رابطه عاشقانه من و خواهر زاده ام مهسا (۲)

1400/03/11

...قسمت قبل

فاصله زیادی تا خونه آبجی نبود ، معمولا پیاده میرفتم و مهسا هم همیشه پیاده می اومد
توی راه مهسا یه لحظه هم دستم رو ول نمیکرد ، درست مثل دوتا عاشق بودیم ، آدم هایی که از کنارمون رد میشدن گاهی بهمون خیره میشدن
مهسا گفت امیر ، کمتر منو با اسم خالی صدا میکرد و معمولا دایی میگفت
گفتم جانم
گفت به نظرت این آدم هایی که از کنار ما رد میشن ، فکر میکنن ما چه نسبتی باهم داریم
گفتم منظورت چیه ؟
گفت به نظرت فکر میکنن ما دایی و خواهر زاده ایم یا دوست پسر و دوست دختر یا حتی زن و شوهر
فهمیدم مهسا هم به من علاقه داره ، یا حداقل منظور رفتار امروز منو فهمیده
گفتم احتمالا فکر میکنن دوتا عاشق هستیم
برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم ، دستم رو محکم فشار داد و خودش رو بهم چسبوند و لبخند رضایت اومد رو لباش
توی راه گاهی بازوم به سینه اش میخورد و دلم میخواست وسط خیابون جلو همه بغلش کنم ببوسمش و بدنش رو لمس کنم ، پیش خودم سینه هاش رو تصور میکردم
رسیدیم خونشون و مث همیشه گرم و پر شور بودن ، آبجیم مشغول آشپزی بود و شوهرش پای تی وی
مهسا رفت توی اتاقش و منم نشستم و مشغول صحبت شدم
حواسم پیش مهسا بود
وقتی مهسا برگشت احساس کردم ضربان قلبم چند برابر شد
مهسا یه شومیز سفید بدون آستین و کوتاه پوشیده بود یقه بازی داشت و با یه گره روی شونه راستش بسته شده بود یه ساپورت گل بهی هم پاش بود ، محو تماشای بدن زیباش شدم ، راه رفتنش ، فرم زیبای رون و پاهاش و لبخند های خونه خراب کنش
مهسا یه لبخند قشنگ بهم زد و رفت آشپز خونه ، رفتم توی فکر ، احساس کردم مدت هاس عاشقش هستم ، برام عجیب بود چطور یه دفعه این احساس شروع شد و اینجوری گر گرفت
مهسا اومد کنار من نشست یه جوری بهم لم داد و شروع کرد به صحبت کردن ، نمیدونم داشت خودش رو برا باباش لوس میکرد یا برا من ، بچه گونه حرف میزد و میخندید
باباش از درس هاش پرسید و مهسا گفت وقتی استاد مهندس دارم غمی ندارم
بعد شام گفتم مهسا یه نگاه به سوال ها بنداز تا اینجام اگه مشکلی داشتی حلش کنیم ، اصلا خوشش نیومد ولی وقتی یواشکی ازش نیشگون گرفتم مث برق بلند شد و رفت اتاقش ، انگار منظور منو فهمیده بود
چیزی نگذشت که صدام زد دایی بیا لطفا
رفتم اتاقش ، بوی ادکلن ملایم و خیلی خوش بویی می اومد ، با لبخند داشت نگام میکرد ولی بجای اینکه پشت میز باشه روی تخت دزار کشیده بود
من که وارد شدم رفت رو شکم و کتابش جلوش بود
حالا که دراز کشیده بود برجستگی کونش بیشتر و قشنگ تر بود ، بدنش عالی بود یه بدن بی نقص بدون چربی اضافی ، خیلی خوش اندام و خوش قد و بالا
شومیزش یه کم بالا رفته بود و کمرش پیدا بود ، قلبم داشت می اومد بیرون
گوشه تختش نشستم و یه مسئله رو باهم حل کردیم معلوم بود کامل بلد بوده
دستم رو گذاشتم رو کمرش و از بالا تا پایین میرفتم
گفت امروز بهترین روز زندگیم بود ، دستم رو بلند کردم و آروم زدم رو باسنش و گفتم چطور شیطونک
انگار منتظر این حرکت بود ، برگشت رو پشت و گفت : وقتی پیشت هستم خیلی بهم خوش میگذره
چشمام توی چشماش قفل شده بود تو فکر این بودم خم بشم و ببوسمش که مامانش صدا زد مهسا بیا میوه ببر برا خودت و دایی
مهسا بلند شد یه بوس طولانی از لپم گرفت ، خواست بره که دیگه دل رو به دریا زدم و صورتش رو با دو دست گرفتم و لبش رو محکم بوسیدم
مهسا چیزی نگفت و سریع رفت
دل تو دلم نبود ، نکنه مهسا ناراحت بشه ، عجله کردم ، نباید این کارو میکردم نمیدونم چقدر طول کشید تا مهسا برگشت ولی پیش من انگار یه ساعتی شد
با ظرف میوه برگشت ، با همون لبخند زیبا
دلم یه کم آروم شد میوه رو روی میز گذاشت و برگشت پیشم ، درست رو به روم نشست و انگار منتظر بود حرفی بزنم ، ولی من خشک شده بودم ، دیدم پا شد در اتاقش رو بست و مستقیم اومد طرفم توی چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت آقای خونه چی میل داره ، لبخندی زدم و گفتم تو رو میخوام
اومد توی بغلم و من از پشت افتادم رو تخت
لباش رو گذاشت روی لبم و یه بوسه طولانی بهم داد و بعد سرش رو گذاشت روی سینه ام
موهاش رو نوازش میکردم و انگار کلمات خودشون می اومدن ، عزیز دلم ، عشقم ، خانمم …
ترس اینکه کسی بیاد باعث شد بلند بشیم یه کم میوه خوردیم و گفتم مهسا من دیگه برم
صورتش رو برا بوسه آورد جلو این بار چند بار لباش رو کوتاه مدت بوسیدم وقتی خم میشد از یقه لباسش سینه هاش رو چند بار دیدم ، کوچیک بودن ولی خوش فرم بودن کاملا گرد و ایستاده ، شل و ول نبود ، دلم میخواست سینه هاش رو لمس کنم ولی این کارو نکردم دلم نمیخواست ناراحت بشه ، خیلی حرف نمیزدیم و بیشتر همدیگه رو نگاه میکردیم ، قشنگ توی چشماش احساسش پیدا بود ، مطمعنم که شهوت نبود
توی راه برگشت همش توی فکرش بودم ، یه ثانیه از سرم بیرون نمی رفت ، جلوی ساختمون بودم که پیامک داد ، عشقم رسیدی ؟
جواب دادم اره زندگیم الان رسیدم
یه ساعتی پیام بازی کردیم بدون اشاره به اتفاقات امروز
گفت فردا کی بیام پیشت ، گفتم بعد کار برسم خونه پیام میدم تا زود بیای
فردا سرکار طولانی ترین روز کاریم بود ، حتی همکارا هم از حالم می پرسیدن ، انگار استرس و عجله توی چهره ام معلوم بود
ساعت ۱۵:۳۰ بود که رسیدم ، سریع دوش گرفتم و به مهسا پیام دادم که بیاد
یه شات قهوه اسپرسو خوردم و احساس سر حالی عجیبی داشتم
زنگ خونه خورد و مهسا اومد با یا کیف توی دستش
در و بستم و همون جلوی در بغلش کردم ، با مهربونی تمام گفت مرد من چطوره ؟
گفتم تا وقتی خانمم پیشم باشم فوق العاده ام
کیف رو گرفتم چنتا لباس آورده بود ، لباس های راحتی و وسایل حموم
گفتم چایی ، قهوه یا شربت
گفت قلیون و زد زیر خنده
هیچ کدوم اهل دود نبودیم ، براش قهوه زدم و رفت لباس عوض کنه
وقتی برگشت ، یه تاپ سفید یقه باز تنش بود که بند سوتینش مشخص بود ، یه سوتین صورتی که با رژ لب و کش موهاش ست شده بود
یه دامن بلند مشکی هم پوشیده بود ، لختی پاهاش از زیر دامن معلوم بود
یه کم قربون بلاش رفتم و بغلش کردم ، آشپزخونه نسبت به حال و پذیرایی پله میخورد ، رفت روی پله تا هم قد من بشه ، دستش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع کردیم به لب گرفتن ، مست بوی بدن و طعم لباش بودم
نمیتونستم ولش کنم ، بغلش کردم و یه کم چرخ زدم ، صدای خنده هاش به خونه ام زندگی داده بود
قهوه اش رو خورد و مشغول درس شدیم
قلبم خیلی تند میزد ، احساس میکردم مهسا هم مث من حواسش به درس نیست ، بوی ادکلن و بوی موهاش حسابی دیونه ام کرده بود ، هر لحظه دلم میخواست بغلش کنم ، بی اختیار کیرم داشت بیدار و سفت میشد ، به بهانه آب خوردن بلند شدم و رفتم آشپزخونه ، یه کم آروم شدم و برگشتم ولی تا نشستم مهسا با خنده گفت : میگفتی تا خانمت برات آب بیاره
انگار دوباره گر گرفتم ، کشوندمش سمت خودم و گفتم قربون خانمم بشم ، لبام رو روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن ، نمیتونستم خودم رو ازش جدا کنم ، کم کم شروع به خوردن لباش کردم ، صدای نفس هاش بلند تر و همراه با یه ناله ریز شده بود ، اونم مثل من کاملا حشری شده بود
توی چشماش نگاه کردم و گفتم مهسا میدونم داییت هستم ولی میخوام بدونی که عاشقت شدم ، قبل از اینکه چیزی بگم دوباره شروع به خودرن لباش کردم
بیشتر بهم چسبید ، دست چپش روی شونه راستم بود و با دست راستش پشت موهام رو چنگ میزد
احساس میکردم توی ابرهام ، حس میکردم با مهسا یکی شدم ، هزاران فکر توی سرم بود ، نمیتونستم ذهنم رو کنترل کنم
یه دفعه از توی بغلم در اومد و خنده کنان فرار کرد ، گفت اگه راس میگی بیا خانمت رو بگیر
افتادم دنبالش گفتم گرفتمت چی؟
گفت هر کاری دلت خواست بکن
توی خونه دنبالش می دویدم ، گاهی از پشت می گرفتمش و میبوسیدمش ، ولش میکردم تا دوباره فرار کنه
وقتی میدوید کونش رو از زیر دامن نگاه میکردم ، یه کون گرد و خوشگل ، رنگ شورتش معلوم بود ، صورتی بود ست شده با سوتین و رژ لب و کش مو
تصمیمم رو گرفته بودم ، مهسا دیگه فقط خواهر زاده من نبود ، حالا معشوقه و دوس دخترم بود
مهسا به سمت اتاق خواب دوید و خودش رو روی تخت انداخت ، دامنش بالا رفته بود و ساق های قشنگ پاش پیدا بود
محو تماشاش بودم همه چیز ما رو به سمت این تخت دو نفره کشونده بود

ادامه...

نوشته: امیر


👍 29
👎 9
89601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

812831
2021-06-01 01:01:22 +0430 +0430

اومدی از مسابقات دو حرف بزنی یا بکنی توش😂😂😂

2 ❤️

812832
2021-06-01 01:02:06 +0430 +0430

خیلی تاثیر گذار بود

0 ❤️

812835
2021-06-01 01:10:38 +0430 +0430

مشتاقانه منتظر قسمت بعدم

0 ❤️

812844
2021-06-01 01:32:52 +0430 +0430

دایی ها قبلا واسه کسی که به ناموسشون چشم داشت چاقو میکشیدن الان راست میکنن براشششش عجببببب

5 ❤️

812847
2021-06-01 01:46:21 +0430 +0430

خیلی قشنگ می‌نویسی لعنتی

0 ❤️

812855
2021-06-01 03:04:51 +0430 +0430

امیر اقا
عالی بود
بی صبرانه منتظر بقیشم.
و
خوشحالم
که
نسبت به نویسندهای سکس با محارم
فحش و ناسزا
نگفتن
خیلی شادم کرد جونم.
و
ممنونم از اشخاص با ادب . ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ****

1 ❤️

812868
2021-06-01 06:30:29 +0430 +0430

حرامزاده پیش تو شرافت داره

1 ❤️

812872
2021-06-01 07:14:06 +0430 +0430

این که کس گفته بود ولی واقعا رابطه دایی و خواهر زاده رو دیدم

0 ❤️

812891
2021-06-01 09:26:20 +0430 +0430

درست نیست سکس با محارم… خونه دایی یا عمو و برادر امن ترین جا برای یه دختر باید باشه… اگه اونجا هم نا امن باشه که وحشتناکه… دوست ندارم اینجور روابط رو

3 ❤️

812892
2021-06-01 09:36:23 +0430 +0430

تابو دیس لایک داره لعنتی

1 ❤️

812914
2021-06-01 13:49:00 +0430 +0430

داستان روون وقشنگیه امافکرکردن بهش بدنمومیلرزونه نمیدونم شایداین اتفاق خیلی زودترازاینهاکه فکرکنیم دراین دنیای کوچک افتاده باشه منم دوتاخواهرزاده دارم که بیش ازهرچیزی دوسشون دارم اماتابحال به این موضوع فکرنکردم چون بدنمومیلرزونه
(دایی که عاشق خواهرزاده اش شد)

2 ❤️

812941
2021-06-01 17:24:58 +0430 +0430

قسمت بعدیش چی شد

0 ❤️

812952
2021-06-01 19:06:59 +0430 +0430

ریدم تو این فانتزی تخمیت😐💔
آخه پلشت ، دایی و خواهر زاده!!

2 ❤️

812955
2021-06-01 19:18:42 +0430 +0430

نه به هوس روی محارم
نه به بیغیرتی

1 ❤️

812976
2021-06-02 00:30:45 +0430 +0430

دایی کص ننت🖕🏽

2 ❤️

813112
2021-06-02 15:54:52 +0430 +0430

آقای divix وقتی داری به یه دختر عشق و لذت میدی چه آشنا چه غریبه چه محرم چه نامحرم امنیتشو به خطر نمیندازی. بلکه بهش معنی واقعی زندگیو نشون میدی

1 ❤️

813145
2021-06-02 20:12:14 +0430 +0430

تف بهت که به بچه خواهرت چشم داری!
یه لکه ننگی که باید پاک شی.
احتمالا دایی خودت هم چنباری ترتیب خواهر گرامی رو داده!
بالاخره حلال زاده به داییش میره.
حیف لفظ حلال زاده که برای تو خرجش کردم.
برو گوه بخور فقط شاید رستگار شدی!👌👉

1 ❤️

813149
2021-06-02 21:09:13 +0430 +0430

دایی جان ب صورت کاملا افکار عاشقانه در فکر غار سازی در کون مهساخانم خانه بوده انگار😁😈
استاد این بیان شیوای مهندسانه بلافاصله پس از تخلیه رخت بر میبندد خواهد رفت😂🙄🤪

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها