#3
خلاصه گذشت و گذشت، تا وقتی که گشتن با دوستای دانشگاهم باعث شد برای اولین بار توی زندگیم جرأت به خرج بدم، کمی تو خودم تغییر ایجاد کنم و تیپم رو عوض کنم. در حقیقت دیدن سر و شکل دختر و پسرهای متفاوت از خودم تو دانشگاه باعث این تصمیم شد. به خصوص که احساس میکردم با اون تیپ و قیافه بسیجی شکلِ من، سگم بهم پا نمیده! خلاصه برای اولین بار شلوار جین و تیشرت پوشیدم. اون روزای اول با هزار ترس و لرز از آقاجون قایم میشدم چون حس میکردم اگه منو با اون لباسها ببینه خودمو و لباسها رو با هم به آتیش میکشه! اما آخرش یه بار که داشتم از دانشگاه برمیگشتم من رو با همون تیپ تو حیاط خونه دید و در کمال ناباوری هیچی نگفت! من حتی انتظار چک و کشیده رو هم میکشیدم اما فقط جواب سلامم رو داد و رفت. با خوشحالی و سرخوشی از این که پدرم اونقدرها هم که فکر میکردم گیر نیست رفتم دانشگاه تا به کلاس بعد از ظهرم برسم. بعد از کلاس با دوستهام رفتیم کافه دانشگاه. کلا چهار تا رفیق فاب بودیم و تنها کسی که تو جمعشون دوست دختر نداشت من بودم! مسعود و رضا و امیر، هرسه کنار دوست دختراشون نشسته بودند و من تک و تنها و به شکل عجیبی احساس خجالت میکردم. یعنی داشتم میمردما! با خودم میگفتم مگه من چیم از اونا کمتره که تا به حال از جنس مخالف فقط فیلم سوپرشون رو دیده بودم؟ احساس میکردم بینشون وصله ناجورم و حس خوبی نداشتم. از این دست و پا چلفتی بودن خودم حرصم گرفته بود که حتی یه دختر دور و برم نمیپلکید. خداییش قیافهم بد نبود و حتی از بعضی دوستهام بهتر بودم اما اونا زید داشتن و من نه!
نیم ساعت بعد اومدیم بیرون و من دپرس و ناراحت از اونها جدا شدم. برای گرفتن جزوه از یکی از همکلاسیها بیحوصله و با سر پایین به سمت یکی از کلاسها رفتم، سرمو که بالا آوردم در کمال تعجب با تارا رو به رو شدم. قطعا چون تو یه دانشکده درس میخوندیم بالاخره یه روز هم رو میدیدم ولی بازم از دیدنش سر جام سیخ وایستادم. متوجه من شد و گفت: سلام آقا مهدی. خوب هستین؟
به صورتش نگاه کردم که انگار از آخرین بار خوشگل تر به نظر میرسید. پوست گندمی داشت و قدش تا حدودی بلند بود. با تته پته گفتم: ب بله… ممنون. ش شما چطورین؟
خیلی با اعتماد به نفس حرف میزد و برخلاف من هیچ استرسی نداشت. یه مانتوی سورمه ایم تنش کرده بود که نه زیادی تنگ بود و نه خیلی گل و گشاد اما همون هم تو فامیل ما زیادی بود، چون خیلی کم پیش میومد زنهای فامیل چادر نپوشند. اونقدری محوش شده بودم که نفهمیدم چی شد و چی گفت. فقط فهمیدم هرچی گفت من با چرت و پرت جوابشو دادم. وقتی رفت به خودم اومدم و از پشت بهش خیره شدم. سعی کردم باسنش که حین راه رفتن هر کدوم از لمبراش بالا و پایین میشد رو تجسم کنم اما نتونستم! واقعا اونقدر خوشگل و خوش استایل بود که نمیتونستم به خودم همچین اجازه ای بدم. خیلی ازش کمتر بودم. با این وجود حشری شده بودم و باید خودم رو خالی میکردم. سریع جزوه رو گرفتم و رفتم خونه تا با یکی دیگه از فیلم سوپرهام خود ارضایی کنم!
داشتیم سمت سلف سرویس میرفتیم که چشممون به یه دختر چادری افتاد. سریع به بچه ها اشاره کردم و اونا با دیدن دختره زدن زیر خنده و چند تا تیکه انداختن اما دختره اعتنایی نکرد. کمی که ازش فاصله گرفتیم علی رو به من گفت: راه افتادیا!
نیشخندی زدم و جوابش رو ندادم اما تو فکر فرو رفتم. علی درست میگفت. ترم دومی شده بودم و چند وقتی از دانشجو شدنم میگذشت اما تو همین چند ماه خیلی فرق کرده بودم. تا قبل از دانشگاه، با این که با خیلی از عقاید آقاجون و در کل خونواده مخالف بودم ( و البته جرأت به زبون آوردنشون رو نداشتم) با این وجود بزرگ شدن تو اون جو باعث شده بود خواه ناخواه یک سری افکار و عقایدم تحت تاثیر قرار بگیره و مهم ترینش حجاب زنهای اطرافم بود. یعنی موافق سرسخت حجاب بودم و خیلی وقتا سر این موضوع با ریحانه جار و جنجال داشتیم. چون کم کم داشت بزرگ میشد دور از چشم آقاجون چادر نمیگذاشت و به حرف مادر هم گوش نمیداد. میموند من که باهاش برخورد میکردم ولی اون خیلی سمج بود! و الحق که دهه هشتادی بود. ولی حالا خیلی وقت بود که به سر و تیپ مادر و خواهرم گیر الکی نمیدادم و راحتشون گذاشته بودم و فهمیده بودم قبلا چقدر الکی بقیه رو اذیت میکردم. اصلا پاکی آدم به حجاب و این چیزا نبود و این یه مورد رو اشتباه فهمیده بودم. در حقیقت، ورود من به دانشگاه شروع دگرگونی اساسی اعتقادات من بود.
ترم دومم تموم شد و یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم توی اوسط آبان ماه ترم سوم دانشگاهم افتاد. نمره هام خیلی بالا بود و هیچ نگرانی در مورد درس نداشتم اما هنوز هم مثل قبل حشری بودم و واقعا خود ارضایی دیگه فایده ای نداشت. از طرفی اهل پریدن با جنده ها هم نبودم و شدیدا نیاز به یه دختر رو تو زندگیم حس میکردم، هم از لحاظ عاطفی و هم جنسی. یه بار مادرم تو آشپزخونه داشت غذا میپخت. رفتم کنارش و سعی کردم بحث رو باز کنم:
یک هفته گذشت و برای خواستگاری به خونه عمو رفتیم. انصافا فاصله زیادی بین خونه ها بود و رفت و آمد اذیت کننده بود. با همه خوش و بش کردیم و نشستیم روی مبل ها. من عرق ریزون سرم رو انداختم پایین و مثل یه خواستگار متین و موقر به حرف بزرگترها گوش دادم. عمو و آقاجون کنار هم نشسته بودند و برای اولین بار با لبخند باهم حرف میزدند و آقاجون یه تسبیح با دونه های درشت دستش گرفته بود. فکر کردم کی وقت میکنه حین حرف زدن با برادرش ذکر بگه و صلوات بفرسته که انقدر سریع دونه هاشو رد میکنه!؟ بالاخره لحظهای که فقط تو رویا میدیدم به واقعیت تبدیل شد و تارا همراه با یه سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. چادر سفیدی سرش کرده بود و زمین تا آسمون با تارایی که تو دانشگاه بود فرق کرده بود. با خودم فکر کردم یعنی میشه تارا زن من شه؟! ته دلم حس شیرینی پیچید. اگه میشد چه میشد! اگه جواب مثبت میگرفتم غذای همه نماز هایی که الکی خونده بودم رو به جا میاوردم و دیگه روزه هام رو نمیشکستم. نیم ساعت گذشت و تقریبا تو تمام این مدت من سرم تو یقه م بود و حرف نمیزدم. یه دفعه آقاجون گفت: خب… کم کم بریم سر اصل مطلب…
ادامه دارد…
(توضیحات: داستان در ادامه تابو شکنیهای زیادی داره. دوستانی که تمایل ندارن لطفا از خوندن ادامه داستان خودداری کنند.
نام داستان قبلی: دگرگونی 1
نام داستان بعدی: در مسیر مرد شدن)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]
نوشته: …
امیدوارم تابو شکنیت در وهله ی اول رابطه با خواهرت نباشه
و منتظرم ادامه شو بخونم
اما محض اطلاع!
" غذا" رو به اشکال وعده ی اصلی و میان وعده میل میکنن و با " قضا" ی روزه و نماز از دست رفته هم ماهیتاً و هم شکلاً متفاوته ! 😀
Queen_Weary:
لایک🌹