رامسر

1392/01/28

سلام به تمام دوستان این چندمین داستانی هست که مینویسم و نظرات رو در مورد داستان هام مشاهده کردم اکثردوستان گفته بودن واقعی است و از این بابت خوشحالم و انتقاد ها رو که نگاه میکردم دیدم جاهایی از داستان هامو که زیاد شرح ندادم ایجاد ابهام و شک وشبهه شده در دوستان و از دوستان خواهش میکنم از این بابت نباید از نویسنده خرده بگیرن چون کسایی که تو این سایت داستان نوشتن میدونن حوصله میخوادووسط داستان ممکنه رشته کلام از دست بره یا تمام جزییات رو نویسنده به یاد نداشته باشه.داستان این هم یه راهشه برای سکس و تصادف با بانو و آمدی جان به قربانت خوش آمدی رو اگه خونده باشید و به یاد داشته باشید از این بنده حقیره که باید بگم این داستان ها همه اتفاق افتاده شاید هم اقراری تو نوشته هام باشه ولی اصل داستان اتفاق افتاده.این داستان رو که براتون مینویسم هم یکی از این داستان هاست امیدوارم خوشتون بیاد.

یادمه چند سال پیش زیاد با پسر عموم میگشتم و همین باعث شده بود دوستان پسر عموم امیر با من دوست صمیمی بشن،حالا علی دوست مشترک من و امیر بود.مدتی بود علی با دختری تو رامسر آشنا شده بود و اونطوری که خودش تعریف میکرد وقتی با خانوادش رفته بودن رامسر تفریح یه سوییت اجاره میکنن و بالای این سوییت چهار تا دانشجو زندگی میکردن و علی قسم میخورد با اونا تو این مدت سکس گروهی داشته.من زیاد از علی شناخت نداشتم ولی چون خودم یه زمان همون سمتا دانشجو بودم باورش برام سخت بود.با اون حال این ماجرا رو تو ذهنمون جالب میدونستیم…
مدتی گذشت و علی به امیر پسر عموم گفت پایه هستید بریم رامسر؟ما میدونستیم علی بخاطر اینکه بره اون دختر دانشجو رو ببینه میگه و ما هم اگه باهاش بریم نقش هویجو باید بازی کنیم.بخاطر همین قرار شد دنگی بریم رامسر و علی فقط ماشین بیاره ما هم پول بنزینو اجاره ویلا بدیم در عوضش علی اون دخترارو بیاره ویلا…
تمام برنامه ریزی ها رو کردیم و یکی از دوستان هم به ما اضافه شدو به سمت رامسرصبح زود راه افتادیم. به رامسر رسیدیم و یه ویلا روبروی دریا اجاره کردیم که سه تا اتاق داشت…چون وسط زمستون بود پول ویلا یک چهارم بهارو عیدم نبود…وقتی کاملا استقرار پیدا کردیم نزدیکای ساعت پنج بود علی زنگ زد هماهنگ کرد و دخترا قرار شده بود بیان…من هنوز در جریان نبودم واقعا قراره بیان و باورم نمیشد…آخه چند سال خودم شمال درس حونده بودم این شکلشو ندیده بودم آخه دخترا مارو اصلا نمیشناختن…
منو علی تا مهمونا بیان رفتیم دنبال مشروب تو رامسر ولی یا گرون بود یا نبود چون پلیس راه رامسر خیلی ازش گذشتن سخته و دوستانی که رفتن میدونن تو رامسر از بیرون چیزی آوردن سخته…
خلاصه از یه لوازم بهداشتی ده تا الکل سفید جهان خرما که دیگه الان نیستو گرفتیم با چنتا دلستر با طعم های مختلف قاطی کردیم گذاشتیم تو یخچال…
ساعت هشت نیم اینا بود هر چهار تا آماده بودیم دخترا بیان و یادمه اون زمان سریال ترانه مادری رو شبکه سه میداد که علی گفت تو راهن دخترا که چیزی نگذشت در باز شد طناز اولین دختر با موهایی مش کرده وارد شد گفت سلام دولا شد کفشش رو باز کنه شالش افتاد گرفت دستش، من تو دلم گفتم خوده جنسن وپشت سرشم سه تا دیگه که وارد شدن سلام کردن و سریع رفتن تو یکی از اتاق ها…
بچه ها منو صدا کردن تو یکی دیگه از اتاق ها همه هیجان داشتن همه با هم میگفتیم چیکار کنیم…همه با نگاه هامون پیدا بود به خودمون وعده کردن داده بودیم…خون سردیمونو حفظ کردیم رفتیم تو حال رو مبل نشستیم یکی یکی دخترا اومدن بیرون…
باور کنید همه با شلوار لی و یه بلیز آستین کوتاه و سر باز…
هنوز یخامون باز نشده بود و داشتیم تعارف میکردیم که علی و طناز جلو ما از هم لب میگرفتن وشوخی میکردن همه ما هم طوری نشون میدادیم که این چیزا برامون عادیه ولی نبود و ثانیه شماری میکردیم بپریم رو دخترا…
برای اینکه یخامون باز شه پیشنهاد قلیون دادیم و ماشاا… دخترا پربدن سریع چاقش کردن و بچه ها هم گفتم ایلیا یعنی من عرق ارمنی آورده که همون الکل سفیدارو میگفتن…
نشستیم با دخترا خوردن مشروب چند پیک خوردیم که همه مست شدن از بس درصد الکل زیاد بود،پشت سر هم چه ما چه دخترا سیگار میکشیدیم…وسط عرق خوری علی با طناز رفتن تو یکی از اتاقا سکس کنن،چنان صدای جیق طناز میومد که…ما با اون حال با دخترا لاس میزدیم و انگار نه انگار…یه دختر بین این دخترا موهای لخت مشکی با چشمای مشکی نظر منو به خودش جلب کرده بود با اون حال عادی رفتار میکردم…
همین دختره که میگم مست مست شد طوری که افتاد از مبل و من گرفتمش تو آغوشم…همه این وضعیتو داشتن…
یادمه مادر همین دختره زنگ زد و چون حالش خوب نبود مادرش نگران شد گفت کجایی و اونم گفت با طنازم مادرشم گفت دروغ میگی چته؟و طناز مجبور شد از دادن دست بکشه و وقتی با مادر مریم(اسم مستعار)حرف زد مادر مریم گفت طناز خانم خیالم راحته با شماست…بخدا اونجا من خیلی از دخترا ترسیدم و گفتم پیش خودم بد بخت خانواده ها با چه امیدی میفرستن بچه هاشون رو برای درس خوندن ولی خوب همه اینجوری نیستن و منم خودم بازیچه هوسم بودم و اون لحظه سخت بود کاری نکنم…
ساعت یک شب بود همه مست بودیم هرچی مشروب بود خورده بودیم برای شامم چنتا ساندویج گرفته بودیم اونارم خورده بودیم…تو اون ساعت دو تا از بچه ها تو دو تا اتاق مشغول بودن فقط منو امیر پسر عمموم دست به خایه منتظر چراغ سبز بودیم که گوشی مریم زنگ خورد،دوست پسرش بود گویا قصد ازدواج باهاش داشت و پسره از بعد از ظهر پیچیده شده بود و پسره فهمیده بود و بهش گیر داده بود که کجایی چراصدای پسر میاد که مریم گوشی رو قطع کرد زد زیر گریه که دوست پسرش فهمیده و داستانی درست کرد که مجبور شدیم بفرستیمش باآژانس بره وقتی میخواست بره دوستشم باهاش رفت…
بعد رفتنشون منو امیر موندیم تو کف و شق درد گرفتیم…حالا اینا به کنار در دوتا از اتاق ها بسته بود و بچه ها مشغول بودن و این باعث میشد بیشتر کونمون بسوزه…فقط تونسته بودیم با اون دو تا دخترا لاس بزنیم و پیششون بشینیم همین…از یه طرفم هر کی قرار بود مخ یکی رو بزنه نمیشد بری بگی بده منم بکنم بچه ها میگفتن بیلاخ میخواستی اول فکراتو بکنی…خلاصه اون شب یه مقدار تریاک داشتیم نشستیم تو حالت مستی کشیدیم و کس خل شدیم چون با هم سازگاری نداره و شانس آوردیم سنگ کوب نکردیم…یادمه بچه ها اومدن نیمه شب برن دست شویی دیدن ما داریم تل میزنیم منو امیر سر خودمون نبودیم کلی کس شر بارشون کردیم…من به طناز میگفتم کیرم تو قیافت و علی هم بهش اشاره میکرد اینا هالشون خوب نیست اینا رو صبح بهمون گفتن…
خلاصه ساعت پنج صبح من با امیر با هم رفتیم تو رامسر یه چرخی زدیم کلی هم پرتغال خودریم از دارو درختا… حتی دزدکی وارد ویلای مردم شدیم برای هیجانش پرتغال خوردیم… و به هم دلداری دادیم که کیرته بهتر که نکردیم و جفتمون تو دلمون میگفتیم عجب کیری خوردیم…
خلاصه نمودونم اسم داستان رو لب دریا هم میرویم باید با یه آفتابه آب بریم بزارم یا همین رامسر خوبه…
امیدوارم خوشتون اومده باشه گرچه صحنه سکسی نداشت ولی قبل خدافظی یادم میاد مریم که مست بود میخواست بالا بیاره امیر پسر عموم داوطلب شد کمکش کنه ما تو حاله خودمون بودیم دیدیم مریم جیق میزنه رفتیم دیدیم مریم کف آشپزخونه بیحال افتاده نگو امیر نا کس افتاده روش که بکنتش و کمک بهونه بوده…حالا هروقت یاده گذشته میکنیم به امیر میگم یاده تو آشپزخونه…

با تشکر از همه دوستان از اینکه وقت گذاشتید

نوشته:‌ ایلیا


👍 1
👎 0
72276 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

375619
2013-04-17 11:49:47 +0430 +0430
NA

ای بابا خوب میذاشتی من اول شم

0 ❤️

375620
2013-04-17 13:07:04 +0430 +0430
NA

miam dobare

0 ❤️

375621
2013-04-17 14:37:20 +0430 +0430
NA

حکایتی بود اندر احوالات شیخ فیس الدین کس مغز. خیلی کسشعر بود دادا. لطف کن و قلم رو کنار بزار برو یکم موز بخور کمرت قوی شه!

0 ❤️

375622
2013-04-17 15:13:49 +0430 +0430
NA

سکس گروهی !!! قسم میخورم بلد نیستی جق هم بزنی
تو و امیر هم تو آشپزخانه کون هم می ذاشتید و اینجا می نوشتید خیلی بهتر بود
بگام تو رو مشنگ خان شیره ای
یادته تو آشپزخانه کون میدادی یا هنوز نعشه ای عمو

0 ❤️

375623
2013-04-17 15:58:23 +0430 +0430
NA

منظورت از اقرار اغراق بود دیگه؟ ب جا داستان نوشتن یه کم ادبیاتتو قوی کن داداش

0 ❤️

375624
2013-04-17 20:01:25 +0430 +0430
NA

:( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :(

0 ❤️

375625
2013-04-18 06:26:49 +0430 +0430
NA

من عضوجدیدم.کیست مرایاری دهد

0 ❤️

375627
2013-04-18 08:17:35 +0430 +0430
NA

حاجی این چی بود؟خب این داستانتو واسه برنامه ی زلال احکام میفرستادی دیگه.

0 ❤️