دیوارهای کاغذی

1400/12/21

چیدن اثاثیه ها خیلی وقتم رو نگرفت، تخت رو برپا کردم و گرامافون و رادیو قدیمی رو روی میز گذاشتم، زیرسیگاری رو از لای روزنامه ای که بهش پیچیده شده بود درآوردم، تیتر روزنامه نوشته شده بود “ترک سیگار را از کجا شروع کنیم؟” با خنده سیگاری روشن کردم مطمئنم قصدی برای ترک کردنش ندارم. صفحه ای قدیمی از “داریوش رفیعی” گذاشتم و شروع به زمزمه کردم:« تـویـــی در خیال من، باز آرمیده غزال من باز آرمیده غزال من، ای جان پرور بیا که بار دگر ببینمت یک نظر ز دیده‌ی حیران …».
تو همین احوال غرق بودم که زنگ در رو به صدا درآوردن، پشت در جوون خوش سیمایی با سینی غذا در دستش ایستاده بود، با لبخندی سینی رو به سمتم گرفت.
-سلام، لطیفی هستم، همسایه روبه‌روبه. خانمم گفت که امروز بعدازظهر اثاث کشی کردین. بفرمایید خواهش میکنم.
سینی رو ازش گرفتم، بوی خوب قرمه سبزی انرژی دوباره ای بهم داد.
+خیلی ممنونم آقای لطیفی، خوشبختم از آشناییتون ، از همسرتون هم تشکر کنید.
تنها مزیت این خونه کوچیک بالکن نسبتا بزرگش بود، یه صندلی گذاشتم و همونجا غذام رو خوردم. طبق عادت باید پشت بندش یه نخ سیگار دود میکردم ولی فراموش کرده بودم که آخرین نخ پاکت رو همین یه ساعت پیش کشیده بودم. یادم افتاد که سرکوچه یه سوپرمارکت هست، پالتوی همیشگی رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم.‌ آیینه آسانسور به خوبی پیری رو به رخم میکشید، تعداد مو های سیاهم به تعداد انگشتان یک دست نمیرسید،‌ پشت دخل جوون قد بلند و چارشونه ای ایستاده بود، مشغول مرتب کردن و تمیز کردن میز بود و مدام زیر لب غر میزد :« هی مازیار این کارو کن، مازیار این کارو کن، بابا هشتاد سالته دیگه برو بتمرگ تو خونه ات با نوه نتیجت بازی کن مث عقاب وایسادی بالا سر ما ازمون کار بکشی».
-سلام آقا، یه پاکت سیگار لطف کنید.
+چشم حاجی جون، چه مدلیشو بدم.
-از همونی بده که خودت داری میکشی.
+اینا مناسب سن شما نی،‌ یهو نکشی دور از جون بیفتی بمیری بمونی رو دستمون!؟
-وقتی تو رو نکشته خیالت جمع منم نمیکشه.
پاکت سیگار رو پرت کرد رو میز
+خدمت شما، آره حاجی من شانس ندارم با این چیزا نمیمیرم!
-اولا‌ که من حاجی نیستم، شما میتونی بنده رو عطایی صدا کنی، ثانینا هیچکس با سیگار نمرده که من و شما دومیش باشیم.
+کوچیک شما منم مازیارم
محاسن بلند و مشکی رنگش با چشمایی به همین رنگ اُبُهت خاصی بهش دادی بود طوری که حتی مو های کم پشتش هم از جذابیت چهره اش کم نمیکرد.
پول رو گذاشت تو دخل و داشت بقیه پول رو میشمارد.
-باقیش برا خودت، فقط یه لطف کن شمارت رو به من بده که اگر گاهی سفارشی داشتم بهت بگم برام بیاری چون با این سن و سال سختمه خیلی برم و بیام.
+شرمندت حاج آقا عطایی گل، من اینجا فقط فروشنده ام نه پیک، تو این پنج ماهی که اینجام تا الان برا کسی سفارشی نبردم.
-دشمنت شرمنده عزیز جان. خداحافظ شما.

روی تخت دراز کشیدم و طبق معمول شروع به خوندن کتاب میکردم تا از شر افکار قبل خواب در امان باشم، در جوونی این فکرها آرزو های بزرگن ولی وقتی پیر میشی، حسرت های بزرگ!!
دیوار کناری تخت دقیقا چسبیده به اتاق خواب آقای لطیفی بود، مشخص بود که با همسرش دعواش شده وقتی که داد میزدن کاملا میشد حرفاشون رو فهمید، این دیوارای کاغذی آپارتمان هیچ جوره جلوی صدا رو نمیگرفتن.
-ننه بابا بالاسرت نبوده دیگه که اینطوری شدی، من چرا زن تو شدم لیاقتت همون دخترای پرورشگاهیه.
+حالا تو که بابا ننه بزرگت کردن چه گوهی شدی؟
-هی میگفتن زن این نشو، من خرو بگو به حرفاشون گوش ندادم …
فردا صبح وقتی میخواستم برم سرکار توی آسانسور آقای لطیفی رو دیدم. بعد از سلام احوال پرسی موبایلمو بهش دادم بلکه بتونه درستش کنه.
-خیلی هنگ میکنه جدیدا، نمیدونم چیکارش کنم از گوشی زیاد سر در نمیارم.
یه نگاهی بهش انداخت،‌ بوی غذا به مشامم رسید که متوجه ظرف غذای همراهش شدم.‌ برای من همین ظرف غذا هم پر از حسرت بود.
+اینطوری نمیشه، باید به لپ تاپ وصلش کنم، اگه میخواین ببرمش سرکار اونجا درستش کنم.
-بدون گوشی امروز کل کارام لنگ میمونه، شما و خانمتون امشب شام تشریف بیارید خونه من، هم شما زحمت این رو بکش هم اینکه دور هم هستیم.
یکم تعارف کرد ولی آخر قبول کرد، عصر زودتر مغازه رو بستم، یه سری خرت و پرت هم از مازیار خریدم برای شب.
سرشب مهمونا اومدن، خانم لطیفی، که متوجه شدم اسمش لیلیه با یه لبخند بزرگ وارد شد از همون اول مشخص بود که دختر سرزنده و پرانرژی ایه، گرامافون نظرش رو جلب کرده بود، یکی از صفحه ها رو گذاشت، جالب بود، دقیقا همونی که نگار دوستش داشت.
آقای لطیفی شروع به درست کردن موبایل کرد، لیلی هم به من کمک کرد تا میز رو بچینیم. سر میز لیلی دائم شوخی میکرد و از حرف زدن خسته نمیشد، رو به من برگشت، لحنش رو آروم کرد.
+آقای عطایی، شما چرا تنها زندگی میکنید!؟
-همسرم خیلی سال پیش فوت شد، خیلی نبود که از ازدواجمون میگذشت. بخاطر همین بچه هم ندارم و تنها زندگی میکنم.
+متاسفم، نمیخواستم ناراحتتون کنم، حتما خیلی دوستش داشتین که دیگه ازدواج نکردین.
-آره ولی چه حیف که قدرش رو ندونستم.
سردرد شدیدی داشتم، منگی حاصل از مستی هم باعث شده بود تا توان تکون خوردن از روی تخت رو نداشته باشم، توی این ده شبی که تازه اینجا اومدم هیچ شبی نبوده که این دو تا با هم دیگه دعوا نکنن، حتی اگه شده موضوعش این باشه که لطیفی چرا اینقدر توالت رفتنش طول می‌کشه. لیلی داد میزد که نکنه میری اونجا چیزی میکشی و … .

ولی امشب هیچ خبری از داد زدن و دعوا نبود، صدای خنده و ناله فقط به گوش میرسید، اینکه تو اون حال داشتم به سکس این دو فکر میکردم خیلی عجیب نبود. تداعی بخش برای خودم بودم وقتی که لبای نگار رو میبوسیدم، لبخندی به لبهاش از سر شرم مینشست و من حریص تر میشدم برای نوازشش، حس‌ زل زدن تو چشاش وقتی که دو دستش رو کنار صورتم میزاشت، از بوسیدن گونه هاش تا رسیدن به گردی سرشونه اش، وقتی که سرم روی سینه هاش می‌بردم، با دستاش موهام رو نوازش میداد، مثل بچه شیرخواره با حرص و ولع سینه های کوچیک و سفیدش میک میزدم و این باعث میشد تا بیشتر موهامو با دستاش فشار بده. شکمش رو میبوسیدم و با انگشت قلقلکش میدادم تا صدای خنده هاش طنین زیباترین لحظه زندگیم بشه. رسیدن بین پاهاش و حس یکی شدن با نگارم، تنم رو روی بدن نحیفش مینداختم تا بتونم موقعی که کمر میزنم کاملا در آغوشش بگیرم.
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم، ساعت یازده بود، باید چند تا سفارش رو تحویل میدادم بخاطر همین مشتری دائما داشت زنگ میزد. سریعا لباس پوشیدم همین الانشم خیلی دیر کردم. این آسانسور هم باید همین امروز خراب شه.
راه پله برای من پیرمرد عذاب آوره اونم هفت طبقه، دو سه طبقه رو که گذشتم یهو مازیار جلوی روم ظاهر شد.
-سلام مازیار خان.
+سلام حاجی، چی یعنی آقای عطایی. شما اینجا چیکار میکنید؟
-من که اینجا زندگی میکنم، تو خودت اینجا چیکار میکنی؟
+عه جدی؟ من، من چیزم، آها اینا سفارش آوردم.
-تو که گفتی سفارش نمی‌بری؟
+آره جدیدا دارم میبرم دیگه خرج زندگی زیاده، شما هم مِن بعد هر چی خواستی درخدمتم.
-خیلی خب برو به کارت برس
بلاخره به زور رسیدم پایین پله ها، خواستم در رو ببندم که یکی با صدای بلند صدام زد، لطیفی بود از چند قدم قبل اینکه به من برسه دستش رو برای سلام و احوال پرسی بالا آورد.
-به به آقای عطایی، امروز صبح ندیدم بیای بیرون.
+آره خواب موندم، خودت این موقع روز اینجا چیکار میکنی، نکنه اخراجت کردن؟
یه خنده از ته دل زد، که نشون از حال خوبش بود.
-حقیقتش امروز صبح ظرف غذام رو جا گذاشتم غذای بیرون هم که نمیخورم، مرخصی ساعتی گرفتم اومدم که ناهار رو با عیال بزنم.
بخاطر تاخیر امروزم مجبور بودم بیشتر بمونم تا کارا رو تموم کنم. وقتی برگشتم ساعتای نُه شب رفتم سوپر مارکت قبل از اینکه وارد شم لطیفی از مغازه بیرون اومد و بدون توجه به من رد شد. وارد که شدم خودم پیرمرد پشت میز بود.
-یه پاکت بهمن بده، مازیار کجاست؟
+اخراجش کردم، این آدم اساسش شر بود.
پول رو دادم و رفتم خونه، از تو سالن فهمیدم که بازم حرفشون شده ،صداشون اینبار بلند تر بود در واقع صداش بلندتر بود، چون فقط لطیفی بود که داد میزد، معلوم بود خیلی عصبیه.
وارد خونه شدم و پشت در ایستادم، لطیفی دائما با لفظایی مثل کثیف و آشغال خطاب میکرد، صدای شکستن ظرف نگرانم کرد، دو به شک بودم که برم دخالت کنم یا نه که صدای باز شدن در اومد، لیلی با چشم گریون و یه چمدون بیرون اومد و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه در طول این مدت خونه رو ترک کرد.
تو این دو سه روزی که از رفتن لیلی میگذشت، لطیفی نه سرکار میرفت نه از خونه بیرون میومد، ولی امشب حتی بوی سیگارش هم نمیومد، خوش‌بینانه اش این بود که سیگارش تموم شده، اما نمیخواستم یه حسرت دیگه به حسرت هام اضافه بشه، با یه بهونه که موبایلم خراب شده در خونه اش رو زدم، بعد از چند دقیقه در رو باز کرد، چهره اش تکیده شده بود و زیر چشاش گود افتاده بود، با یه لبخند بی روح گوشی رو برگردوند بهم. خیالم راحت شد و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای کوبیدن در از خواب بیدار شدم، لیلی پشت در بود، وقتی در رو باز کردم بوی بدی سالن رو گرفته بود. با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت در رو باز نمیکنه هر چی در میزنم. دو نفر با لباس آتش نشانی اومدن و قفل در رو باز کردن، جسد لطیفی که پشت در افتاده بود اجازه باز شدن در رو نمیداد، یه ملحفه آوردم و روی جنازه کشیدم. لیلی بالای سرش نشسته بود و زجه میزد و صورتش رو چنگ میکشید.
گریه کن دختر جان ولی این بوی تعفن از جسد نیست از من و توعه، گریه کن ولی بدون این آتیش که تو وجودته با هیچ گریه ای خاموش نمیشه.
پایان

نوشته: YAGHI


👍 59
👎 1
26601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863589
2022-03-12 05:38:44 +0330 +0330

از داستانکها خوشم میاد مثل داستان کوتاه پرحرفی و وراجی نمیکنن. دستت درست. خوب بود 👌 😎

7 ❤️

863616
2022-03-12 08:51:54 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهت دوست عزیز بابت داستانی که نوشتی🌹

قبل از این‌که نظرم رو درمورد نوشته‌ت بخونی، دوست دارم به این نکته توجه کنی که تلاش من از نوشتن نظرم درباره‌ی داستانت صرفن در جهت بهبودی نوشتارته و در کنارش در مقام داور این دوره، نمره‌ای هم از طرف من بهت تعلق می‌گیره که امیدوارم از اون هم درجهت پیشرفت خودت استفاده کنی🌹

به نظرم اگه داستان از ابتدا هدف خودش رو مشخص می‌کرد و بعد شروع به گام برداشتن به سمت اون ‌‌‌می‌کرد، می‌شد داستان خیلی دل‌نشین‌تری بشه.

از حال و هوایی که پیرمرد داستان داشت و شخصیت‌پردازیش خیلی خوشم اومد، ولی ای‌کاش ویژگی‌هایی که برای پیرمرد شرح داده شد توی سِیر داستان هم تاثیر می‌ذاشتن.
نگارش و لحن نوشتنت رو دوست داشتم و به نظرم با یکم تمرین و کسب تجربه از نوشته‌های خودت و خوندن دیگران، جمله‌بندی‌هات قوی‌تر می‌شه و خوندن نوشته‌هات راحت‌تر و روون‌تر
خیلی دوست دارم باز هم از قلم‌ت بخونم

4 ❤️

863625
2022-03-12 09:43:47 +0330 +0330

داستان از افت و خیز کمی برخوردار بود ولی اگر داستان کوتاه آن را بنامیم بسیار روان و ساده بیان گردیده بود که همین عامل هم، داستان را دلنشین تر نموده بود.
دست مریزاد

2 ❤️

863626
2022-03-12 09:46:55 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهتون دوست عزیز بابت شرکت در جشنواره.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.

چیز زیادی ندارم که بگم. داستان هیچ چیزی برای گفتن نداشت و اگه هم داشت نتونست به من بگه. نه چالشی، نه هدفی، نه هیجانی، نه احساسی. معلومه نوشتن رو بلدین و می‌تونین به راحتی فضاسازی کنین اما یه طوری اینکار رو کنین که خواننده تهش با خودش نگه: «خب که چی!؟»
موفق باشین.

4 ❤️

863628
2022-03-12 10:01:18 +0330 +0330

“پنیر لیقوان+گردوی تویسرکان+سبزی محلی گیلان ولی با نون بربری بیات”
همه چیش درست بود ولی خوب پرداخت نشده بود. 🙏 🙏 🌹 🌹

2 ❤️

863634
2022-03-12 10:51:14 +0330 +0330

دوسش داشتم. کوتاه و کمی به فکر فروبرنده بود…

3 ❤️

863635
2022-03-12 11:10:26 +0330 +0330

The.BitchKing
فک نکنم کسی این داستان رو بخونه و متوجه ایرادات واضحش مثل روایت غیر یکدست یا پرشای زمانی یا پیرنگ سرسری و بی منطق یا … نشه. از طرفی اونقدر هم داستان بدی نیست که لازم باشه همه اینا رو چماق کنیم بکوبیم تو سر نویسنده. داستان داد میزد که با عجله نوشته شده؛ اگه گوشه کنارش صیقل میخورد، پرداخت بهتری به جزئیات روایی و شخصیتی داده میشد، ایرادات ریز و درشت قابل حذفش حذف میشدن و پیرنگش هم شاخ و برگ مناسبی داده میشد، یه داستان استاندارد و پسندیده از توش درمیومد. ولی الان … نه چندان.

4 ❤️

863637
2022-03-12 11:12:39 +0330 +0330

(Sasan)
دوست عزیز
داستان‌های این دوره از جشنواره بنا به نظرسنجیِ خودِ کاربرها، تم خیانت_ عاشقانه انتخاب شد. بنا بر روال همیشه، هر شب یک داستان از این جشنواره منتشر میشه.
نه ادمین دخالتی داره و نه هیچ کس. این تم انتخاب کاربرهای سایته

5 ❤️

863688
2022-03-12 16:15:56 +0330 +0330

ممنون از تک تک عزیزان و نظرات و نقدهای درست و خوبتون.

om1d00 عزیز، ممنون از نظرتون. خیلی فکر خوبیه، همین کار رو میکنم.

4 ❤️

863812
2022-03-13 08:39:58 +0330 +0330

قشنگ بود لایک

1 ❤️

863903
2022-03-13 23:05:11 +0330 +0330

من که از داستان خوشم اومد، دمت گرم 😁 👍

1 ❤️

865427
2022-03-25 15:15:59 +0430 +0430

پایان لطیفی داشت

0 ❤️