دو زن خشمگین (۱)

1400/07/18



دو زَنِ خَشمگین
هوا رو به تاریکی بود.ساعت به هفتُ و نیم شب نزدیک میشد و کوچه و پس کوچه ها گذرگاه عابران خسته ای بود که به خانه های خود میرفتند.دخترَک از کوچه ها عبور میکرد و هر لحظه به پُشت سَر خود نگاه میکرد.از سایه خودش هم میترسید و اگر توانش را داشت،حتی سایه اش را که در زیر نور چراغ های کوچه به دنبالش می آمد،از خود دور میکرد.نفس زنان وارد کوچه باریکی شد و به دویدن خود ادامه داد.تنها صدای کتانی های سفید رنگش که به آسفالت خیابان ضربه میزد، به همراه صدای نفس زدن های خودش که هر لحظه بلندتر میشد را میشنید.بعد از دویدن طولانی مدت در کنار تیر برقی که چراغِ نیمه جانش روشن و خاموش میشد ایستاد و با دستان خود به تنه چوبی چراغ پناه بُرد تا تعادلش را حفظ کند.دست به سَر برد و چادر مشکی را از سر برداشت و همانجا خود را نقش زمین کرد و به تیر چراغ تکیه داد.با دستان لرزان زیپ ساک دستی خود را باز کرد و گوشی همراه خود را بیرون آورد.چندین بار صفحه را لمس کرد تا توانست شماره را بگیرد.در حالی که با چشمان بسته یک دست را بر پیشانی گذاشته بود تا سردردش را کمی آرام کند،با دست دیگر گوشی را نگه داشته بود و منتظر پاسخ بود…
-الو
+سلام‌ مهتاب
-سلام عزیزم کجایی چرا نَفَس نَفَس میزنی؟
+مهتاب امشب زدم بیرون.دیگه تحمل ندارم.عموم امشب خونه مون بود.من دیگه یک لحظه هم نمیتونم این شهر رو تحمل کنم.ایندفعه بابام پیدام کنه جنازه ام رو میندازه روی زمین.
-باشه مینا جان آروم باش و گریه نکن!من و محسن الان توی راه رشت هستیم؛ بر میگردیم تعریف کن بعد با هم یک تصمیم عاقلانه میگیریم
+نه مهتاب!بر نگردین جون مینا.فقط به طرف زنگ بزنین و بگین امشب من رو راهی کنه.مهتاب من اگر امشب اینجا بمونم معلوم نیست چشمام فردا رو میبینه یا نه
-مینا مطمئنی؟این راهی که داری میری برگشتی نداره!
+مهتاب!اگر من برات ارزش دارم و واقعا مثل خواهرتم امشب من رو راهی کن برم
-باشه عزیز دلم.معلومه که خواهرمی.کاش میتونستم بیشتر از این برات کاری انجام بدم
+ممنون مهتاب .همیشه مثل خواهر و پشتیبانم بودی و هستی!
-مینا مواظب خودت باش
+تو هم عزیزم.از محسن تشکر کن بگو بیشتر از داداش بی غیرتم دوستش دارم.شما هم مواظب خودتون باشین.منتظر خبرت هستم
مینا بعد از قطع تماس تلفن همراه خودش رو روی ساک دستی نیمه باز پرت کرد و شروع به ماساژ دادن شقیقه های خود کرد تا کمی از شدت سردرد خود کم کند.صداهای داخل سرش هر لحظه شدت درد را افزایش میداد.“عقد شما رو توی آسمون ها بستن” ،“عموت بزرگتر و صاحب اختیار خانواده ما هست،نمیشه روی حرفش حرف زد”،“تو چی اَت از دخترخاله هات کمتر هست.ببین همه رفتن سر خونه و زندگی شون و هر کدوم دو سه تا شکم زاییدن”،“میدونم دوستش نداری؛همین که پای بَچه به زندگی تون باز بشه رابطه تون گرم تر میشه”…
صدای پیامک گوشی تنها راه رهایی مینا از افکارش در اون لحظات بود
-“مینا امشب میتونه راهیت کنه اما محسن میگه بهتر تنها نری.این یارو زیاد آدم درستی نیست.ما بر میگردیم کارهات رو انجام میدیم و خودمون راهیت میکنیم.”
+“ممنونم مهتاب بابت همه چیز.من زمان زیادی از دست دادم.اما امشب دیگه جایی برای ترس ندارَم‌.لطفا آدرس رو بفرست”
مینا شروع به بستنِ زیپِ ساک دستی کرد و بلند شد و حرکت کرد.بعد از برداشتن چند قدم ایستاد و به پُشتِ سَر نگاه کرد؛چادُر سیاه در هاله ای از نورِ چراغ بر روی زمین خیس و یخ زده نمایان بود و دانه های برف اسفند ماه روی آن فرود می آمدند.راهِ خود را به سمت خیابانِ اصلی در پیش گرفت.زمانی که نَفَس زنان خود را به خیابان رساند،با هر بازدم بخارِ سرد را از دهان بیرون میداد و با رسیدن یک پژو زرد رنگِ خط تاکسیرانی دست خودش رو بالا برد و تاکسی ایستاد.راننده پیرمری بود که چهره ای قابل اعتماد داشت.مینا بعد از محاسبات زنانه که اغلب میزانِ امنیت یک زن تنها را در آن وقتِ شب تخمین میزند،سوار ماشین شد.

در طول مسیر صدای صاف کردن لحظه ای گلوی پیرمرد و رادیویی که صدایی شبیه ناله از آن شنیده میشد،تبدیل به جنگ اعصاب برای مینا شده بود
+میشه لطفا صدای رادیو رو بیشتر کنید
“شنوندگان مُحترم راه شب خوشحالیم که در چهارشنبه شبی دیگر در خدمت شما هستیم.میهمان امشب راه شب خانم دکتر جمالی هستند تا درباره موضوع جایگاه زن در بنیاد خانواده به گفت و گو بپردازیم.خانم دُکتر خیلی خوش آمدین
-عرض سلام خدمت شما و شنوندگان محترم در خدمت شما هستم
خانم جمالی بزرگوار بهتر از این سوال شروع کنیم اساساً زن کیست و جایگاه آن در خانواده چگونه است؟
-شاید پاسخ به این پرسش را بتوان اینگونه داد که زن گوهری است که چراغ خانه را روشن نگه میدارد.توصیه من به خانم های متاهل این است که خانه داری، هزاران فضیلت دارد و میتوانند از نعماتی چون شست و شوی پای همسر در شیر و یا اگر امکان مالی ندارند در آب و کمی گُل بهره ببرند”
+آقا میشه رادیو رو خاموش کنید؟!
پیرمرد با نگاهی غضب آلود در آینه وسط ماشین ابرو ها را در هم گره کرد و رادیو را خاموش کرد و بعد از چند لحظه گلوی خود را صاف کرد و این کار را چند بار تکرار کرد و مینا در حالی که بارش برف در زیر نور های خیابان را تماشا میکرد، با آرامش به صدای صاف کردن گلوی پیرمرد گوش داد!
تاریکی کوچه به اندازه ای بود که هر آدم تنهایی را برای ورود به این کوچه مُرَدَد کند.مینا در عالَم تردید خودش در فاصله ای بین کوچه و پژو زرد رنگ پیرمرد که به آرامی فاصله میگرفت ایستاده بود و چندبار ترس بر او چیره شد تا به سمت تاکسی بدود و مسیر آمده را برگردد؛اما ناگهان یادِ حرفِ خود افتاد.“امشب دیگه جایی برای تَرس نیست”
با قدم های آهسته وارد کوچه تاریک شد و به دنبال پلاک ۴۷ گشت.سکوت کوچه به قدری سنگین بود که صدای ناودون خانه ها مثل صدای چِشمه شده بود.در میان در های قدیمی خانه ها پلاکِ نیمه آویزان را پیدا کرد.دَر خانه یک در چوبی قدیمی بود.هرچه به دنبال زنگ گشت پیدا نکرد.با مُشت به در کوبید و بعد از چند لحظه صدای قدم هایی را شنید که به در نزدیک میشد و صدای چندش آور پرت کردنِ آب دهان که بر روی زمین رها میشد!
-کیه؟
+با اِسمال آقا کار دارم
-شوما؟
+“مینا هستم از طرف فریدونی”
در باز شُد و سایه ای که چند لحظه دُختر را برانداز میکرد جلو آمد.زنی میان سال با موهای جو گندمی و صورتی چروکیده و خَشِن که کاپشَن را روی دوش انداخته بود و به دو طرف کوچه نگاه میکرد.
-تنهایی!؟
+بله
-بیا تو
مینا در حالی که تَرس بر او مجدد چیره میشد با خود تکرار کرد"امشب،شبِ انتخاب تو است.جایی برای تَرس نیست!"
-چرا وایستادی دختر؟میای تو یا نه؟مُردم از سرما
بعد از گذشتن از یک راهرو تاریک به حیاط رسیدند.خانه قدیمی با دیوارهای فروریخته و حیاطی که به انبارِ وسایل دست دو بیشتر شبیه بود تا حیاط!مینا به دنبالِ زن به در اتاق رسیدند.وقتی که وارد اتاق شد مرد میانسال حدود ۵۰ ساله ای را دید که بساط کرده بود و مشغول دود و دَم بود.
-کی بود آسیه؟
+همون دختر از طرف فریدونی
اِسمال آقا همانطور که مشغول چسباندن حَبِ تریاکش به بافور بود زیر چشمی به مینا نگاه کرد.
-میبینی رنگش رو.از خود هرات برام آوردن.وقتی میشینه تو جونت آبی رو آتیشه.باید بذاریش یکم حرارت ببینه.
اسمال آقا بعد از اینکه ذغالش را چسباند روی حَبش و چَند کامِ غلیظ گرفت بعد از چندثانیه دود را بیرون داد و گفت:
-چه کار داری
+میخوام از کشور خارج شم
-میدونم،خوب بعدش؟
+متوجه منظورتون نمیشم اِسمال آقا
-میدونم میخوای خارج شی،واسه چی می خوای بری؟
+همه واسه چی میخوان برن؟
-پس تو هم برو گُذَرنامه بگیر مثل بچه آدم بُرو
+نمی تونم اِسمال آقا
اِسمال در حالی که سوزَن برداشته بود و مشغول باز کردن سوراخ بافورش بود گفت:
-میدونم.شما جماعت رو خوب میشناسم که مشتری من هستین.یکی از نَنه باباش قهر کرده،یکی آدَم کُشته ،یکی شوهرِش طلاقش نمیده و نمیذاره بره.راستش داستان تون به من هیچ ربطی نداره.این سوال ها رو هم از سَرِ نَعشِگی ازت میپرسم که وقتی بگذره.چیزی که مهمه پولِ.هزینت میشه پونزده تومن.داری؟
+اسمال آقا من وضع مالی چَندانی ندارم.این همه ی پولی که میتونم به شما بدم؛ده تومنه .چند تا اَلنگویی که داشتم امروز فروختم.
اِسمال در حالی که داشت دوباره حَبِ بعدی رو با سوزن روی سوراخ میگُذاشت یک نگاه از بالای عینک تا نوک بینی جلو آمدش به مینا کرد چایی شیرین را برداشت و یک قُلُپ خورد و گفت:
-بچه که بودم آقام من رو به سیخ میکِشید .سختی زندگی رو به خوردم میداد و میگُفت اِسمال باید بجنگی.نَنه اَم تنها کسی بود بهِم میگُفت اسماعیل و با مَن مهربون بود.چند سالته؟
+۲۴ اِسمال آقا
-خوب مشکلی نداری که برو تقاضی گُذرنامه بِده
مینا بعد از سکوتِ چند لحظه ای ،با صدایی آرام که سرشار از خَشم بود گُفت:
+عَقد شده پسر عمومم.
-آهان خوب پس تو هم اجازه لازمی
اسمال آقا وقتی چند تا کام از حَبِ آخر گرفت بافورش رو لب منقل گذاشت، بلند شد ،عینکش رو برداشت و گذاشت لبِ تاقچه و آهسته به سمت مینا قدم برداشت.
-دختر جوون و تَر و تازه ای مثل تو هر وقت بخواد میتوته خرجِ خودش رو در بیاره.
با هر قدمی که اِسمال آقا بر میداشت و نزدیک تر میشد،مینا بوی تریاک رو از بدن و دهانِ مَردَک بیشتر حس میکرد و با تندتر شدن ضربان قلبش لباس های اِسمال آقا رو نگاه میکرد.پیژامه راه راه آبی کمرنگ با پیراهن سفید جلو باز و زیرپوش رکابی سفیدی که رنگش رو به زردی بود.اِسمال دست برد و شال قرمز رنگ مینا رو که از دو طرف روی شانه هاش افتاده بود شروع به باز کردن کرد.مینا یک قدم عقب رفت و دست هاش از پُشت به دیوار پُشت سرش تکیه داد و چهره اَش رو از اِسمال برگردوند.اِسمال بعد از باز کردن گره شال شروع به لمسِ گردن دختر کرد.
-این پوست رو اگر بازار ببری به اندازه سفیدیش بهت طلا میدن
مینا دست خودش رو زیر دست اِسمال زد و به سمت دیگه اتاق رفت و پُشت به اِسمال ایستاد وگفت:
+اسمال آقا فقط میخوام من رو از این خراب شده راهی کنی برم.به محض اینکه برسم ترکیه بقیه پولت رو هم میدم
-گفتم که ؛ دختر خوشگلی مثل تو نیاز نیست نِسیه خرید کنه.امشب ذره ذره سفارشت رو نقد می کنیم.بعد راهی میشی و میری دنبال زندگی که دوست داری
اِسمال در حالی که لبخندی به چهره داشت به سمتِ ورودی اتاق رفت و در رو قُفل کرد و کلید رو داخل جیب پیراهنش انداخت و به سمت مینا رفت.مینا چند قدم به سمت عقب بر داشت و میزِ پشت سرش مانع از بیشتر عقب رفتنش شد.ترسی که در وجودش نفوذ کرده بود باعث شد دست هاش رو به لبه میز فشار بده.سبیل های جو گندمی اِسمال که کمی زردشده بودن به منزجر کننده ترین تصویر برای مینا در اون لحظات تبدیل شده بود.اِسمال در حالی که مشغول لمس سینه ها ی مینا از روی لباس بود کمی سر خود را تکان داد و گفت :
-این ژِله ها چَند می ارزن.پونصد نه به نظرم قیمت رو بذاریم یه تومَن‌.فکرش بکن هم برات میمالم هم میخورم هم حسابِت صاف میشه و راهی میشی و میری.بعد شروع به باز کردن دکمه های مانتو مینا کرد.وقتی تمام دکمه ها رو باز کرد و پیراهن سفید مینا نمایان شد اِسمال دستش رو دوباره روی سینه ها گذاشت و گفت:
-دیدی خوب قیمت گذاشتم من آدم منصفی هستم!
تنها چیزی که تحمُل اون لحظات زجر آور رو برای مینا امکان پذیر میکرد فکر و خیالِ مهلا بود.مینا رفته رفته احساس کرد خون به دستانش بر میگرده و نیرویی او را به انجام کاری تشویق میکرد.لحظه ای در زندگی که حس میکنی چیزی برای از دست دادن نداری و برای ارزش خودت میجنگی.اِسمال دست به دکمه شلوار مینا برد و شروع به باز کردن دکمه و زیپ شلوار جین آبی دختر کرد و گفت:
-این غنچه فکر میکنی چند می اَرزه؟دو تومن؟فکر نکنم بیا بگیم سه تومن .هم برات میمالم هم میخورم هم حسابت صاف میشه و راهی میشی.آدم منصفی اَم من!
اِسمال دستِش رو به پایین هدایت میکرد و مینا هر لحظه ضربان قلبش تندتر میشد و نفس هاش بلندتر.به روبرو نگاه میکرد و صورت چروکیده مردی را میدید که با چند دندان باقی مانده زرد رنگ در دهانش،میخندید.دختر هر لحظه به انجام کار مصمم تر میشد و از پُشت سَرِ خودش و از روی میز گلدان فلزی را برداشت و با فریادی بلند به سَر مردَک ضربه ای زد و اِسمال به کف اتاق افتاد.نیرویی اختیار مینا را در دست گرفته بود .بر روی سینه اِسمال نِشست و چندین بار با فریادهای بلند به سر اِسمال ضربه زد.فَرشِ کف اتاق و دستان دختر غَرقِ در خون بود.از جیب مَردک کلید را بیرون آورد و با برداشتن ساک دستی و دو دسته تراول که کنار منقل افتاده بود به سمت در هجوم برد.بعد از باز کردن در آسیه را دید که پُشت در ایستاده و با نگاهی سرد به او نگاه میکند.آسیه به ورودی نزدیک شد و بعد از دیدن بدن بی جانِ غرق در خون اِسمال هیچ نگفت به سمت دیگر حیاط رفت و وارد اتاق دیگری شد و در را بست و چراغ را خاموش کرد.مینا به سمت کوچه شروع به دویدن کرد.تنها صدای کتانی های سفید رنگ خودش را میشنید که به آسفالت خیابان ضربه وارد میکردند و صدای نفس زدن های خودش.بعد از دویدن طولانی خود را به خیابان اصلی رساند و در کنار تیر برقی که چراغِ نیمه جانش روشن و خاموش میشد ایستاد و با دستان خونی خود به تنه تیر پناه برد تا تعادل خود را حفظ کند.همانجا خود را نَقشِ زمین کرد و به تیرِ چراغ تکیه داد و دستان لرزان و خونی خود را در آبهای سردِ جمع شده کنار تیر فرو بُرد تا خون را از دَستانش بشورد.
ادامه...

نوشته: آقای تنها


👍 53
👎 0
67701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

836650
2021-10-10 01:53:20 +0330 +0330

اصرار به اِعراب‌گذاری کلمات، رو مُخه! دلیلش رو نمی‌دونم و کاش، توضیحی داده شه.
شخصیّت اسمال، از تیپ بالاتر نمی‌ره و یه کلیشه‌س. همه‌شون معتادن و هوس‌باز و متجاوز.
اون دیالوگ اوّلی‌ش، بی‌منطق‌ترین جمله‌ی داستانه. چرا باید از کیفیّت تریاک حرف زده بشه، وقتی قهرمان داستان برای کار دیگه‌ای اونجاس؟ نیومده تریاک بخره که!
نگارش خوبی نداره و اشکالات تو چشمه، غلطای املائی هم نشونه‌ی بازخونی نکردن نویسنده‌س. انگار عجله‌ای داشته برای فرستادن.
روایت خوبی داشت. جز جاهائی که اشاره به جزئیات، لازم نبود، سِیر داستان منطقیه. اطّلاعات خوبی به خواننده داده میشه و کشش خوبی برای انتظار، ایجاد می‌کنه.

5 ❤️

836669
2021-10-10 04:11:47 +0330 +0330

چه غم انگیز

1 ❤️

836675
2021-10-10 05:15:01 +0330 +0330

با تمام نقاط ضعفی که جناب لاک غلط‌گیر اشاره کردن، ولی در مقایسه با اغلب کستان‌های اینجا، داستان خوبی بود و ارزش لایک رو داشت. مرسی

5 ❤️

836676
2021-10-10 05:47:58 +0330 +0330

بااین که داستان و موقعیت ها و افراد را خوب معرفی کردی و نهایت دقت را برای تعریف موقعیت ومکان ها به کار بردی اما در همین ابتدی مشخصه که درحال تعریف یک داستان کلیشه ای وتکراری هستی.متاسفانه از این تیپ داستان ها. در ادبیات قبل وبعد انقلاب ودر سینمای ایران زیاد تر ازحد گفته شده و تقریبا میشه شرایط اینده این دختر وادامه داستان را حدس بزنیم.بهتر بود یک موضوع ناب و قبلا گفته نشده را برای نوشتن انتخاب کنید.هرطور که. ادامه پیداکنه داستان از چند حالت خارج نمیشه و ان حالتها قبلا گفته شده.فرار دختر از خانه تکراری ترین داستان مملکت ما میباشد.

2 ❤️

836677
2021-10-10 05:49:50 +0330 +0330

آقا دگمه شلوارشو بست که در نیاد از پاش وقتی میدوید…? دگمه های مانتوش چی ؟

1 ❤️

836680
2021-10-10 06:30:33 +0330 +0330

خیلی روایت‌گری قشنگی کردید لذت بردم. فقط اینهمه اعراب گذاری بنظرم لازم نیست.لازک بهتون

3 ❤️

836699
2021-10-10 09:10:05 +0330 +0330

*لایک😑

2 ❤️

836758
2021-10-10 17:09:44 +0330 +0330

نوع قلم و نگارش شما عالی است و هر ایراد کوچکی قابل گذشت هست البته اگر ایرادی باشه چون من شخصا هیچ ایرادی مشاهده نکردم و در شروع بخوبی از جملات مناسب بهره بردید . متشکرم لایک

1 ❤️

836901
2021-10-11 11:38:44 +0330 +0330

ضمن تشکر از نویسنده محترم داستان،به نظرم ذکر چند نکته ضروری اومد:
مقدمه داستان و ترسیم فضای قصه به صورت توصیفی، با تکرار فعل “میکرد” کمی توی ذوق مخاطب می‌زنه، مضافا اینکه در اون ساعت از شب هنوز کوچه و خیابون انقدر خلوت نمی‌تونه باشه که حس ترس و وهم‌آلودی که نویسنده محترم قصد القا اون رو داره، مخاطب رو درگیر کنه، شاید اگه به زمان دقیق اشاره نمی‌کردید بهتر بود…

از اصطلاح “پخش زمین شد” دوبار استفاده کردید، که در هر دو مورد به نظرم اشتباه بود، چرا که پخش زمین شدن معنای خوابیدن و ولو شدن ناگهانی رو داره، یا افتادن، که منظور شما چمباته زدن و نشستن بود …

علیرغم توصیف خوب و شخصیت سازی “اسمال” رفتار و دیالوگهاش کمی غیر واقع و شتابزده صورت گرفته، به نظر کمی پرداختن به صحنه تجاوز و مقدمه چینی لازم داشت…

شخصیتهای محوری هم، شخصیت سازی و معرفی صحیحی انجام نشده هرچند هنوز قسمت اول داستان هست و باید به انتظار بشینیم تا در آینده تشخیص به بهتری برسیم…

روایت و قصه‌گویی خوب، از نقاط قوت داستان هست و نشون از قلم توانا و خلاقیت داستان پردازی نویسنده محترم داره…

قلمتون مانا… 🍃🌹

2 ❤️

837938
2021-10-17 14:36:36 +0330 +0330

داستان عالی بود .کاش حداقل بگیدقسمتارو چند روز درمیون میزارید .هر دقه سر زدن هم خسته امون میکنه هم بی هیجان

1 ❤️