دُگم‌ هراسی! (۱)

1401/04/12

مهمون‌ها مثل مور و ملخ دور تا دور خونه رو قُرُق کرده بودن و جا برای سوزن انداختن نبود. بزرگترهای دوتا خانواده نشسته بودن روی مبل‌های کرم رنگ خونه و بقیه‌هم روی زمین. حتی جاکفشیمون جا نداشت و دم در پُرِ بود از کفش‌های مردونه و زنونه. مونده بودم با چه منطقی به جز سه‌تا پسر و یه دختر همراه زن و بچه، چند تا عمه و عمویی که حتی نمی‌تونستم تعدادشون رو بشمرم، واسه خواستگاری دردونه پسر قبیله‌شون تشریف فرما شده بودن و حالا به زور چفت در چفت هم نشسته بودن. به قول یارو گفتنی مهمون حبیب خدا بود، اما امشب استثناً فقط مایه عذاب بنده خدا بودن! همه‌شون برام غریبه بودن و هیچ علاقه‌ای به آشنایی باهاشون نداشتم. بین دنیای من و دنیای اونا چند میلیارد سال نوری فاصله بود و اونا چقدر خوش‌خیال بودن که فکر می‌کردن امشب قراره دنیاهامون باهم یکی بشه، ولی بازم به قول یارو گفتنی، زهی خیال خام! بی‌چاره‌ها خبر نداشتن که حتی کوچکترین شانسی برای شنیدن جواب مثبت ندارن وگرنه اصلاً به خودشون زحمت خریدن گل و شیرینی نمی‌دادن. نگاهم رو با تمسخر به فاطمه خانوم دوختم. یه جوری چادر رو پیچیده بود دور خودش که فقط دماغ و دوتا چشماش از یه قاب مثلث شکل دیده می‌شد. امشب شب خواستگاری گل پسرش بود و دائماً لبخند میزد. قطعاً وقتی سنگ رو یخ می‌کردمشون دیگه اینجوری لبخند نمی‌زد! دخترش سمیه‌هم مثل خودش بود. محجبه و اُمُل! انزجارم از عقاید این‌جور آدم‌ها قابل تصور نبود. نه که خودم آدم بی‌بند و باری باشم، نه. اتفاقاً مخالف آزادیِ بی‌رویه بودم اما هضم آدم‌های خشکه مذهب و تعصبی برام سخت‌ترین کار دنیا بود و حق داشتم نخوام با طناب عقاید پوسیده‌ی هزار و چهارصد سال پیش این آدما برم ته چاه. احساس می‌کردم بهشون فوبیا دارم. حتی اسم‌هم براش پیدا کرده بودم‌؛ دُگم‌هراسی! یعنی ترس از آدم‌های متعصب و بی‌منطق. از بس دوتا لبه چادر سفیدم رو زیر چونه‌ام بهم چسبونده بودم دستم بی‌حس شده بود. این یه شبم به خواست مامان مجبور شده بودم وگرنه چادری نبودم. از وقتی به سن تکلیف رسیدم و یکم قد کشیدم همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا زن‌ و دخترهای دور و برم از چادر دست و پا گیر که تو هوای گرم شبیه پتو می‌شه استفاده می‌کنن؟ مگه مانتو و لباس‌های دیگه چش بود؟! درحالی که با افکار خودم دست به یقه بودم گوشیم برای بار چندم تو جیب پیرهنم لرزید. می‌دونستم احسانه. قبلاً اگه پشت هم پیام می‌داد و ناز کشی می‌کرد ته دلم بدجوری ذوق می‌کردم اما حالا هرچیزی که مربوط به احسان می‌شد دلم رو میزد. سعی می‌کرد ادای پسرهای غیرتی رو در بیاره ولی زیادی بی‌بخار بود. به قول دوستم فرزانه برخلاف چهره‌اش خودش اصلاً اُبُهت یه مرد رو نداشت. روزی که اومد جلو و دم دانشگاه بهم شماره داد به خاطر چهره جذابش فکر می‌کردم شاهزاده شهر رو تور زدم اما به مرور فهمیدم گیر گدا افتادم! اوایل رابطه‌مون رفتار خوبی داشت. یه دوره‌هایی حتی حس می‌کردم دارم بهش وابسته می‌شم اما هر چی گذشت رفتارش هی عوض شد و یواش یواش فهمیدم که به کاهدون زدم. با خودم فکر کردم آدمیزاده دیگه! شاید عوض شه. ولی این جریان شده بود مثل یه لوپ کسل کننده که هیچ انتهایی نداشت. عاقبت درست سه روز پیش بود که باهاش بهم زدم و امروز صبح واسه اینکه بیشتر بسوزونمش خبر خواستگاری امشب رو بهش دادم. اونم رفته بود تو جلد مجنونی که می‌خواستن لیلی‌ش رو ازش بگیرن و شده بود اسفند روی آتیش، هرچند خبر نداشت تو چشم همون لیلی دندون لقیه که باید بکنن و بندازنش دور. رفتارهاش همه‌ ادا بود. اون اگه عاشق بود می‌اومد دم خونه و خواستگاری رو بهم می‌زد، یا لااقل مثل مرد میومد جلو و حرف دلش رو می‌زد نه اینکه پشت گوشیش قایم شه و با تماس و پیامک تهدید کنه. لرزش گوشی متوقف شد. دلم می‌خواست گوشیم رو در بیارم و سایلنتش کنم تا از شر ویبره‌های ناتمومش خلاص شم اما می‌دونستم مامان از اینکه دخترش تو مراسم خواستگاریش سرش تو گوشی باشه خوشش نمیاد. مراسم اونقدر برام فرمالیته و کسل کننده بود که حتی به گفت و گوها گوش نمی‌دادم. من حتی یه نیم نگاه‌هم به شا دوماد ننداخته بودم! فقط می‌دونستم اسمش مرتضی ست. یادمه وقتی می‌خواستن بیان تو خونه با بقیه احوال پرسی کرد و خیلی محرمانه دسته گل رو به سمتم گرفت. بدون اینکه یه نگاه نصفه و نیمه خرج صورتش کنم سرد و بی‌انعطاف دسته گل رو ازش گرفتم و زیر لب یه «خوش اومدین» خشک و خالی گفتم. فقط قد بلندش یادم مونده بود. راستش اهمیتی نداشت چه شکل و قیافه‌ای داشته باشه. کلاً خوب یا بد بودن هیچ ویژگی تو ظاهرش برام مهم نبود. می‌خواست کور و کچل باشه یا یوسف کنعان! در هر صورت پسری که دست پرورده یه خانواده بسته و مذهبی مثل ریاحی‌فرها باشه قطعاً باطنش‌هم زشت و کریه ست!
-خب حالا این بحث‌ها رو بذاریم کنار، عروس خانوم نمی‌خواد یه چایی برامون بیاره؟ ماشاالله بزنم به تخته خجالتیم هست، از وقتی اومدیم صداش در نیومده!
انگار وسط چرت عمیق بعد از ظهر یکی یه سطل آب یخ ریخت رو سرم. چشم‌های درشت شده‌ام رو دوختم به صورت گرد فاطمه‌ خانوم که من رو مخاطب قرار داده بود. همون لحظه صدای سمیه‌هم اومد که گفت:
-از قدیم گفتن رنگ چایی عیار عروس رو نشون میده!
زبونم بند اومده بود و دست و پام رو گم کرده بودم. همه داشتن بهم نگاه می‌کردن و همین اظطرابم رو بیشتر می‌کرد. نه اینکه بی دست و پا باشم، فقط تو لحظه نامناسب، تو یه موقعیت نامناسب‌تر قرار گرفته بودم! سکوتم داشت طولانی میشد. مادرم بلند گفت: «به روی چَشم! ترنم مادر؟»
و با حالت بامزه‌ای با چشم و ابرو به آشپزخونه اشاره کرد و با صدای آرومی زیر لب گفت:
-چرا خشکت زده دختر؟ همه دارن نگات می‌کنن. پاشو برو آشپزخونه چایی بیار، بدو!
سریع بلند شدم و چادر رو روی سرم مرتب کردم. به خودم مسلط شدم و چشمی گفتم. زیر نگاه خریدارانه و سنگینشون راهی آشپزخونه شدم. جلوی سماور ایستادم و با بی‌میلی لیوان‌های از قبل آماده شده رو یکی یکی چایی ریختم. سینی چایی رو که یکم رو دستم سنگینی می‌کرد برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. صدای همهمه و گفت و گو می‌اومد اما با ورود من یه دفعه همه جا ساکت شد. چهره‌ام خونسرد بود اما قلبم گرومپ گرومپ خودش رو به سینه‌ام می‌کوبید. نگاه‌ها موشکافانه‌تر از قبل روی حرکاتم می‌چرخید. انگار خوب و بد بودن عروس آینده‌شون به مدل چایی پخش کردنش مرتبط بود! تو اون لحظات بیشتر از هر وقت دیگه‌ای از این خواستگاری مسخره منزجر شدم. سینی رو ابتدا جلوی سمیه و بعد فاطمه‌ خانوم گرفتم. سمیه قیافه گرفت و چایی برنداشت. از همین الان خواهر شوهر بازی رو شروع کرده بود اما نمی‌دونست که اینا همه‌اش بی‌فایده ست! فاطمه‌ خانوم چایی رو برداشت و با لبخند گفت:
-مرسی عروس گلم!
شاید هرکی دیگه جای من بود کیلو کیلو قند تو دلش آب می‌شد. به هر حال خانواده موجه و با آبرویی اومده بودن خواستگاریم. لبخند بعدی رو حاجی ریاحی به روم پاشید و آخرش گفت: ممنون دخترم.
در جواب لب‌هام رو به زور کش دادم و در نهایت رسیدم به اصل کاری. وقتی جلوش وایستادم بالاخره مجبور شدم به چهره‌اش نگاه کنم. اولین چیزی که تو صورتش جلب توجه می‌کرد موهای کوتاهش بود. موهاش هیچ مدل خاصی نداشت و یک دست کوتاه بود. فکر کنم با نمره بیست کوتاه شده بود. به جز اون اجزای صورتش حتی به چشمِ منِ سختگیرهم تقریباً خوب بودن. در کل چهره مردونه‌ای داشت و قابل قبول بود، به جز یه نکته! مدل ریش‌هاش درست از همون مدل‌هایی بود که من بدم میومد. نمی‌دونم اسم خاصی داشت یا نه اما من هر وقت مردی رو با این مدل ریش می‌دیدم احساس می‌کردم بسیجیه! زیادی مذهبی‌طور بود و من اصلاً دوستش نداشتم. یه لحظه نگاهم قفل نگاهش شد. انتظار داشتم مثل همون پسر‌های مذهبی از اینکه چشم تو چشم یه دختر نامحرم شده شرم کنه و نگاهش رو بدزده اما در کمال ناباوری، خیلی چیل و خونسرد لیوان چایی رو برداشت و بدون اینکه نگاهش رو از نگاهم جدا کنه لبخند کوچیکی زد.
-ممنون ترنم خانوم.
بی‌شرف چه صدای بم و مردونه‌‌ای داشت. صداش بیشتر شبیه دوبلرها بود تا یه پسر خجالتیِ بی‌دست و پا. عاقبت مجبور شدم خودم نگاهم رو بردارم. کمرم رو راست کردم و خواهش می‌کنم ضعیفی زمزمه کردم. سینی رو بردم سمت خاندان طویل و ناتمومشون و شانس آوردم که چایی‌ها بس کرد و مجبور نشدم یه دور دیگه این عذاب الهی رو تجربه کنم. وقتی چایی گردوندنم تموم شد سینی رو گذاشتم روی میز و سرجام نشستم. تازه فهمیدم سنگینی نگاه‌ها از روم برداشته شده و می‌تونم یه نفس راحت بکشم. چند دقیقه‌ای تو صدای نه چندان آروم گفت گوهاشون گذشت و بعد، حاجی ریاحی گلوش رو صاف کرد. با صدای اهمش همه ساکت شدن و چشم به دهنش موندن. در حالی که تسبیحش رو می‌گردوند گفت:
-ما که چشممون به جمال ترنم خانم روشن شد، شازده پسر ماهم که سُر و مُر و گنده نشسته اینجا. از اول مجلس داریم صحبت می‌کنیم حالا نوبت این دوتا جوونه. اگه حاج آقا اجازه بدن که این دوتا چند دقیقه‌ای باهم اختلاط کنن.
تو اون لحظه به این فکر می‌کردم وقتی همزمان هم داره حرف می‌زنه و هم تسبیح می‌چرخونه، چه ذکری رو تو ذهنش تکرار می‌کنه؟! مگه میشد همزمان رو هر دو کار تمرکز کرد؟! درحالی که با خودم درگیر بودم، بابا دستش رو رو سینه‌اش گذاشت و کمی خم شد.
-اختیار دارین حاج محسن، این حرف‌ها چیه؟ ترنم دخترم، آقا مرتضی رو راهنمایی کن تو اتاقت.
با فکر به اینکه باید پسره رو چند دقیقه تو یه فضای کوچیک تحمل کنم آه سوزناکی کشيدم که از داغیش سینه‌ام سوخت؛ اما از یه طرف بهترین فرصت بود تا بهش حالی کنم اشتباه خیلی بزرگی کرده اومده خواستگاری من! پسره بلند شده بود تا پشت سرم بیاد. تو حالت ایستاده هیبت نسبتا گنده‌ای داشت. چشم دیگه‌ای گفتم و منم بلند شدم. تو سکوت وارد اتاقم که تو راهروی کنار پذیرایی بود شدم و درش رو باز کردم. هنوز تو دید رس بقیه بودیم پس به اجبار یه کنار وایستادم و با لحنی که انگار با انبردست از زیر زبونم حرف می‌کشیدن گفتم:
-بفرمایید.
تو فاصله یک قدمی از من ایستاد و کوتاه گفت:
-اول شما.
از خدا خواسته زودی رفتم تو اتاق و وقتی اونم اومد داخل در رو تا نصفه بستم. بدون مکث چادر سفیدم رو از سرم برداشتم، دو لاش کردم و گذاشتمش روی صندلی کامپیوترم. زیرش یه مانتو و دامن بلند پوشیده بودم که رنگ لباس سنگین و خود لباس‌هم تا حدودی پوشیده بود. تا اینجا همه چیز طبیعی بود به جز اینکه به عمد دامن رو جوری انتخاب کرده بودم که با وجود بلند بودن، کمرش تنگ بود و به بهترین شکل ممکن فرم باسنم رو نشون می‌داد. می‌دونستم یکی مثل اون چشم و گوش بسته‌ ست و ضعف داره، از طرفی با این حرکت انتحاریم به صورت غیر مستقیم بهش حالی می‌کردم که من از اون تریپ دخترهای با حجب و حیا نیستم و بهتره به فکر یکی دیگه باشه! ولی اذیت کردنش با مورد اولی خیلی لذت بخش‌تر بود. نه اینکه خود شیفته باشم، اما اندامم تو فامیل زبان زد بود. دختر عمه‌ام زهره همیشه بهم می‌گفت که چقدر حسرت داشتن اندامم رو می‌خوره. حدس می‌زدم الان صورتش قرمز شده‌ و تو افکار کثیفش دستش رو آورده جلو و داره باسنم رو لمس می‌کنه. با فکر اینکه الان مچش رو می‌گیرم لبخند زنون چرخیدم سمتش اما در کمال ناباوری، بدون اینکه حتی کوچکترین نگاهی به من انداخته باشه مشغول ورانداز اتاقم بود.
-اتاق قشنگی داری.
وقتی این حرف رو زد نگاهش رو از در و دیوار کند و به صورتم دوخت.
-حرف خنده داری زدم؟
متوجه شدم لبخندم رو صورت خشک شده و قیافه‌ام شده مثل احمقا. لب‌هام رو صاف کردم و گفتم: نه!
حرصم گرفت. چجوری من رو دید نزده بود؟ شاید اندامم اونقدرام که فکر می‌کردم خوب نبود. اما نه، من از خودم مطمئن بودم. شاید این پسره خیلی خوددار و مقید بود. لبخند دیگه‌ای رو صورتم نشوندم. کلا تو"لبخند دروغ" زدن استعداد داشتم. با این وجود من کم نمی‌آوردم، لااقل نه به این زودی‌ها! یه کاری می‌کردم از اومدن به این خونه مثل سگ پشیمون بشه! نگاهم رو یه دور روی موهای مسخره‌اش چرخوندم و با دست به تخت اشاره کردم:
-بفرمایید لطفا، چرا سرپایین؟
حرکت کرد و نشست روی تخت. انگشت‌هاش که توی هم قفل شد با قدم‌های موزون فاصله کوتاه بینمون رو طی کردم و یه دفعه مقابلش خم شدم. می‌دونستم رفتارم عجیبه. منتظر عکس‌العملش موندم اما نه عقب رفت و نه چشم‌هاش گرد شد. فقط خونسرد به نزدیک شدن صورتم به صورتش نگاه کرد و گفت:
-اتفاقی افتاده؟!
تو دلم گفتم ای دهنت سرویس! درحالی که فاصله سر‌هامون از هم یک وجب بود، با ناخن انگشت کوچیکم آشغال فرضی گوشه چشمش رو پاک کردم و کمر راست کردم.
-گوشه چشمتون کثیف بود، پاکش کردم!
-آها!
آها گفتنش برام از صدتا فحش بدتر بود. خراب کرده بودم و حرصم بیشتر شده بود. کمرم رو صاف کردم و تو فاصله نیم‌متری ازش روی تخت نشستم. تا اینجا برنده اون بود اما جبران می‌کردم.
-می‌تونم یه سوال بپرسم؟
سرش رو تکون داد: البته.
-شما خودتون من رو انتخاب کردین یا انتخاب خونواده‌تون بودم؟
نفسش رو رها کرد و جواب داد:
-حقیقتش…من اصلاً شما رو نمی‌شناسم ترنم خانوم. در همین حد می‌دونم که اسمتون ترنمه! انتخاب خانواده‌ام بودین ولی…انگار زیادم انتخاب بدی نبودین!
وقتی این حرف رو می‌زد زل زده بود تو چشم‌هام. احساس کردم هوا یه دفعه گرم شد. نگاهش مثل یه طناب پیچید دور کمرم و از رو زمین بلندم کرد. درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم دیگه راه برگشتی نیست به خودم اومدم و نگاهم رو دزدیدم. چم شده بود؟ قرار بود من از راه بدرش کنم اما پسره رسماً داشت من رو اغوا می‌کرد! با اینکه تا حدودی از قبل مطمئن بودم خانواده‌اش من رو واسش لقمه گرفتن بازم از حرفش چشم‌هام برق زد و با خوشحالی گفتم:
-عالیه!
گوشه ابروی پر پشتش از عکس‌العملم رفت بالا.
-انگار شما چندان از مراسم امشب راضی نیستین.
صاف زده بود تو خال! لبخندم رو پاک کردم و گفتم: این چه حرفیه آقا مرتضی؟! اتفاقا از اینکه پدر مادرتون من رو پسند کردن تو پوست خودم نمی‌گنجم.
تو دلم اضافه کردم:
-ارواح عمه‌ام.
سری تکون داد.
-که اینطور… .
با این طرز صحبت کردن کم‌ کم باید اعتراف می‌کردم که مرد محترمی به نظر می‌رسید، لااقل در ظاهر! یه جوری رفتار می‌کرد که نمی‌تونستم باهاش بد حرف بزنم. ادب و متانتش مثل یه سپر محکم جلوم رو می‌گرفت و نمی‌ذاشت اذیتش کنم. شاید بهتر بود از یه طریق دیگه می‌پیچوندمش. نگاهم دوباره روی موهای کوتاهش نشست. متوجه نگاهم شد و با لبخند دستی به موهاش کشید.
-چیه خیلی زشت شدم؟
به لکنت افتادم و گفتم: ن…نه اصلا! این چه حرفیه؟
-تازه یه هفته ست خدمتم رو تموم کردم. یه یادگاری موقت از اون دوره ست!
آهان کشیده‌ای گفتم. به جز موهای کوتاه به باقی قیافه‌اش نمی‌خورد تازه سربازیش رو تموم کرده باشه. نمی‌دونم چرا مامان در این مورد بهم چیزی نگفته بود. کلاً چیزی ازش نمی‌دونستم. بعد یادم افتاد مامان در موردش خیلی حرف میزد، منتهی من گوش نمی‌دادم! چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و من سوالم رو پرسیدم:
-شما…شما از همسر آینده‌تون چه توقعاتی دارین؟
می‌دونستم چی می‌خواد بگه، همه حرف‌هاش رو نشنيده از بر بودم چون جنس این آدم‌ها رو خوب می‌شناختم. می‌خواستم از حرف‌هایی که قرار بود بزنه بر علیه خودش استفاده کنم. قطعاً از حجب و و حیای دختر مورد نظرش حرف میزد یا مثلا اینکه دوست نداره زنش شاغل باشه. هیچ عیبی نداشت! واسه هر خواسته‌ای که ازم داشت یه مانع گنده می‌ذاشتم جلو راهش و اگر افاقه نکرد، اون موقع می‌رفتم سراغ اصل کاری، یعنی غیرتش! امثال این آدما یه رگ غیرت کورکورانه داشتن که من مال مرتضی رو امشب با تیغ می‌زدمش! بهش می‌گفتم با یه پسر دیگه وارد رابطه‌ام و خیلیم دوستش دارم. اصلاً می‌تونستم واسه اثبات حرفم پیام‌های حسام رو نشونش بدم که چطور قربون صدقه‌ام می‌رفت. قطعاً حاضر نمی‌شد سیب گاز زده یه نفر دیگه رو به عنوان همسر آینده‌اش قبول کنه. با این فکر لبخند تا پشت لبم اومد که با بلند شدنش از روی تخت سریع پنهونش کردم. مقابل چشم‌های گرد شده‌ام صندلی پشت میز کامپیوترم رو برداشت و تو فاصله یه متری ازم قرار داد. نشست روی صندلی و درحالی که تو این حالت کاملا رو به روم بود گفت: شرمنده‌‌ اما یه اخلاق عجیبی که دارم اینه که دوست دارم وقتی با طرف مقابلم حرف میزنم به چشم‌هاش نگاه کنم.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
یکم مکث کرد و گفت: شاید دلیلش رو بعداً بهتون گفتم.
فکر کردم چه غلطا! تو دلم اداش رو در آوردم و گفتم: خب، نگفتین.
انگار عادت همیشگیش بود چون دوباره انگشت‌هاش رو توهم قفل کرد و به حرف اومد:
-من فقط با دوتا اخلاق خانوما مشکل دارم… .
با خودم گفتم دوتا! چقدر پر رو! ادامه داد:
-اولیش آرایشه! از آرایش کردنشون متنفرم.
ابروهام بالا پرید. فکر نمی‌کردم بین این همه موضوعی که می‌تونست در موردشون بحث کنه از آرایش کردن ما زن‌ها حرف بزنه. خوشبختانه یا بدبختانه منم زیاد اهل آرایش نبودم و همیشه نهایت با یه رژ یا خط چشم سر و تهش رو هم می‌آوردم. سرم رو تکون دادم و گفتم: خب؟ دیگه؟!
-و اینکه…نمی‌خوام به خانوم‌ها توهین کنم، امیدوارم بهتون بر نخوره اما معمولاً راز نگه دار نیستین! یعنی حرفی که بهتون می‌زنن رو خیلی سریع با رفیق یا چه می‌دونم…خواهر یا مادرتون به اشتراک می‌ذارین. این یه مورد رو اصلاً دوست ندارم. چجوری بگم…اینجوری احساس می‌کنم نمی‌تونم به طرف مقابلم اعتماد کنم و چیزی که تو دلمه رو به زبون بیارم، واسه همین ترجیح میدم همسرم هرچیزی که بهش میگم رو بین خودمون نگه داره، یعنی کاری که خودم همیشه انجامش میدم.
حرفش کاملاً منطقی بود و تا حدودی با گفته‌اش موافق بودم. پسر حاجی ریاحی زن‌ها رو خوب شناخته بود! سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و یکم سوالات رو تنش‌زا کردم.
-نظرتون در مورد پوشش همسرتون چیه؟ باید چجوری باشه که شما راضی باشین؟
تو دلم گفتم الان میگه خب معلومه، چادری! گفت:
-خودتون میگین پوشش همسرتون، نه من! من فقط می‌تونم نظر بدم.
دهنم تقریبا باز مونده بود. به خودم اومدم و سریع بستمش.
-خب…منظورم همون نظرتونه، دوست دارین چجوری باشه؟
با همون صدای گرم و لحن خونسردش جواب داد:
-زیاد بهش فکر نکردم. حقیقتش دوست ندارم لباسای تنگ و کوتاه بپوشه. نه اینکه بخوام مجبورش کنم، اما حتماً این رو ازش می‌خوام.
آخرش تسلیم شد و ازش سوتی گرفتم! با شیطنت پرسیدم: و اگه قبول نکرد؟
بالاخره یه عکس‌العمل کوچیک نشون داد و لبخند زد.
-اتفاق خاصی نمی‌افته، فقط من رو از خودش می‌رنجونه.
فکر کردم خب به درک! دختره خودش رو تو لباس خفه کنه که حضرت آقا یه وقت دلخور نشن؟! جدی مرد‌ها چه توقعاتی داشتن! ولی باز خوب بود نگفت می‌زنم تو دهنش! قطعاً اگه با اون دست‌های گنده‌اش میزد تو دهن من، از صورتم هیچی باقی نمی‌موند. با این وجود اونقدرها که فکر می‌کردم سخت‌گیر نبود و باید از آخرین سنگرم استفاده می‌کردم. رفتم سر اصل مطلب و آخرین و مهم‌ترین سوال رو پرسیدم:
-یه سوال دیگه…اگه همسرتون…چجوری بگم؟! اگه همسرتون قبل از شما با یکی دیگه رابطه داشته باشه… .
مابقی جمله رو نیمه کاره رها کردم ولی الزامی به ادامه نبود. ته جمله مشخص بود چیه. به صورت آرومش نگاه کردم. برخلاف انتظارم هنوز عصبی نشده بود. این مرد چرا انقدر خنثی بود؟ واقعاً مورد عجیبی بود. ریش‌هاش رو با فشار انگشت اشاره و شست مرتب کرد و نیشخند کوچیکی زد.
-شما تو رابطه‌ای؟
برای چند ثانیه فعالیت سلول‌های مخم مختل شد. انتظار نداشتم گفت‌ و گو رو به خودم برگردونه. قبل از اینکه به خودم بیام ادامه داد:
-تنها چیزی که برام مهمه اینه که بعد از ازدواج بهم وفادار باشه. قبلش هرچی بوده و نبوده تموم شده و رفته و برام مهم نیست که چیا رو تجربه کرده. برای من مهم آینده ست، کاری به گذشته ندارم.
می‌تونستم جای دوتا شاخ بلند که روی سرم سبز شده بود رو احساس کنم. پسره رسما داشت می‌گفت اگه من قبل خواستگاریم حتی رابطه جنسیم داشته باشم بازم چشم پوشی می‌کنه! معنی تجربه داشتنِ قبل ازدواج همین بود دیگه؟! از تخم و ترکه ریاحی‌فر واقعا بعید بود! یا من امثال این آدم‌ها رو بد شناخته بودم یا مرتضی استثنا بود. مغزم هنوز هنگ بود. اونقدر از رفتارش حیرت کرده بودم که برای لحظات طولانی هیچی نگفتم و مثل خُل‌وضع‌ها فقط نگاهش کردم. بازم خودش سکوت رو شکست و گفت:
-می‌دونم این سوال‌ها به خاطر چیه.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم: ببخشید؟
-شما دوست نداری من اینجا باشم. دلیلش رو نمی‌دونم، کنجکاوی‌هم نمی‌کنم. قصدم ندارم کسی رو به زور مال خودم کنم. امشبم فقط به خواست خانواده‌ام اومدم اینجا وگرنه کلاً با خواستگاری بدون شناخت قبلی مخالفم.
گلوی خشک شده‌ام رو با فرو دادن آب دهنم تر کردم و گفتم:
-خُ…خب میگین چیکار کنیم؟
-جواب رد بده!
چشم‌هام گشاد شد. امکان نداشت! اینجوری غرورش جلوی همه له می‌شد. به این فکر کردم که تا قبل این مکالمه قرار بود بهش جواب رد بدم، الان خودش ازم درخواست می‌کرد اما من نمی‌خواستم!! دلیلش هرچی که بود اصلا خوب نبود. یه «نه» نامطمئن از بین لب‌هام بیرون اومد.
-فکر دیگه‌ای به ذهنت می‌رسه؟
سرم رو تکون دادم:
-نوچ!
-می‌تونیم یه کار دیگه کنیم. از اتاق که رفتیم بیرون، مثل خیلیای دیگه که تو مراسم خواستگاریشون طاقچه بالا می‌ذارن، میگی وقت می‌خوام برای فکر کردن. فردا شب به مادرت میگی زنگ بزنه به مادرم و جوابمون کنه، نظرت چیه؟
به لبخند روی صورتش نگاه کردم. هر چند تنها راه همین بود اما چقدر راحت داشت غرور خودش رو فدا می‌کرد. شاید اسیر احساساتم شده بودم اما تو اون لحظه تو چشمم مرتضی بیشتر از یه مرد بود. مرتضی یه جنتلمن واقعی بود! از جاش بلند شد و منم چادرم رو برداشتم و مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتادم. از اتاق اومدیم بیرون. با ورودمون به جمع زمزمه‌ها خوابید و از سر و صداها کاسته شد. کنار مادرم روی مبل نشستم و با صورت بی‌حال به بقیه نگاه کردم. چندین و چند جفت چشمِ منتظر خیره‌ دهنم شده بودن تا ببینن چی میگم. ممکن بود اشتباه کرده باشم. ممکن بود مرتضی برخلاف چیزی که نشون داده بود یه روانی چند قطبی باشه که اون روی خودش رو به این زودی‌ها نشون نمیده. اما گاهی اوقات تصمیم‌های اشتباه تبدیل به بهترین اتفاقات توی زندگی می‌شدن. فاطمه خانوم لبخند زنون پرسید:
-چی شد عروس خانوم؟ مبارکه؟
بقیه‌ هنوز داشتن نگاهم می‌کردن. مامان سُقُلمه‌ای به پهلوم زد تا یه چیزی بگم. همون لحظه گوشی دوباره تو جیب پیرهنم شروع به لرزیدن کرد. نگاهم رو به مرتضی دوختم که با چهره خنثی کنار برادرش نشسته بود و باهاش حرف میزد. احتمالاً اصلا به مکالمه من و مادرش گوش نمی‌داد. مکثم انقدر طولانی شد که صحبتش رو قطع کرد و با ابروهایی که از سر دقت بهم نزدیک شده بودن به من خیره شد. بالأخره تو چشم‌هاش به جز خونسردی یه چیز دیگه‌هم دیدم. یه چیزی شبیه به حیرت! نگاهم رو از چشم‌هاش جدا کردم و به فاطمه خانوم دوختم.
-مبارکه!

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

ادامه...

نوشته: کنستانتین


👍 59
👎 3
31301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882732
2022-07-03 01:32:21 +0430 +0430

قبول از شروع ممنونم از این که یه سری دیگه داستان هم شروع کردی و ممنون که برامون اینقدر قشنگ با قلم زیبای خودت می نویسی
هنوز نخوندم ولی اطمینان دارم یه شاهکار مثل دگرگونی و سنگ کوب و مخصوصا اون داستان نفرین شده که عاشقش هستم و همیشه می خونمش رو به رو هستم

3 ❤️

882735
2022-07-03 01:35:55 +0430 +0430

مثل بقیه داستان ها عالی

1 ❤️

882736
2022-07-03 01:36:45 +0430 +0430

گوشیم برای بار چندم تو جیب پیرهنم لرزید. می‌دونستم احسانه

اصلاً می‌تونستم واسه اثبات حرفم پیام‌های حسام رو نشونش بدم که چطور قربون صدقه‌ام می‌رفت

  • بالاخره احسان یا حسام؟!😁

دختره چه زود وا داد. نه از اون پیف‌پیف کردن‌های اولش، نه از اون جنتلمن جنتلمن گفتن‌های آخرش. اونقدری که طرف از مذهبی‌ها کینه داشت، اگه طرف پارسا پیروزفر هم می‌بود همون شب نمی‌گفت مبارکه! چون نسبت بهشون گارد داشت و هیچ جوره تو کتش نمیرفت باهاشون وصلت کنه. چون عقایدشون میلیارد‌ها سال فاصله داشت! مگه نه؟😁

بنظرم اینجاش منطقش ایراد داشت.

به هرحال داستان خوبی بود و کشش داشت. هوش کلامی‌ت رو هم تحسین میکنم. فعلا لایک تا بعد ببینیم چی میشه. البته میدونم چی میشه!😁❤

4 ❤️

882756
2022-07-03 02:09:36 +0430 +0430

خوندمش و عالی بود
مخصوصا اون لحظه که تسبیح رو درآورد یاد خواستگاری تارا افتادم
وای چطوری پدرم اینقدر با عموم صحبت می کنه و ذکر می گه

واقعا عالی بودی

1 ❤️

882757
2022-07-03 02:09:41 +0430 +0430

ادامه سنگ کوب را زودتر بذار!

1 ❤️

882797
2022-07-03 04:09:14 +0430 +0430

کیر کلفتی ۲۰ سانتی میخاد. کسی بیاد که کار بلدو با تجربه باشه. میخام زیر کیر کلفتش جرررر بخورم بدویین آخ🍑🔥🍒

1 ❤️

882811
2022-07-03 05:42:48 +0430 +0430

چقدر حال کردم واقعا عالییییی
حتما ادامه بده 😆😆

1 ❤️

882820
2022-07-03 07:14:53 +0430 +0430

چسبید 👍 🌹

1 ❤️

882846
2022-07-03 09:18:22 +0430 +0430

داستانهاتو همیشه دوست داشتم. پر از جزئیات که جذابیت داستان رو صد چندان میکنه. خوشحالم بازم نوشتی .لایک بهت کنستانتین عزیز

3 ❤️

882850
2022-07-03 09:37:09 +0430 +0430

بیصبرانه منتظر ادامه هستم

1 ❤️

882868
2022-07-03 11:29:18 +0430 +0430

ممنون که مینویسی

1 ❤️

882874
2022-07-03 12:19:22 +0430 +0430

خوشم نیومد. هم خیلی قابل پیش بینی بود هم سکس نداشت

1 ❤️

882886
2022-07-03 13:26:27 +0430 +0430

بزار حدس بزنم
از اینجا به بعد ترنم با مرتضی ازدواج میکنه
بعد اون حسام یا احسان میاد همچیو خراب میکنه
در کل داستان خوبی بود
ولی من پیشنهاد میکنم اول سنگ کوب رو تموم کن بعد رو سراغ داستانای دیگه

1 ❤️

882921
2022-07-03 16:16:44 +0430 +0430

Reza.sd77
حسام آقا حسام 😑
در مورد غیر منطقی بودن تصمیمش تو قسمت دوم توضیحات بیشتری ارائه میشه، البته اگه قسمت دومش بیاد 😁

2 ❤️

882922
2022-07-03 16:17:51 +0430 +0430

Mmd.PR
حدست کاملا اشتباهه، ادامه ماجرا ساده‌تر از این حرف‌هاست. حال و حوصله نوشتن داستان پیچیده ندارم خدایی

1 ❤️

882923
2022-07-03 16:20:04 +0430 +0430

این داستان هیچ شباهتی با سنگ‌کوب نداره، دلتون رو بی‌خود صابون نزنین 🤕کلاً دوتا خط موازین! اون طولانی و اروتیک، این یکی کوتاه و عاشقانه.

3 ❤️

882928
2022-07-03 17:02:28 +0430 +0430

ایول دمتگرم خیلی قشنگ بود ادامه اش منتظریم

1 ❤️

882942
2022-07-03 21:08:17 +0430 +0430

برای دوستان علاقه‌مند
جهت لذت بیشتر و پی بردن به شخصیت داستان، خواندن مجدد داستان شاه ماهی از این نویسنده پیشنهاد می‌شود.
https://shahvani.com/dastan/شاه-
%d9%85%d8%a7%d9%87%db%8c

2 ❤️


883174
2022-07-05 01:37:42 +0430 +0430

میگما حالا دوستان اینقدر عالی عالی بستین به داستان.این رو خواستم بگم شما مگه نیومدید شهوانی داستان سکسی بخونید؟پس سکسش دقیقاکجابود؟
درسته روان نوشته شده میشه ارتباط گرفت بامتن اما اینجا نیومدیم رمان بخونیم وخاطره خواستگاری.

0 ❤️

883215
2022-07-05 06:25:44 +0430 +0430

تیزی۶۹۱۰
خیر، همه مثل شما نیومدن شهوانی که فقط داستان بخونن و جق بزنن

1 ❤️

884726
2022-07-13 11:27:56 +0430 +0430

عالی مثل همیشه

1 ❤️

887448
2022-07-29 00:48:30 +0430 +0430

عالی مینویسی ، توروخدا زودتر بقیه ش‌و بذار

1 ❤️

887838
2022-07-31 10:44:19 +0430 +0430

چی شد ادامه این داستان

1 ❤️

897736
2022-10-02 21:27:57 +0330 +0330

ادامه داستان به زودی…

0 ❤️

898072
2022-10-05 15:32:12 +0330 +0330

نه اینکه!!
این شخصیت هربار این رو میگه دقیقا داره دروغ میگه😂

0 ❤️