهش حتی به ته حلق الام نمیرسید.
مرد احمق هنوزم متوجه نبود جنده های میزبانش در واقع ادا درمیاوردن .احساس کرد ابش داره میاد سریع کیرشو بیرون کشید الا رو کف هال خابوند،الا مثل همیشه پهن شد و پاهاشو از هم فاصله داد.مهرانم طبق عادت کیرشو بالافاصله وارد کس زنش کرد .سعی میکرد به سرعت عقب جلو شه اما انرژی همیشه رو نداشت و نمیتونست.با خودش فکر کرد ثریا چجور جیغ و داد میکرد و خودشو رو کیرش بالا پایین میکرد و زن پخمه اش چطور مثل یه تیکه گوشت یه جا میوفتاد.بعد چند تلمبه ماشینی ارضا شد و حتی زحمت نداد کیرشو بیرون بکشه.ابش کاملا تو کس الا ریخت و بلند شد.
الا هنوز به ارضا شدن نزدیکم نشده بود ،مهران هیچوقت اهمیت نمیداد. اونم عادت کرده بود .نهایتا خودارضایی میکرد دیگه. مهم این بود شوهرش خیانت نکنه! بلند شدو ایستاد. بوسه ای به گونه ی مهران زدو گفت:ریختی توشا!زود برو یه قرص بگیر -حالا گیریم حامله شدی! مثل متین و ریحانه کمک میکنن اینم پا میگیره دیگه.الا دستشو رو شکمش گذاشت و دورانی حرکت داد .تو ژست ابلهانه ای فرو رفت گفت:اوهوم مامان و ساحل هستن…

ادامه...

نوشته: negarmmm


👍 38
👎 5
92501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

779886
2020-12-03 01:08:29 +0330 +0330

خوشم اومد،به همین سبک میتونه یه کتاب خوب باشه با داستانهای کوتاه،حیف نمیشه چاپش کرد

2 ❤️

779901
2020-12-03 02:20:25 +0330 +0330

هر چند سفارش شده ای و من هم چیز زیادی نمیگم ولی انگار برای ارسالش خیلی عجله کردی.
روایت اشکال داشت،غلطهای املایی بسیار زیاد و توی چشم بودن.پاراگراف بندی ها درست نبود و…
ولی مهم ترین اشکالش،نوع روایتشه.انگار داری گزارش میدی.نه لحن به داستان می خوره نه به خاطره.
برای بعدی ها،نکات زیادی هستن که بایست رعایت شه.
باقی ش رو دوست عزیزم،رضا اشاره کرد.
تلاش کن بهتر شی.دوستان نویسنده ی خوبی داری که می تونن کمکت کنن

8 ❤️

779922
2020-12-03 07:16:36 +0330 +0330

دوستان لطف کردن و اشکالات متنو گفتن، درکل من دوست داشتم لایک ۱۱ 🌹

5 ❤️

779928
2020-12-03 08:09:23 +0330 +0330

بد نبود

موضوع داستان خوبه ولی بعضی قسمتها غیر منطقیه. در کل با ارفاق لایک میدم. سعی کن روی نگارش بیشتر کار کنی. به نظرم کسانی که داستان مینویسند باید صدها کتاب داستان و رمان خوب و معروف را خونده باشند. من شاید هزار تا کتاب خونده باشم ولی جرات نمیکنم بنویسم. بیشتر تلاش کن.

ها کـُ‌کا

6 ❤️

779951
2020-12-03 12:00:17 +0330 +0330

خوب بود. لایک

2 ❤️

779967
2020-12-03 14:54:56 +0330 +0330

درسته یه جاهایی اشکال داشت ولی من دوسش داشتم.
حس شخصیتا رو راحت انتقال میداد.
احمق و کوته فکر بودن آلا، عوضی بودن مهران، کلافگی ساحل…
به علاوه با اون یه تیکه ای که خودش پیام داد و به باباش گفت و آلا … شد خیلی حال کردم :))))
فقط یکم از لحاظ نوشتار بیشتر بهش دقت کن و هر نقل قولی رو اول یه خط جدا بنویس

6 ❤️

779969
2020-12-03 15:11:44 +0330 +0330

غلط املایی زیاد داری:/

6 ❤️

779970
2020-12-03 15:16:23 +0330 +0330

داستان و نگارش ات خوبه
فقط توی شخصیت سازی، خیلی اغراق شده! شخصیتا یا خیلی سفیدن یا خیلی سیاه !!!
موفق باشی!

6 ❤️

780006
2020-12-03 21:05:05 +0330 +0330

لایک

1 ❤️

780092
2020-12-04 10:26:06 +0330 +0330

نقطه قوت داستان، بیان کردن احساست بود که قشنگ تو نوشته میشد حسش کرد. روی نگارش و ویرایش باید بیشتر کار بشه که متن دل نشین تر شه. متن روونی بود و امیدوارم بهش هیجان هم اضافه کنی.
لایک

3 ❤️

780132
2020-12-04 22:03:17 +0330 +0330

2 ❤️

780216
2020-12-05 08:50:12 +0330 +0330

عجله ای که نمیدونم علتش چی بوده یه مقدار به نگارشت لطمه زده که دوستان (بخصوص لاک غلطگیر عزیز ،مملی رفرش گل ،سفید دندان و کاکا رستم مهربان )توضیح مفصل دادند ولی با ارفاق بخاطر اشکالات جزیی و غلطهای املایی لایک ناقابل منو پذیرا باش…با تشکر از سایر دوستان که نقدهای خوبی نوشتند

4 ❤️

780264
2020-12-05 16:55:36 +0330 +0330

خوب بود امیدوارم درادامه قشنگ تر هم بشه لاااااااااااااایک

2 ❤️

912720
2023-01-29 13:53:48 +0330 +0330

من خوشم اومد 👏 😎

0 ❤️