رضا و زندایی قسمت (۱)

1400/04/06

سلام من رضا هستم 24 سالمه. دیپلم دارم و مشغول کار هستم 6 صبح میرم سر کار الی 3 ظهر برمیگردم خونه , پسری تقریبا ساده قیافه ایی عادی دارم هیچوقت از خودم تعریف نکردم و از شما چه پنهان اعتماد به نفس ندارم
و همین باعث شده مجرد باشم
که تنهایی تو این سن درد سر ها داره نداشتن کنترل در موضوع خود ارضایی و فانتزی های مختلف و هیز بازی ها و …
منم یکی از این فانتزی ها زندگیمو ازم گرفته عاشق پاها هستم مخصوصا با جوراب ساق کوتاه و جوراب شلواری های سکسی , ولی به هیچ عنوان ارباب و برده دوست ندارم و بهم بر میخوره |:
این فانتزی هم از 7 سالگیم رشد کرد آره جالبه اما واقعا نسبت به پا و کفش و جوراب حس داشتم و در اون دوران بیشترین دوره ی فکریم نسبت به این موضوع بود که رفع شد بعد از وارد شدن به دوره ی تحصیل
زمان زیادی گذشته بود و زیاد به فکر این فانتزی نبودم ولی یک روز یک خواب عجیبی دیدم همون خوابی که سر و تهش معلوم نیست ولی یادمه آخرای خواب زنداییم رو تخت اتاقم نشسته بود و از میزی که تلفن رویش
قرار داشت صحبت میکرد بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد یک آه کشید (از اون آه های روزگار نه سکسی) و بعدش منو دیدو گفت بیا جلو جوارب رو تا نصفه آورد بالا و گفت لیس بزن بعد از اون حشر زیادی تو خواب داشتم
وقتی بیدار شدم از این خواب خندم گرفتم گفت وا این یعنی چی چه خوابی بود ولی از همونجا دوباره اون فانتزی تو من بیدار شد مخصوصا بر روی زنداییم.
چندین روز به خاطر این خواب خود ارضایی میکردم و با خودم تصور میکردم که من رفتم خونشون و در رو باز میکنه و بعد میره ظرف میشوره و باسن مکرمه اش قمبل شده اس و من آروم از پشت نزدیک میشم
و آلت مبارک رو میمالم به باسنش و اون هم در کمال تعجب چیزی نمیگه و نخ میده و بعدش میارمش رو مبل و میدم ساک بزنه و پاهاشو بیاره بالا لیس بزنم و بعد بزارم در کصش
و البته که این فکر ها به 30 ثانیه هم نمیکشید میومد آبم /: .
خلاصه منم زندگیمو میکردم نمیشد الکی برم زنداییمو اونم جلوی داییم که دقیقا همون ساعتی که من از سرکار میام خونه میاد برم سراغ پاهاش
خوب داییم راننده کامیون نیست یا دور از جون نمرده زنداییم بیوه شه /:
.از فکرش اومدم بیرون و رفت سراغ همون خود ارضایی و سعی میکردم به موضوع فکر نکنم حالا مگه میشد هر چی سعی میکردم نیاد تو ذهنم بیشتر بهش فکر میکردم , هر طور بود خودمو سرگرم کردم

سه ماه بعد
ساعت 11:56 تاریخ 4 تیر 1400

سر کار بودم و رئیسم (رئیس رو اشتباه نوشتم؟) شرکت هم عوض شده بود و یک مرد به شدت با سیاست و مذهبی و چاق و از اون ادمایی که انگشتر اسلامی میذارن با یک کت و شلوار رسمی دقیقا
عین همین مسئول ها رئیس شده بود , منم که با اون تیپ و قیافه که دقیقا تضاد مصداق بارز جمهوری اسلامی بود سرکار بودم کارمند هارو جمع کرد تا باهاشون برای آشنایی صحبت کنه و چند کلام هم از خودش بگه
والا از همون اول چشمش به من خورد فهمیدم یک حس پدر کشتگی با من داره منم آب دهنمو قورت دادم و فقط یک راست عین این بچه مدرسه ایی که معلم تخث دارن و ساکتن گوش کردم
خلاصه نیم ساعت صحبت کرد و بعد همه رفتیم به کارمون ادامه دادیم
فرداش اومد با تک تک کارمنداش که یکیش من باشم صحبت کرد بالا سرم اومد و چند سوال از زندگیم و تحصیلاتم کرد و بهم گفت میخوام آزمایشت کنم چون اینجا بی درو پیکر نیست هر کی بیاد اینجا کار کنه
یک طور صحبت میکرد که انگار در گوگل کار میکنم مگه کجا بودیم شرکت کتاب های کودکان (من هم مسئولیتم این بود که اطلاعات کتاب رو مثلا ژانر و قیمتش رو یک جا بنویسم و آماده کنم) ,
گفت 300 تا کتاب میدم که باید همه رو پس فردا برام بیاری خوب من هم که برام مشکلی نبود 300 تا کتاب رو اطلاعاتش رو بنویسم زیاد مهم نگرفتم و گفتم همون شب آخر آماده میکنم
پس فردا از سرکار اومدم و یکم استراحت کردم و رفتم سراغ کتاب ها که زنگ زدن گفتن خونه ی مادربزرگ دعوتم منم خوشحال شدم از اینکه زنداییم هست اونجا و کتاب ها اصلا یادم رفت
رفتم خونه ی مادربزرگ و اون شب بعد حالم خراب شد زنداییم نبود و من الکی رفته بودم اونجا و بدتر اینکه تا 3 صبح با خانواده رفتیم بیرون چون کم میدیدم خانواده رو دور نبودما ولی کم میدیدم ):
اون شب برگشتم خونه و خسته گرفتم خوابیدم حتی یادم نبود کار اصلیم تو خونه چی بود فردا رفتم سر کار و تو راه فهمیدم وای کتاب الان چیکار کنم یکم گذشت آروم تر شدم گفتم مخ رئیسو میزنم میگم
دیشب درگیر بودم رفتم سرکار رئیس نبود خوشحال شدم که نیست و گفتم شانس آوردم آخه بهونه ی درست حسابی هم نداشتم ساعت 2 و نیم بود و زودتر میخواستم برم که دیدم یا حسین رئیس اومد میخواستم
یه طوری یواشکی بدون اینکه منو ببینه برم که ای داد بی داد منو دید با استرس فراوان که پاهام شل شده بود رفتم و سلام کردم تعجب کردم قیافه اش جدی نبود و خوش رفتار بود یکم آروم شدم
و ازم کارم رو خواست بهش گفتم اقای محمدی اِ…چیز…این…اطلا… که یهو صورتش جدی شد گفت چی میگی ؟ گفتم آماده نکردم از اون صورت عصبانی یکم آروم شد و بازم صورتش ملایم شد تعجب کردم
که یهو با یک خنده ی ملیح گفتم تو اخراجی… دیگه ادامش این بود که خودمو باختم و با ترسی عجیب از وضعم به خونه رفتم تو ذهنم هزاران سوال تلنبار شد پول اجاره چی؟ زندگیم چی؟ کارم چی ؟
به خانواده اوضاع رو گفتم و اونا گفتن برگرد خونه و نمیخواد و فلان منم قبول نکردم و گفت اجاره این ماه رو بدین من تلاش میکنم کار پیدا کنم .
یک ده روزی بیکار بودم و دنبال کار میگشتم که آخر خسته شدم و چند روز بعدش میخواستم برم خونه ی خودمون تو این چند روز دوباره حشر و این فانتزی اومد تو ذهنم و از دفعه ی قبل خیلی بدتر
روزی دو بار میزدم و تو این دوباره صورتم داغ داغ میشد و حتی جوش هم میزدم و کنترلمو از دست دادم .
یک شب تو این روز ها خواب زنداییم رو دیدم که حسابی دارم میکنمش اونم راحت با آه ناله های زنداییم
زنداییم 30 سالشه و فاصله سنی زیاد نداری قد بلند و یکم تو پر با سینه های عادی که کوچیک نیست و بزرگی اش به چشم میاد حدود 75 کون قلمبه که اونم به خاطر یک دوره ورزشش بود
بله من در کنار فانتزی فوت فتیش کلا تو کف زنداییم هم بودم و دوست داشتم یک روزی یک دل سیر بکنمش از خواب بیدار شدم شلوارم خیس خیس بود رفتم شستم و تو ذهنم افتاده بود که الان کاری ندارم
و داییم سر کاره چه بهتره برم زنداییمو بکنم وقتی تنهاست بعدش بابت همین فکر رفتم یک دست زدم وقتی هم زدم به خودم گفت خنگ یهو بری زنداییتو بکنی اونم بدونه هیچ راحتی اخلاقی اسکل شدی احیانا؟
از فکرم خندم گرفتو این حشر ادامه داشت که دیگه رفتم خونه ی خودم پیش پدر مادرم خلاصه چند ماهی بیکار بودمو وقت داشتم تا کاملا با زنداییم راحت بشم آخه نگا کن با 20 سال سن تو کف زنداییت باشی
خنده داره انسان با حس هاش چیزی عجیبیه کلا !
یک روز مهمونی خونه ی اون یکی داییم بودیم که خداروشکر رو زن اون دیگه حسی نداشتم اون زندایی خوشگله هم اومد رفتم پیشش یکم صحبت کردیم از زندگی و کار بدبختی که بهش گفتم تو صفحات مجازی هستی؟
گفت : اره تلگراف و اینستاگرام و واتساپ هستم , گفتم وا تلگراف چیه بزن پاک کن این مسخره هارو همین تلگرام اصلی رو بگیر اونا خطرناکن که گفت بیا خودت فیلتر شکن و اینا رو وصل کن حوصله ندارم
رفتم سراغ گوشیش از شیطنت هم وارد گالری شدم هیچ چیزی نبود جز یک سری عکس شماره کارتو شناسنامه و اینا هیچی به دستم نرسید رفتم گوگل وی پی ان پیدا کنم و خوشبختانه مثل بقیه دوستان هیچ تاریخچه
سکسی از سایت ها نداشت و رفتم سرچ کنم و یک وی پی ان پیدا کردم نصب کردمو خلاصه اون شب گذشت شمارشو داشتم وقتی فهمیدم تو تلگرام هست گفتم میرم از تو تل باهاش لاس میزنم .
یک روز رفتم پی وی اش بهش پیام دادم گفتم : سلام خوبی ؟ 3 روز گذشت هنوز سین نکرده بود که ساعت 11 شب چهارم سین کردو گفت : سلام شما ؟ (سلام هم نوشت اسلام) گفتم رضا بچه شوهر گرامی شما

فکر کردم الان ایموجی خنده میده ولی فقط گفت سلام رضا خوبی خوبم مرسی (شک ندارم بلد نبود ایموجی باز کنه یکم خنگ بود حالا نه اینکه منم انیشتین بودم) گفتم مرسی قربونت چه خبرا گفت خبر خیر
پرسید کار پیدا کردی ؟ گفتم نه هنوز گفت : به زودی پیدا میشه صبر داشته باش منم یک استیکر از این استیکر های تل که یارو چاک سینش معلوم بود قلب نشون میدادم که فقط سین کرد
پیام اون روزمون تموم شده بود و من فردا یاد زنداییم دوباره افتادم ولی هنوز نزده بودم و در شرف زدن بودم که به ذهنم رسید یک فیلم پورن از اونا که مرده خوب کیری داره و حشریه بهش مثلا اشتباهی دستم خورده
بدم که حشری بودمو چیزی حالیم نبود و دادم یکم صبر کردم سین نکردو رفتم زدم و بعد زدن گفتم احمق این چه فکری بود رفتم که پاک کنم دیدم بله خانوم هم انلاین و هم سین کرده
ترسیده بودم که چیزی نگه به کسی و فلان که یک ایموجی پوکر بهم داد گفتم وا این که استیکر نمیداد جوابشو ندادم و بعد دیدم داره تایپ میکنه نوشت رضا؟ من سین نکردم و حقیقتا بد ترسیده بودم و به خودم فحش
میدادم تا اینکه دلم زدم به دریا و برم یک بهونه ایی جور کنم گفتم سلام جانم زندایی ؟
سریع سین کرد گفت این چی بود فرستادی به صورت مرموزی گفتم چی رو فرستادم ؟
گفت همین فیلم رو تو خجالت نمیکشی رنگم پرید گفتم الانه که بره به داییم بگه و به خاک سیاه برم گفتم اینا تبلیغات تلگرامه حتما اشتباه شده سین کرد و جواب ندادو افلاین شد
منم داشتم به بدبختی بعدش فکر میکردم تا اینکه اون شب یک خواب ناب و سکسی از کردنش دیدم و شلوارم که اینگار آبکش شده باشه خیس شده بود بازم حشر درونم بود رفتم حموم و برگشتم ولی بازم
همونطور که گفتم حشر داشتم و چند ساعت بعد این حشر دو برابر شد و بد حالم خراب بود پدر و مادرمم هم رفته بودن بیرون من بودمو خونه خالی اینبار بد حالی داشتمو به فکرم رسید برم سراغ جوراب های مامانم!!
رفتم و جوراب های ساق پا سیاه و رنگ پوستی با جوراب شلواری های همین رنگی بود رفتم بوشون کردم بویی نمیداد شسته شده بود تمیز بود گذاشت تن کیرم و داشتم میزدم هیچ حسی نسبت به لباس های مادرم نداشتم
و فقط به زندایی فکر میکردم و جالب این بود آبم نمیومد تا اینکه دلم لرزید و تو ذهنم اومد عکس کیرمو برای زنداییم بفرستم فکر واقعا احمقانه ایی بود اما حشر بود دیگه عقل برا آدم نمیمونه
از حشری که داشتم برای اینکه مشخص شه این کیر برای کیه از صورتم به صورت سلفی طوری که کیرم بیفته عکس گرفتم کیر گنده ایی ندارم همین 15 سانت ایناست
رفتم پی وی اش و فرستادم عکس و داشتم کف دستی سر پی وی اش میزدم تا اینکه آنلاین شد و سین کرد هم ترسیدم هم حشر داشت کیرمو پاره میکرد فقط سین کرد و چیزی نگفت و من هم آبم اومد و بعد از این اتفاق
به حدی حالم گرفته بود از گوهی که خوردم نرفتم شام بخورم و اون شب رو خوابیدم و فرداش فهمیدم که شب قراره بریم خونه ی همین داییمون اولش گفتم ولش کن من نمیرم و اینا تا اینکه باز حشر اومد سراغم
باید زن میگرفتم حالیم نبود همینطور حشر داشت پارم میکرد قبول کردم و خانواده تعجب کردنو گفتن رضا این چند روزه چته اصلا ثبات نداری رو حرفات منم گفت فکر مشغوله کارو ایناس که مامانم قربون صدقه ام رفت
و گفت اشکال نداره عزیزم نگران باش کار پیدا میشه و اینا خلاصه رفتیم و رسیدیم به خونه ی پر ماجرای دایی اونجا یک لحظه هم کیرم نمیخوابید چون نزده بودمو کیرم داشت از شلوار میومد بیرون هر 1
دقیقه رو شلوار باهاش ور میرفتم تا ضایع نشم زنداییم هم راحت بود جلوی ما یک لباس نیمه تنگ صورتی که سینه اش توش معلوم بود یکم و کون قلمبش توی شلوار صورتی که اگه دقت میکردم شورت سفیدش
از رو شلوارش معلوم بود منم حسابی داغ کردمو زندایی برام چای تعارف کردم و یک نگاه شیطونی و بعدش جدی ایی کرد و چای رو ازش گرفتم و گفتم مرسی به صورت عشوه ایی گفت خواهش میکنم
اون شب فقط حواسم به پا و کون زندایی بود با لبش که رژ قرمز تیره زده بود که خیلی به چشم میومد و کیرمم تو شلوار داشت میشکست برگشتیم خونه و من سریع رفتم که بزنم ولی نتونستم حسش رفته بود
شب رو بیدار موندم که دوباره حشر اومد سراغم و تصمیم گرفتم این بار یک فیلم بدم که دارم تف میزنمو تو فیلم میگم زندایی میخوامت و کف دستی میزنم نمیدونم مریض بودم یا خیلی گاو ولی دادم البته میدونستم
ریسکش چقدر زیاد و در دنیای نادانی تو فکرم بود که الان نصف شبه و سین نمیکنه و وقتی من آبم بیاد حواسم میاد سر جاش و سین میکنه یک 5 دقیقه از فرستادن فیلم میگذشت منم مجبور شدم برم دستشویی و بزنم
برگشتم دیدم سین کرده اینبار هیچ حس ترسی نداشتم فقط سین کرده بود یهو نوشت جووووووون منم هیجانم رفت بالا و دوباره راست کردمو نوشتم برای توعه عزیزم اونم گفت قربون کیرت برم من که داشتم میمردم
هم تعجب کردم هم آبم یهو به حدی سریع اومد و پاشید که کل رختو خیس آب کرد البته زیاد نبود ولی باید تمیز میشد خلاصه شبو رو همون رخت خوابیدم و بیدار شدم و کم خوابیده بودم ساعت 9 بود , از پیام دیشب زندایی تعجب کردم
اینبار دیگه تصمیم گرفتم که چون داییم تا 3 ظهر بیرونه من برم خونشونه بگیرم بکنمش تا تموم شه این شب بی خوابی ها خود ارضایی کردنا
دلو زدم به دریا گفتم من میرم با دوستام بیرون باز ساعت 2 اینا میام خلاصه رفتم سمت خونه ی زندایی و در زدمو سلام کردم گفت مهمون نمیخوای زندایی گفت به به اقا رضای گل خوش اومدی شیطون
از حرفش فهمیدم بله اونم خوشش اومده برام چای آوردو درباره ی کارو فلان صحبت کرد منم درباره ی دایی صحبت کردم گفتم همیشه ساعت 3 میاد گفت اره بیشتر اوقات بعضی موقع ها هم دیر میاد
گفتم حیف دوست داشتم با دایی نهار بخورم اخه پدر مادرم نیستن رفتن بیرون حوصله سر رفته اومدم اینجا که اینو شنیدم گفت اشکال نداره بیا با من نهار بخور عزیزم ! گفت چی میخوری اقا رضا منم گفتم
راضی به زحمت نیستم هر چی شد میخورم رفت غذا رو بار گذاشت نیم ساعت بعد اومد پیشم نشست تلوزیون رو روشن کرد و باهم فیلم دیدیم یکم بعدش گفت رضا بلدی برام اکانت تلگرام درست کنی؟
گفتم آره مگه چی شده گفت : اخه دایی 4 روز پیش اومد اکانت من رو گرفت تا دوتا داشته باشه من الان هیچی ندارم باهاش برم تلگرام , یعنی اون لحظه فشار اومد پایین رنگ سفید عین گچ و فشارم رفت بالا
زندایی فاطمه گفت : چی شدی رضا به زور گفتم هیچی یکم سرم گیج رفت سریع رفت برام آب قند آماده کرد و دوباره پرسید چی شد حالم جا اومد با استرس گفتم هیچی بعضی موقع به زندگی و مشغله پیدا کردن
کار فکر میکنم اینطوری میشه گفت ای بابا رضا ولش کن پیدا میشه به کمک خدا نگران نباش و دست زد به صورتم و نازم کرد من هیچ حشری نداشتم و فقط داشتم به بدبختی که ایجاد شده فکر میکردم
و یک چیزی برام سوال بود زنداییم وقتی اون فیلم سکسی رو که براش فرستادم رو دیده پس چرا چیزی نگفته ؟ و داییم که فیلم و عکس کیر منو دیده چرا گفته جووون !؟؟
همه چی عجیب بود خلاصه با هزار بدبختی نهار خوردم رفتم خونه …

ادامه دارد …
نوشته: …


👍 10
👎 10
62801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

817283
2021-06-27 01:05:43 +0430 +0430

😂 😂

0 ❤️

817286
2021-06-27 01:07:06 +0430 +0430

داستان کون دادن به داییتم بنویس😂😂😂😂😂

3 ❤️

817292
2021-06-27 01:25:14 +0430 +0430

باحال بود

0 ❤️

817345
2021-06-27 07:38:03 +0430 +0430

داستانت خوبه اما کشش نده موفق باشی راستی به کامنت ها اهمیت نده اگه اولین باره داستان مینویسی

1 ❤️

817363
2021-06-27 12:34:26 +0430 +0430

اگه نوشته بود جوووون و داییت بوده احتمالا داییت هم کونیه. اگه زن داییت نوشته جون هم زن داییت جندس هم داییت کس کش اگه داییت کونی نیست منتظر بگا رفتنت هستیم چون اگه تا بحال نکرده باشدت حتما میکنتت ولی بخاطر رفع همه این سو اثرها این تخیلات رو زائده طراوشات ذهن یک مجلوق کونی می‌پنداریم خب لامصب پوست که هیچ آستر دودولت هم درآوردی کمتر بزن که یهو پاک و محو نشی

1 ❤️

817389
2021-06-27 16:07:16 +0430 +0430

نصف عمرتو در حال زدن بودی

0 ❤️

817396
2021-06-27 17:12:13 +0430 +0430

اخر داستان خیلی جالب شد روده برشدم از خنده

1 ❤️

817411
2021-06-27 23:13:31 +0430 +0430

یعنی اون رئیس کون پاره ات گفت تو اخراجی توهم سرتو انداختی پایین و رفتی مشغول جلق زدن شدی ؟ عامو وخی برو تا دیر نشده اداره کار شکایت کن کم کم 20 تا می تونی بگیری اگر دست از … اووووی با توام …دستت از توشلوارت درار دو دقیقه گوش کن جلقی بدبخت زن دایی ذلیل

1 ❤️

817415
2021-06-27 23:56:41 +0430 +0430

رضا شیرم دهنت ، رو زن داییت کراش داری اشکالی نداره دیگه فوت فیتیش چه سمی بود

0 ❤️

817426
2021-06-28 00:45:53 +0430 +0430

یهویی کص ننت🍆🍆🍆

0 ❤️

817539
2021-06-28 08:37:19 +0430 +0430

کم بزن همیشه بزن مغزت داره آب میشه بدبخت

0 ❤️

817562
2021-06-28 12:57:05 +0430 +0430

کسکش فقط داشتی میزدی که

0 ❤️

817565
2021-06-28 13:06:30 +0430 +0430

لطفاً همون ژانر و قیمت کتابای کودکان رو مورد پردازش قرار بده
نمیخواد کصتان پردازی کنی

1 ❤️

818633
2021-07-05 12:58:12 +0430 +0430

یعنی تو کل زندگیم همچین چرندیاتی نخونده بودم استاد کسشعر نویسی در همه ادوار هستی خواهشا همینجا تمومش کن یک قسمت کافی بود

0 ❤️

834984
2021-09-30 02:29:16 +0330 +0330

😂 😂

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها