#4
با شنیدن این حرف یکه ای خوردم و سیخ سر جام نشستم. چشمم به ریحانه افتاد که با دیدن عکس العمل من میخندید و واسه اینکه خندهش رو نبینم چادرش رو جلوی صورتش گرفته بود. چشم غره ای بهش رفتم و براش خط و نشون کشیدم که بعدا حسابش رو میرسم. بزرگتر ها کمی حرف زدند و تو تمام حرف هاشون از من و تارا و به خصوص من! تعریف کردند. که چقدر پسر سر به زیر و با معرفتی هستم و از این حرفها. مثل خر قند تو دلم آب میشد و بدجوری دلم رو صابون زده بودم که موافقت عمو و زن عمو رو جلب کردم اما با جمله عمو حس کردم رنگم پرید: در خوب بودن این دو جوون که شکی نیست خان داداش اما… اختیار تارا با خودشه و اون قراره یه عمر با آقا مهدی زندگی کنه نه ما! من همه چیز رو به عهدهی دخترم میذارم.
تفاوت عمو صادق با بقیه خاندان ما همینجا مشخص شد که مثل اونا واسه دخترش تعیین تکلیف نکرد بلکه رسما همه چیز رو به تارا واگذار کرد و دیگه عمو و زن عمو هیچ نقشی تو تصمیمش نداشتند. دچار استرس شدم و با ته موندههای امیدم به آقاجون نگاه کردم که با خنده گفت: اون که البته! فعلا این دوتا جوون پنج دقیقه ای باهم خلوت کنند تا ببنیم خدا چی میخواد!
تا ببینیم خدا چی میخواد؟! این هم از حمایت بابای ما! اد همین امشب واسه ما روشن فکر شدند! پدر و مادرهامون رسما همه چی رو به ما -یعنی تارا- واگذار کردند و خودشون رو کنار کشیدند. با بلند شدن تارا از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. در اتاق رو نیمه باز گذاشت و گفت: بشینید لطفا.
و به تختش اشاره کرد. نشستم و اونم با فاصله یک متری از من نشست. چند لحظه ساکت شدیم و حرفی نزدیم. انگار حرفی برای گفتن نداشتیم. سکوت داشت سنگین میشد که به حرف اومدم و گفتم: خب… تارا خانوم شما… شما از همسر آیندتون چه توقعاتی دارین؟
بدون استرس و با صدایی که برخلاف من نمیلرزید گفت: خب خیلی چیزا! مهم تر از همه خوش اخلاق باشه. وضعیت مالیش اوکی باشه و حالا چند تا چیز دیگه ولی مهم ترینشون اینه که بعد از ازدواجم از فامیل و خانواده دور بشم و ازشون فاصله بگیرم. از شوهری که گیر الکی بده و یکسره سوال جوابم کنه خوشم نمیاد و…
و همینطور حرف زد و حرف زد. با خودم فکر کردم کی میره این همه راه رو! خانوم چقدرم خوش اشتها تشریف داشت! ولی با همه این ها تقریبا با اکثر حرفهاش موافق بودم و مشکلی باهاش نداشتم. البته اگر مشکلی هم داشتم تهش مجبور میشدم برای به دست آوردن تارا مشکلم رو با خودم حل کنم! به فاصله بینمون نگاه کردم. تارا… یکی از خوشگل ترین دخترای فامیل و دانشگاه فقط یه متر از من فاصله داشت و اگه شانسم میگرفت میشد این فاصله رو به طور کامل از بین برد. تا بحال فاصلهم با جنس مخالف انقدر کم نشده بود و قلبم داشت تالاپ و تلوپ میکوبید. راحت میتونستم دستم رو بلند کنم، رو دستش بزارم و پوست نرمش رو لمس کنم. حرفهاش که تموم شد سریع گفتم: تموم حرفهاتون رو قبول دارم!!! خاطر جمع باشید تارا خانوم!
لبخند زد و گفت: خب شما از همسر آیندهتون چه توقعی دارید؟
از بس دستپاچه بودم خودمم نفهمیدم چی بلغور کردم! از خانومی و باحیایی زن مدنظرم حرف زدم و بالاخره حرفهامون تموم شد و از اتاق اومدیم بیرون. نشستیم سر جامون و عمو پرسید: خب دخترم نظرت چیه؟
همه چشم به دهن تارا دوخته بودیم و من داشتم از استرس شدید از حال میرفتم. تارا سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت: من مشکلی ندارم.
همه دست زدند که آقاجون دستش رو بلند کرد و گفت: صلوات ختم کنید!
همه دست زدن رو قطع کردند و صلوات فرستادند. زن عمو و ریحانه به همراه داداش کوچیک تارا از این حرکت آقاجون میخندیدند من اما همچنان خشک شده به دهن تارا زل زده بودم. تا قبل از اینکه مادرم با آرنج بکوبه تو پهلوم باورم نشده بود که من!!! واقعا تارا رو بدست آوردم. جاش نبود وگرنه از خوشحالی داد میزدم. تو زندگیم دختر نیومد نیومد آخرش وقتی اومد یه همه چی تمومش اومد! خانوادهها قرار مدارها رو گذاشتند و قرار شد چند ماهی نامزد باشیم تا بعد از اون مراسم عقد و عروسی رو بگیریم. اون شب وقتی میخواستم بخوابم از شدت خوشحالی خوابم نمیبرد.
سه روز بعد صیغه محرمیت بینمون خونده شد و منم رسما قاطی مرغا شدم! و وقتی دست نرم و سفیدش رو برای اولین بار لمس کردم احساس عجیبی بهم دست داد. خب اولین بارم بود که یه جنس مخالف رو لمس میکردم و فکر میکنم این حس طبیعی بود. دیگه تو خانواده ما نمیشد انتظار دیگهای هم داشت. دو روز بعد برای اولین بار سمند آقاجون رو برداشتم و رفتم دنبال تارا، نامزدم!! کمی تو شهر گشت زدیم و برگشتیم. موقع پیاده شدن کلی به خودم جرأت دادم و خم شدم سمتش. گونه ش رو بوسیدم و اونم سرشو با خجالت پایین انداخت. هر کاری کردم نتونستم به سمت لب هاش برم. هنوز خیلی زود بود و من تحملش رو نداشتم! حس میکردم بلافاصله بعد از اینکه لبهام رو روی لبهاش قرار بدم آبم با شدت پاشیده میشه تو شورتم!
اما یکی دو هفته گذشت و با گذشت زمان، خیلی آروم و لاک پشت وار خجالت رو گذاشتیم کنار. هرچند توی تلگرام که باهم چت میکردیم خیلی باهم راحت تر بودیم. طبق رسومی که وجود داشت، پنجشنبه شبها یا من خونه عمو بودم یا تارا خونه ما. اما هیچکی بهم نگفته بوده آیا شب رو میتونم بمونم یا نه؟! ساعتای 10/10:30 شده بود که زن عمو تعارف کرد چون دیر وقته خونهشون بمونم. منم از خدا خواسته قبول کردم. این شد اولین باری که من مهمون عمو بودم. چون دفعه اول بود و زیاد با خانواده شون رفت و آمد نداشتیم یکم معذب بودم. به خصوص که داداش تارا، یعنی آرمان خیلی شر بود و به پر و پام میپیچید. منم حوصلهش رو نداشتم. ساعت 11 شد و زن عمو یه اتاقی رو که اصلا خبر نداشتم وجود داره رو برای خوابیدن نشونم داد. اینجوری گند زد به همه نقشه هام، هرچند توقع دیگه ای نداشتم. درسته نسبت به ما کمتر تعصبی بودند اما نه اونقدر که وقتی هنوز عقد نکرده بودیم بذارن با دخترشون تو یه اتاق باشم! عمو و زن عمو رفتن بخوابن. آرمان هم بالاخره بعد نیم ساعت رفت بخوابه. رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم اما خیلی زود، فکر به اینکه تارا، یعنی همسر آینده من فقط چند متر ازم فاصله داره باعث شد تحریک شم. قبلا هم از حرکات خطرناک و ریسکی زده بودم و حتی جلوی بقیه به صورت نامحسوس! جق زده بودم، به همین خاطر ترسم از این جور کارها تا حدودی ریخته بود. آخرش تحریک شدنم کار دستم داد و ساعتای دوازده بود که یواش در اتاق رو باز کردم و پشت در اتاق تارا ایستادم. دو تا تقه خیلی آروم زدم. در باز نشد و خواستم محکم تر بزنم که همون لحظه تارا در رو باز کرد. با صدای خفه ای گفت:
(توضيحات: این داستان در ادامه تابو شکنیهای زیادی داره. دوستانی که به این موضوعات علاقه ندارند از خوندن ادامه داستان خودداری کنند.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]
نوشته: …
نظرم اینه که اگر تابو شکنی های زیادی داره بهتره به تارا خیانت نشه یا اون به تو خیانت نکنه
دکتر وقتی یکی داستان مینویسه که میخاد اپ بشه
اول همه ی قسمتارو مینویسه بعد مرتب هر شب یا دو شبی یه قسمتشو آپ میکنه
آدمین کار درستی کرده که همون اسمو گذاشته تا خواننده بدونه جریان چیه؟
نکته ی بعدی اینکه یکم طولانی تر بنویس بلاخره تو هر قسمت یه کار مفیدی کرده باشی و داستان و به یه نقطه ی جالب رسونده باشی
دقیقا داستانت عین سریالای دهه ی هفتاده
kavirsard: دوست عزیز طبق ایده ای که من داشتم آخر هر داستان اسم داستان قبلی و داستان بعدی که قراره آپ بشه رو مینوشتم. درسته یکم اذیت داشت ولی تهش از داستان اول شروع به خوندن میکرد. الان این داستان که اسمش دگرگونیه هیچ ربطی به این کلمه نداره ولی حالا دیگه کاری نمیشه کرد. داستان هم خیلی طولانیه، يه جوراییه رمانه که هنوز هم به اتمام نرسیده. ولی از این به بعد سعی میکنم قسمت ها طولانی تر باشه
اسم این داستان: در مسیر مرد شدن (1) بود.
آقای ادمین 😕