دیوانه

1399/12/15

دینگ؛ الارم گوشی زنگ می خوره و با چشمای نیمه باز دنبال گوشی می گردی. چشم ها چیزی نمی بینه، از تخت بلند می شی؛ یک لحظه می لرزی، «کاش بر می گشتم زیر پتو». میری به سمت آشپزخونه و شوفاژ رو نگاه می کنی، «چرا اینقد کمه»، گرمای شوفاژ رو کمی زیاد می کنی. بعد مثل همیشه پترن گوشی رو میزنی و تاریخ رو نگاه میکنی، «اوه امروز ولنتاینه!».

ساعت رو نگاه می کنی؛ نه و ربع صبحه، وقتی برای صبحانه نداری، باید بری خرید. پرده رو میزنی کنار و نور خورشید می افته روی صورتت؛ گرمای آفتاب صبح رو حس می کنی. رود خونه جلو رو نگاه می کنی، رود خونه ای که هیچ وقت آب نداره. به کلاغ هایی که داخل رودخونه دنبال آب و غذا هستند نگاه می کنی، صدای موتوری می شنوی که پرنده ها رو به پرواز در میاره.
«این پیرمرد از ایستادن خسته نمیشه؟»، به همسایه نگاه می کنی که کنار رودخونه ایستاده و اطراف رو نگاه می کنه. خاطره ای برات زنده میشه، چهلم همسر همسایه؛ تورو می بره کمی به گذشته و صبح هایی که هر روز پیرمرد کنار رودخونه می دوید، تو رو میدید و می گفت «جوون بیا ورزش کن»، صورتش رو مقایسه می کنی با الان که چقدر قبلا برای زنده بودن می دوید؛ الان فقط ایستاده، «دیوانه، هر روز داره به چی نگاه می کنه».
«سلام کافه ستارگان؟ می خواستم برای ساعت شش میز دو نفره رزرو کنم.»، تلفن رو قطع می کنی و از حالا برای شب احساس ذوق می کنی، از خودت پرسیدی «یعنی عشقم برام چی می پوشه؟» و رفتی سمت کمد لباس.
در کمد رو آروم باز می کنی. ترکیبی از بوی عطر از همه لباسات به مشامت می رسه؛ یک لحظه چشمات رو می بندی، «چه بوی تلخی!». پنج تا کت می بینی، یکی آبی و یکی رنگ دیگه. کت آبی رو بردار می داری، به این فکر میکنی که چه لباسی باید زیرش بپوشی؛ « پیراهن چهارخونه آبی به این کت می خوره.».
ساعت رو دوباره نگاه می کنی، «اوه ده شد!». لباس های هر روزت رو می پوشی و از خونه میری بیرون. در رو باز می کنی، بوی بارون حس میکنی اما بارونی نیست، «یعنی امشب بارونیه؟».
اون سمت، رو به رو کنار لبه رودخونه پیرمرد رو می بینی که هنوز ایستاده و نگاه می کنه. نگرانش میشی و میری حالش رو بپرسی. پیرمرد گفت «حالم خوبست؛ ممنون!». کمی بهش خیره می شی، هیکلی استخوانی، با یک لباس ورزشی تمام سبز، تو دلت میگی «از منم سالم تره،من پاهام رو هم نمی تونم ببینم» .
«پارامونت! چهار راه پارامونت!»، تاکسی برات می ایسته، درو باز می کنی و سوار می شی. یک خانمی هم داخل نشسته؛ کنار میره، کمی برات جا باز می کنه و دست دختر کوچیکش رو هم میگیره و به سمت خودش می بره. راننده رو تو آینه جلو نگاه می کنی، تو ریش هاش کمی صورت داره. کمی تو پشم هاش دست داره؛ دستش رو در ماشین گذاشته و با یک دست دیگه دنده عوض می کنه و بعد گاز میده.
«قابل نداره!»، راننده تو آینده بهت خیره می شه و انگار ازت چیزی می خواد. به خودت میای و می فهمی باز تو مسیر درگیر شمردن درخت ها شدی. پنج هزار تومنی از کیفت در میاری و به راننده میدی. راننده لب هاش رو بالا می بره بهش نگاه می کنه، انگار که می خواد چیزی بگه و سرش رو خم می کنه. نگاه راننده تورو یاد پارسال میندازه. اون سری که برای خرید باهات اومد؛ باهم سوار تاکسی بودین، رسیدین و پول رو به راننده دادی. راننده گفته بود پول خرد ندارم و تو هم مثل فیلم ها بهش گفتی «بقیش برای خودت»، راننده هم گفت : «مگه من گدام!»
در حال قدم زدن هستی و نمی دونی کدوم سمت باید بری، کمی فکر می کنی و یادت میاد که پارسال اون سمت پیاده شدین. پشت چراغ قرمز عابر می ایستی و گوسفند هایی می بینی که از چراغ قرمز عبور می کنند، و سربازی که نمی دونه چطور باید ماشین هارو هدایت کنه و سر درگم ایستاده.
از چهار راه رد میشی و مردی روی ویلچر می بینی با یک ترازو؛ از کنارش رد می شی و میبینی که بجای پا زبون داشت.
وارد شکلات فروشی میشی، چندتا دختر می بینی که درحال باز کردن در های شکلات هستند، مردی می بینی که پشت صندق روی کاغذ خط خطی می کنه. لامپ هارو کم کم روشن می کنن. تا چشمت کار میکنه همه جا شکلاته.
اولین قدمت رو بر میداری و سمت راست نوتلا می بینی. مثل پارسال اول نوتلا رو بر می داری، بعد یکی در میون شکلات هارو بر می داری و توی سبد قرار میدی. میری سمت صندق، اون مرد خودکارش رو روی میز می گذاره و یک نگاهی بهت میندازه، کنار صندق کلی عروسک و جعبه می بینی. لبخند میزنی و به جعبه قرمز رنگ قلب شکل اشاره می کنی. شکلات هایی که خریدی رو برات داخل جعبه می زاره و بهت تحویل میده.
دختری با لباس فرم با یک لبخند ریز نگات می کنه و میگه: «می خواید بهتون کمک کنم؟». سرت رو به نشانه تایید تکون میدی. دختر گفت «این خرس قرمز رو هم بخرید.». به خودت میگی «چه خوب، امسال حداقل یکم سوپرایز میشه» و خرس رو هم می خری. وسایل کمی سنگین شد اما جیبات سبک تر.
به خودت میگی «یعنی امسال برام چی میخره؟ دوباره جوراب؟» ، قدم میزنی به سمت یک تاکسی که منتظرت هست. به آخر خیابون اشاره می کنی و سوار میشی و بعد هم درخت هارو می شماری تا به مقصد برسی.
ساعت رو نگاه می کنی و آروم با لبخند میگی «12:12»، راننده یک نگاه بهت می ندازه و حرکت می کنه. صدای معدت با آهنگ استاد فقید تو ماشین هم نوا می شه؛ حس گرسنگی چشمات رو سمت شکلات ها می بره. بهش نگاه می کنی و به خودت میگی «بیخیال، دکورش تو جعبه زشت میشه».
نزدیک خونه می شی؛ پول رو به راننده میدی و از ماشین پیاده می شی. خبری از پیره مرد نیست،«بالاخره خستش شد!». کیسه رو میزاری زمین و درو باز می کنی. جای دسته پلاستیک روی دستات رو یک لحظه می بینی. «عه دیرم میشه باز»، وسایل رو پرت می کنی یک سمت و مستقیم میری حموم.
آب رو باز و گرمای آب رو حس می کنی. به عصر فکر می کنی که قراره چه خوش بگذره و مثل پارسال عکس بگیری، قابش کنی و سال بعد با خودت ببری، به خودت میگی «کی شیش عصر میره کافه سر قرار؟» ، بعد یادت میاد پدرش نمیزاره شب دیر بیرون بمونه.
چشمات پایین رفتن قطرات آب رو دنبال می کنه؛ یادت میاد پارسال بارونی بود و دستاش رو گرفته بودی و تو کوچه تاریک پیاده می رفتین به سمت کافه. خوش حال بود و چتر رو گرفت پایین؛ خیس شده بودی و باهاش می خندیدی.
حوله تنت می کنی و میای بیرون؛ مستقیم میری سمت مبل می شینی و گوشی رو میگیری دستت. ساعت رو نگاه می کنی یک و ربعه، «این همه تو حموم چیکار می کردم؟». برق از تنت می پره و یکم حس اضطراب می کنی. گرمای حموم از بدنت بیرون نرفته، حس سشوار نیست. اینستا رو باز می کنی و میری پیجش، آخرین عکسش رو می بینی و می خوای لایک کنی اما نمیشه. بیشتر دقت می کنی و یادت میاد قبلا لایک کردی، «امروز که استوری نگذاشته، حتما اونم داره آماده میشه».
احساس خارشی در سر می کنی و دستت رو می بری سمت سرت، «اوه چه زود خشک شد!». دوباره ساعت رو نگاه می کنی و با دیدنش همزمان معدت صدای غاز می ده «سه شد لعنتی؟». تصمیم گرفتی که چیزی نخوری چون شب باید همه شکلات هارو باهم بخورید، کمی جا هم برای سیب زمینی هم نگه داری. با یک لیوان شیر موقتا به کودتا معدت پایان میدی.
بر می گردی اتاق، نمی دونی باید چیکار کنی، «از حالا یعنی آماده بشم؟». تصمیم میگیری همون لباس خونه رو بپوشی و یکم استراحت کنی. می ترسی و قبل از دراز کشیدن روی تخت برای ساعت پنج آلارم ست می کنی. حس ضعف بر انگیزه غلبه کرده و چشمات رو آروم می بندی. معده ازت انتقاد می کنه اما دیگه حرفی برای گفتن نداره.

نمی تونی به خواب عمیق بری و تو تخت کیلومتری غلت می خوری. احساس می کنی ذهنت درگیره، مشتاق تر از خودت. پشت پلک هات دایره های سیاه می بینی که کوچیک و بزرگ می شن، هر از گاهی تصاویری می بینی از وقایع امروز، اون پیرمرد، اون فروشنده و اون تاکسی و …
دینگ! «چه زود پنج شد»، دستت رو دراز می کنی و آلارم رو قطع می کنی، فکر می کنی که باید حتما دوش بگیری، اما دوباره ساعت رو نگاه می کنی و پشیمون می شی. در کمد رو باز می کنی، لباس هارو در میاری. کت آبی، لباس چارخونه آبی و شلوار مشکی؛ سریع می پوشی؛ کیسه کادو آمادست. میری سمت آینه و موهات رو مرتب می کنی، صورتت رو چک می کنی.
عکس قاب پارسال رو مثل پارسال بر می داری و داخل کیسه میگذاری، «خب، همه چیز آمادست». گوشی رو بر میداری و اسنپ رو باز می کنی؛ «چه عجب هنگ نکرد!». یادت میاد که معلوم نیست اسنپ چقدر طول بکشه تا به مبدا برسه؛ مبدا رو انتخاب می کنی، مقصد رو میزنی کافه ستارگان.
هنوز ماشین انتخاب نشده اما از خونه بیرون می ری، کنار لب رود خونه می ایستی. سمت چپت رو نگاه می کنی و دو تا صندلی خالی می بینی، صندلی که زمانی پیرمرد با همسرش روی آن می نشست و غروب رو تماشا می کردند. آسمون تاریکه؛ باد سرد هوا به صورتت می خوره؛ نفست از بالای ماسکت خارج می شه و عینکت رو بخار میگیره. با یک دست کاری نمیشه کرد و دوست نداری وسایل رو زمین بزاری تا پاکش کنی؛ چشمات کمتر می بینه اما برات مهم نیست.
ماشینی از آخر کوچه میاد و نورش رو بالا میندازه؛ پلاکش رو نمی تونی درست ببینی اما پرایده، همون ماشینی که باید باشه. کنارت می ایسته و میگی «اسنپ؟»، راننده سرش رو تکون میده و سوار ماشین میشی، وسایل رو میگذاری اخر و خودت سمت راست می شینی. می دونی که کمی ترافیکه و راننده آهنگی گذاشته که به مودت نمی خوره. هندزفری رو از جیب پشتت در میاری و روی دوتا گوشت میندازی و بعد به موبایلت وصل می کنی.
راننده بهت نگاه می کنه و لب هاش رو تکون میده؛ یکی از گوش هات رو آزاد می کنی و میگی «ببخشید متوجه نشدم.». «میرید سر ارم؟» راننده می پرسه؛ تایید می کنی و ماشین حرکت می کنه.
هرچی به مقصد نزدیک تر میشی، ضربان قلبت سریع تر می تپه. پشت چراغ توی ترافیک ایستاده اید. پنجره رو کمی میاری پایین و بوی دود به مشامت می خوره؛ پشیمون میشی و پنجره رو می بری بالا. بلند میگی «چه ترافیک مزخرفیه.»، راننده تو آینده نگات می کنه می گه «عادت می کنی». اسنپ رو باز می کنی تا پرداخت کنی؛ ساعت رو نگاه می کنی و می بینی که هنوز نیم ساعتی وقت هست.
«ممنون قابل شما را نداشت!»، پیامک کسر پول رو می بینی؛ مثل همیشه نگران این میشی که نکنه از حسابم کم شده باشه ولی به حساب اسنپ نرفته باشه؛ اخه قبلا این اتفاق برات افتاده بود و فقط با تماس با پشتیبانی حل شد.
راننده سر کوچه کافه می ایسته؛ ازش تشکر می کنی، وسایلت رو بر می داری و از ماشین پیاده می شی. حرکت می کنی به سمت کافه و میگی «یادش بخیر پارسال بارونی بود».
«سلام شبتون بخیر، من رزرو داشتم.»، اون خانم تبلتش رو نگاه می کنه و بهت میگه ده دقیقه زودتر رسیدی اما مشکلی نیست، میز شش بشین، تنها میز خالی اون سمت.
صندلی رو عقب می کشی و از خانمی که میز کناری مشغول حرف زدن هست عذر خواهی می کنی؛ متوجه صدای تو نمیشه اما تکرار نمی کنی. صندلی رو عقب می کشی و با خوردن صندلیت به صندلیش به خودش میاد و صندلیش رو میکشه جلو. رو به روت پشتش فاصله بیشتری بود اما ترجیح دادی تو جای سخت تر بشینی.
سمت راست یک دیوار رنگیه. صدای خنده های ریز میاد، سمت چپ رو نگاه می کنی و دختری رو می بینی با شال و کفش قرمز که یک خرس بزرگ رو مثل یک نوزاد تو دستش گرفته و می خنده.
روی میز دوتا شمع کوچیک روشن کردند. سرت رو بالا میگیری و سقف رو پر از نور های رنگی و کوچیک می بینی، اونقدر کوچک که میزت با نور شمع روشن شده.
خانمی از دور میاد و منو رو روی میز میزاره، قبل از اینکه دستش رو کامل از روی میز برداره بهش میگی «من سفارشم آمادست. دوتا سیب زمینی پنیر، یکیش بدون کالباس و دو تا لیمونات و یک چای سبز. لطفا چای رو زودتر بیارید». منو رو از میز بر می داره و ازت فاصله میگیره.
کیسه وسایل رو از کنارت بلند می کنی؛ جعبه رو در میاری و روی میز میگذاری. دوباره بهش نگاه می کنی، جعبه قلب شکل قرمز، درش رو باز می کنی، «حداقل به میز میاد». درش رو باز می کنی و شکلات هارو می بینی با رنگ های بنبش و قرمز و رنگین کمون.
خرس رو هم از کیسه در میاری و میگذاری سمت راست میز، کنار شمع ها. مضطرب میشی، یکم دقت می کنی که خرس آتیش نگیره. خرس هم خیلی تو چشم نیست.
دختری از کنار میزت رد میشه، نگاهش رو دنبال می کنی، یکم مکث می کنه و شکلات ها رو نگاه می کنه و بعد میره.
حوصلت سر میره، موبایلت رو در میاری، اینستا رو بازی می کنی و استوری ها رو دنبال می کنی. هرکس از شکلات و خرس و یار عکسی گرفته بود و گذاشته بود. دوست داری تو هم از شکلات ها عکس بگیری و ارسال کنی، اما یادت میاد که سری قبل که اینکارو کردی چطوری دهنت رو سرویس کرد.
با تمرکز شکلات های داخل یک عکس رو نگاه می کنی و با مال خودت مقایسه می کنی؛ در تفکری که صدای گذاشتن چای حواست رو پرت می کنه «بفرمایید!».
چای رو روی میزت می گذاره و به سمت خودت می کشیش. یک لیوان شیشه ای چای سبز رنگ و یک نبات کنارش. چای رو یکم بو می کنی تا بفهمی چه بهش اضاف شده؛ بوی شاه چراغ می داد. کم کم شروع می کنی به خوردن و احساس گرما می کنی.
چای رو تموم می کنی؛ یادت میاد عکس رو روی میز نگذاشتی. قاب عکس رو از کیسه بر میداری و رو به رو خودت قرار میدی. نمی تونی خودت رو کنترل کنی؛ گوشیت رو در میاری و از قاب و صندلی عکس میگیری، قاب عکس دوتاییتون.
«سلام، غذاتون آماده شده، همراهتون کی میاد که براتون بیارم؟»، به قاب عکس اشاره می کنی و میگی «همراهم اومده.». بهت کمی خیره میشه؛ انگار که منتظره لبخند بزنی یا چیز دیگه ای بگی. خسته میشه و به سمت آشپزخونه می ره.
صدای لبخند و هورا میاد، اما اینسری از کافه نیست. از معدت هست که از آماده شدن غذا خوشحال شده. غذا و نوشیدنی رو بروی میز چرخدار برات همزمان میاره؛ « لطفا بدون کالباس رو جلو بگذارید و اون یکی رو بدین به من». شروع می کنی به خوردن و نوشیدن، طعم ترش لیمونات زیر زبونت میاد.
سیب زمینی هارو آروم با چنگال می کنی و کمی باهاش بازی می کنی. نمی دونی چرا یهو دیگه میلی بهش نداری و احساس سیری میکنی. اون یکی سیب زمینی هم هنوز خورده نشده، به خودت گفتی «حیف پولش».
به چیزی دیگه دست نمیزنی، عروسک جای خودش، شکلات ها جای خودش؛ فقط قاب عکس رو با خودت بر می داری و توی کیسه میزاری. به سمت صندق میری و حساب می کنی. از پله ها میای پایین، دیگه عجله ای نیست؛ آسمون رو می بینی که ازینی که هست نمی تونه تیره تر بشه. دستت سبک شده و دوست داری تو خیابان بغلی قدم بزنی و از باغ ارم رد بشی.
یکم قدم میزنی، خیابون خیلی شلوغ نیست اما دوباره بی حوصله می شی، نمی دونی چرا. دیگه عجله ای نیست؛ ساعت هم برات مهم نیست. دوست داری بری خونه و بخوابی.
«مستقیم!»، دست تکون میدی و اولین ماشین سوار میشی. بی حوصله تر از این حرفا هستی که بخوای درخت هارو بشماری، چیزی هم دیده نمیشه بهرحال، برق نصف چراغ های خیابون رو قطع کردند؛ راننده از تو بی حوصله تره و آروم می رونه. سرت رو بر می گردونی به سمت پنجره، زوج هایی می بینی که دست هم رو گرفتند و قدم میزنند، بعد سرت رو به سمت دیگه بر میگردونی و کمی چشم هات رو می بندی.
راننده می زنه کنار، حساب می کنی و از ماشین پیاده می شی. هوا سرد تر شده، بلوار با نرده از هم جدا شده، مجبوری از پل عابر بری. از پله ها میری بالا و وسط پل عابر می ایستی،رو بر می گردونی به سمت ماشین هایی که به سمتت میاد؛ ماشین هارو نگاه می کنی. حوصلت سر می ره و باز حرکت می کنی به سمت خانه.
به سمت خانه پیاده می ری، نزدیک خونه می شی و از دور پیرمرد رو می بینی که روی صندلی نشسته، از کنارش رد می شی و می بینی هنوز رودخونه رو نگاه می کنه. کلید هارو دستت میگیری و بین کلید ها دنبال کلید در می گردی.
با صدای کلید، پیرمرد روش رو به سمتت می کنه و می گه: «امشب هم خوش گذشت؟»، لبخند میزنی؛ سرت رو تکون میدی و میگی «آره، به تو چی؟»، پیرمرد سرش رو بر می گردونه به سمت صندلی خالی و می گه: «آره به ما هم خوش گذشت».
درو باز می کنی و میری به سمت تخت، می خوابی تا خوابت ببره.

نوشته: artemis25


👍 8
👎 3
5101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

795334
2021-03-05 11:48:00 +0330 +0330

لایک❤

3 ❤️

795406
2021-03-05 19:15:17 +0330 +0330

داستان جالبی بود!
تا اونجا ک نقش اول داستانت اومد چای سبز رو بعد اون همه گرسنگی بخوره، همزاد پنداری کردم. دیگه اون لحظه نتونستم. معده درد گرفتم.
ولی داستانت رو دوس داشتم بچه شهر! 😁 👌

4 ❤️

795414
2021-03-05 20:53:19 +0330 +0330

سلام و درود پسری که رهایش کردی

ممنون از توضیحات کاملت ❤️ و وقتی که برای خوندن گذاشتی، موضوعاتی که گفتی رو در نظر می گیرم

آرزو موفقیت، artemis25

2 ❤️

795591
2021-03-07 00:02:07 +0330 +0330

دوست خوبم “پسری که رهایش کردی” تقریبا نقد جامعی رو ارایه کردن و حرف زیادی برای گفتن نمی‌مونه…
پرداختن به جزئیات بسیار ریز و ظرافت و بیانشون از نقاط قوت داستان شما بود که از ابتدا تا انتها فضاسازی خوب و ملموسب رو ارایه کردید…
به نظر من کاش روایت دوم شخص رو در همون پاراگراف اول خاتمه می‌دادید و روایت رو به دست اول شخص داستان می‌سپردید…
چراکه روایت دوم شخص،به شدت به شخصیت پردازی در قصه آسیب وارد کرده… که به همین دلیل شخصیتهای عاشق و معشوق کاملا گنگ و ناشناخته موندن در داستان…
تعلیق داستان جزو نقاط قوتتون بود، اما متاسفانه از داستان پردازی هم به خاطر روایت دوم شخص غافل موندید و اساسا، داستانتون فقط توصیفاتی بود از محیط و اشیا …
اما قدرت قلم و نگاه موشکافانه‌تون به محیط و اتفاقات پیرامون کاملا مشخص بود…

موفق باشید…

1 ❤️

795771
2021-03-07 19:14:58 +0330 +0330

مزخرف

1 ❤️