دیدار

1395/11/25

**(( این داستان صرفا جهت لذت است و حقیقی نیست ))

  • دیدار!
    چهارشنبه 22 تیرماه 1393
  • تقریبا 6 ماه بود که خیلی داغون بودم ، با اینکه خیلی کم تو خونه می موندم ولی احساس تنهایی می کردم ؛ انگار کسی رو نداشتم . حتی پدرم و مادرم هم بود و نبودشون فرقی باهم نداشت .
    پدرم یه آدم خشک ، سرد و بی احساس بود که کل تایمش تو شرکت واموندش می گذشت . البته بگم که پدر من صاحب یه شرکت بزرگ تولید ابزارآلات صنعتی و خیلی پولداره ؛ به قدری که جدای از سرمایه هاش در ایران ، چندتا ویلای گرون تو کشورای مختلف داره . مادرمم از خانواده های اصیل و پولداره .
  • اونا دو سال پیش از هم جدا شدن ؛ کنارهم موندنشون فقط برای نمایش به دیگران بود تا یه وقت پرستیژشون بهم نخوره .
    اسمم آرش رادمنش 17 سالمه و یه خواهر دارم به نام آناهیتا 25 سالشه که تو خونه آنا صداش میزنیم ، البته آنا قبل از طلاق مادرم و پدرم با پسر یه تاجر ازدواج کرد و بخاطر شغل همسرش برای زندگی رفت انگلیس . پدرم با وجود ثروتمند بودنش و با آدمای امروزی گشتنش بسیار عقب افتاده و سنتیه و بخاطر همین خواهرم رو تو سن 19 سالگی به اجبار شوهر داد و خواهر من هم بخاطر اعتراضش 6 ساله که به ایران بر نگشته و من هم فقط تلفنی باهاش صحبت کردم ؛ چون پدرم نمیذاره برم و ببینمش . مادرم گهگداری میره می بینتش و واسم ازش تعریف می کنه .
    تنها ارتباط تصویری منو آنا فقط از طریق اینترنته . چند روز پیش ازش پرسیدم که چرا بچه نمیاره گفت اوضاع زناشوییش زیاد خوب نیست فقط درحد یه زن و شوهر رسمی و هیچ رنگ و بوی خانواده رو نداره . کلی باهاش حرف زدم تا اینکه آخرش راضیش کردم تا بیاد ایران تا ببینمش .دلم خیلی واسش تنگ شده بود چون تموم دوران بچگیم فقط اونو تو خونه میدیدم و همبازی خیلی خوبی برام بود . آنا وقتی خونه بود هنوز دختر بود خیلی لاغر بود . با قدی حدود 170 سانت بدن واقعا لاغری و نحیفی داشت که وزنش به 50 کیلو هم نمی رسید ؛ به قدری لاغر که بهش میگفتم عروسک چوبی . من 186 سانت قدمه و 78 کیلو وزنم . چند سالی هست که باشـگاه میرم و اندام روپایی دارم ( البته از خود تعریف نباشه دختر کشم ) . از حاشیه میام بیرون .
    پنجشنبه 30 تیرماه 1393
  • تو فرودگاه منتظر بودم آناهیتا بیاد . دل تو دلم نبود ؛ بعد 6 سال خواهرمو میخواستم ببینم . کلی مسافر از پرواز لندن تهران پیاده شدن . خیلی تلاش میکردم تا پیداش کنم که یه دفعه دیدم راه رفتن یه خانمی برام خیلی آشناست ولی اندامش و طرز لباساش اصلا . رو صورتش عینک بود نمیتونستم صورتشو ببینم که عینکشو برداشت ، بله خود آنا بود ولی چرا اینقدر تغییر !!! . دیگه اون عروسک چوبی قبل نبود بلکه تبدیل شده بود به یه باربی خوش اندام با بدنی تو پر و زنونه . عجب لباسایی پوشیده بود ؛ یه مانتو تقریبا بلند مشکی تا زانوشهاش اما جلوباز ، یه تیشرت بلند جذب مشکی که بزور تا وسط روناش می رسید ، یه شلوار مخمل قرمز جذب لوله ای که تا بالاتر از مچ پاش بود و یه کفش پاشنه بلند 10 سانتی مخمل مشکی و چون آنا بدن سفیدی داشت کفشش تو پاش خیلی خودشو نشون میداد ، شالش هم که قرمز بود و جیغ با یه آرایش ست قرمز . باخودم میگفتم یعنی این آناست ، مگه میشه ، داشت از مخم دود میزد بیرون که یهو دیدم جلوی رومه و پرید بغلم کرد و با جیغ گفت سلام داداشی ، منم محکم بغلش کردم و عقده 6 سال دلتنگی رو خالی کردم که یه دفعه یادم اومد اینجا ایرانه !!! .
    دستای همدیگرو گرفته بودیم . یه چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم .
    آنا : داداشی چقدر خوشتیپ و خوش هیکل شدی ، مردی شدی برای خودت ، وقتی از ایران رفتم قدت از من کوتاهتر بود الان بزنم به تخته مانکنی شدی واسه خودت .
  • ممنون آبجی جون من که اصلا نمیتونم چیزی دربارت بگم بی نظیر شدی ، دیگه خبری از اون عروسک چوبی نیستش .
  • آنا یه دوری زد و اندامشو بهم نشون داد باهم زدیم زیر خنده .
    آنا : پس چی فکر کردی دوباره اونجوری منو میبینی تا بهم بخندی .
  • نه ولی انتظار این هم نداشتم . دست منو گرفت و رفتیم سمت پارکینگ . سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت هتل چون آنا گفته بود خونه ما نمیاد . تو ماشین باهم درباره تموم چیزایی که تو این چند سال برامون اتفاق افتاده بود حرف میزدیم که درحال رانندگی یدفعه چشم افتاد به روناش . رونای تپل که بهم چسبیده بودن و با اون شلوار قرمز هوش رو از سرم میبردن . هرچند دقیقه یبار بهشون خیره میشدم تا اینکه یدفعه .
    آنا : آرش حواست کجاست تصادف می کنیما ، گواهینامه هم که نداری .
  • ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد داشتم فکر می کردم .
    آنا : به چی ؟
  • هیچی ولشکون .
    آنا : گفتم بگو چی ؟
  • چیز خواصی نیست .
    آنا : بگو ببینم مگه من خواهر بزرگترت نیستم باید حرفمو گوش بدی .
  • ببخشید می پرسم ولی چر اینقدر تقییر کردی ؟
    آنا : خخخخخخخخ ، من زنم معمولا دخترا بعد ازدواجشون بدن و چهرشون تغییر می کنه و زنونه میشه . البته من تو این مدت باشگاهم می رفتم .
  • آها متوجه شدم .
  • بعد 40 دقیقه رسیدیم به هتل . رفتیم تو سوئیتی که من از قبل براش رزرو کرده بودم . همین که وارد اتاق شدیم مانتوشو درآورد و ولو شد روتخت . من داشتم تو اون یکی اتاق ساک هاشو میذاشتم تو کمد . اومدم تو اتاقی که آنا توش بود و نشستم رو مبل .
  • آنا الان میخوای چیکار کنی ؟
    آنا : می خوام دوش بگیرم و یذره بخوابم .
  • باشه پس من میرم خونه بعد دوباره میام .
    آنا : کجا میری ، همینجا بمون .
  • نه مزاحمت نمیشم .
    آنا : دیوونه من تازه بعد 6 سال پیدات کردم کجا میری ، بمون فقط دوش میگیرم میام بریم بیرون دور دور .
  • باشه .
  • آنا از تخت بلند شد که بره تو اون اتاق تا دوش بگیره که یدفعه با یه صحنه ای مواجه شدم که هیچوقت یادم نمیره . اون بلند شد تیشرتش اومده بود بالای کمرش موقع رفتنش تو اتاق دیگه سوئیت چشم افتاد به باسنش . باسنی گرد ، تپل و خیلی بزرگ که موقع راه رفتنش حسابی میلرزید و با اون شلوار قرمز مخملش اونو رویایی نشون میداد . نفسم بند اومده بود و دست و پاهام میلرزید چون من عاشق باسن هستم و با همه دوست دخترام از پشت سکس داشتم ، یعنی یکی از فاکتورهام برای دوست دختر پیدا کردن از پشت دادنشون بود و هرکی رو انتخاب میکردم باسن خیره کننده ای داشت ولی باسن آنا غیر قابل قیاس با همه اونایی بود که تا به اون روز دیده بودم . وقتی آنا از دیدم خارج شد یدفعه سرمو تکون دادم و با خودم گفتم چیکار داری میکنی پسر اون خواهرته . چندتا سیلی به صورتم زدمو رفتم تو دستشویی صورتمو شستم ، بدنم داغ شده بود و تصویر باسن آناهیتا از ذهنم خارج نمیشد تا اینکه از سوئیت زدم بیرون رفتم لابی هتل یه قهوه اسپرسو بخورم تا همه چیز از کلم بپره بیرون ولی مگه فراموشم میشد ؛ داشتم روانی میشدم . تو فکر بودم که آنا به گوشیم زنگ زد .
    آنا : کجایی داداشی ؟
  • تو لابی اومدم قهوه بخورم .
    آنا : همونجا وایسا حاضر میشم میام پیشت .
  • باشه .
  • یه ربعی طول کشید تا بیاد . خدا خدا میکردم تا با دیدنش دوباره بدنم به لرزه نیوفته ، ولی اوضاع با لباس جدید آنا بدتر شد . یه کفش ورنی پاشنه بلند لژدار 10 سانتی قهوه ای روشن با یه شلوار جین کش تنگ و لوله برفی با یه مانتو خفاشی مشکی که تا نزدیک آستینش از بغل چاک داشت که پاهاش تا بالا از بغل مانتو معلوم میشد با یه شال مشکی خواص که مدلشو نمیدونستم چیه ولی خیلی بهش میومد مخصوصا که آنا درحد برف سفید بود . بدو بدو اومد دستمو مثل دوست دخترا که دست دوست پسرشونو میگیرن گرفت و منو کشید به سمت بیرون هتل منم با خنده مصنوعی باهاش رفتم .
    آنا : بریم یه سفره خونه دلم واسه قلیون های ایران یذره شده .
  • بریم .
  • تو ماشین دوباره چشمام از دیدن روناش سیر نمیشد ، دلم می خواست با دستم رونشو بگیرم و یه ماساژ حسابی بدم . باهم رفتیم سفره خونه و کلی شهرو گشتیم . شب رسوندمش هتل و لپ صورتمو بوس کرد ازم خداحافظی کرد . یخ کردم . با حالی داغون برگشتم خونه . یه راست رفتم تو اتاقم دراز کشیدم تا صبح تموم اتفاقات روز رو مرور می کردم . یک هفته ای اینجوری گذشت و من هر روز بیشتر عاشق تیپ ، چهره ، طرز لباس پوشیدن ، اندام و طرز حرف زدن های خواهر بزرگترم میشدم .
    جمعه 7 مردادماه 1393
    جمعه بود و قرار بود با آنا بریم ویلای دخترخالمون . من رفتم دنبالشو باهم رفتیم باغ که لواسون بود . از لحظه ای که وارد باغ شدیم تا زمانی که همه مهمونا بیان و بشیم حدود 20 نفر تموم حواسم به آناهیتا بود و هیچجا تنها نمیذاشتمش . زده بودم به سیم آخر انگار زنمه ، حتی واسش شدید غیرتی میشدم منی که هیچوقت اینجوری نبودم . تو باغ آنا یه لباس نیمه مجلسی آبی نفتی پوشیده بود که دقیقا تا زیر باسنش بود که اگه خم میشد واویلا میشد با کفش پاشنه بلند همرنگش . پاهای تپلشو انداخته بود بیرون و من داشتم کفری میشدم . بعد چند ساعت دیگه طاقت نیاوردم و دستشو گرفتمو بردمش تو اتاق .
  • آنا این چیه پوشیدی ؟
    آنا : چیه چشه مگه زشته بهم نمیاد ؟
  • نه بابا همه جات توش معلومه .
    آنا : وا آرش مگه مهمه ما که تو خانوادمون از این حرفا نداریم .
  • من دارم ، دوست ندارم اینجوری جلو این پسرا بگردی .
  • اخم کرد انگار شاکی شده بود .
    آنا : مثلا بگردم چی میشه ؟
  • هیچی آبجی جون ولی من نمیتونم اینجوری ببینمت . نمیتونم ببینم دیگران هم دارن راحت همه جاتو میبینن .
    آنا : تو دیوونه شدی .
  • داشت میرفت که دستشو گرفتم .
  • آنا من عاشقتم نکن اینکارو .
    آنا : خب خواهرتم باید عاشقانه دوستم داشته باشی .
  • نه از اون عاشقا . من واقعا عاشقت شدم . عاشق اخلاقت عاشق حرف زدنت عاشق چهرت عاشق اندامت عاشق طرز لباس پوشیدنت عاشق همه چیزت ، احساس میکنم دارم به زنم گاه میکنم تا خواهرم .
    یدفعه یه چیزی مثل بمب تو صورتم صدا کرد . بله آنا با تموم قدرت یه سیلی جانانه بهم زد و از اتاق با گریه رفت بیرون و مستقیم رفت هتل . منم تا زمانی که همه مهمونا برن از اتاق بیرون نیومدم . ساعت 10 شب رفتم هتل پشت در سوئیت آنا .
  • آبجی جون دردو بازکن . معذرت میخوام غلط کردم . چرت و پرت زیاد میگم . چند وقتیه که اوضاع روحیم خرابه .
  • ولی دریغ از یه جواب .
    نشسته بودم پشت در سوئیتش . اینقدر داغون بودم که نفهمیدم کی صبح شد . دیدم هیچ خبری ازش نیست . پاشدم رفتم تو پارک جلو هتل نشستم . باز خبری نشد . یه نامه معذرت خواهی براش نوشتم و دادم به مهماندار هتل و رفتم خونه . فرداش دوباره برگشتم هتل که دیدم آنا ساک بدست داره میره . دوییدم سمتش .
    آنا : آرش از سر راهم برور کنار .
  • آبجی جون نکن اینکارو نرو من غلط کردم ، برادر کوچیکترت یه اشتباهی کرده ببخشش .
    آنا : گفتم برو کنار تو دیگه برادر من نیستی .
  • نگو این حرفو تو نرو من از اینجا میرم ؛ میرم خونه باشه .
  • باکلی خواهش و معذرت خواهی ساکشو گرفتو رفت تو اتاقش . منم عصبی راه افتادم برم خونه که تصادف کردم و منو برای عکس برداری بردن بیمارستان تا ببینن شکستگی ندارم که خوشبختانه نداشتمو فقط چندتا خراش و کوفتگی بود . رو تخت بیمارستان نشسته بودم که آنا بدو بدو با چشمایی پر از اشک اومد طرفمو بغلم کرد .
    آنا : داداشی ببخشید ناراحتت کردم ؛ اگه تو چیزیت میشد من چیکار می کردم ؛ اگه بلایی سرت میومد تا آخر عمر خودمو نمی بخشیدم . اصلا تو داداش منی اختیار دار منی ؛ از این به بعد هرچی گفتی میگم چشم و هرجور خواستی لباس میپوشم .
  • اشکاشو پاک کردم .
  • تو مقصر نیستی آبجی جون من تند رفتم . منو ببخش .
    آنا : دیگه حرفشو نزن . بیا ببرمت خونه ، نه میبرمت هتل پیش خودم .
  • بعد یه ساعت دکتر مرخصم کرد .
  • آنا فعلا نریم هتل بریم یه جایی بچرخیم .
    آنا : تو تصادف کردی کجا بریم آخه ؟
  • مگه نگفتی حرف حرف منه بریم من خوبم .
    آنا : باشه .
  • همه جا دستم تو دستش بود و میگفتیم و می خندیدیم . بعد کلی دور دور رفتیم هتل . منو خوابوند رو تخت کفشامو در آورد . اومد شلوارمو دربیاره گفتم .
  • چیکار میکنی آنا ؟
    آنا : ببخشید میخواستم لباستو دربیارم .
  • خودم درمیارم برو اونور تو .
    آنا : باشه باشه .
  • رفت تو اون یکی اتاق سوئیت من لباسمو عوض کردم و یه رکابی جذب سفید با یه شلوارک قرمز پوشیدم نشستم روتخت . تو ذهنم داشتم فکرای پلید میکردم . مخم تعطیل شده بود . رفتم تو اون یکی اتاق سوئیت که بزرگتر بود و مثل سالن خونه بود . دیدم آنا داره با تلفن حرف میزنه ؛ منو دید و بهم لبخند زد ؛ درحال صحبت کردن با شوهرش داشت آروم قدم میزد . وای چه اندامی و چه لباسی ، چه آرایشی و چه عطری . یه دامن کش جذب پرتقالی خوش رنگ که باسنشو گرد گرد کرده بود با یه ساق سفید که احتمال میدادم تا بالای روناش بیشتر نباشه مثل جورابه بلند با یه تیشرت جذب سفید موهاشم که مشکی پرکلاغی بود از پشت بسته بود و دنباله موهاش لخت تا وسط پشتش اومده بود پایین . آمپر بدن و مغزم زد بالا .
  • کیرم سریع شروع کرد به راست شدن . تلفنش تموم شد .
    آنا : داداشی بشین برات قهوه بیارم .
  • قبلا سفارش داده بود . داشت بیسکوئیت هارو میچسد تو سینی قهوه که دلو زدم به دریا و رفتم از پشت چسبیدم بهش و دستمو از روشکمش گره کردم دورش و سفت بغلش کردم .
    آنا : چیکار میکنی آرش لهم کردی مثلا مردیا . مرد منی .
  • اینو که گفت کیرم درحد شکافتن پوستش سیخ شد . چون قد آنا از من کوتاهتر بود کیرم چسبیده بود به پایین کمرش دقیقا بالای باسنش . مطمئن بودم داره حسش میکنه که یدفعه به زبون اومد .
    آنا : آرش داری چیکار میکنی .
  • آبجیمو بغل کردم . دستمو از دورش رها کردم رفتم کنارش وایسادم با صدایی آروم و لرزون گفتم .
  • بذار منم بهت کمک کنم . چقدر بیسکوئیت سفارش دادی کی میخوره این همه رو .
  • من سمت چپش وایساده بودم ؛ درحال حرف زدن باهاش دست راستمو آرومو با احتیاط گذاشتم رو کونش . چه کون گرم و نرمی ؛ رویایی بود .
  • چیزی نگفت فقط سکوت . همین که دستمو تکون دادم که لپ کونشو بمالم دستمو گرفت و بدون اینکه بهم نگاه ( چون از خجالت سرخ شده بود ) با صدایی خیلی آروم گفت .
    آنا : آرش من خواهرتم حواست هست .
  • میدونم ولی من عاشقت شدم و نمیتونم ازت دست بکشم .
    آنا : من شوهر دارم . اینکار واقعا زشته . اگه کسی بفهمه من خودمو میکشم .
  • زبونتو گاز بگیر . اولا کسی قرار نیست از زندگی شخصی و خانوادگی ما خبردار بشه ؛ دوما عشق یه برادر به خواهر بزرگترش چیش زشته .
    آنا : عشق خواهر و برادر عشقه خواهر و برادری نه زن و شوهری اگه اونطوری بود خواهر و برادر هاهم باهم ازدواج میکردن .
  • هابیل و قابیل با خواهراشون ازدواج کردن .
    آنا : تو این چیرا رو باور میکنی ؟
  • آره . تازه فکر کن ما اولین عاشقا هستیم که خواهر و برادریم .
    آنا : ولی من اونطوری عاشقت نیستم فقط به عنوان برادر عاشقتم .
  • نترس خودتو بسپار به من ؛ مثل خودم عاشقت می کنم . یادته بچگی خاله بازی میکردیم با وجود اختلاف سنی من همیشه شوهرت میشدم ؛ میرفتم از جیب بابا پول برمیداشتم واست بستنی میخریدم بعدش کتک میخوردم . همیشه هواتو داشتم یادته ؟؛ حالا هم بسپار به من باشه ؟
    آنا : من نمیتونم .
  • داشت میرفت تو اون اتاق که دوتا بازوهاشو از پشت گرفتم .
    آنا : نکن آرش .
  • هیس حرف نزن فقط آروم باش . برگردوندمش بغلش کردم . اون هم سرشو گذاشت رو سینم و چشماشو بست . آروم زیر لب میگفت ولم کن .
  • همونطور که بغلش کردم بودم آروم دستامو بردم روی کونش شروع کردم به مالش دادنش . بعد چند دقیقه نوازش کردن کونش آروم دامنشو از زیر گرفتم بکشم تا بیاد بالا ولی انقدر کونش بزرگ بود سخت میومد . وقتی دامنشو کشیدم بالا یدفعه کون ناز و تپلش پرید بیرون منم بی وقفه دستامو گذاشتم رو لپای کونش و شروع کردم به مالیدنش . سرشو آورد بالا چشماش هنوز بسته بود ؛ من لبامو چسبوندم به لباش و شروع کردم به خوردن یدفعه چشمشو باز کرد و با اخم بهم نگاه کرد ؛ میخواست لبشو از دهنم بکشه بیرون که من بیشتر خوردم که یواش یواش شل شد و چشماشو بست و شروع کرد به خوردن لبام . دقیقا یادم نیست ولی حدود 10 دقیقه لب نرم و ناز و گوشتیش تو دهنم بود و داشتم میخوردمش ؛ همزمان لپای کونشو میمالیدم . یواش یواش دستمو بردم لای خط کونش و با انگشت اشاره دست راستم خیلی آروم از رو شورت سفیدش سوراخ کونشو نوازش میکردم . - مطمئن نبودم به شوهرش از کون داده پس نباید ریسک میکردم زود پیش میرفتم چون اگه اول کار دردش میومد دیگه پا نمیداد . آروم آروم فشار انگشتمو از رو شورت به سوراخش بیشتر کردم که دیدم صدای آه آه کردنش داره میاد ؛ دیگه وقتش بود . دستمو بردم زیر پاهاش اون یکی دستمم زیر کمرش بغلش کردم بردمش تو اون یکی اتاق که تخت دونفره داشت . آروم گذاشتمش رو تخت و خوابیدم کنارش . دوباره شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگه که من آروم سینه هاشو که سوتین نبسته بود از زیر تیشرتش کشیدم بیرون و شروع کردم به مالیدنشون . صدای آنا خیلی بیشتر شد من میدونو خالی نکردمو سینه هاشو که سایزش هشتاد بودو شروع کردم به خوردن . مثل وحشیا میخوردمش خیلی نرم خوش فرم بودن .
    آنا : آرش آرومتر جاش میمونه شوهرم می بینه .
  • درحال خوردن گفتم .
  • اوم اوووم اوووم اوووم اولا اوووم شوهرت منم اووووووم لیس لیس اووم لیس دوما اوووم اوووووم تو تا چند ماه اوووم اوووم باید اینجا بمونی .
    -خنده ی شهوتی کرد و گفت .
    آنا : من تا هر وقت بخوای آه آااااه آااه پیشت میمونم آاااه آاااااااااه آه به شرطی که هرشب پیشم بخوابی .
  • درحال خوردن دستمو بردم لای پاهاش کس تپلشو گرفتم تو دستموم شروع کردم به مالیدن . بخاطر اینکه بتونم از کون بکنمش چند دوسه بار حسابی ارضاش کردم از بس کسشو مالیدم و انگشت کرم .
  • موقع موقعه کون بود . آروم در گوشش گفتم آنا برگرد . سکوت کرده بود مجبور شدم خودم برشگردوندم .
  • صورتمو بردم سمت کونش آروم زبونمو میمالیدم به لپاش . یخورده که لپای کونش و روناشو خوردم دیگه طاقت نیاوردم آروم شورتشو کشیدم پایین ؛ باورم نمیشد من صاحب اون کون زیبا شده بودم . خیلی با آرامش زبونمو میمالیدم لای خط کونش ، کم کم صورتمو بردم لای لپاش و زبونمو چسبوندم به سوراخش و شروع کردم به لیسیدن و خوردن . جوری میخوردمش که انگار خوشمزه ترین شکلات دنیارو داشتم میخوردم . بعد چند دقیقه خوردن سوراخ ناز و تنگش بلند شدم و نشستم رو روناش ؛ اون دمر ( به رو شکم ) خوابیده بود . کیر سیخ شدم رو که در حال خوردن درآورده بودم گذاشتم لای لپای کونش عقب جلو میکردم . لپای کونش مثل ژله میلرزیدن و منم داشتم از لذت غش میکردم . سرکیرمو گذاشتم رو سوراخش خیلی آروم فشار دادم ؛ لحظه اول نمیرفتم بعدش یذره فشارو بیشتر کردم یدفعه سرکیرم پرید تو کونش ؛ آنا یه جیغ ریزی زد و صورتشو گذاشت رو بالش . آروم آروم کیرمو عقب جلو کردم تقریبا تا وسط رفته بود تو ؛ بعد چند ثانیه بی اختیار تا ته فرو کردم که آنا که صورتش تو بالش فرو رفته بود شروع کرد به گریه منم بدون مکث شروع کردم به تلمبه زدن . جوری میکردمش انگار برده گرفته بودم وحشیانه و بی اعتنا به دردی که داشت . بعد چند دقیقه صدای آنا از آخ و ناله تبدیل شد به صدای لذت .
  • کیرمو از تو کونش در آوردمو از روش بلند شدم ؛ دستشو گرفتمو بردمش پیش میز آرایش ، دستشو گذاشت رو میز و خم شد ، منم که کون قمبل شده سفیدشو دیدم بی اختیار دوباره تا ته فرو کردم و با تموم توان بهش تقه میزم ؛ اون هم دستشو برده بود لای پاهاشو کسشو میمالید . بعد چند دقیقه عقب جلو کردن آبم اومد منم تا قطره آخرشو ریختم تو کونش . چند ثانیه همونطوری وایساده بودیم که کیر من خوابید و از سوراخش اومد بیرون ؛ یدفعه آنا برگشت و لباشو چسبوند به لبامو شروع کرد به خوردن .
    یک ماه بعد
  • تقریبا آنا 50 روز ایران بود و هر دو روز یکبار ما باهم سکس داشتیم و هر شب پیش هم میخوابیدیم تا اینکه روز پروازش به لندن رسید . جفتمون در حال گریه از هم جدا شدیم . تا امروز دوسال از اون موقع میگذره و من همیشه در انتظار اومدن آنا هستم تا باهاش سکس رویایی داشته باشم . اون هر چهار پنج ماه یبار میاد ایران تا منو ببینه . دوساله که حالم خوبه و از تنهایی در اومدم و همه این چیزارو مدیون خواهرم هستم .

Writing By Rat Scream.



👍 0
👎 3
16743 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

579164
2017-02-13 22:25:14 +0330 +0330

فانتزی بهتر از سکس محارم اونم از نوع خوااهر برادرش نبود؟!؟چی بگم دیگه!دیسلایک

0 ❤️

579191
2017-02-14 02:25:12 +0330 +0330

بد نبود بهتر فانتزیات درمورد محارم نباشه.اینجوری بهتره برات.

0 ❤️

579195
2017-02-14 03:39:33 +0330 +0330

واقعا نمیشد اینو در قالب یه رابطه غیر از محارم بنویسی !
واقعا نمیدونی داری چیکار میکنی یا دونسته انجام میدی؟!

1 ❤️

579272
2017-02-14 14:11:34 +0330 +0330

من کلا داستانهای افراد زیر بیست سال را نمیخونم. همینکه دیدم گفتی ۱۷ سالته خواستم یاداوری کنم ثبت نام و حضورت اینجا غیر مجازه…

0 ❤️

579427
2017-02-15 09:01:50 +0330 +0330

Ba inke miduni hame badeshun miad o joz fohsho dislike chizi nmibini, vali ba inhal minvisi !!
Inesh jaleebe !!

0 ❤️

787488
2021-01-20 22:00:46 +0330 +0330

تایپ جدید این داستان رو دو ماه فکر پیش خوندم با یک تغییر اساسی که اون نگفته بود این داستان واقعی نیست کافی بود چند خط اول را بخونم تا متوجه بشم.

0 ❤️