دیوانگی

1399/08/12

صدای بلند جیغ و داد، موزیک و رقص نور تمرکزم رو بهم ریخته بود؛ نمیتونستم به خوبی رو رفتار و حرکاتش تمرکز کنم. هرچند سنگینی نگاهش رو دائما به این سمت حس میکردم. دست آرمان کمی پایین تر رفت و نشست روی بالاترین نقطه از برجستگی باسنم. هر لحظه منتظر بودم مشتش روی صورت آرمان بشینه و بعدش گردن منو بیخ تا بیخ ببره اما صامت و بی حرکت کنار دوستش وحید ایستاده بود و پیک به دست به این سمت نگاه می‌کرد. اینکه هیچ عکس العملی نشون نمی‌داد کمی دلسردم میکرد اما باعث نمیشد از هدفم دست بکشم. اینجوری فایده نداشت! باید پیاز داغشو بیشتر میکردم. دست هامو بالا بردم و همراه با ضرب موزیک هیپ هاپ کمرم رو به صورت دورانی چرخوندم و همزمان زانوهام خم کردم و پایین اومدم. صدای خنده ی آرمان به گوشم رسید : جونم عروسک…! داری از استعداد هات رونمایی میکنیا شیطون زل زدم به چشم‌هاش. چشمهایی که بعد از دو ماه رابطه هنوز هم باهاشون غریبه بودم : کجاشو دیدی؟ تازه اولشه با چشمهای مشتاق دوباره “جونی” گفت و دستش پایین تر رفت. با احساس گرمی دست هاش حالت تهوع بهم دست داد اما باید تحمل میکردم. من اینهمه زحمت نکشیده بودم که بی نتیجه بمونه. دوباره نگاهم رو پِی اش چرخوندم که اینبار با جای خالیش مواجه شدم. لعنتی! هرچی گردن کشیدم پیداش نکردم. فضای تاریک و شلوغی بیش از حد مانع دیدنش میشد. اونقدر سرک کشیدم تا صدای آرمانی که حالا تمام هوش و حواسش توی یقه باز لباسم و خط تحریک کننده وسطش بود در اومد : چیکار میکنی سایه؟ دنبال کسی میگردی؟ لبخند مصنوعی روی لب نشوندم و گفتم: نه عزیزم… فقط حس کردم یه آشنا رو دیدم کف دست هام که روی قفسه سینه ش نشست و به پایین کشیده شد باعث شد سکوت کنه. مثله اکثر مردها تمام مغزش درگیر زیر شکمش بود. میدونستم دختر ها حکم دستمال کاغذی رو براش دارن و بعد از اولین رابطه از زندگیش پرتشون میکنه بیرون، من هم تا جایی که میتونستم تشنه نگهش می‌داشتم تا وقتی که به هدفم برسم. یه عوضی به تمام معنا بود که دخترها فقط به واسطه پولش بهش نزدیک می‌شدند و اکثر کسایی که می‌شناختمشون ازش متنفر بودند. به خصوص اون! اصلا به خاطر همین با آرمان وارد رابطه شدم تا بیشتر بچزونمش. حس خوبی بهم میداد. دلم خنک میشد! نامحسوس آرمان رو به سمت جایی که قبلا ایستاده بود و حالا غیبش زده بود کشوندم تا شاید چیزی دستگیرم شه. تاجایی نزدیکشون شدم که احتمال شندین صداشون به وجود اومد. پشت بهشون و روبه آرمان وایستادم و رقصیدن رو ادامه دادم. نمیخواستم دوست هاش منو بشناسند و به گوشش برسونن. بعد از چند دقیقه صدای مردی به گوشم رسید که به خاطر سر و صدا حالت فریاد به خودش گرفته بود : وحید؟ علی کجا رفت؟ الان همینجا بود که… صدای وحید به سختی به گوشم رسید : گفت خسته م داداش… رفت خونه استراحت کنه… بعد ازین جمله دیگه هیچی نمیشنیدم. لب های آرمان باز و بسته میشد و مثله قبل دختر و پسر ها بالا و پایین می‌پریدند اما صدایی وجود نداشت. با سیلی آرومی که به گوشم خورد به خودم اومدم و صدا ها آزاد شد : کجایی سایه؟ یه ساعته دارم صدات میکنم کنارش زدم و با صدای خفه ای گفتم : متأسفم آرمان… حالم خوب نیست “یعنی چی” ش رو بی جواب گذاشتم و راه افتادم یه گوشه تا با خودم خلوت کنم. دوباره دنبالم اومد اما اونقدر بهش بی محلی کردم که با عصبانیت “اصلا به درکی” گفت و رفت سمت دیگه. سرم پایین بود و تمام سعیم بر این بود که بغضم نشکنه. این همه مدت تلاش کردم و آخرش هیچی! نمیتونستم قبول کنم که دیگه منو نمیخواد. اگه براش ارزش داشتم منو اینجا تنها نمی ذاشت. نگاهم به بطری ودکا روی میز افتاد. بدون درنگ پیک هارو پر کردم و بالا رفتم. اونقدر خوردم که حس گر گرفتگی زیر پوستم دوید. با سوزشی که هنوز ته گلوم حس میکردم راه افتادم سمت راه پله ها. تلو تلو میخوردم و چند بار نزدیک بود بخورم زمین اما تو اون محشر کبری هیچکی به من توجه نداشت. از راه پله ها بالا رفتم و بعد از راهرو دستم رو روی دستگیره در گذاشتم که از گوشه چشم حرکتی رو حس کردم. سرم رو که برگردوندم… چند بار پلک زدم تا تصویر واضح تر شه. چند بار دیگه و… نه! مثله اینکه واقعا خودش بود. دست به سینه با همون تیپ مشکیِ همیشگیش با شونه ‌راستش به دیوار تکیه داده بود و با سری کج شده به من زل زده بود. مگه نرفته بود؟! یعنی تمام این مدت همینجا بود؟ طبق معمول اخم غلیظی بین ابروهاش بود. کمی تو سکوت نگاهم کرد و گفت : خوش گذشت؟! شنیدن صدای بم و سنگینش بعد از این همه مدت درست مثه ورود مورفین به رگهام آرمش بخش بود. چشمهام رو با رخوت به روی هم گذاشتم که اینبار صداش بلندتر به گوشم رسید : پرسیدم خوش گذشت؟ خودم رو جمع و جور کردم و شدم همون همیشگیم : پس چی فکر کردی؟ بی تو خوش میگذره! این یه تیکه از تکست آهنگی بود که بارها باهم گوش داده بودیم. یادمه همیشه ازین پر رو بودنم و اینکه تو کَل کَل هامون کم نمی آوردم خوشش میومد اما حالا اخم هاش بیشتر از قبل درهم شد. تکیه ش رو برداشت و اومد سمتم. هرچی نزدیک تر میشد من عقب تر میرفتم و اون با دیدن ترس من پوزخندی زد. کمرم دیوار رو لمس کرد و اون به فاصله کمتر از نیم متریم رسید. خیلی وقت بود فاصله ی بدن هامون باهم انقدر کم نشده بود. زمانی بود که شب و روز تن هامون با عشق بهم می‌پیچید اما حالا… تک تک سلول های تنم برای لمس بدن عضلانیش لَه لَه می‌زدند اما به عادت این چند ماه این حس رو توی خودم خفه کردم و حس انزجار رو با صورتم به نمایش گذاشتم. - چطور شد که عشق جون جونیت ولت کرده به امون خدا؟ به نکته ظریفی اشاره کرد! هرچند جفتمون خوب میدونستیم آرمان اصلا آدم نیست که بخوام توقع این رفتار هارو ازش داشته باشم. نوک انگشتهاش که به روی بازوی لختم کشیده شد نفسم رو تو سینه حبس کرد. - چجوری اجازه داد این لباس و تنت کنی؟ با خودش فکر نمی‌کرد اینجا همه مثله خودش گرگن؟ دستش به روی گردنم نشست و من بیشتر از قبل تو خلسه فرو رفتم. نوک انگشتهاش داغ داغ بود. چرا نمیزدم توی گوشش؟ چرا داشتم لذت می‌بردم؟ با فریاد ناگهانیش از جا پریدم و نزدیک بود از ترس خودم رو خیس کنم. شونه هام رو محکم گرفت و به دیوار کوبوندم - دِ آخه بی ناموس این همه آدم چرا اون؟ بین این همه پسر باید صاف میرفتی با اون حیوون؟ دیگه هیچکی رو زمین خدا تخم نداشت؟! صورتش سرخ شده بود و چشم هاش دو دو میزد. رگ گردنش چنان باد کرده بود که هرلحظه انتظار پاره شدنش رو میدادم. - میخواستی منو حرص بدی آرررره؟ میخواستی منو بچزونی… یه بلایی به سرت بیارم سایه… یه بلایی به… با نشستن نوک انگشتهام و لمس رگ نرم و بزرگ گردنش ساکت شد و جا خورده نگاهم کرد. این همون رگ غیرت که میگفتن نبود؟! یعنی باور کنم علی واسه من غیرتی شده؟ یعنی به هدفم رسیدم؟ از خوشحالی تو پوست خودم نمگینجیدم. لبخندی روی لبم نشست. با دیدن لبخندم پوفی کشید و ولم کرد. شنیدم که زیر لب زمزمه کرد “دیوانه”. کاش ولم نمیکرد. من به لمس دستهاش نیاز داشتم. - دیگه واسم مهم نیست سایه… ازین به بعد هر غلطی میخوای بکنی بکن. دیگه به من مربوط نیست. هرچند قبل ازین هم ربطی بهم نداشتیم. یه دوره ای بود که گذشت. حالام راه ما از هم سواست… لبخند روی لبم خشک شد. تمام حس خوشی که بهم دست داده بود پر کشید. راه افتاد سمت خروجی و لحظه ی آخر برگشت و نگاهی بهم انداخت. نمیدونم تو صورتم چی دید که با تعجب “سایه” ای گفت و سرجاش وایستاد. باسنش رو به روی نرده گذاشت و چند لحظه ای نگاهم کرد. با کلافگی دستش رو به روی صورتش کشید و دوباره اومد سمتم. - لباساتو بپوش راه بیوفت بریم + نمیخوام! دوباره رفته بودم تو جلد سایه ی لجباز و یکدنده. دندون هاش رو به روی هم فشرد و با خشم بهم نگاه کرد. - رو مخ من بسکتبال بازی نکن دختر! میگم بپوش بریم بازوم رو گرفت و با خشونت به سمت در اتاق یا همون رختکن کشوند. پسش زدم و با جیغ و داد گفتم : میگم نمیخواااام… ولم کن اصلا به تو چه ربطی داره؟ تو نه بابامی نه داداشمی نه دوست پسرم نه شوهرم! تو هیچیم نیستی فهمیدی؟ هیچی! انتظار داشتم مثله قبل که سریع بهش برمی‌خورد “به درکی” بگه و بره اما توپ اون از من پر تر بود که باز هم هلم داد و گفت : احمق الان مستی میفهمی؟ نه! معلومه که نمیفهمی. یه آدم مست و بدبخت… با دستش جوری که انگار داره به یه تیکه آشغال اشاره میکنه ادامه داد : … که به زور قدم از قدم برمی‌داره چی میفهمه؟ واسه امشب ظرفیتم پر شده سایه… تمام این حرفها رو تقریبا با خونسردی گفته بود اما با پایان جمله ش چنان فریادی کشید که احساس کردم روح از تنم پرکشید : بپوش بریم زود تند سرییییع و با دستش به اتاق اشاره کرد. دیگه جرأت نمیکردم جوابش رو بدم. مثله بچه ی آدم راه افتادم و لباس هام رو عوض کردم. با برداشتن کیف دستیم راه افتادیم سمت خروجی. تو مسیر چند بار دیگه تلو تلو خوردم. نفس عمیقی کشید تا به اعصاب خودش مسلط باشه. بازوم رو گرفت و به کمکش مسیر رو ادامه دادیم؛ نگاه مبهوت آرمان رو پشت سرم جا گذاشتم و بعد از نشستن تو ماشین راه افتادیم سمت خونه م. زیر چشمی به نیم رخش که طبق معمول جدی و بی انعطاف حواسش به رانندگیش بود نگاه کردم. جذاب‌! مثله همیشه. ته ریش و سبیل نسبتا پر پشتش اُبهت خاصی به چهره ش داده بود. موهای لَخت و بلندش که کمی اطرفشون رو کوتاه کرده بود خیلی بهش میومد. نگاهم رو شکار کرد و من سریع سرم رو به سمت دیگه چرخوندم. تمام این حرکات ناشیانه بخاطر مستیم بود. هرلحظه که می‌گذشت الکل بیشتر وارد خونم میشد و اثر خودشو بیشتر می‌گذاشت. دست هام رو مشت کردم تا حرکت اشتباهی ازم سر نزنه. باقی مسیر تو سکوت گذشت. به مقصد که رسیدیم پیاده شدم. قبل ازینکه رو پاهام وایستم سرم گیج رفت و تعادلم بهم خورد. صدای “نوچ” کلافه ش و بعد حضورش رو حس کردم. دستش رو بند بازوم و سپس بلندم کرد. کشون کشون منو تا خونه م برد. وارد خونه شدیم و اون منو روی مبل نشوند. چشم هام داشت بسته میشد اما قبل ازینکه بره به مچ دستش چنگ زدم. با اینکه مست بودم اما هنوز یه قسمت از مغزم کار می‌کرد. نمیخواستم از دستش بدم. تو اون لحظه تمام خواسته ی من از دنیا همین بود. تو لحظه تصمیم ناگهانی و مهمی گرفتم. تصمیمی که با قلب و اون عقل نصف و نیمه ای که برام مونده بود گرفتم! با گذشت زمان متوجه شدم ما به خاطر غرورمون از همدیگه جدا شده بودیم اما الان حاضر بودم غرورم رو بشکنم تا دوباره بدستش بیارم. سوالی بهم نگاه کرد. لب زدم : نرو… - چرا؟ + حالم خوب نیست… امشب و پیشم بمون… پوزخندی زد. ادامه دادم : سرم درد میکنه علی… حس میکنم میخوام بالا بیارم… کمی سکوت کرد و گفت : باشه… برو بخواب منم همینجا رو مبل میخوابم… حالت بد شد بیدارم کن… دلیل چرتی آورده بودم اما اون بدون سوال قبول کرد. به سختی بلند شدم و راه افتادم. اینبار از قصد تعادل خودم رو بهم زدم و رو زمین افتادم. بدون اینکه چیزی بگه کمکم کرد. رو تخت درازم کرد و جوراب هامو درآورد. عاشق این حمایت های زیر پوستیش بودم. اون یه مرد واقعی بود که تو زندگیم تعداد انگشت شماری ازشون به چشم دیدم. خواست برگرده که دوباره دستش رو گرفتم. سعی کردم عشوه خرکی بیام و اغواش کنم : پیش من بخواب لب هاش کج شد و جلوی خنده ش رو گرفت. میدونستم چقدر در نظرش رقت انگیز و حقیر میام اما من دیگه بریده بودم. یا مرگ یا مصدق! اون رگ گردنی که برای من برآمده شده بود بهم امید میداد. اون بهم حس داشت، قطعا! و من کاری میکردم که این حس رو به زبون بیاره. نشستم رو تخت و دور از چشمش با یه حرکت یقه ی لباسم رو از هم باز کردم و هرچی پنهون بود رو ریختم بیرون. بلافاصله سرش رو گرفتم و چرخوندم سمت خودم. اول تو چشمهام زل زد و بعد جوری که انگار به قرنیه هاش وزنه وصل بود چشم‌هاش به سمت پایین کشیده میشد. تو نگاهش مقاومت رو میدیدم. تا لحظه ای آخر سعیش رو کرد اما در نهایت نگاهش به پایین کشیده شد و روی چاک سینه های بزرگم نشست. همزمان ازین موفقیت لبخندی رو لبم نشست که قبل ازینکه متوجه بشه و تموم نقشه هام نقش بر آب بشه جمعش کردم. - تو مستی سایه + من مست تو ام! چند باری نگاهش بین چشمها و سینه هام در گردش بود و در نهایت با گفتن “لعنت بهت سایه!” ناگهان جستی زد و سرم رو تو دستهاش گرفت. قبل ازینکه به خودم بیام لب هاش با حرص، عصبانیت و ولع زیادی به روی لب هام نشست و من تشنه رو سیرآب کرد. انگار حس سرزندگی و انرژی توی رگهام جاری شد که وحشی شدم و یقه ش رو چنگ زدم. به سمت خودم کشوندمش تا بیشتر حسش کنم و شروع کردم بازی کردن با لب هاش. این چیزی بود که تو این دو سه ماه نداشتمش و به همین دلیل سردرگم و گیج بودم. احساسی که فقط با اون میتونستم تجربه کنم. نه با آرمان و نه با هرکس دیگه ای، فقط با اون! با اینکه مثله یه تن فروش از بدنم مایه گذاشتم تا دوباره این حس و تجربه کنم اما پشیمون نبودم. حاضر بودم کارهای پست تر ازین رو بارها انجام بدم اما علی همیشه برای من باشه. درازم کرد و پای چپش رو سمت چپ بدنم و پای راستش رو بین پاهام گذاشت. روم خم شد و با عجله و چاشنی عصبانیت یقه لباسم رو گرفت و با شدت به دو طرف کشید. صدای جر خوردگی لباسم لبخند روی لبم نشوند. پای راستم رو از عمد بالا آوردم و به میون پاهاش کشیدم. لمس سختی بین پاهاش لبخندم رو عمیق تر کرد. یادم نمی اومد که انقد سریع و بی مقدمه برای من شق کرده باشه. این نشون میداد که دل اون هم برای من تنگ شده بود. اون هم منو میخواست فقط به زبون نمی آورد! مثل اینکه فضای کافی در اختیارش نبود که اینبار با شدت و بیشتر از قبل لباسم رو پاره کرد. قید لباس رو که کلی بابتش پول داده بودم زدم. اینبار نوبت سوتینم بود که قربانی دست هاش شد. خنده م شدت گرفت و لب هاش روی سینه هام نشست. با خشونت نوک سینه هام رو با دندون می‌گرفت و می‌کشید. وحشی شده بود. درد زیادی داشت اما خوشم میومد! چند بار صدای جیغم بلند شد و اون بالاخره از سینه هام دست کشید. تو صدم ثانیه دستهاش رو لگنم نشست و بعد پایین کشیده شدن شُرت و ساپورتم رو حس کردم. اونقدر خیس بودم که بدون کار اضافه دستش رو روی کسم گذاشت و آب بی رنگ و گرم روش رو پخش کرد. مالیدن دورانی کسم باعث شد برای اولین بار صدام بلند شه. کارش رو خیلی خوب بلد بود. در اصل کارش رو بلد نبود بلکه من رو بلد بود! نقطه نقطه ی بدنم رو می‌شناخت و میدونست چه کاری رو باید انجام بده. از اول رابطه مون احتمالا اثر بوسه هاش روی تمام پوست بدنم بود! نیازی به وارد کردن انگشت هاش به داخل نبود. شناختنش از بدنم اونقدر زیاد بود که میدونست فقط کافیه سه سانت بالاتر از ورودی واژنم رو بماله و نیازی به کار اضافه نیست. کمی سرم رو بالا آوردم تا به صحنه دید کافی داشته باشم. اونقدر با دقت به بین پاهام خیره بود که حسودیم شد! دوست داشتم وقتی داره منو میماله یا میگاد تو چشم هام نگاه کنه و منو ببوسه. درد خفیفی تو گردنم پیچید و باعث شد خودمو دوباره رو تخت رها کنم. موهای بلندم روی بالش پخش شد. با احساس کلاهک کیرش ازین سرعت عملش متعجب شدم اما قبل ازینکه بتونم عکس‌ العملی نشون بدم، با خشونت کیرش رو وارد کسم کرد و درحالی که دست هاش رو اطراف بدنم گذاشت روم خم شد. کمرش رو عقب برد و دوباره کارش رو تکرار کرد. حس کشیده شدن سریع و لذت بخش کیرش به دیواره های کسم باعث شد لبخندی روی لبم بشینه. نگاه سنگینش رو به لب ها و دندون های یکدست و سفیدم انداخت و بالاخره به حرف اومد : دوست داری؟ آره؟ همینو میخوای؟ سرمو تکون دادم و لبخندم عمیق تر شد. نمیدونستم ازین حرف ها به چی میخواد برسه اما لذتی که داشتم می‌بردم اونقدر زیاد بود که چیز دیگه ای برام مهم نباشه. دست هام رو به دور گردن و پاهام رو به دور کمرش حلقه کردم. سفت و سخت مثله یه کنه بهش چسبیدم و لب پایینش رو میون لب هام گرفتم. میکی به لبش زدم و بعد از گوشه ش گاز نسبتا محکمی گرفتم. نعره ش توی گلو خفه شد و با خشم بهم نگاه کرد. من اما راضی از کارم با شیطنت بهش خیره موندم. قطره ی خونی رو که از کنار لبش به سمت پایین می غلطید رو با چشمهام شکار کردم و سریع زبونم رو روش گذاشتم. تو همون حالت زبونم رو به سمت بالا و روی لب هاش کشیدم. درحالی که دهن بازم رو مقابل صورتش گرفتم زبونم رو درآوردم تا شاهکارم رو ببینه! نمیدونستم سرخی خون روی گوشت قرمز زبونم قابل دید بود یا نه؛ با برقی که توی چشم‌هاش درخشید و وحشی شدن دوباره ش حدس می‌زنم که قابل دید بود! دست هاش به روی شونه هام نشست و کاملا به تشک تخت میخم کرد. دوباره دست هاش رو کشید و روی گلوم چفت کرد. تموم وزنش رو به روی دست هاش انداخت و با شدت شروع کرد تلمبه زدن. کمرش که به سمتم میومد فشار بیشتری رو روی گلوم حس میکردم اما باکی نبود! تو همون حالتی که احساس خفگی بهم دست داده بود هم نیشمو وا کردم و لبخندی زدم که از دیدش دور نموند. - میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ قبل ازینکه بتونم حرفی بزنم ادامه داد: - به این فکر میکنم که تو مال منی. فقط و فقط مال من! حس مالکیتی که روی من داشت باعث می‌شد یه دور به بهشت برم و برگردم! سرش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش. کاملا روم خم شد. زیر گوشش زمزمه کردم : من مال توام… همونطور که تو مال منی! و محکم بوسیدمش. حالا تو چشم‌هاش احساس عمیقی رو میدیدم. جمله “تا وقتی از هم دور نباشین نمی‌فهمین چقدر به هم احتیاج دارین” مصداق بارز رابطه ی ما بود. کمی نگاهم کرد و یه دفعه کیرشو بیرون کشید. به پهلو هام چنگ زد و چرخوندم. بلافاصله انگشتش روی سوراخ باسنم نشست. “وای!” اولین کلمه ای بود که توی ذهنم نقش بست. قبلا دو سه باری تجربه آنال سکس داشتم که موفق نبودن و حالا یه نوع ترس و اظطراب تو دلم احساس می‌کردم. دلم می‌خواست مخالفت کنم اما دوست نداشتم این شب رویایی رو خرابش کنم. انگشت اشاره ش حالا به راحتی توی سوراخم میچرخید اما با اضافه شدن انگشت دومش درد مثله برق گرفتگی تو تنم پیچید و خودمو جمع کردم. دوباره به حالت اول برم گردوند و زبونش لای چاک باسنم نشست. مکیدن و خیسی زبونش حس لذت رو بهم برگردوند. زبونش رو وارد سوراخم کرد و به صورت دورانی چرخوند. دوست داشتم همین کار رو تا ابد ادامه بده اما دوباره دو انگشتش رو یه جا واردم کرد. احساس دردم کمتر شده بود ولی هنوزم درد داشتم. انگشت سومش که اضافه شد به معنای واقعی کلمه احساس پاره شدن کردم! اشک توی چشمهام جمع شده بود و بالش رو محکم گاز گرفتم تا داد نزنم. انگشت هاشو بیرون کشید و کلاهک کیرش رو روی سوراخم گذاشت. کلاهک نسبتا بزرگی داشت و بعد از کلی تقلا بالاخره واردم کرد. اشکهام سرازیر شد و فریادم رو تو گلو خفه کردم. واقعا داشتم اذیت میشدم و تحملم داشت سر میومد. البته سخت ترین مرحله که همون کلاهک کیرش بود گذشته بود و حالا آهسته کیرش رو هل داد داخل. با چند بار رفت و آمد کمی وضعیت بهتر شد اما با این حال فقط احساس درد داشتم و هیچ لذتی در کار نبود. فک کنم خودش فهمید که از شکمم گرفت، به سمت بالا کشید و داگ استایلم کرد. انگشت هاش رو که احتمالا با زبونش خیس شده بود روی کسم نشست و شروع کرد مالیدن. با وارد شدن دوباره کیرش تو سوراخ باسنم احساس درد و لذت رو همزمان باهم داشتم. سعی کردم تمام تمرکزم رو روی مالیدن کسم بزارم. بعد از ده دقیقه به خودم اومدم و دیگه احساس دردی در کار نبود! علی با شدت داشت تلمبه میزد و برای اولین بار توی عمرم داشتم لذت آنال سکس رو تجربه میکردم. حس جالبی بود و باعث شد آه و ناله م به گوش علی برسه : جوووون بالاخره راه افتادی؟ خوشت اومد؟ هوم؟ اونقد توی حس و حال بودم که اصلا متوجه حرفهاش نبودم. خودشو خم کرد و محکم سینه م رو گرفت و فشرد : با تواما… میگم خوشت اومده یا چی؟ دستش که روی سینه م بود رو گرفتم و به لای پاهام هدایت کردم. خودش دست به کار شد و دوباره کسم رو مالید. ناله های شهوتیم بلند شد : معلومه که خوشم اومده عشقم… پاره م کن علی… جرم بده فقط با شنیدن حرفهام موهای پخش شده م رو جمع کرد و تو دستش گرفت. همزمان با گاییدنم موهامو محکم به عقب می‌کشید و باعث می‌شد سرم به عقب برگرده اما من از این رفتار خشنش خوشم می اومد. با کف دست چند ضربه محکم به باسنم زد و “جون” کشیده ای گفت. ندیده مطمئن بودم باسنم سرخ شده اما دوست داشتم ادامه بده. رفت و آمد سریع کیرش بالاخره باعث شد به ارگاسم برسم. کمی بدنم رو منقبض کردم و ارضا شدم. تا قبل ازین هیچوقت فکر نمیکردم با آنال سکس هم میشه ارضا شد اما علی تصوراتم رو کاملا بهم ریخت. دوست داشتم ازین به بعد هم اینو تجربه کنم و میدونستم با همین بار اول مشتری شدم! علی همچنان داشت تلمبه میزد و دوباره داشت حشریم می‌کرد اما قبل ازینکه حسم عمیق بشه با چندتا آه بلند آبشو ریخت داخلم و خودشو کنارم انداخت. چند تا نفس عمیق کشید و من سرمو رو سینه ش گذاشتم. صدای گرومپ گرومپ شدید قلبش که بعد از چند دقیقه نرمال شد به گوشم می‌رسید. با خودم فکر میکردم چقدر حس لذت بخشیه اینکه من باعث ضربان شدید قلبشم. دستش روی موهام نشست و با نوازشش منو به خلسه آرامش بخشی برد. - باید یه فرصت دیگه به خودمون بدیم “هومی” به نشانه تأیید از بین لبهاش خارج شد. دوست داشتم با قدرت حرفمو تأیید کنه اما انگار نه انگار! بهم برخورد و لبهام آویزون شد. + ازین به بعد خودتم بخوای من ولت نمیکنم سایه حس شادی و شعف توی رگ هام جاری شد و باعث شد لبخند بزنم. سرمو بردم جلو و بوسیدمش. تو یه حرکت برم گردوند و خودشو روم انداخت : با یه راند دیگه موافقی؟ قیافه م جوری آویزون شد که باعث شد به خنده بیوفته. خسته بودم و رمق نداشتم و واقعا حس و حال یه سکس دیگه نبود. طبق معمول حالم رو از نگاهم فهمید که گفت : اشکال نداره عزیزم… خودم سرحالت میارم سرشو به سمت لای پاهام برد. بینیش رو روی کسم گذاشت و نفس عمیقی کشید : این ماله منه! اصلا همه چیزت ماله منه بازم با حرفهاش حس عشق توی وجودم پیچید. من عاشق تعصبش روی خودم بودم. احتمالا مریض بودم که دوست داشتم روی لباس هام نظر بده و درصورت نامناسب بودن عصبی شه! توی تمام رابطه های قبلیم و به خصوص رابطه م با آرمان، پارتنر هام هیچ موقع سعی نکردند منو وادار به کاری کنند و برعکس هرچی لباس های بازتر میپوشیدم اونها راضی تر بودند. برای همین هیچوقت احساس عمیقی نسبت بهشون نداشتم. حس میکردم منو به اندازه کافی دوست ندارند. اما علی فرق می‌کرد و همیشه روم غیرت داشت و همین رفتارش باعث می‌شد حس کنم که براش مهمم. توی دنیای امروز که همه از فمنیسم و پایمال شدن حقوق زنان صحبت می‌کردند و زنها از غیرت نامتعارف و بیش از حد مردها و حجاب اجباری به تنگنا اومده بودن خواسته های من دیوانگی نبود؟ بی خیال! من عاشق این دیوانگی بودم. پایان [داستان‌ و تمامی شخصیت ها ساخته ذهن نویسنده می باشد]

نوشته: ImConstantine


👍 25
👎 1
15901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

775278
2020-11-02 16:16:34 +0330 +0330

تکراری نبود؟

پ.ن : گوه تو فمنیسم

3 ❤️

775285
2020-11-02 16:41:45 +0330 +0330

لایک

1 ❤️

775345
2020-11-03 14:47:55 +0330 +0330

کنستانتین عزیز اگه به زندگیت لطمه ای وارد نمیشه حتما داستان بنویس چون سایت داشتان نویس خوب کم داره و حجم کسشری که هر شب آپلود میشه فوق العاده بالایه . وجود نویسنده هایی مثله شما باعث میشه این بخش داستان ها چراغش خاموش نشه

1 ❤️

775370
2020-11-03 19:10:37 +0330 +0330

با اینکه تکراری بود و بدلیل پاک شدن داستان ها فکر میکنم مجددا ارسالش کردی ولی با خوندن مجددش بازم لذت بردم و این نشون دهنده زیبایی داستانه.
فکر کنم منم اگه داستان هام رو ذخیره داشتم دوباره باید دونه دونه میفرستادم، چون تگم پاک شده. 😬
لایک ۸ تقدیمت

1 ❤️

775371
2020-11-03 19:13:59 +0330 +0330

ImConstantine عزیز ما که تگ داشتیم چی باید بگیم.
حتی داستان ها رو ندارم که مجددا ارسالشون کنم

1 ❤️

775491
2020-11-04 16:23:32 +0330 +0330

عالی بود اما یکم جزعیات و رویایه زیادی قاطیش کردی

1 ❤️

775662
2020-11-05 15:39:48 +0330 +0330

فدای سرتون ما واسه دل خودمون مینویسیم نه برا لایک و اینا، من خداییش تنها کونسوزیم اینه که هیچکدوم رو جایی ذخیره نکرده بودم

2 ❤️

776494
2020-11-12 01:20:53 +0330 +0330

کاشکی امثال تو نظری در مورد فمنیسیم نمیدادید.

0 ❤️

887882
2022-07-31 19:58:10 +0430 +0430

من داستان ها با همچین نقش هایی رو به ندرت میخونم‌…‌ اما یکمیشو که خوندم دیگه نتونستم بیخیالش بشم 😅 حال خوبی بهم میداد… انگار واقعا ازز زبون سایه بود … خیلی زیبا بود عزیزم لذت بردم👌😍

0 ❤️